eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌کلاس پنجم بودم؛ شب نیمه شعبان بود و جشن... با مامانم اینا میرفتیم بیرون بعد همشم از سرکوچه ی مُبصرمون رد میشدیم نمیدونم خل شده بودم چیزخورم کرده بودن هروقت از سرکوچشون رد میشدم وقتی میدیدم مبصرمون درخونشون واستاده منم عین خلوچلا شونه سمت چپمو میبردم پایین یعنی خودمو کج میکردم لنگ لنگان رد میشدمو دستامم کج میکردم... حالا هی باخودم فکر میکنم چرا من اینکارو میکردم هنوز به نتیجه ای نرسیدم😬 نمیدونم اون بدبخت چی پیش خودش فکر میکرده😂😂😂 . . ''📩'' [ 576 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
15Sha'ban.mp3
8.41M
🔉 |بنده دلشوره شب نیمه شعبان را خیلی زیاد دارم... آخرین مرحله‌اۍ کہ مےتوانیم تطهیࢪ ڪنیم..شب نیمه شعبان است |🦋| 🍬💜http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 💗🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همین روزاس که بیاد_۲۰۲۲_۰۳_۱۷_۱۰_۴۰_۲۲_۰۱۱.mp3
2.72M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 - بازآ که در فراق تو چشم امیدوار چون گوش روزه دار بر « الله اکبر » است...(:💚 🎉 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• آمدم دنیا براے دیدنـــ صاحب زمانـــ ورنه منــ با مردمــ دنیا چه ڪارے داشتمــ 🎊 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . عشق خوب است اگر یار امام زمانی باشد..😁💓 پ.ن: بابا مهدے جان ان شاالله ما براے ظهورتون سرباز تربیت میکنیم😌👶🏻 🎊 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حسام می گوید) تمام تنم گُر گرفته بود. بهتر دیدم تنهایش بگذارم تا کار دست خودمان نداده ام. تازه با این لباس جذبی که پوشیده بود توانسته بودم اصل هیکل او را ببینم و بیش از پیش حریص شوم. احتیاج داشتم تنها باشم و آرامش را به روح سرکش و عصیانگرم برگردانم و آن را رام کنم. کمی کانال های تلویزیونی را گشتم و تا حاضر شدن غذا سمت آشپزخانه نرفتم و حوریا هم از آشپزخانه بیرون نیامد. غذا که حاضر شد و میز را چید، صدایم زد. نفس عمیقی کشیدم و با طمأنینه به آشپزخانه رفتم. سلیقه ی خوبی در چیدمان میز داشت و بوی عطر غذایش دلِ منِ خوش خوراک را صابون می زد که خدا را شکر، عجب دستپختی دارد این دختر حاجی. صندلی کنارم نشست و برایم غذا کشید. موهایش خشک شده بودند و کمی تاب برداشته بودند. سعی کردم با نگاهم معذبش نکنم و معطوف غذایم باشم که گفت: _ نهایت سعیمو کردم. امیدوارم خوشتون بیاد. دستش را گرفتم و بوسه ای روی آن کاشتم و گفتم: _ باید این دستا رو بوسید که تا الآن برام زحمت کشیدن و این غذای معرکه رو آماده کردن. بوی غذات که داره دیوونه م میکنه. لطفا کم دلبری کن، بذار غذامو بخورم. خنده ی ریزی کرد و مشغول غذا شدیم. به حد انفجار خورده بودم و نگاه متعجب حوریا روی میز خالی از غذا ماسیده بود‌. _ نترسی ها... همیشه اینجوری غذا نمی خورم. فقط وقتی که هیجان زده باشم هر چی بخورم سیر نمیشم. چه هیجان مثبت چه منفی.‌. خوشحال باشم، عصبانی باشم، عشق تا خرخره م اومده باشه، غم شدیدی داشته باشم، هرچی که منو هیجان زده کنه اشتهامو چند برابر می کنه. الانم که... خودِ تو با این لباسا و... اصل هیجانید. و قهقهه ی خنده ام با نگاه خجالتی و خنده ی حوریا قاطی شد. میز را باهم جمع کردیم و حوریا مشغول شستن ظرف ها شد. از حوریا جویای حال حاج رسول بودم اما خودم هم با آنها تماس گرفتم و تعارف کردم هر زمان به مشکل مالی برخوردند با من غریبگی نکنند و مرا مثل پسرشان بدانند. با حوریا در حال دیدن سریال بودیم که گفت: _ آقا حسام. خودم را به نشنیدن زدم و منتظر ماندم دوباره صدایم بزند. پا به پا کرد و اینبار با صدایی رساتر مرا خطاب کرد. سرم را چرخاندم و گفتم: _ فاصله مون زیاده. نمی شنوم صداتو. و شیطنت آمیز خندیدم و اشاره دادم کنار من روی مبل دونفره بنشیند به جای فرو رفتن در مبل تک نفره. با تردید بلند شد و به سمتم آمد. همین که خواست بنشیند دستم را باز کردم و پشت او انداختم و حلقه ی دستم را دور شانه هایش محکم کردم و اورا به سمت خودم کشاندم و بی تفاوت از حالت خجالتی شدنش گفتم: _ اینجوری بهتر شد. اصلا جای هر خانومی باید بین بازوهای همسرش باشه و سرم را به سمتش خم کردم و توی صورتش نگاه کردم و گفتم: _ موافقی؟ چیزی نگفت اما کم کم از حالت خجول و عصا قورت داده اش در آمد و راحت به بازویم لم داد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . _ خب... چی می خواستی بگی؟ کمی جا به جا شد و متمایل به من نشست. دیدن چهره اش به این نزدیکی مرا بی قرار می کرد. لب ورچید و گفت: _ هیچوقت درمورد برنامه ی زندگیتون حرف نزدین؟ اینکه قراره چیکار کنین؟ دستهایش را گرفتم و توی چشم هایش خیره شدم _ عزیزم تا حالا که زندگی من مجردی بوده اما اینکه از این به بعد قراره چیکار کنم رو باید دوتایی براش برنامه بچینیم. لبخندی به لبش آمد و از این حرفم دلش گرم و راضی شد. سرش را پایین انداخت و گفت: _ من فقط یه سال از درسم مونده. خیلی دوست دارم ادامه بدم و در کنارش سرکار هم برم گفتم: _ اینا رو که قبلا گفتیم. من نه با ادامه تحصیلت نه با کار کردنت، هیچ مخالفتی ندارم. درسته از لحاظ مالی هیچی کم ندارم اما درک میکنم تو که درس خوندی دوست داری ثمره ی تلاشتو بدست بیاری. خیالت راحت باشه که حمایتت می کنم. این بار حوریا فشار کوچکی به دستم داد که دست هایش را بالا آوردم و آنها را بوسیدم. پا به پا کرد و گفت: _ می خوایم کجا زندگی کنیم؟ از این جمع بستن ها و ما شدن ها به ذوق می آمدم. _ خودت می دونی هم خونه ی پدرمو دارم هم خونه ی مادربزرگمو اما... نمی تونم یه لحظه هم اونجا رو بدون حضور اونا تحمل کنم. برای قضیه ی خونه، ببین دوست داری کدوم محله زندگی کنی که بریم یه خونه پیدا کنیم و بخریم. این چندسال از سر تنهایی و درگیر یکنواختی و عادت نشدن هر سال خونه مو جا به جا کردم و محله مو عوض کردم اما، حالا که تورو دارم دیگه دلیلی نداره انقدر خودمو اذیت کنم. تا ابد میتونم توی یه خونه ی تکراری با تو زندگی جذابی داشته باشم. سرش را پایین انداخت و گفت: _ اشکالی نداره همین محله باشیم؟ نزدیک خانواده م؟! _ نه عزیز دلم. اشکالی نداره. اتفاقا آپارتمانی که الان ساکنم هم بزرگه هم نوساز. یه روز اگه تونستی بیا ببینش. با صاحبخونه حرف میزنم اگه فروخت که میخریم وگرنه می گردیم یه آپارتمان توی همین محل پیدا می کنیم. دیگه؟ _ من ممکنه مدام با خانوادم در رفت و آمد باشم. وضعیت بابا و دست تنها بودن مامانو که می بینید. _ می دونم عزیزم. منم از خدامه بعد اینهمه مدت بی کسی، توی یه جمع خانوادگی باشم. کی بهتر از پدر و مادر تو... نگران نباش. هواشونو داریم. قطره اشکی از پلکش افتاد که دستش را از دستم کشید و آن را پاک کرد. دلم از آشفتگی اش گرفت. سرش را به سینه ام چسباندم و مأمن اشک ها و دل آشوبی اش شدم. سرش را نوازش کردم و به بهبود پدرش امیدش دادم. امیدی که خودم هم به آن امید نداشتم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
امشب احیاء بگیرید گریه کنید دعا کنید غافل از ثوابش نشید ضجه بزنید شاید یه ثانیه ظهور نزدیکتر شد💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「💚」◦ ◦「 🕗」 . ـ دلخسته‌ام . . هوای‌خـراسانم‌آرزوست:) ☁️ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» شلاام🤗 بااای داداسی دونَم منو بَدَل تَده😍 بَقتی به دُنعا اومدم و فهمیدم داداسی دالَم تُلی دُد تَدَم😁 آعه ماها دوش دالیم هَمبادی داسته باسیم🤩 بـهـبـهـ❤️ 🏷● ↓ بَدَل: بغل دُد تَدَم: ذوق کردم همبادی: همبازی ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ هرشـٰاه‌ۅزیرۅراهیـٰابۍداࢪد👌 هرفرقہ‌برا؎خود،ڪتابۍداࢪد...!📖 تبریڪ‌بہ‌صـٰاحب‌الزمـٰان‌بآیدگفٺ🌱 ازاینڪه‌چنین‌نـٰائب‌نـٰابۍدارد🖐🏻♥️⌡ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1736» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ نام مهدی صد هزاران درد درمان می کند، مدعی گوید که با یک گل نمی آید بهار، من گلی دارم که دنیا را گلستان می کند....🌸❤️🎉🌱 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . تا کسی رُخ ننماید ز ِ کسی دل نبرد . دلبر ِ ما دل ِ ما برد و به ما رخ ننمود:)! 🪐🎉🪅 🌻 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈