eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
- - - 🖤🕗 - - - امام رضا 💚)° قربون کبوترات 🕊)° یه نگاهی هم بکن به زیر پات 🙂)° - - - 🖤🕗 @asheghaneh_halal - - -
👑🍃 #همسفرانه خودت شاید نمیدانے چه ڪردےبا دلم اما دلِ یڪ آدمِ سرسخت را بردی خدا قوت 👑🍃 @asheghaneh_halal
°🐝| |🐝° یعنـــے از دشتِ بهضےاز دولتملادان بــاید زمــینو داز دلفت🙄😄😅 دل دستلسم زمــین نیشت تخت لو داز میدیلم😐😂😂 از دشت آـقاے ظلیف🙄 ڪه اصلنشم ظلیف نیست😄 عیلیم تُـــپُله😂😂😂 اییییییییش✋😂 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
💐•• 💚 صدای لرزونش دل سهیل رو لرزوند، اما از عصبانیتش چیزی کم نکرد، دوباره برگشت و زیر بغل فاطمه رو گرفت و از جاش بلندش کرد، با اینکه تمام بدن فاطمه درد میکرد، اما جیک نزد و سعی کرد همراه با کمک سهیل خودش هم راه بره، از اون طرف کامران و سها هم ماشین رو آورده بودند تا نزدیکی محوطه و سها جلو نشسته بود و منتظر اومدن سهیل و فاطمه بودند، سهیل فاطمه رو توی ماشین جا داد و بعد خودش از در دیگه وارد شد و کنارش نشست و بدون اینکه حتی به صورت فاطمه نگاهی بکنه گفت: بریم. سها و کامران که جفتشون فهمیده بودند اوضاع خیلی خرابه سعی کردند با حرف زدن بحث رو عوض کنند، اما نه فاطمه، نه سهیل حوصله حرف زدن نداشتن. ساعت یک شب بود که بالاخره سهیل تونست به زور همه رو بفرسته خونشون و در خونه رو ببنده، سها خیلی اصرار کرده بود که پیش فاطمه بمونه، اما سهیل که حسابی کج خلق بود، به زور همشون رو بیرون کرده بود و بالاخره تونست یک نفس راحت بکشه. فاطمه که توی اتاق روی تخت دراز کشیده بود با وارد شدن سهیل نیم خیز شد و گفت: رفتند. سهیل جوابی نداد و شروع کرد به عوض کردن لباسهاش. فاطمه میدونست سهیل الان خیلی ناراحته برای همین تصمیم گرفت براش توضیح بده، گفت: نمیخوای بپرسی ماشینت چی شد؟ باز هم سهیل جوابی نداد، فاطمه مصرانه گفت: داغون شد. هیچی ازش نموند. یعنی فکر کنم. -حتما ماشینم خودت زنگ زدی بیان ببرن؟ -نه من زنگ نزدم، یکی از اون کسایی که اونجا اومده بود کمک این کارو کرد، همه وسایل ماشین رو هم در آورد و توی پلاستیک ریخت و داد دستم، خودش هم زنگ زد ماشینو بردن سهیل که لباسش رو عوض کرده بود گفت: به سلامتی، همین جوری به یکی اعتماد کردی که بیان ماشینو ببرن. -نه شمارشو به پرستارم داده بود. سهیل لبخند تلخی زد و چیزی نگفت فقط برق رو خاموش کرد و پشت به فاطمه دراز کشید تا بخوابه. فاطمه یواش با دستش پشت سهیل رو نوازش کرد و بعد چند لحظه گفت: امروز سرعتم زیاد بود، از جاده منحرف شدم و ماشین افتاد توی سراشیبی کنار جاده، یه بیلبورد تبلیغاتی هم اونجا بود افتاد روش ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
💐•• 💚 سهیل چیزی نمیگفت، چشماش رو بسته بود و فقط گوش میداد. فاطمه ادامه داد: بعدش یه سری آدم ایستادن تا منو نجات بدن، حالم انقدر بد بود که هیچی نمی فهمیدم، البته بیشتر ترسیده بودم، خدا رو شکر بیلبورد روی اتاقکها نیفتاد. وگرنه جنازم هم به دستت نمیرسید ... خلاصه بعدش اون آمبولانس اومد و منو بردن بیمارستان، اونجا اولش که هیچی نمی فهمیدم هی ازم میپرسیدن شماره ای چیزی بده، اما من اصلا شمارت یادم نمی اومد، کیف و وسایل دیگم هم که تو ماشین بود، واسه همین یک ساعتی صبر کردن وعکس گرفتن، بعدش هنوز حالم خوب نشده بودو آقاهه وسایلم رو نیاورده بود که یک اتوبوس پر آدم لت و پار آوردن بیمارستان... فاطمه مکثی کرد و ادامه داد: نمیدونی سهیل چقدر وحشتناک بود ... اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم، انقدر تعدادشون زیاد بود که تختهای اورژانسشون پر شده بود و جا نداشتن، منو بلند کردن و به جام اونا رو خوابوندن... صدای فاطمه کم کم لرزون شده بود و سهیل هم چشماش رو باز کرده بود و همچنان پشت به فاطمه با دقت به حرفهاش گوش میداد -باورت میشه من اونجا دست و پای قطع شده دیدم... نمی تونی تصور کنی چقدر دردناک بود ... از همه بدتر مادری بود که بالای سر پسرش نشسته بود و زار زار گریه میکرد، روی پسرش یخچال اتوبوس افتاده بود و با این که نفس میکشید اما من که به جز خون چیزی از اون پسر نمیدیدم... دوباره با یادآوری اون صحنه ها فاطمه آروم شروع کرد به گریه کردن، سهیل همچنان دلگیر بود. فاطمه گفت: هم سن علی بود سهیل، ... تنش میلرزید و مادرش زار زار گریه میکردو اسم پسرش رو صدا میزد، .... نمیدونستم چیکار کنم ... رفتم پیش مادره و شروع کردم به نوازشش دادن ... اما خیلی بی تاب بود، دائم جیغ میزد، ... آخرم پسرش جلوی چشمای مادرش جون داد... گریه فاطمه شدید شده بود که سهیل بلند شد و به سمت فاطمه برگشت و نگاهی بهش انداخت، فاطمه شروع کرد به داد زدن: سهیل ... پسره جلوی چشمای من جون داد ...میفهمی.... سهیل نفس عمیقی کشید و فاطمه رو بغل کرد، فاطمه شروع کرد به گریه کردن، انگار خودش جای اون مادر بود، از تصور اینکه اگه علی جای اون پسره بود فاطمه چه حالی داشت، تمام تنش میلرزید، سهیل آروم نوازشش کرد و گفت: بهش فکر نکن، حالا که تموم شده... ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• #آقامونه😌☝️ •] 👇\• فاش پیداست که از غیظ برافروخته اند! 😒/• و چه کین ها که در انبان دل اندوخته اند! 😞\• ظاهرا غصه‌ی میراث پیمبر دارند! 🤨/• تا علی را مگر از مسند دین بردارند! ☝️\• پس چه در خانه نشستیم!؟ علی تنها ماند! 🧐/• منتظر بهر چه هستیم!؟ علی تنها ماند! 💚\• با ولی باش؛ مگو راه ولایت سخت است! ✋/• آنکه هم پای ولایت نرود بدبخت است! ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(637)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🦋•° @Asheghaneh_Halal
[• #صبحونه 🌤•] 💛// خورشید نه؛ این یاد توست ڪه هر ••صبــح‌•• طلوع میڪند در من...💛// #شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانے #صبحـتون‌شهدایے❤️🍃 [•♡•] @asheghaneh_halal
🖤🍃 🍃 یادم هست یڪ‌بار دیگر می‌خواستم برای خرید به بیرون بروم پول نداشتم، هرچه فکر کردم چه کنم، به نتیجه‌ای نرسیدم! 😞 خجالت می‌کشیدم😥 از پدر و مادرم پول بخواهم. نشستم به مطالعه اما تمام فکرم به خرید بود.😑 مشغول ورق ‌زدن کتابم📖 بودم که دیدم 30 هزار تومن پول لاے آن استــ!😅😍 از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشته‌اند؟ گفتند نه! 🤔 مامان گفت «احتمالاً کار حسین‌آقاست!» خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره می‌رفت.☹ می‌گفت «نمی‌دونم! من؟ من پول بگذارم؟»🤔 حتی این مدل کارها را برای خانواده‌ام هم انجام می‌داد عادتی که بعدها هم ترک نشد.😇 🕊🌷 @Asheghaneh_halal 🍃 🖤🍃
[• ღ •] ببین… 🍃دلخوری، باش. عصبانی هستی، باش. قهری، باش. 💞هر چی می‌خوای باشی، باش. ولی، 🍃حق نداری با من حرف نزنی، فـهمیدی!؟ ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•ღ•] @asheghaneh_halal
.. ¤🕊¤.. #چفیه 🌷♡|.. از شهید نواب پرسیدن: چرا آرام نمی نشینی؟ ببین آیت الله بروجردی ساکت است... نواب گفت: آقای بروجردی سرهنگ است؛ من سربازم. سرباز اگر کوتاهی کند، سرهنگ مجبور میشود بیاید وسط!! #اللهم‌الرزقنا‌شهادت‌فی‌سبیلک #شادی‌‌روحشان‌صلوات •• @asheghaneh_halal •• .. ¤🕊¤..
#ریحانه «لنا میته سن»؛ زن تــازھ مسلمان دانمـ🇩🇰ـارکی: عاشـ💗ـق اســلامم... چـون بھ من، آرامشـ😌 و آزادی👉 داده است... #پویش_حجاب_فاطمے🍃🌼 ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ @Asheghaneh_halal ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
/💔/ حضرت امیر حیدرِ کرارِ مدینه زمانی که میخواستن حضرت زهرا‌س رو از رسول الله خواستگاری کنن اومدن پیش حبیب الله و زانو زدن وقتی حضرتِ‌رسول آگاه شدند به علی فرمودن علی جان تو چه داری که زهرامو به تو بدم فاتح خیبر از دارِ دنیا سپر و شمشیر و اسب داشت.. حضرت فرمودن تو مردِ جنگی و دلاورِ میدان شمشیر و اسبت را نگه دار "سپرت" را بفروش و خرج دخترم کن ولی نگفته بود که زهرای من خودش برایت "سپر" میشود نگفته بود که دست زهرا برای ولایت تو "سپر" میشود نگفته بود سپری بهتر؛ از آنِ تو میشود.. که همانطور هم شد.. در حجة الوداع در غدیر خم همه دستها برای تو بالا رفت برای بیعت باتو؛ برای امامت تو اما چرا مدینه حتی یکی از آن دستهای یاری را برای امامتِ تو برای "هل من ناصر" تو بالا ندیدیم؟ هرچه دست بود حرمتِ زهرای حیدر را شکاند هر چه دست بود برای مادر جوانِ ما بالارفت.. و تنها دست یاری؛ دستِ زهرا بود که برای همسرش برای امامتِ علی اش بالا رفت و یاسِ علی را یاس محمد را کبود کردند بمیرم برایت مادر💔 عجل وفاتی فی روضة الزهرا س💔 💔 @asheghaneh_halal •• /💔/
🖤•🌼•🖤 صاحب‌عزای فاطمه آقا‌،بیا‌ بیا بزم عزای فاطمه برپا،بیا بیا{🏴} ای زائر همیشه‌ی آن قبر بی‌نشان بنما مزار فاطمه پیدا بیا بیا{💔} تا‌آن که یک نظر به جمالت نظر کنم ما را کشانده ای به کجاها بیا‌ بیا{🍂} در پشت درب خانه تو را کرده او صدا درمان درد ام‌ابیها بیا بیا{✨} @asheghaneh_halal 🖤•🌼•🖤
🕌🍃 بهـر حاجات اگـر دست دعا برخیـزد ••|🖐 دلبــرے هست به هـر حـال به پاخیــزد لطف آقاے••| 💚 خراسـان زهمـه بیشتــر است هـرزمـان ازدل پـر درد صـدا برخیــزد 🕌🍃 @asheghaneh_halal
▪️🍃 مبتلایم ڪرده‌اے، درمان نمیخواهم ڪه عشق بے گمان شیرین‌ترین بیمارے دورانِ ماست...!! ▪️🍃 @asheghaneh_halal
°🐝| |🐝° 😒 هلچی میجم پاسووو بیلیم عسادالی دوش نمیته. همش بَصل دوشیییه. 😏 منم الا این سیم دَت می‌تُنم تا تیالش لاحت بشه، بیلیم عسادالی. استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐•• 💚 تا صبح فاطمه تمام ماجرای اون تصادف و اینکه چقدر با ویلچر این ور و اون ور رفته و به این تصادفی ها کمک کرده رو برای سهیل تعریف کرد، آخرم یکی اشتباهی اسم اینم با تصادفی های اون اتوبوس جا زده بوده و پولش رو حساب کرده بود، تا ساعت 44 و نیم هم داشت به مسافرها کمک میکرد و تازه یادش اومده که باید موبایلش رو روشن کنه. سهیل هم از اینکه زود قضاوت کرده بود از فاطمه عذرخواهی کرد. +++ با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بود اما هنوز هم شک و دو دلی بدی توی وجود فاطمه بود که آیا سهیل بهش دروغ گفته بود که دیگه با هیچ زنی رابطه نداره؟ ... اما مطمئن نبود و دوست نداشت برای چیزی که مطمئن نیست سهیل رو توبیخ کنه. فرداش سها با دیدن شیدا فدایی زاده توی کارگاه چشماش رو ریز کرد و به فکر فرو رفت. رو به آقای اصغری کرد و گفت: این خانوم رو میشناسید. آقای اصغری که روی صندلیش نشسته بود نیم خیز شد و گفت: کی رو میگید؟ خانم فدایی زاده؟ -بله همونو میگم. -آره میشناسمش، اون و برادرش یک کارگاه صنایع دستی دارند و مثل ما تو کار تابلو فرشن. -خب؟ اینجا چیکار میکنن؟ -برادرش با آقای خانی دوستن، گاه گاهی میان اینجا، قراره با همکاری هم نمایشگاه بزنیم، شما مگه خبر ندارید؟ -همون نمایشگاه تابلو فرشی که توی جلسه یک ماه قبل صحبتش شده بود؟ -آره همون -یعنی مسئول کارگاه چشمه خانم فدایی زادست؟ -چرا انقدر با تعجب سوال میپرسید، بله خانم فدایی زادست، لولو خورخوره که نیست سها اخمی کرد و گفت: از کجا میدونید نیست؟ ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
💐•• 💚 بعد هم مشغول کارش شد، آقای اصغری از بالای عینکش نگاهی به سها انداخت و متعجب نگاش کرد، اما چیزی نگفت و مشغول کارش شد. سها دیگه چیزی نگفت، اما حالا کاملا می تونست دلیل ناراحتی دیروز فاطمه رو درک کنه، چون دقیقا توی تولد ریحانه هم فاطمه با دیدن شیدا حسابی بهم ریخته بود.خدا رو شکر میکرد که فاطمه امروز نیست، وگرنه با دیدن این دختره بازم قاطی میکنه، گرچه دیگه کاملا مطمئن شده بود که سهیل و خانم فدایی زاده سر و سری با هم دارند که فاطمه اینقدر بهش حساسیت داره، با خودش گفت: ای سهیل نامرد... بعد هم از جاش بلند شد و به بهونه ای الکی از اتاق رفت بیرون تا سر از کارشون در بیاره، البته تمام تلاشش رو کرد که با شیدا رو به رو نشه، چون شیدا هم سها رو میشناخت و توی تولد دیده بودتش. نمیدونست شیدا از اینکه فاطمه توی این کارگاه کار میکنه خبر داره یا نه، با خودش گفت: آقای اصغری که گفت شیدا و داداشش خیلی وقته که با آقای خانی آشنان، پس اومدنشون اینجا ربطی به فاطمه نمی تونه داشته باشه، بعدش هم مطمئنا اونی که پا شده اومده تولد ریحانه، اگر میدونست من و فاطمه اینجاییم میومد و یک سری میزد، احتمالا خبر نداره، خدا رو شکر فاطمه یک هفته مرخصی گرفته و توی مدت نمایشگاه اینجا نیست. بعد هم نفس راحتی کشید و به این فکر کرد که خودش چجوری از زیر کار در بره که آقای اصغری با یک پوشه بزرگ اومد پیشش و مسئولیت سها رو توی نمایشگاهی که از پس فردا باز میشد توضیح داد، سها هم ناراحت به آقای اصغری گفت: نمیشه من توی این نمایشگاه نباشم؟ -نباشید؟! شما مسئول روابط عمومی اید، شما نباشید کی باشه؟ -خوب شما که هستید -ربطی نداره، من وظایف خودم رو دارم سها هم آروم شروع کرد به در آوردن ادای آقای اصغری و زمزمه کرد: وظایف خودم رو دارم... ایش آقای اصغری که صداش رو شنیده بود برگشت و گفت: از زیر کار در رفتن در شان خانومی مثل شما نیست. -در شان خانمی مثل من هست که توی روابط عمومی کار کنم اما در جریان کارهای نمایشگاه نباشم و دو روز مونده بهم خبر بدن؟ -نخیر، اما شما تازه کارید و توی این مدت تقریبا در حال آموزش دیدن بودید ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• #آقامونه😌☝️ •] 🌍\• شـد جهـان 👇/• در چشـم مـن ❣/• از رفتنِ جانان ◾️\• سیـاه... ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #صائب_تبريزی/✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(638)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🦋•° @Asheghaneh_Halal
[• #صبحونه 🖤•] فاٖطمہ ظرفیتِ ڪلِ ولایت را داشت؛ وقتِ افتادݩ‌او ایل‌و تبارے افتاد.. #یآٖسِ‌مُحَمَّد ♡:) | السلام علیڪ یافاطمه الزهرا | #صبحـتون‌زهرایے #شهادت‌حضرت‌مادر‌س‌تسلیٺ💔 [•♡•] @asheghaneh_halal
🖤🍃 🍃 تازه ازدواج کرده بودند👰🏻🤵🏻 با چند تا از دوستان قرار گذاشتیم گل و شیرینی بخریم و یه سری به خانه اشان بزنیم خانه شان🏠کوچک بود. یک پذیرایی دوازده متری داشتند.روی دیوار بالای پذیرایی یک قاب بزرگ🖼خالی بود! برای هممان سوال❓شده بود. تا حالا ندیده بودیم کسی قاب خالی🖼به دیوار پذیرایی خانه اشبچسباند! عاقبت من طاقت نیاوردم و به نمایندگی از همه پرسیدم:این قاب خالی چیه؟نکنه به زودی در این مکان عکس عروسیتون👰🏻🤵🏻نصب میشه؟ بچه ها خندیدند 😂 خودش هم لبخندی زد☺️ و گفت:نه...! این قاب جای خالی عکس (عج)است. میخواییم وقتی حضرت ظهور کردند و چهرشون رو همه دیدند عکسشان را به دیوار خانمان بچسبانیم... هممان مات و مبهوت😵شدیم یکی پرسید:پس چرا از حالا قاب خالی به خانه ات زده ای؟🙄🤔هنوز که آقا نکرده اند! فوری جواب داد:همین دیگه... میخواییم همیشه یادمون باشه یه چیزی تو زندگیمون کم داریم.هر وقت این قاب خالی رو ببینیم یادمون می افته که منتظر باشیم...❤️ 💕ـق یـعـنی... بـا مـعشـوقـه خــویـش... دســت در دســتان هــم... 💚مـنـتظر یـوسـف زهـرا بـاشـی @Asheghaneh_halal 🍃 🖤🍃
[• ღ •] هـو الـمـعـشـوق °• دست همدیگر رو بگیرید پاشید برید روضـہ مادر "س" از عـشق علـے"ع" و فاطــمـہ "س" بخواید برید روضـه مادر و عـهـد کنید علے"ع" و فاطـمه"ع" همدیگـه بشـید ان شاءالله. •° ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•ღ•] @asheghaneh_halal
°•🖤•° ✨حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها با همان وصیتی که کرد شبانه دفن شود، پیروز شد و پیروز است. بعد از شهادت امام حسین علیه السلام، حضرت زینب در اسارت آنچنان مردانه خطبه میخواند که گویی در تخت سلطنت قرار دارد. امام سجاد علیه السلام درحال اسارت و در حالی که غل و زنجیر به گردن داشت به سائل، شاهانه کمک میکند. ما چنین بزرگانی داریم که همه چیز ما از کاناآنهاست، ولی گویا آنها را نداریم!✨ °•🖤•° @asheghaneh_halal