eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤️ #همسفرانه وقتے ڪنارمے[°👫°] جایے براے هیچ شتابے نیست[°😌°] مقصد همین[°☝️°] حضور من و توستـــ[°😍°] #عشق‌همینجاست‌درحوالے‌تـو🎈 @asheghaneh_halal 🍃❤️
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [] مامانم هَمس بِلوس لو دایَم میتُنه بهم مِمیده☹️ تُب من بَلَـدم تودَم میتام موهامو تونـه بِتُـنم😌 [😊] فڪرمیڪنم مامانت ڪار درستے میڪنه چون اون بُرس مال شما نیست😅☝️ استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم... همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل. مسیر هم که تاکسی خور نیس اه اه اه کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای با احتیاط قدم ور میداشتم یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرد از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم‌ وسایل و ک داشتم میریختم پایین چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم ب سختی انداختمش داخل استینم کیف پولم و گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد دهنش بوی گند سیگار میداد با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم اب دهنم‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلی بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم یهو .... بہ قلمِــ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 ⃣ °•○●﷽●○•° ی صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین دستش درد نکنه تا جون داش زدتش.‌‌. اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ... ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب ی دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد. دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم. ازم دور شد. اون یکی دوستش اومد جلو ... جلو حرف زدنمو گرف _نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ... بابا مگه ناموس ندارین خودتون ... رو کرد به منو ادامه داد شما خوبین ؟ جاییتون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ... هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشام‌اشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش... اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما میتونیم برسونیمتون سعی کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم _تعارف میکنین ؟ +نه ! پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ... همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برن ... وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه .... اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم . مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .‌‌ کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ... همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ... بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ... تنم میلرزید خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم . چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم. وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید . اصلا نمیدونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ... با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ... حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود . دائم سرم گیج میرفت . همش حالت تهوع داشتم . به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه... بہ قلمِــ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°| |° ســــلام علیڪــم جمیعا و رحمة😌🍃 رُمان داریم چــه رُمانے😍 جَذاب جَدید تا حالا هیشجا نخوندین😎 اصلا از دســت ندین😃 هرشب ساعٺ بیست و دو و سے دقیقہ خدمت شوما هسدیم اینا😁👋 و من الله توفیق😄☝️ 🍃🌹: @Asheghaneh_Halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| رهــمـ ز راه تـــو آقــا☺️ /° ســـوا نخــواهد شــد👌 °\ بــدان بسیجـــےِ تـــو🙂 °| بـےوفـا نخـــواهد شــد☺️ °| میــان ایــن‌همـه تبلیــغـ😐 °\ و ایــنـ شلـوغــےهـا😑 /° دلــمـ ‌زعشـــقـ تـــو آقـا😍 °| جـــدا نخــواهد شــد✋ #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(78)📸 🌹| @Asheghaneh_Halal
#صبحونه امروز را🌤 بـا نـام #تـو آغـاز مے‌ڪنم ڪه #صاحب‌زمانے همـه لحظـ⏳ـه‌هایم متعلـق بـه توستـ☝️ هـر روز خدا را هـزار مرتبه😊 شڪر می‌ڪنم🙏 ڪه یڪ‌روز به رسیدن #تو نزدیڪتر شـده‌ام😍 #آدیـنه‌تون_مهـدوے💐 🍃🌸| @asheghaneh_halal
#پابوس ☄ایاڪ نعـبد و ایاڪ نسـتعیـن✨ ☄یعـنے سـلام مسجد مـولاے آخرین!✨ ✨اے جمڪران بگوڪجاسٺ آخرین امید☄ ✨أین الـشموس الطالعہ،أیـن مہ جـبیـن؟☄ #صبـحـِتـ‌بخیـــرآقـاے‌مـــ💕ـــن #جمعه_های_امام_زمانے °💚°| @asheghaneh_halal
#همسفرانه [ مَن❤️ ‌‌[بِدُونِ [طــُ❤️ [گُم [میشَم🙈 [تُو این [شَهرِ تآریک" ♡ 🌙🌑 ] #روشنایی_کی_بودےشما😍😄✨ •♡°•| @asheghaneh_halal |•♡°•
#مجردانه ما در رھ|🛤 عشق تو اسيرانـ|⛓بلاييم ڪس نيستـ|✋ چنين عاشق بيچارھ| ڪھ ماييمـ|💓... |🍃 #مولانـــا |🎈 #شوریدھ_دلمـ |🌼 @asheghaneh_halal
💓🍃 🍃 در زندگے با همسرتانـ تفاوت بین شنیدن و فهمیدن را به خوبے یاد بگیرید بسیارےمواقع حرفے را که شنیده‌اید به درستے نفهمیده‌اید... شنیدن با گوش کردن و فهمیدن فرق مے‌کنه...!😉 همسرتان را به درک نکردن، عدم صمیمیت و بےاحساس بودن متهم نکنید زیرا او درک کردن،صمیمیت و با احساس بودن را به شیوه مردانه نشان مے‌دهد...☺️👌 یادمون باشه ما ازدواجـ💍 میکنیم که یه زندگے "زیبا" بسازیم!☺️ نه اینکه دوتا زندگے "معمولے"روخراب کنیم!! 🍃 @asheghaneh_halal 💓🍃
#طلبگی ♡💛بسمےتعالے💛♡ |•🔆•| آیت الله #بهجت فرمودند: ‌[ﻋﻠﻢ ﻭ ﺗﻘﻮﺍ ﺩﻭ ﺑـﺎﻝ ﭘــــــ😇ـــــﺮﻭﺍﺯ [ﺑﺮﺍے ﻫﺮ #ﻃﻠﺒﻪ ﺍے مےﺑﺎﺷــ❤️ــﺪ [ڪﻪ ﺍﮔﺮبه ﻫرڪـ👌ـﺪﺍﻡ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺩﻭ [کم توجهے ﺷﻮﺩﺯﯾﺎﻥ ﻫﺎے ﻓﺮﺍﻭﺍنے [متوﺟﻪ #ﻃﻠﺒﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷـــ😑ـــﺪ #حواسمون_باوشه😄🎈 #گول_نخورین_یهویے🙊 •~💓~• @asheghaneh_halal
#چفیه دلا سخت استـ😢 اگـر ماننـد یک فرمانده‌ے عـاشـقــ❤️ امـیـر یـک سـپاه💪 امـا اسـیر یـک نـفر باشـے😕😓 #همسران_مدافعان_حرم #مدافعان_حرم #چقدر_سخته_دل_کندن😞 🍃:💓[ @Asheghaneh_halal ]
🍃🌸 🌸 |• مـــ‌‌♡ــوضوع: پیامچہ جانےازطرف خدا •|💕 سلامـ وعلیکم🙋♂🙋 اومدم کنارِ هم چند فنجـ☕️ــون معنویتُ انرژے بنوشیم☺️🎈 یه نامه دارم براتون،ازطرفِ بالایی☝️😄 همه سکوت😎📢آماده ی دریافت ازطرفـِ :خدا❤️ گیرنده:بنده هاےِ همیشه دوسداشتنے😍🌹 [بنده ے من💛 وقتے یه کارے روبهم سپردےو بیشتراز حدانتظارطول کشید بی صبرے نکن🍃💓 به من اعتمادکن، مگه نه اینکه زمان سنجےمن بےنقص ترینه!؟ یادت که نرفته؟🙏 ایمان داشته باش که اگه کارت روبه من سپردی💚 به بهترین شکل برات چاره میسازم💪😍] {هرچند که همه ے آسمونا و زمینــ علیهِ تو باشند☺️‌} 💚وکفےبالله وکیلا💚 هرروزیڪ فنجان معنویجات همراهِ انرجے👇 •|•💓•|• @asheghaneh_halal 🌸 🍃🌸
#ریحانه {🌷}هزار هزار ستـ⭐️ــاره درآسمانْ خنـ😄ـدانـــــ{🌷} {🌷}چه‌باشکوهَست‌چـ💓ـادرِ سیاهِ دخــــــ😍ــــترِ ماه{🌷} #چادرمشکےسراسرعشق‌است‌ونور |••🌸••| @asheghaneh_halal
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد شاهرخ‌ دایےپور" جمع صلوات گذشتھ 🌷۱۸۰۰🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @yas_ali110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
😜°| |°😜 معاون اول دادستان ڪل ڪشور: فعالیت برخے از افراد تحت عنـوان سلبریتے در فضاےمجازے و جمع آورےپول💰 به بهانه ڪمڪ به افراد بے بضاعت‌ڪه منجر به ڪلاهبردارےهاے متعددے شده است باعث شد ڪه دادستانے ڪل ڪشور به عنوان مدعے العموم به این موضوع ورود ڪند.😯 در برخے استان‌ها پرونده‌هایے🗂 در حال رسیدگے 🔎است و دادستانے ڪل وظیفه خود مے‌داند با ڪسانے ڪه از احساسات پاڪ مردم👥 سوء استفاده مےڪنند و اخیراً هم در تلویزیون 🖥یڪ موردے بوده است، برخورد ڪند. در همین راستا فیلترینگ اینستاگرام📲 در دستور ڪار قرار گرفته و آقاے خرم‌آبادے در معاونت امور فضاے مجازے دادستانے⚖ڪل ڪشور به صورت جدے پیگیر این موضوع شده و باید ببینیم چه اتفاقی مے افتد [خنــ😜ـدیـــشـــه نــوشــتــــ✍] مثلا یعنے اگه اینستـــا فیلتر بشه، شاخا میان تو خیابون مردمو شاخ میزنن⁉️😱 ڪافیه اینستــا بره ڪنار سرانه خوردن قهوه☕️ و مافین ڪنار ڪتاب هاےداستایوفسڪے📚 به شدت میاد پایین📉 😄 ڪلیڪ نڪن فیلتـــرمیشے😳👇 |•😜•| @asheghaneh_halal
#قائمانه جمعہ یعنے زانوے غمـ😔در بغل بر سر سجاده هاے العجل جمعہ یعنے اشڪهاے💦 انتظار جمعہ یعنے شڪوه از⛅️هجران یار جمعہ یعنے آه، الغوث،الامانـ😭 در فراق مهـ💓ـدے صاحب زمان •☘• @asheghaneh_halal
🍃🌸|•حاج حسین یکتا: رفقــا..📢 کاری که برای خدا☝️شروع بشه، خدا کمک میکنه😊کارش میگیره😍 راهش نشون داده میشه👌 و اهلش جمع میشن.. و ڪارهایے ڪه میخواد خـ💚ـدایی شروع بشه، از وسط سختےها شروع میشه.. 😊 ❤️ 🕊| @Asheghaneh_halal
#قرار_عاشقی هر جا اگر به خواستهـ ها|●| |●|لــــ❤️ــــطف می شود🍃 در این حرم نخواسته ها|●| |●|نیــــــ🌹ـــــز داده شد👌 #امام_رضاجان #بلطب_مارا🙏 /\❣/\ @asheghaneh_halal
#آقامونه ما شاڪر حقیم🙏 ڪہ داریم تـ⭐️ـو را تو حـ🏅ـیدرے و چو ذوالفقاریم تـ🌙ـو را اے سیـ💚ـد علے رهبـر من آقاجان هیهات ڪہ تنها☝️ بگذاریـم تـ☀️ـو را #لبیڪ‌یا‌خامنہ‌اے❤️ (🌹) @asheghaneh_halal
#همسفرانه من ڪہ شاعر نیستم(•📝•) در وصفــــ او غوغا ڪنم(•☹️•) وَان یڪادش را بخوانید(•😌•) دلبر من محشر استـــ(•😍•) #وان‌یڪادالذینَ...😅❤️ (•👒•) @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😌] آتِـه مَـده من میتونم صُبــت تُنـَم؟😒 تِه منـو باسـه نـےنـےتـو👶 انتِـتـاب تَـلــدَن؟😕 اوعـه اوعـه... [😍] شما را با زبان نےنے‌هـا👼 تنـها میگـذاریم😎👌 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 ⃣ °•○●﷽●○•° دیگه نایی برام نمونده بود کلید انداختم و درو باز کردم نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم __________________ تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم رفتم‌سمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم از درد زیادش صورتم جمع شد دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد خواستم بیخیالش شم ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم .... ______________ با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم یه نگا به ساعت انداختم ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم ولی ازش جوابی نشنیدم مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی. از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم . رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم +ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف _اولا که با دهن پر حرف نزن دوما صدبار صدات زدم خانم شما هوش نبودی دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم مامان با کنایه گف _نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم +خدایی من درس نمیخونم؟ ن خدایی نمیخونم؟ اخه چرا انقده نامردی؟؟؟ با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم دیگه اینجوری نگو دلم میگیره مامان با خنده گف _خب حالا توعم مواظب خودت باش براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم ⚜ @naheleh_org⚜ بھ قلمِ ــ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ... کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم خیلی لحظات بدی بود اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود . وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم دریغ از یه خط ... وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم . عادت نداشتم با کسی حرف بزنم از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن . خب دیگه تک‌دختر قاضی بودن این مشکلاتم داره کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیم‌متوجه زخم روی صورتم شد زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود چشاش و گرد کرد و گفت _وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟ خندیدم و سعی کردم بپیچونمش دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف +ای کلک!!! شیطون نگام کرد و گفت شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده با این حرفش باهم زدیم زیر خنده... @Naheleh_org بہ قلمِ🖊 ــ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal