eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° _نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم +خلاصه من که نیستم! مامانتم همینطور پس در نهایت نمیتونی بری! _مامان هم نیستتت؟ کجاست؟ +گفت امشب شیفتِ! _اهههه لعنت ب این شانس. شما ساعت چند میاین خونه؟ +من الان میرم شاید ۸ یا ۸ و نیم! _اووفف!!!!باشه. اینو گفتمو دوییدم سمت اتاقم. حوصله ی هیچکیو نداشتم. کتابامو با پام شوت کردم یه سمتِ اتاق و رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو گرفتم دستم. که بابا با چندتا ضربه به در اتاق وارد شد! +حالا ساعت چند هس؟ _هفت! +خب من سعی میکنم زودتر بیام تو آماده باش که هر وقت اومدم سریع بریم! پریدم پایین و با جیغ گفتم _مرسییی بابایِ خوبم در اتاق و بست و رفت مشغول چک کردن تلگرام و اینستاگرامم شدم که دیدم ریحانه از تشییع شهدا یه پست گذاشته! با دقت نگاش کردم اما به خاطر کیفیت بدِ دوربین ریحانه خیلی فیلم داغونی بود ‌وواضح نبود چهره های آشنا میدیدم ولی دور وایستاده بودن همه دورِ تابوتُ گرفته بودن و راه میرفتن تو کپشنشم نوشته بود"شهید گمنام سلام. خوش اومدی مسافرِمن خسته نباشی پهلوون خوش اومدی به شهرمون!" پستش یِ حس و حالِ خاصی داشت. ۵ بار ۱۰ بار یا شایدم بیشتر از اول این فیلمِ یک دقیقه ایُ دیدم حس خوبی بهم میداد! یه حسّ پر از آرامش تو حال و هوای خودم بودم و مشغول دیدن فیلم که دیدم اشکام رو گونم سر خورد. دلیلِ اشکامونمیفهمیدم ولی بیشترازهمیشه آروم بودم بالاخره هر جور که بود دل از فیلمِ کندم به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیکای ۶ بود رفتم سمت کتابخونه که کتاب ریاضیمو بردارم و به فرمولش نگا بندازم و تست بزنم که کتابی که بابااز دادگاه اورده بود نظرموجلب کرد دستمو دراز کردمو برش داشتم به جلدش نگا کردم که نوشته بود"دخترِ شینا" بیخیالش شدم انداختمش رو تخت برگشتم پایین تایه چیزی بخورم در یخچالو بازکردم ولی چیزی پیدا نکردم کابینتارم گشتم ولی بازم چیزی نبود از تو یخچال پاکت شیرُ یه موزدر اوردم و ریختمشون تو مخلوط کن و مثلا شیرموز درست کردم ریختم تولیوان قشنگِ صورتیمُ با اشتیاق رفتم تو هال نشستم روکاناپه و تلویزیونُ روشن کردم کانالا رو بالا پایین کردم میخواستم خاموشش کنم که یه دفعه روکانال افق مکث کردم یه خانمی رو نشون میدادکه گریه میکرد دقیق که شدم فهمیدم همسرِشهیدِ! دست نگه داشتمو تا اخرِبرنامه رو نگاه کردم بادقت چقدر دلم براش میسوخت زنِ بیچاره چه صورتِ ماهُ خوشگلیم داش اخه مگه دیوونن مردم که برا پول میرن خارج از کشور میجنگن میمیرن بی جنازه و هیچی اخه یعنی چی معلوم نی فازشون چیه چشونه؟ خدایی پول انقدرارزش داره تو دلم اینو گفتم که همون لحظه گریه خانومه شدت گرف دقت کردم ببینم چی میگه حرفاش که تموم شدفیلمُ روبچه ای که تو بغلش بود زوم کردن نمیدونم چرا یه دفعه دلم یه جوری شد به ساعت نگاه کردم فیلمِ تقریبا تموم شده بودُ تیتراژِپایانی شروع شده بودُ اسما بالامیرف تلویزیونُ خاموش کردم ورفتم بالاسمت اتاقم. ساعت دیگه هفت شده بود دلشوره گرفته بودم کمدموُ واکردم یه مانتویِ بلند سرمه ای که خیلی ساده بودبا یه شلوار مشکی کتان برداشتم و پوشیدم از کمدشال و روسری هم یه روسری سرمه ای بلندبرداشتم موهاموسفت بستمو روسریُ سرم کردم یه کیفِ اسپورت هم برداشتمووسایلمو ریختم توش یه ادکلن خوشبو از رومیزآرایشم برداشتم و دوتا فِش به لباسم زدم این دفعه بدون هیچ آرایش نمیدونم چراولی وجدانم‌ اجازه نمیداد ارایش کنم کیفمُ گرفتم ورفتم پایین نشستم رومبلُ منتظر بابا شدم‌ عقربه دقیقه شمار نزدیک ۱۲میشدو من بیشتراسترس میگرفتم میترسیدم که نرسم تلفنُ برداشتمُ چندبار شماره بابا رو گرفتم جواب نمیداد‌ کلافه پوفی کشیدم و دوباره تلویزیونو روشن کردم کانالارو جابه جا کردم و بی حوصله رو یه شبکه نگه داشتم که هشداربرای کبرا ۱۱میداد از گرسنگی دل ضعفه گرفتم ‌تازه یادم افتاد که شیرموزم مونده رومیز رفتم برش داشتمُ همشُ بایه قورت فرستادم سمت معده ی عزیزم به تهِ خالیِ لیوان نگاه کردم تازه فهمیدم بهش شکر نزده بودم به ساعت نگاه کردم هشت و نیم بود _مثلا میخواست به خاطر من زودتر بیاد با شنیدن صدای بوق ماشین بابا چراغارو خاموش کردم و پریدم بیرون با عجله کفشمو پوشیدم و بندشو نبسته رفتم تو ماشین ترجیح دادم غر نزنم که نظرش عوض نشه باشناختی که ازش داشتم تا همین جاشَم لطف کرده بود بنده ی خدا رو قوانینش پا گذاشته بود با عجله سلام کردم و ادرس و بهش دادم اونم با ارامش پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد که گفتم _اینجور که شما میرونین شاید هیچ وقت نرسیم بابا جون و یه لبخند مضخرف زدم بدون اینکه به من نگاه کنه گف +چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دیگه هم فالِ هم تماشا تا قسمتمون چی باشه بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| ناقابلـــمـ ڪه شـــود جانـ *{❣ /° فدایـــتانـ یـابـــنـ فاطــمه *{☺️ °\ یــا اینـڪه خاڪ شــومـ *{👇 /° زیــر پایـتانـ یـابـــنـ فاطــمه *{😌 °\ اے آنـــڪه نائــبـ امــامـ منے *{😍 /° ایـهـــاالعــزیــــز *{🌹 °\ وقــتـ زیـــارتـ مـهــــدےعج *{💚 °| ســلامـ بـرسانـ یـابـــنـ فاطــمه *{✋ #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(96)📸 🌹| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😌] داسـتَـمـ لاه میلَفـتَمـ🚶 میتاستَمـ بیامـ پیتِتونـ😊 اوتـادَمـ دَمیـنـ☹️ پامـ
. پستـ ویژهـ ےِ ما(👆👆👆) ڪه براے آن دعــوتـ شدـید🌹 🍃هرشبـ راس ساعتـ 21:30🍃 شپــــخیل✋😍 🎈
|°• 📖 •°| باسلام واحترام☺️✋ همانطور ڪہ مطلع شدید؛ قرار بر این است کہ بہ زودے دوره‌هاے مجازے را باتوڪل بہ خداو توسل بہ معصومین آغاز ڪنیم. ڪہ تمایل بہ ڪسب اطلاعات📑 و یا ثبت نام قطعے دارند به آے دے بنده ڪه در ذیل این پیام قیدشدہ؛ رجوع ڪنند😇👇 🆔: @Asemanemahtab 📝 . . ─═اُدخلوهابِسلامـٍ آمِنیـــنْ☺️👇═─ 🌸🍃••| @Hefz_Majazi
#صبحونه صبـ🌤ـح آمده برخـیز🖐 ڪه خورشـید تویـے😍 در عالم نا امیدے #امید تویـے در جشـن طـلوعـ☀️ـ صبـح در باغـ💐ـ وجـود آن گل ڪه به روے صبح خندید تویـے😊👌 #صبحتون_بخیرونیڪے💚 🍃🌺| @asheghaneh_halal
#همسفرانه °💪°//ٺو خودٺ اصلِ انرژے °😍°//خودتـــ هسٺہ‌ےعشق °💚°// بر دلم خواستنت °😌°//حقّ‌مُسلَّم شده اسٺ #حق‌مسلّم‌منــے_تُ💕 👒°// @asheghaneh_halal
💚🍃 🍃 #مجردانه تو خاستگارے قبل از پاسخ دادن بہ سوالات بقیہ یڪم سڪوت ڪن تا جواب بهترے پیداڪنے،سڪوتت تو ذهن هيچكس نمیونہ اما جوابت تو خاطرشون سپرده میشہ #ڪمےسڪوت_تمرین_ڪن_فرزندم😁 پ.ن: آن‌چہ‌آمدبرزبان‌باآن‌ڪہ‌حرفےبودوبس معنےیڪ‌دفترومضمون‌صدطوماربود [جناب ڪاشانے]✍ 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹|•° بہ گفتہ روانشناسانـ|👩 شادترین زوج هاے جہان ماهرترین افــراد در فراموش ڪردن نقاط ضعف همدیگر هستند... این ڪار نیاز بہ بلوغ و پختگے فراوانے دارد... [ویتامیــ🌸ــنہ نوشت:] بابا خب بگذرید از یہ سرے مسائل سطحے آهاے آقا و خانم خونہ با شمام چرا الڪے گیر میدید بہ یہ موضوع و غر میزنید {دیگہ حرفے ندارمـ😐} 😁 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
| سر سفره که نشست گفت: "آخرین صبحونه رو با من نمےخورے😕؟!" با بغض گفتم:"چرا اینطور میگے؟ مگه اولین باره میرے مأموریت😔💔؟!" گفت:"کاش میشد صداتو ضبط مےکردم با خودم مےبردم که دلم کمتر تنگ بشه." گفتم:"قرار گذاشتیم هر کجا تونستے زنگ بزنے،من هر روز منتظر تماست مےمونم منو بےخبر نذار😞." با هر جان کندنے که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم،لحظه اخر به حمید گفتم:"حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هر کجا تونستے تماس بگیر😢☹️" گفت:"جور باشه حتما بهت زنگ📞 میزنم،فقط یه چیزے از سوریه که تماس گرفتم،چطوری بگم دوستت دارم؟!😢 اونجا بقیه هم کنارم هستن،اگه صداے منو بشنون😱 از خجالت آب میشم" به حمید گفتم:"پشت گوشے به جاے دوستت دارم بگو من منظورت رو مےفهمم." از پیشنهادم خوشش امده بود😍 پله ها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صداے دلنشینش چندبارے بلند بلند گفت:" ! !" لبخندے زدم☺️وگفتم:" ! !" 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ]
💕🍃💕🍃💕 [موضوع: اخلاق غلط ماها😐] همراهمون باشید😍🎈🌧 سلام و علیڪمات✌️😄 دیدین وقتی وارد تلگرام و اینستاگرام و این بساطامیشیم با یه ملتی مواجه میشیم که صفحه هاشون مره پستهای روشنفکرانه؟😄🎈 یکی ادا احترام به حقوق حیوانات رو درمیارا یکی پزه حافظه محیط زیست بودن داره یکی فیگور گرفته از کمک به فقرامیگه الحمدلله همه هم عشق آریایی داره میکشتشون😐😂 نمیگیم نباشه عشق به آریایی بودن و وطن ،هرچیزی جای خود!👌🌸🍃 ولی من چرا ایناروتوبیرون نمیبینم😐 چشای من مشکل داره یا واقعا اینطوریه؟😂 واردجامعه ی واقعی که میشم، یه عده واسه و برخورد عادیه ماشینا☺️ فحش میدن به هم😳 هم که همه جارو محاصره کرده😐 هم که میبینن کمک نمیکنن که هیچ، میگن بابا این ازمام بیشترداره بروپی کارت عمو😑😐 فرهنگ آپارتمان نشینی و حامی حقوق حیوان و ... همه ڪشڪ میشه میره!😄🎈 گاهی میگم کاش اینستاگرام بودیم کلا😐 لطفا😒 توهرزمینه ای! چه 🌸🍃 چه و 😍 ایناروکه میبیند،اگه باهاشون بشینید پای بحث، چیزایی که خوروندن به مغزشونو بهتون تحویل میدن، ازمن.میشنوید واردبحث نشید با آدمایه روشنفکر!😄🌸🍃 راه به جایی نمیبرید ازبس ذهن اوناروشنه و شماتاریک😂😐 میدونین؟! آره اینجوریاست مثلن😜 این آدما اگه به شعارهاوپستهاشون عمل میکردن، ما یه بهشتم همینجاداشتیم💙 هیچ جا و هیچ وقت👌 براخدا کارکن،ادعانکن،اداشم درنیار ازهمین امروز با همین فرمون بری جلو، دربست بهشت پیاده میشی😄👌🌸🍃 [💚بافرهنگِ بی ادا باشیم💚] یاعلی✌️ @asheghaneh_halal 💕🍃💕🍃💕
#طلبگی گفتم ‌ازسوے ‌تو‌ آرامش ِ‌جـ😌ـان ‌خواهم ‌یافت عشقت ‌از ‌آیهٔ ‌زلزال؛ بلاخیزتر است... #همسر_طلبه_من😍 @asheghaneh_halal
🍂🌹🍂 🌹🍂 🍂 #ریحانه 😌↯وقٺے ڪہ چــٰادر مےڪِشے یعنے ڪہ مَحــرم نیسٺــم↯💔 💞⇦من عاشقــم، صِــرفاً همین رفٺــٰارِ محجــوبانہ را⇨☺️ #معشوقہ‌ے_محجبہ‌ے_من😍🍃 •)🍭(• @asheghaneh_halal 🍂 🌹🍂 🍂🌹🍂
•👶• بدقولےباعث کاهش عزت نفس در کودکان میشود آنها براےاینکہ در جامعہ و زندگے اجتماعے موفق باشند🎓، نیاز بہ حس عزت نفس دارند وقتے بہ قولےکہ بہ آنها داده شد عمل نشود،آنها احساسـ💓 بےارزشےوبےاهمیت بودن میکنند. این احساس کم کم بہ عدم وجود عزت نفس‌درکودک منجر میشود⚠️ برخےمواقع بجاےاینکہ از قول دادن هاے بےجا استفاده کنید بهتر است معذرت خواهےکنید.🍃 از کودکتان بخواهید کہ شما را ببخشد😌... نہ اینکہ با وعده وعید بےجا اورا فریبـ❌ دهید. نکات تربیتےریز و کاربردے👇 •🎀• @asheghaneh_halal
#چفیه با شمـ💚ـا هــواے زندگےام فـ😇ـرق مےڪند ... بہ هـواے شمـا محـتاجم.....😔💔 #سرداران‌بی‌پلاک #شهید‌ابراهیم‌هادے کلیک‌نکن شهیـ🕊ـد میشے😳👇 🍃:🌷[ @asheghaneh_halal ]
#قائمانه ••خوش است گرمسافرے رسدسلامت از سفر😌🍃 ••چہ شد کہ قصد بازگشت از این سفر نمےکنے؟🌤 ••نگر بہ خیل سائلانـ💔 بہ سامرا و جمکرانـ ••چرا ز باب خانہ ات سرےبہ در نمےکنے؟😞 #اللهم_عجل_لولیک_الفرجـ💚 ••⚜•• @asheghaneh_halal
#عیدانه °✋°از عرش سـلام °🍃°سرمدے آوردند °💛°آیینہ‌ے حُسـטּ °🌸°سرمدے آوردند °😍°با آمدטּ رضـا °🌳°از باغ بهشٺ °🌹°یڪ دستہ گلِ °😌°محمدے آوردند #میلادشمس‌الشموس‌مبارڪ🎈 °🌙° @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😊] امسـَبــ بَبَلُــ🎉ـدِ امام لِضا ژووونمه😍 منمـ اومدَمـ😁 حَلَمِه امـامـ لِضـا💚 بَـلاے همه تونـ دُعا بِتُنَمـ😇🙏 [😎] جاے ما رو همـ پر ڪن😉 خانومـ تُپُل چقد ناززززے شما🙈 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° آروم گفتم _قسمتُ خودمون میسازیم. انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد‌ یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا!! بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت. خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد. با حالت اشکبار رو به بابا گفتم _اه دیدینننن چرا اخه انقدر دیرررر حالا دیگه ساعت نُهِ!!! نه ! +خب حالا برو ببین شاید کسی باشه. _نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم برگردین خونه لطفا. بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون بلند گفتم _عههههه نگه دارین یه دقیقه این و گفتمو از ماشین پریدم بیرون دلم یه جورِ خاصی شد . هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم. ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی. به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم _هستن هنوز ؟ سرشو تکون داد و گفت +تو مردونه!!! ولی مراسم تموم شده. کفشمو در اوردم و رفتم قسمت آقایون. یه جای خیلی بزرگ بود . انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن . بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم اروم قدم بر میداشتم . که یه دفعه همه بلند شدن یه صدای آشنا گف +آروم بچه هآ آروم بلندش کنید!!! بسم الله یه یاعلی گفتنو تابوتو بلند کردن و گذاشتن رو شونشون ‌. حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم. بی اختیار قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتشون ‌ اوناهم دیگه حرکت کردن‌ چند قدمِ اخرِ باقی مونده رو دوییدم که همه نگاشون زوم‌شد رو من با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته... با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد . دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم _آ...آقا محسن....!! اطرافشو نگاه کرد _با شمام. میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟ همه با چشایِ گرد زل زدن به من. _خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا . دیگه وایستاده بودن . مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم . +عه اومدی ؟ چرا انقد دیر؟ _میگم‌برات بعدا. میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟ ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش. که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه .اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ!!! به محسن نگاه کرد و سرشو تکون دادو خودش رفت ... محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن اروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!! به ریحانه گفتم _میشه کنارش بشینم؟ وضو دارم به خدا! +بشین عزیزم بشین. فقط یه خورده سریع تر دیرشون شده! _قول میدم. یه لبخند به من زد و ازم دور شد ‌ ادمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن. وایستادم کنارش. بهش نگاه کردم . همونی که تو خوابم دیدم . تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم روش نوشته بود "شهید گمنام" (۱۸ ساله) ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونم . شوری اشکمو رو لبم حس کردم. نمیفهمیدم چرا گریم گرفته!! از همه مهم تر نمیدونستم چرا به این شدت. سعی کردم اشکامو پنهون کنم که کسی متوجه نشه . به تابوت نگاه کردم . اروم گفتم _تو همونی که دستمو گرفتی؟ کمک کردی اره؟؟ تویی پسر حضرتِ زهرا؟ تو پستای این بچه ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی!! اره؟ درسته که میگن آرزوهارو براورده میکنی؟؟ اسمش چی بود اها همون"حاجت" تو منو دعوت کردی مراسمت!!؟ منِ بی سروپا!!!؟ من لیاقت داشتم؟ سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش. دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم _پس حالا که گرفتی دستمو ول نکن!! اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن.نشستم گوشه ی هیئت و به رفتنشون نگا کردم. پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشکامو پاک کردم. سرمو برگردوندم گوشه ی دیگه ی هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود. ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت. گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت. بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد. میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم. چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از قبل. انگار میدرخشید. داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد +نگفتی دختره؟؟ چیشد اومدی؟ تو که گفتی نمیای بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° حرفشو قطع کردمو _خیلی سخت اومدم ریحانه خیلییی +عه پس خوشا به حالت چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر بهت حسودیم‌شد تک و تنها آرزوم بود اینجوری _فقط همین تعداد اومدن ؟ +اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن مراسم تموم شده الان!! _اره میدونم +نبودی کههههه اصلا جا نبود واسه نشستن هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم. خیلیم باشکوه شد. _نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟ بهت زده نگام کرد +تو که همینشم نمیخواستی بیای!! _خب بابام متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد‌ مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد . +بیا عزیزم‌. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود . ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در ابروهاش به هم گره خورده بود +اومدی شهید ببینی یا ....!؟ نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره. _اومدم پدرجان اومدم. اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون. سوار ماشین شدمو رفتیم. تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه. یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود "به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت داری خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه!!!تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!! آخی چه متن قشنگی!! ولی !!چادرِ مادرش؟ امانت؟ شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم. خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود. بازش کردم نوشته بود "به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما" مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه! محمد: _ بچه ها اروم اروم بلندش کنید! بسم الله یاعلی گفتنو پاشدن که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد. همه برگشتیم سمت صدا. دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس. واسه چی اومده اینجا الان ؟ اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده . تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا. روشو کرد سمت محسن .حس کردم حالش بده. به اسمِ کوچیک صداش زد. +آقا محسن؟ هممون تعجب کردیم. این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟ +ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟ با محسن چیکار داره!! میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد. +میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!!!؟؟ من به زور خودمو رسوندم اینجا. ریحانه بهش نزدیک شد +عه اومدی؟؟؟ چرا انقدر دیر؟؟؟ سرشو برگردوند سمتش _میگم برات بعد. الان میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟ ریحانه برگشت سمت من و سرشو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین. با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه ی انتهایی هیئت و نشستم. سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود. اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده . بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن روزمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن. دیدم زانو زده جلوش. به شدت گریه میکرد... بعدِ چندثانیه سرشو گذاشت رو تابوت . دلم میخواس بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانم! از کنار شهید بلند شد . با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن. دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلی شهیدو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن. خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم. ولی به حال این دختره غبطه میخوردم. همچین یه بارَکی اومد . یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد .... ریحانه اومد کنارم نشست برگشتم سمتش و _چیه؟ چرا اومدی پیش من؟ چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه ؟ این که خوبه که. خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره. بسته فرهنگیمونو دادی بهش؟ چش غره دادو +چقد که تو حرف میزنی اه. باشه بعد تعریف میکنم برات. از جاش پاشد و میخاست بره که صداش کردم. _ریحانه برگشت طرفم +باز چیشده؟ پَرِ چادرشو گرفتمو بوسیدم. _مرسی که انقد گُلی! یه لبخند عمیق نشست رو لباش. به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینه نشسته بود. از جام پاشدم و رفتم سمت در. که دیدم محسن منتظر نشسته. +کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومونو برد. کج و کوله نگاش کردمو و با خنده گفتم _چیزی نگفت که بیچاره. این و که گفتم با مشتش زد رو بازوم‌ . بچه ها دورِ جیپ جمع شده بودن . تک تک همشونو به گرمی بغل کردمو ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم. به راننده ی جیپ هم دست دادم و سلام علیک کردیم. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| هـمــــوارهـ نبـــرد *{⚔ /° حـقـّ و باطـلـ برپـاسـتـ *{😉 °\ هـر روز بـراے مسلمیــنـ *{👇 /° عاشـــورا سـتـ *{❣ °\ مِصـــداقـ صـحیـــحـ *{☑️ /° لَعَـــنَـ اللـهُ یـزیــــد *{🙏 °\ امــــروز شـعــــار *{😜 °| مـــرگـ بر آمـریـڪا ستـ *{🇺🇸✊ #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(97)📸 🌹| @Asheghaneh_Halal
|°• 📖 •°| باسلام واحترام☺️✋ همانطور ڪہ مطلع شدید؛ قرار بر این است کہ بہ زودے دوره‌هاے مجازے را باتوڪل بہ خداو توسل بہ معصومین آغاز ڪنیم. ڪہ تمایل بہ ڪسب اطلاعات📑 و یا ثبت نام قطعے دارند به آے دے بنده ڪه در ذیل این پیام قیدشدہ؛ رجوع ڪنند😇👇 🆔: @Asemanemahtab 📝 . . ─═اُدخلوهابِسلامـٍ آمِنیـــنْ☺️👇═─ 🌸🍃••| @Hefz_Majazi
#صبحونه این حسـرتـ صبــ🌤ـحـ و شامـ اسـرافیل استـ یڪ صبــــح زنـد👌 به عشـ💕ـق تو نقـ📣ـاره دیـوانه به سـ😍ـوے مشــهدتــ مےآیـمـ دیـوانه‌تر از حـــرمـ روم هر بـارهـ✋ #السلام_علیڪ_یاشمس‌الشموس☀️ #صبحتون_امام_رضایـے💚 🍃🌸|| @asheghaneh_halal
#همسفرانه صبــ🌤ـح چهارشنبه ات را عشق است عاشقےڪن😌 من هستم و تُ هستے با یڪ خداےعاشق😍 #خودمونو_عشقه😋 #صبح‌بخیرعزیزجان 🌸•| @asheghaneh_halal
#پابوس تو موڪبِ امام رضـ(💚)ـا چــه شـ(✨)ــور و حاݪے بـود قــرارِ عاشقــا(🌸) باهمـ همونــْ حواݪـے بـود.(☺️) #یاامام_غریب #چهارشنبه‌هاےامام_وضایے❤️ 🎈: @asheghaneh_halal
💚🍃 🍃 #مجردانه این ڪہ ڪسے نمیدونہ توے خواستگارے چے بپرسہ، یہ عیب بزرگہ...چرا؟ چون وقتے ڪہ قبل از ازدواج نمیدونہ چے میخواد، بعد از ازدواج تازه متوجہ میشہ چے باید میخواستہ ولے دیگہ فرصت انتخاب ندارہ! #باخودت_چندچندے_فرزندم😐 پ.ن: برو فڪرڪن مگو چیست فڪر [شاعرخودم]😁❤️ 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹|•° روے نقاط ضعف همسر خود انگشت نگذاریمـ|😐 هر فردے در موارد مختلف دچار ضعف است! هرگز نباید از نقطہ ضعف ها بہ عنوان اسلحہ اے براے سڪوتـ|😶 یا شڪست دادن همسر استفاده ڪنیم.. ؟ لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇🏻 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی رهبر‌انقلابـــ😍: [✏️‌]باید درس بخوانید، [💪]باید مایه پیداڪنید [🍃]اگر مایه پیداڪردید [😉]آن وقت مےتوانید [😌]حرڪت عظیم انجام بدهید. ۹۱/۰۷/۱۹ #بسم_اللــہ☺️👌 [📚] @asheghaneh_halal
#چفیه || دارد دلِ ما از تو تمناے نگاهے، محروم مگردانـ دلِ ما را، ڪھ روا نیستـ💔...|| •[ #ڪھف‌الشھدا]• 🍃:🌷[ @asheghaneh_halal ]