◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
آن ڪھ بـے حـرف ڪُنـد
حـالِ مـرا خوب ڪجاسـت ؟ 🔗♥️🌱
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
[❤️] حمٻــد همٻشہ سعۍ مۍڪرد راه رشــد من بستہ نشود. خٻلۍ سعۍ مۍڪرد این راه رشــد، از مسٻر "قــرآن" بگــذرد.
[🧡] هر بار ڪہ مۍخواست بـرود جبهــہ بۍطاقـتۍ نشـان مۍدادم، خٻلۍ گرٻہ مۍڪردم.
[💛] تا اٻنڪہ ٻڪبار رفتم سـر وقت آن دفتــرچہ ٻادداشت مشتــرڪ؛
[💚] نوشتہ بود: بہ جا؎ گرٻہ، هر وقت ڪہ مۍروم بنشٻـن برا؎ خودت قــرآن بخـوان! در اٻن صورت هم خودت آرام مۍگٻر؎ و هم من با دل قــرص مۍروم.
[💙] مۍگفت: تو ڪنار منۍ و همــراه من. اما خودت هم باٻد مسٻــر؎ داشتہ باشۍ ڪہ مال خودت باشد و در آن رشــد ڪنۍ؛ پٻش بـرو؎.
[💜] در ٻڪۍ از نامہهاٻش نوشتہ بود: از فرصت نبــودنم استفــاده ڪن و بٻشتــر بخوان مخصـوصا قــرآن را. چون وقتۍ باهمٻم آفتــم، و نمۍگذارم بہ چٻــز؎ نزدٻڪ شــو؎.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
زنان هم میتوانند معادلات جهانی را تغییر دهند؛
زنانی از تبار فاطمه(س) ...
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
ازدواج ڪردن یه پروسه عاشقانه است
ڪه با یه انتخاب عاقلانه رشد میڪنه...😍🤗
شما باید بدونید ڪه این پروسه
نیازمند آمادگیهای لازمه...🙃
مثل :⤵️
آمادگی روانی😇
( مسئولیت پذیری)
آمادگی اجتماعی👥
( نحوه تعامل با دیگران)
آمادگی مالی💵
( برای آقایان )
آمادگی جسمانی🏃♂
( اختلاف سن و سال)
آمادگی اعتقادی📿
(خط قرمزها)
#آرامش
#ازدواج_موفق
#خواستگاری
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
از بےمحلے ڪردن به عنوان
حربه برای ناراحت ڪردن
همسرتون استفاده نڪنید!⛔️
✅وقتے سعے دارید با بےمحلے
ڪردن بهش، خشماش رو تشدید
ڪنید، در واقع نشان مےدیدن هدفے
جز ادامه ناراحتے اش ندارید؛
چون، بی محلی ڪردن با
خونسردے متفاوته.🙃
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
عاشقانه های حلال C᭄
🌺🍃 | #خادمانه | #شگفتانه✨ | #لیست ڪاملے از رمان هآے عاشقانھھاےحـــلال🌸🍃 تقدیــــم نگاھ قشنگتـو
- رمانهاے جذابمون که جای دیگه
پیدا نمیشه خصوصا رایحهی حضـور 😍☕️
ShahadatImamSadegh1399[04].mp3
3.95M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#میثم_مطیعی🎙
امامالـــک
یکچیزدیگریبود...🌿🕊
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
و عمق عشق
هیچگاه شناخته نمی شود
مگر در زمان فراق..💓
جبران خلیل جبران
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_پنجاهوچهارم ] نمیدانم چرا تا به حال انقد
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_پنجاهوپنجم ]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
مادرم در را برایم گشود ،
بعد دو ماه به خانه برگشته بودم .
تمام طول راه بغضم گرفته بود
و صدای نواب در ذهنم پژواک میشد
تا خود تهران ، هی لب به دندان گرفتم که حق گریه نداشته باشم!
حالا در آغوش مادرم بودم کاش می توانستم ، در آغوشش ساعت ها اشک بریزم و گلایه کنم و بعد اعتراف کنم.
در این نقطه از مکان دلم فقط آغوشی می خواست برای گریه ! با رخوت خودم را به اتاقم رساندم ، دلم برای پناهگاه کوچکم تنگ شده بود ، مادرم قبل آمدنم مرتبش کرده بود و همه جا برق می زد ، چمدان را همانطور وسط اتاق رها کردم و خودم را بدون مکثی روی تختم پرت کردم ، نگاه دوختم به سقف ساده اتاقم .
آدم ها گاهی اوقات عجیب احتیاج دارند به یک فراموشی مقطعی!
برای اینکه حداقل چند ساعتی هم که شده بی خیال هیاهوی اطراف و افکار درهم و غم های سنگین قلبشان ،چشم روی هم بگذارند!
حالا من به این فراموشی نیاز داشتم !
نمیدانم نیم ساعت شد یا یک ساعت ولی خوابیدم !
چشمانم روی هم سقوط کرد و خیال دیدم.
سرم را که بلند کردم شب شده بود ، با لبخند ایستادم ، زندگی هنوز هم دلیل داشت برای خنده !
به سوی حمام رفتم ، صدای آب آرامم می کرد !
بعد هم سراغ چمدانم رفتم ، لباس های تمیز را در کمد چیدم و بقیه را در سبد حمام گذاشتم .
موهای بلندم را شانه زدم و برای خوردن شام به پذیرایی رفتم !
خوشحال بودم که فعلا از سعید خبری نیست و من فرصت دارم برای فکر کردن!
بعد خوردن شام کمی کنارشان نشستم و حرف زدیم هر چند نمی خواستم دیگر از بیش مله چیزی بگویم ، چون بیش مله مساوی بود با نواب و این ابدا خوب نبود !
به طرف اتاق که رفتم با کتاب ها مواجه شدم.
صفحه اول نهج البلاغه را باز کردم ، یادداشت کوچکی بود.
*ای علی (ع) اگر بگویم
تو از مسیح بالاتری دینم نمی پذیرد!
و اگر بگویم او از تو بالاتر است وجدانم نمی پذیرد!
نمی گویم تو خدا هستی !
پس خودت به ما بگو : ای علی؛ تو کیستی؟! ..
جرج جرداق ، دانشمند مسیحی *
بعد هم با خطی زیبا نوشته بود :
برای شناخت امیر المومنین یک عمر کم هست ، خواندن نهج البلاغه میتواند ما را با قطره ای از این دریای بیکران معرفت آشنا کند! اول از حکمت ها شروع کنید!
دستم را روی دست خطش گذاشتم ، برای من نوشته بود یا از قبل اینجا جا مانده ؟!
جمله هایش دلنشین بود
با زمزمه جمله آخر متن ،
حکمت ها را شروع کردم .
♡ای علی (ع) ، تو کیستی؟! ♡
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_پنجاهوپنجم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_پنجاهوششم ]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
با صدای زنگ گوشیم غلتی روی تخت زدم ، شب ،نهج البلاغه به بغل نمیدانم کی به خواب رفته بودم؟!
نهج البلاغه را کنار گذاشتم و گوشیم را برداشتم ، با دستم چشمانم را مالیدم و بعد به صفحه چشم دوختم .
نام سعید روی گوشی افتاده بود ،
بعد تماس بی پاسخش برایم پیام فرستاده بود :
سلام ، صبحت به خیر ، عصر بیا کافه میخوام ببینمت بعد هم میریم کمی می گردیم !
نفسم را آه مانند بیرون دادم ، پدرم سرکار بود و مادرم دفترش ،برای خودم صبحانه مختصری درست کردم ، بدون فکر به پیامش،سراغ تلفن خانه رفتم ، برای رهایی از بیکاری مخابرات باز کردم در خانه،به سارا و نورا و فاطمه زنگ زدم و با هر کدام نیم ساعتی حرف زدم ، مادر نورا ، خاله ام تماس گرفت و برای ناهار دعوتم کرد ، کلی اصرار کرد و در آخر تسلیمش شدم.
کمی پروژه ام را راست و ریس کردم و بعد هم جلوی آینه برای خودم رقصیدم ، تمام این کار ها دو ساعت بیشتر وقتم را نگرفت
این ساعت لعنتی چرا جلو نمی رفت؟!
هم می خواستم زودتر تمام بشود
و هم نمی خواستم عصر برسد
کاش میشد از عقربه ها آویزان شد و برای یک روز هم شده نگهشان داشت!خودمانیم زمان و ساعت اختراع مزخرفی بودند !
بیکار به تصویر خودم در آینه چشم دوخته بودم که گوشیم زنگ خورد نام خانم دکتر که روی گوشی افتاد ذوق کردم ، به کل یادم رفته بود:
جانم خانم دکتر !
صدای ناز و شادش گوش هایم را انرژی بخشید :
جونت بی بلا خوشگل ،
سلام به روی ماهت خوبی؟؟
لبخند زدم به تصویر خودم :
شما خوبی آراگل جان؟!
_ مگه میشه بد بود اصلا؟!
خیلی بی معرفت شدی،
نمیگی من تنهام ؟!
بعد هم خودش خندید :
تنها کجا بود !
شما دو تا وروجک دارین!
آه خنده داری کشید:
دست رو دلم نزار ،
بچه ها رو از خونه عموش نمیتونم بیارم
ایستادم و به طرف کمدم رفتم :
چه بهتر !
_ نگو تو رو خدا، دل آدم میگیره ،
هر چند مجردی اساسی حال میده !
درِ کشویی کمد را کشیدم:
مگه آقای دکتر هم نیستن ؟
صدای به هم زدن در آمد :
هست منظورم از مجردی دو نفره بودنمونه!
حالش خوب بود
و این حالش ، حال مرا هم خوب می کرد :
اوهوم ، مرسی که زنگ زدی انرژی گرفتم
_ ای جاانم! پاشو بیا خونه ما
امروز چه خبر بود که همه قصد مهمان کردن
مرا داشتند؟! :
لطف داری ، بعدا حتما سر میزنم
کمی صحبت کردیم و خندیدیم،
آقای دکتر با این دختر پیر نمیشد!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal