eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•[🎨]• •[ 🎈]• در کویر ترین شرایط جوانہ بزن و رو به آســمـان قَد بکش💚🌿 . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
🌺🍃 | | ✨ | ڪاملے از رمان‌ هآے عاشقانھ‌ھاےحـــلال🌸🍃 تقدیــــم نگاھ قشنگتـونـ😍 •• بھ ترتیبـ😉 رونمایےمیڪنم‌ازبهترین‌رمانهاےایتا😍👇 - اول از همه، رمان حال حاضرمون که توسط خود نویسنده بارگزاری میشه:👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509 -- و بعد رمانهایی که از سال ۹۷ تا ۱۴۰۱ برای شما گلچین شد:👇 📕| رمان ارزشی چنـد دقیقھ دلت را آرام ڪنـ👇💓 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/1083 ❤️| رمان پُرطرفدار ناحلــھ😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482 ( این رمان هم مخصوصا برای کانال ما نوشته شد و منتشر شد!☺️) 📕| رمـان زیبـای عقیــــق👇💎 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/15429 ❤️| رمـان معنوے عارفانھ زندگینامه‌ےشهیداحمدعلےنیری💚👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/29081 📕| رمان عاشقانھ‌ے مسافرعشق در ۶۲قسمــت تقدیم نگاھتونـ🌸👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/30279 ❤️| دسترسےبھ‌رمــــانِ جذابِ سجاده‌ےصبر👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/31157 📕| رمـان نــآبِ ھــــآد😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/23879 ❤️| رُمانِ دوستداشتنی تمام‌زندگی‌مَن👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/36423 📕| تاپروانگــے؛ دلےترین‌رمـــانِ‌عاشقانھ‌ھاےحلالـ😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/37551 ❤️| رمان خوش‌عطرِ حجاب من😊👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/54326 📕| دسترسے‌به‌رمانِ ملیحِ عشق مقدس👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/55352 ❤️| رمان باجذبه‌ے رهایے از اسارت تقدیمتون:🧐👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56119 📕| رمان فوق‌هیجانے تنها میان داعش:👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56657 ●● و در حال حاضر ویژه ترین رمان ِ کانال عاشقانه‌های حلال رو از خود نویسنده بگیرید:👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509 این شما و این رمانِ کانال ما، به نام • توبه نصوح •👆 پ.ن: همراهمون بمونید و یک عاشقانه هاے حلالے شوید و پل ارتباطی شما با ما: [ Harfeto.timefriend.net/16641205359013 ] میزبانتون خواهیم بود!☺️☝️ 😍👌 😌💪 💚 [ @asheghaneh_halal ] 🌺🍃
‌ ‌ فقط به عشق نگاه شما، چنین لیست رنگ و لعابداری براتون در نظر گرفته شد☺️☝️
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . آنقدر که من آشناے تو امـ☝️ جهان غریبــھ با توست😌♥ ✍ . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره6⃣1⃣ شـاه بیـت غـزل هـای منـے :)♥ . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
از چالشمون جانمونیدا😍❣💌
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] تا بیمارستان سکوت بود که فضای ماشین را گرفته بود. جلوی بیمارستان شماره اتاق را از حوریا پرسیدم و از او جدا شدم به قصد خرید. دست خالی که نمیشد ملاقات رفت. با جعبه ی شیرینی و چند پاکت آبمیوه خودم را به اتاق حاج رسول رساندم. دهنی اکسیژن را از روی دهانش برداشت و با لبخند بی جانی گفت: _ به به... آقا حسام... «سرفه» زحمت افتادی پسرم «خس خس سینه» دیدی فرمانده تبدیل شده به یه سرباز درب و داغون! و خندید و باز هم « سرفه » حوریا دهنی را روی دهان و بینی حاج رسول گذاشت و کش نگهدارنده را به پشت سر پدرش انداخت و با جدیت گفت: _ بابا مثل بچه ها رفتار می کنی. دکتر مگه نگفت کم حرف بزن که این ریه ت چهارتا نفس درست و حسابی بتونه بکشه و حالش سر جاش بیاد؟! حاج رسول دستش را که سرم به آن وصل بود بالا آورد و برای حوریا احترام نظامی گرفت. با اشاره به من تعارف کرد نزدیکتر بیایم و کنارش بنشینم. وسایل را روی میز گذاشتم و با حاج خانوم احوالپرسی کردم. دست حاج رسول را گرفتم و برایش آرزوی سلامتی کردم. _ طبق قرارمون رفتم مسجد اما شما نبودید. اومدم دم خونه تون که دخترتون ماجرا رو برام گفت. خدا بهتون سلامتی بده. الان بهترید؟ با اشاره ی سر جوابم را داد. حوریا از فلاسک چای ریخت و با شیرینی که من آورده بودم تعارف کرد. من اصلا نمی توانستم توی بیمارستان چیزی بخورم. ناهار نخورده بودم و به شدت هم گرسنه بودم. حاج رسول دوباره دهنی را پایین کشید و گفت: _ بخور... چاییش تازه دمه. دیشب دم کردن و خندید و با سرفه دهنی را سرجایش گذاشت. حوریا مثل یک مادر به پدرش نگاهی تذکر آمیز انداخت و حاج خانوم گفت: _ نه والا رسول جان. خودم الان رفتم از بوفه آبجوش و چایی گرفتم. تازه ی تازه س پسرم حاجی شوخی میکنه. لیوان چای را برای پایان دادن به بحث برداشتم. حاج رسول با اصوات مبهم و خفه شده از پشت نقاب اکسیژن گفت: _ بحثمون سر جاشه ها... فقط بذار کمی نفسم برگرده برات بلبلی میگم. _ میدونم حاج آقا... ماشالله خوش صحبت هستین. بی صبرانه منتظرم حالتون خوب بشه و بازم مزاحمتون بشم. ساعت ملاقات تمام شده بود. حوریا می خواست جایش را با مادرش عوض کند و امشب او مراقب پدرش باشد. ناخودآگاه به زبانم آمد. _ من میمونم. شما با مادر تشریف ببرید منزل. و بعد از بیان حرفم پشیمان شدم. « حسام چته جوگیر شدی؟ یه دونه رفیق صمیمی نداری جز افشین که اونم هرچی داره قربون تو میکنه و تو اهمیتش نمیدی! الان چی شده برا اینا پسر خاله شدی سوپر من بازی در میاری؟! » کاری نمی شد کرد از آنها انکار و از من اصرار بالاخره موفق شدم بمانم. حاج رسول گفت: _ ناهار خوردی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: _ گرسنه نیستم حوریا گفت: _ برای خودم ناهار آورده بودم. توی ماشینه تشریف بیارید همونجا ناهارتونو بخورید و با اشاره به لیوان پر از چای که سرد شده بود گفت: _ اینجوری از پا میفتید. با او همراه شدم و به سمت ماشین رفتیم. کیسه ای دسته دار از صندلی پشت برداشت و یک ظرف کوچک چهارگوش را باز کرد و دو لقمه ی کوچک و پیچیده شده که همراه یک نمکدان کوچک داخل آن بود به سمت من گرفت. لبخندی به لبم نشست. _ میدونم سیرتون نمیکنه اما از هیچی بهتره. همانجا سرپایی لقمه ها را خوردم و تشکر کردم و راهی شدم. _ ببخشید. میشه بگید با پدرم در چه مورد بحث می کنید؟ برگشتم و از همان فاصله چندقدمی گفتم: _ یه سری مسائل شخصیه دارم باهاشون مشورت میکنم و ازشون راهنمایی میگیرم. _ اگه مسأله شخصیه، به پدر من چه ربطی داره؟ اگه میشه بگید موضوع بحثتون چیه که پدرم اینجوری مشتاق دیدنتون بود؟ مثل پسربچه ای که وسط یک بازی دخترانه گیرافتاده بود و هر لحظه ممکن بود دختربچه های محله دستش بیاندازند، نمیدانستم چه پاسخی بدهم. انگار دوست نداشتم ضعف این بخش از شخصیتم را نزد او نمایان کنم. یک لحظه توی جلد حسام مغرور رفتم و با اخم گفتم: _ فکر می کنم تا این حد باید فهمیده باشید که وقتی نمیخوام بگم یعنی به شما مربوط نیست. و راهم را با پشیمانی از حرفی که ناخواسته به زبان آورده بودم، پیش گرفتم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] قدم تند کرد و جلویم پیچید. عصبانی بود. با خشم توی چشمم زل زده بود که ناگاه نگاهش را پایین انداخت. نفسی عمیق کشید و گفت: _ من نمیدونم قصد و غرضتون از نزدیک شدن به پدر من چیه! اما اگه از طرف آقای نیایش اومدید، بدونید که کارتون اشتباهه. نه من نه مادرم نه پدرم یه سر سوزن از کاری که آقای نیایش با یادگارای جبهه انجام میده، راضی نیستیم. اینو به گوششون برسونید. مات و مبهوت به او خیره شده بودم که به سمت ماشینش رفت و مرا تنها گذاشت. من که از حرف هایش چیزی نفهمیدم اما ادامه ی بحث اشتباه بود. به اتاق حاج رسول رفتم و حاج خانوم را راهی کردم که به حوریا ملحق شود. می دانستم تحمل بیمارستان را نداشتم و شب سختی پیش رویم بود. گرسنه بودم. دو لقمه ی بچگانه ی حوریا هیچ کاری با معده ی خالی ام نکرد. اصلا نمی دانم کجای معده ام گم شده بود؟ از طرفی هم نمی توانستم حاجی را تنها بگذارم و جایی خارج از بیمارستان غذا بخورم. حاج رسول با اشاره به یخچال گفت: _ حداقل شیرینی و آبمیوه ای که خودت آوردی رو بیار بخور. انقدر دل چرکین نباش. شاید بیمارستان محیطش بوی مواد ضدعفونی کننده بده اما بازم از خیلی جاهایی که توش غذا میخوریم تمیز تره. _ حاجی داد و بیداد خانوم و دخترتون رو به سرم هوار نکن. این دهنی رو کمتر بیار پایین. چشم. من یه کاریش می کنم. آدم وسواسی نبودم. اما هیچوقت تحمل محیط بیمارستان را نداشتم. خاطره ای از همراه شدنم با پدر مرحومم ته ذهنم مانده که اصلا از محیط کار پدرم خوشم نمی آمد. بخصوص وقتیکه پدر را با دستکش و کلاه و گان، به سمت اتاق عمل می دیدم حسی منزجر کننده تمام روح کودکانه ام را فرا گرفت‌. با هزار بدبختی دستانم را توی روشویی اتاق حاج رسول که مشترک با بیماری دیگر بود، شستم و به سمت اسپری وصل شده به دیوار رفتم و الکل را به دستم پاشیدم و منتظر ماندم جذب شود. به سراغ یخچال رفتم و پاکت شیرینی و آبمیوه زردآلو را درآوردم و مشغول خوردن شدم. به خودم که آمدم، نصف پاکت دو کیلویی شیرینی بلغاری تمام شده بود و پاکت آبمیوه ی بزرگ، خالی خالی بود. حاجی می خندید. از ته دل... هم تخت حاجی حال بهتری داشت. اوهم از صدای خس خس خنده ی خفه شده ی حاجی صدای خنده اش به هوا رفت. _ ماشالله... چه شاه‌پسری هستی تو... حاجی به هم تختش گفت: _ ولش کن جوانه... می تونه بخوره. نوش جونش... اما خدا رحم کرد خودت اینا رو آورده بودی. با خجالت به حاجی و هم تختش تعارف کردم و پاکت شیرینی را توی یخچال گذاشتم. تا نزدیک غروب با حاجی حرف نزدم. انگار نفسش بهتر شده بود. دو ساعتی هم راحت و بی صدا خوابید. حاج رسول خواب بود، حوصله ام سر رفته بود. گاهی توی فکر می رفتم که چقدر با حسام هفته ی پیش فرق کرده ام. مرا چه به این فداکاری ها... اصلا حریمم آنقدر محکم بود که به کسی اجازه ی ورود نمی دادم جز افشین که همیشه مورد بی مهری ام بود. حالا خودم داوطلبانه این حریم راشکسته بودم و پایم وسط زندگی غریبه ها بود. نمی دانم از تنهایی ام متشکر باشم یا نه؟! اصلا نمی دانم حاج رسول چگونه سر راهم قرار گرفت؟ [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 آقـای امـام رضـا ! وسـط تـاری و خـاموشے ایـن روزا بودنـت مثـل یه تیـکه نـوره !✨ ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» . . دالم به لوزی فِچ میتونم 😍 که مامانی و بابایی بلام آجی یا داداسی اولدن🤱 و مم دالم باهاس پاژی میتونم♥️☺️ ‌🏷● ↓ ندالیم 😁 ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ احساسات کودک را از روی رفتارش بخوانید وقتی فرزندتان کودک شیرخوار یا نوپایی بود احتمالاً به خوبی می‌توانستید بفهمید که الان خوشحال است یا ناراحت. وقتی به خانه می‌رفتید صورتش با لبخندی به پهنای صورت روشن می‌شد یا وقتی سگتان پتوی محبوبش را پاره کرده بود، زار زار گریه می‌کرد. . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره7⃣1⃣ لطفا اینو پَسِ ذهنتون داشته باشید!😂 باتشکر☺️😂💙 . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
چالش قشنگمون فراموش نشه☺️🎀 جایزه هم داره ها😉🎁 آی‌دی ادمین چالش 👇🏻 @BanoyDameshgh
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . <💝> همینقدر قلب‍‍م مطمئنه که <😉>بهتر از تو، توی زندگیم هیچوقت نمیاد، <🗣> که فروغ فرخزاد میگه: <✨> زندگی گر هزار باره بوَد <🤤> ‏بار دیگــر تو بار دیگر تو 😌💓 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌ در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 🗣|• کلام می شُدَم ای کاش😉 در تکلمِ تو..💚 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1622» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . . صبح است و غزل پشتِ غزل، باز غــزلــ😌 ای غَزلواره‌ترینـ شعــر سحرگـاھ ، سلامـ🌝❤️ 💝✨ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . 🔸 پیامبـر اکـرم (ص): بعـد از ایـمان به خـدا، نعمتـی بالاتر از همـسر موافـق و سازگـار نـیست.💓 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . 📆| تو رو برای تمام روزاے خوبے ڪہ |☺️| هنوز نیومده مےخوام؛ |🤣| تو رو براے خنده هاے از ته دل، |😍| تو رو براے یہ حال خوب، |💕| تو رو براے تمام دوست داشتناے به موقع؛ |😌| تورو‌براے یہ خیال‌راحت‌میخوام... 🧐⁉️ . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •<      > . . (🌹) بہ خاطـر ڪار حسیـن از ارومیہ رفتیم سیــرجان. شرایط برام خیلێ سخت بود. (🌼) از یڪ طرف آب و هـوا غیـرقابل تحمـل بود و از طرفێ زندگێ با صاحب خــونہ‌ێ بداخــلاق. (🌷) یڪ روز، دیگہ طاقتــم طاق شد و گفتم: "زندگێ تو این شرایط خیلێ برام سخت شده". حسین هم ســریع رفت یہ خونہ با موقعیت بهتــر اجـاره ڪرد. (🌸) دو مــاه از رفتنمون بہ خونہ دوم گذشتہ بود ڪہ فهمیــدم اجاره‌اێ ڪہ واسہ این خونہ میده از حقــوق ماهیــانہ‌اش بیشتــره! (🌻) بهش گفتم: "خواهش مێ‌ڪنم بریم یہ خونہ دیگہ، نمیخوام بیشتر از این اذیت بشێ". (🌺) گفت: "نمیخوام همســرێ ڪہ تموم قــوم و خویشش رو ول ڪرده و بہ خاطــر من بہ یہ زندگێ ســاده تن داده و از شهر خودش دور شده رو، ناراحت ببینــم". 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌>  Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
[📝] . . سلااام خدمت 😍🖐🏻 خوبین⁉️ ، تقدیم نگاه‌های قشنگتون👀 : |🌤| 9:00 |✨| 9:30 |🌹| ( شاعرانه) 10:00 |💞| (شهدایی) 11:00 |🎀| 12:00 |🦋| (آموزشی) 13:00 |🎧| 16:00 |📱| 17:00 |💍| (عاشقانه) 18:00 |😇| ( چالش) 18:30 |❣| ( رمان ) 19:00 |🕗| 20:00 |🍼| 21:00 |😇| ( چالش) 21:30 |💑| (عاشقانه) 22:00 |⭐️| 22:30 . . [📝]Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.| |• 😇.| . . رفیق مواظب دلت باش...👀 به خاطر اینڪه اگه اشتباهی جایی گیر ڪنـه‌؛❤️🤦‍♀ تا آخر عمرت نخ ڪِش میشه🙄😐 از ما گفتن بود😉 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
مداحی_آنلاین_هر_گناه_غم_رو_دل_مهدی_زهرا_میزاره_جواد_مقدم.mp3
7.16M
↓🎧↓ •| |• . . هر گناه غم رو دلِ مهدےِ زهرا مے‌زاره...(: شعیــــــه ها به قدر ڪــــافے آقامون غصه داره...💔 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . تـــو🙄☝️ انقدر خوبـــے ڪه یڪے ازت ڪمه!👌😍❤️ 😍 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
•[🎨]• •[ 🎈]• زندگی پیشنهادیہ کہ یہ بار بیشتر بهت داده نمیشہ، پس ازش دُرُست استـفاده کن .🌱💚 . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره8⃣1⃣ نور العیـنم😌✨ . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] مدام توی ذهنم مراحل وضو گرفتن را تصور می کردم و بینابین چهره ی عصبانی و با حیای حوریا وسط وضوهای خیالی ام می آمد. چقدر از من عصبانی بود و نمی دانم مرا با چه کسی اشتباه گرفته بود. می دانم که با او خوب حرف نزدم اما هرگز نمی توانستم ضعف خودم را برایش بازگو کنم و بگویم حسامی با سن و سال نوجوانی، در این سن ۲۵سالگی تازه به یاد این افتاده که بداند نماز چیست و روزه به چه کارش می آید. از پنجره اتاق، بیرون را نگاه می کردم که همان پسر بلند بالایی که آن شب مرا با حاج رسول به بیمارستان رسانده بودند وارد اتاق شد و به سمت حاج رسول رفت. انگار حاجی هم خیلی وقت بود بیدارشده اما خلوت مرا نشکسته بود. رفتار پسری که حالا میدانستم محمدرضا نام دارد، با من خیلی صمیمانه نبود. نه اینکه از او انتظار صمیمیت داشته باشم، بلکه با تمام وجودم حس خصمانه ی کنترل شده اش را نسبت به خودم حس می کردم. _ دستتون درد نکنه حاجی... من غریبه م؟ باید بهم می گفتین. ظهر که مسجد نیومدین گفتم حتما برا نماز مغرب میاین. نیومدین نگران شدم رفتم دم خونه تون... سرش را پایین انداخت و باشرمی آشکار آب دهانش را فرو داد و گفت: _ حوریا خانوم گفتن بیمارستانید. بعد هم دهانش را نزدیک گوش حاج رسول برد و آرام گفت: _ چرا به غریبه ها رو زدید، مگه من مردم؟ تا آن لحظه ساکت بودم اما با شنیدن این حرف انگار غرورم تکانی خورد. خودم را به آن سمت تخت حاجی رساندم و گفتم: _ اولا من غریبه نیستم... با حاج رسول دوست هستم. و عمدا اسم حوریا را آوردم و با تحکم گفتم: _ دوما من خودم به حوریا خانوم گفتم و اصرار کردم به جای ایشون، من بمونم. دوست نداشتم ایشون شب رو توی بیمارستان بمونن و اذیت بشن. به وضوح سرخ شدنش را دیدم. مشتش را گره کرد و با پوزخندی گفت: _ فکر نمی کنم چند روز و یک دیدار به کسی اجازه بده اسم دوست روی خودش بذاره. ضمنا تا حالا ندیدم حاجی اینجور دوستایی داشته باشه! و با دست اشاره ای به سرتاپایم کرد. انگار منظورش طرز لباس پوشیدنم بود. کفش اسپرت سفید و شلوار لی مچ دار سنگ شور و تیشرت جذب یقه هفت سفید... تیپم چه ایرادی داشت؟ حاج رسول دهنی را برداشت و گفت: _ این چه حرفیه محمدرضا جان. حسام از رفقای جدید و صمیمی منه. جای این تیپ آدمایی بین دوستام خالی بود که حسام اومد جنسم جور شد. خیلی هم خوش تیپ و با حیاست. من بارها به تو زحمت دادم. دیشب هم اصرار حاج خانوم و حوریا بود وگرنه حالم بد نبود. الانم حسام زحمت کشیده وگرنه اصلا همراه نمیخوام. _ بهرحال من اومدم که خودم بمونم پیشتون. ایشون میتونن برن فرصت خوبی بود از این محیط بیمارستانی فرار کنم اما پای یکدندگی و میدان داری ام وسط می آمد. _ من هیچ کجا نمیرم. امشب میخوایم با حاجی کلی گپ بزنیم _ اما حاجی نباید زیاد حرف بزنن آقاپسر... حاج رسول پا در میانی کرد و گفت: _ محمدرضا، حسام میمونه. خودمم کارش دارم. با این حرف مثل یک شکست خورده از حاج رسول خدا حافظی کرد و با اشاره ای به من اتاق را ترک کرد. بیرون رفتم و با فاصله از او ایستادم. _ ببین آقا حسام... یا هر اسم دیگه ای اگه داری... فقط کافیه بفهمم قصدت از نزدیکی به حاجی در غالب یک دوست، سوءاستفاده بوده. اون وقت من میدونم و کسی که پا توی حریم من گذاشته‌. حاج رسول و خانواده ش خط قرمز من هستن. بهتره اینو توی کله ت فرو کنی. حرف هایش چیزی بود شبیه ترس و تهدید حوریا... و چیزی فراتر از حوریا... باید خودم سر در می آوردم [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal