eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ ساعت را بہ وقت عاشقے ڪوڪ ڪنـ ...😌 این صبحـ🌤 لبخندهایت را روے مدار خوشبختے تنظیمـ♥️ڪنـ ... نفسهایتـ🌬را با بوے مهربانے آغشتہ ڪن... وصبح را زیبا آغاز ڪنـ ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . <🤔> تـو را وقتـے تصـور میڪنم <🌝> هـے شعـر مـے آید <👁> زِ چشمانـت غزلواره <🌹> زِ لب هاےِ تو تڪ بیتـے . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . :.🌱 عباس اهـل ارتباط با بدنه مردم بود. وقتی دزفول بودیم، برا؎ گشت و گذار اطراف شهر، زیاد می‌رفتیم، شوش دانیال و سبز قبا... :.🍶 دوستانی هم از روستاها؎ اطراف پیدا ڪرده بودیم و از آن‌ها لبنیــات محلی می‌خریدیم. :.🌻 اصفهان هم ڪه بودیم عادت رفت و آمد با روستــائیان اطراف را داشت. استامبولی پلو؎مان را بر می‌داشتیم و می‌رفتیم در جمع آن‌ها. :.🙂 اصــرار داشت ساده ساده بپوشم تا آن‌ها تفــاوتی بین ما و خودشان احساس نڪنند. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‡🎀‡ ‡ ° • پاسخ به امر به معروف دختران انقلاب در قطعه۲۸گلزار شهدای تهران: 🔹دخترانی ڪه می ڪنند بیارید گلزار شهدا تا این شهدا رو ببینند❗️ 🔸ڪاش مادرم از بچه گی به سر ڪردن عادتم میداد ...🙃 🔹حاضرم جونم رو برای بدم.♥️ ° • ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . بعضی از دخترها🧕 و پسرها🧔🏻 اونقدر قیافه‌رو ارزشمند می‌دونن👀 ڪه جایگاه اون‌رو از ایمان و صداقت هم بالاتر می‌برن.😐 نمی‌خوایم بگیم ڪه قیافه‌ۍ طرف مقابل‌رو جزو معیارهاتون قرار ندید🙂 اما ارزشش‌رو از چیزی ڪه هست بالاتر نبرید.😒 باور ڪنید قیافه هرچقدر هم ڪه زیبا باشه☺️ بعد یه مدت عادی می‌شه...😕 این همه حساسیت برای این موضوع خوب نیست.😉 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . ✍ بعضےجوانان فڪر مےڪنند ڪه بعد از ازدواج نباید هیچ اختلافے داشته باشند. دو ماه بعد از زندگے، با ڪوچڪترین اختلاف به فڪر طلاق هستند چون فڪر مےڪنند ڪه  بعد از ازدواج نباید اختلافے باشد و اختلاف را شڪست 💔 زندگی شان مےدانند.🤕 در حالیڪه گرم و سرد روزگار، در ڪنار هم به زندگے طراوت میدهند.➣ . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌تقریبا ۳۵ سال پیش من سال آخر دبیرستان بودم همونسال با بچه ها تو کلاسمون قرار شد برای دهه فجر یه نمایش بازی کنیم؛ تو نمایش من نقش دختر شاه رو داشتم خیلی هم افاده ای بودم مثلا😌 بعد وقتی بالای سن رفتم تا نمایش بازی کنیم، من یه کفش پاشنه بلند پوشیده بودم همون اول نمایش تا اومدم برم بالا نمیدونم هول شده بودم یا جوگیر بودم که یه هو از اون بالا افتادم روی بچه ها؛ با اون کفشا نمیتونستم درست راه برم... اومدم مثلا افاده بشینم رو یه صندلی کنار فرح که یه هو پرت شدم پایین😁 خلاصه هم نمایش خراب شد... دیگه بچه ها اینقدر خندیدن که نگو هم کلا برنامه به هم ریخت ونمایشی که چند روز براش زحمت کشیده بودیم به فنا رفت بچه هاهم منو مقصر میدونستن😳 خو من چیکار کنم شد دیگه😁 . . ''📩'' [ 545 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]• •[ 🎈]• نسیم خنک بهـاری، که از پرده‌ای که به خاطر نسیم تکون می‌خوره داخل میاد و از میون پرده، چشمت به بیرون می‌خوره، نم‌نم بـارون توی صحـن🌧 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . تو این دنیایــی که پایان داره ، تُو رو بی نَهـایت دُوسـ∞ــت دارم•🕊♥️️ . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صد‌وهجدهم ] نفس عمیقی کشیدم و خیره شدم به
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] زهرا با هیجانی عجیب دستم را بلند کرد : چرا عین هو ای کشتی غرق شده ها خیره یه جایی؟! پاشو عطیه زنگ زده بریم بیرون من را که فرستاد اتاق برای آماده شدن ، صدای اصرار هایش به امیر علی را شنیدم و لبخندی روی لبم نشست دلم برای فاطمه و آراگل تنگ شد آنلاینی فاطمه را که دیدم سریع از واتساپ زنگ زدم دلم می خواست تصویری حرف بزنم دلتنگ آرامش نگاهش بودم خوب! بعد چند زنگ ، چهره قاب گرفته اش میان چادر نمازش لبخند به لبم آورد : سلام فاطمه جانم ! _ سلام عزیزم یه هفته پیش دوست ، امروز غریبه خندیدم : نماز می خوندی غر غرو؟ بامزه ایشی گفت : خیرم همان جور که تکیه ام را به دیوار می دادم گفتم : پس چرا چادر نماز سرته؟! _ خونه آراگلم ، برادر شوهر و خانمش هم اینجان صدایم رنگ ذوق گرفت : ای جااانم برو بگیر خانم دکتر رو هم ببینم لبخندی به هیجانم زد : به روی چشم دقایقی صفحه سیاه شد و بعد چهره آراگل با همان موهای مشکی رنگش که هنوز کشف نکرده بودم بعد این همه سال متاهلی چرا هنوز رنگ خودشان را دارند ؟! در صفحه حاضر شد : سلام خانم عکاس خوشگلم ! لبخندی به چهره اش زدم و بعد مشغول صحبت شدیم با صدای زهرا که می گفت امیر علی منتظرمان هست خداحافظی کردم و گفتم بعدا باز حرف می زنیم سریع گوشی را داخل کیف کوچکم گذاشتم و از مادرم و معصومه خانوم خدا حافظی کردم و همراه زهرایی که مشغول پوشیدن کفش بود به طرف ماشین رفتیم خنکای کولر داخل ماشین ، باعث شد آخیش از ته دلم بگویم این گردش می چسبید ، هوایی که عطر او را داشت حتما می چسبید [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صد‌ونوزدهم ] زهرا با هیجانی عجیب دستم را بل
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] همه تن چشم شده بودم و با هیجان تمام خیابان ها را در ذهنم ثبت می کردم ! رانندگی جناب نواب هم مثل تمام خصوصیاتش فوق العاده بود بسیار قانونمند و پر از آرامش و حرفه ای بودن از حرکاتش می ریخت من بعد از پدرم دست فرمان نواب را تایید کردم نه اینکه چون دوستش دارم؛ نه ! واقعا عالی بود ! خلاصه بعد طی مسیر کوتاهی، جلوی دری پارک کرد امیر علی خواست پیاده شود که زهرا به حرف آمد و گوشیش را نشان او داد : آخه مو به فدات ! گراهام بل خدا بیامرز اینو واسه چی اختراع کرده؟! امیر علی با خنده سری برایش تکان داد و در را بست زهرا بعد تماسی که با عطیه داشت ، چشمکی به من زد عطیه خانمانه داخل ماشین نشست : سلام به روی ماه هر سه تون ! متقابلا احوال پرسی کردیم و نه به آن ژست خانمانه هنگام ورودش نه به این لحن پر شیطنتش! این خانواده پر بود از شگفتی و تضاد خُلقی ! _ خب زهرا جانی که برنامه گردش ریختی ، کجا قراره بریم؟! زهرا نگاهی به من کرد: خو چرا ساکتی ؟! اون روز کلی برا مو اسم گفتی ؟! چشم و ابرویی برایش آمدم یعنی حالت چشم هایم لو نمی داد خجالتم را ؟! جای سارا خالی که بگوید خجالت هم در وجود تو هست مگر؟! کمی فکر کردم : آخه من که اینجا ها رو دقیق نمی شناسم عطیه به طرف ما برگشت : هر جا بریم باید برا شام برگردیم خونه ما همه میان اونجا زهرا متعجب گفت : چه خبره مگه؟! و عطیه با شیطنت ابرویی بالا انداخت امیر علی نگاهی مرددی انداخت : اصلا خودم میرم ، تا شما معما رو حل کنین شب شده زهرا هم شانه ای بالا انداخت و با گوشی اش مشغول شد [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . قرارِ و پناهِ ما؛ آقای امام رضا ع✨ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦