◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
آرام نیست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت یار محرمست
گر خون تازه میرود از ریش اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهمست😍❤️
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاهم حوریا روی نگاه کردن به پدرش را نداشت. سکوت بدی کل
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاه_ویکم
حال حاج رسول زیاد تعریفی نداشت. جلسات شیمی درمانی و تأثیرات آن، حاج رسول را ناتوان کرده بود. علاوه بر ضعف بدنی و کم خونی، فعل و انفعالات داروهای شیمی درمانی حال عمومی اش را روز به روز مختل می کرد. حوریا درگیر ترم تابستانی و باشگاه و امورات فرهنگی مسجد بود. حسام هم به زندگی عادی و مغازه اش رسیدگی می کرد. فقط یک ماه از محرمیت آنها مانده بود و باید به فکر مراسم عقد و عروسی می افتادند. حاج خانم کوفته درست کرده بود. می دانست حسام دوست دارد. این روزها شام و ناهار را بدون حسام نمی خوردند و حسام فقط برای خواب شبانه به آپارتمانش می رفت. انگار حوریا ترتیبی داده بود که حسام نگران تنهایی آپارتمانش نباشد. حاج خانم گوشی را برداشت و به حسام زنگ زد.
_ سلام حسام جان
_ سلام مادر... خوبین؟
_ ممنونم پسرم. خسته نباشی. ناهار بیای اینجا. کوفته درست کردم.
_ من که هر روز اونجام.
_ زنگ زدم که گوشزد کنم یه وقت نری خونه خودت.
_ به روی چشم مادر. چیزی لازم ندارید بیارم.
_ نه پسرم. دستت درد نکنه عزیزم همه چی هست.
بعد از قطع مکالمه، حسام طبق معمول از این صمیمیت و لفظ مادر و پسرم که بینشان رد و بدل می شد پر از شوق شد و از داشتن خانواده ی جدیدش از ته دل خدا را شکر کرد. نزدیک خانه ی حاج رسول بود که پستچی را جلوی خانه دید. حوریا با ابروهای گره بسته امضا زد و پاکت نامه را از پستچی گرفت. حسام ماشین را پارک کرد و به حوریا ملحق شد
_ سلام. این چیه؟
حوریا به داخل حیاط رفت و در حین درآوردن چادر از سرش گفت:
_ احظاریه دادگاه.
و روی اولین پله ی ایوان، مستأصل نشست. حسام به هم ریخته بود اما بخاطر حوریا لبخندی زد و گفت:
_ نگران چی هستی؟ همه شاهد بودن که اومد تهمت زد و آبروریزی کرد.
حوریا گفت:
_ و همین همه، شاهد بودن که من بهش ضربه زدم و پاشو شکستم. حساااام... می دونی برام سابقه میشه و جزء استعلام سوء پیشینه م تبدیل میشه به سابقه ی کیفری؟ کل آینده م و استخدامم توی ادارات دولتی دود شد رفت هوا...
و سرش را بین دست هایش گرفت. حسام دلش برای دل نگرانی های حوریا سوخت و کنارش نشست. دستش را دور شانه هایش حلقه کرد و او را به سمت خودش کشید.
_ نه که حالا استخدامی بیداد میکنه و همه استخدام شدن فقط تو جا موندی... بهش فکر نکن. دختره که شکایتی نداشته. برات یه باشگاه باز می کنم و خودت میشی مدیر و کارمند خودت.
حوریا از مهربانی حسام لبخندی زد و سرش را متمایل به حسام گرفت. نور خورشیدِ تیز تیرماه به چشم های کهربایی اش خورد و دستش را حائل چشمش کرد
_ برای مجوز باشگاه هم برگه ی سوء پیشینه لازمه.
_ خب چه اشکالی داره. خودم مجوز رو میگیرم میدم تو باهاش کار کن. چه کنیم دیگه... خانومم خلافکار شده، سوء سابقه ی کیفری داره باید جورشو بکشم.
و با قهقهه ی حسام مشت حوریا حواله ی بازویش شد. میان خنده هایش می گفت:
_ تازه کارمم دراومده. باید مراقب باشم بهت نگم بالای چشمات ابروئه، وگرنه دست و پا برام نمیذاری. هر دفعه یه جای حسام طفلک شکسته و داغونه.
و بعد با لحنی نیمه جدی و سرزنش آمیز ادامه داد:
_ خانوم محترم ملت ورزش یاد میگیرن برای سلامتی نه برای کتک کاری...
و دوباره قهقهه زد. حوریا هم خنده اش گرفته بود. باهم بلند شدند. حسام گفت:
_ مادرزنم برام کوفته درست کرده. عمرا اگه بذارم کسی کوفته رو کوفتم کنه
بعد هم نوک بینی حوریا را کشید و گفت:
_ حتی شما دوست عزیز... بریم که بوی غذای مامانت بیهوشم کرد.
و با هم به داخل رفتند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_ویکم حال حاج رسول زیاد تعریفی نداشت. جلسات شیمی در
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاه_ودوم
( حوریا می گوید )
طبق تاریخی که در نامه ی احضاریه درج شده بود به دادگاه رفتیم. حسام و مادرم و پدرِ رنجور و مریضم همراهم آمده بودند. هر چه اصرار کردم پدرم خانه نماند. می گفت نمی تواند مرا راهی دادگاه کند و خودش در خانه انتظار بکشد. روی صندلی های اندک نشستیم. تمام تنم استرس بود و به خودم می لرزیدم که حکم زندان برایم صادر نشود یا چه میدانم سوء سابقه ای که بر گردنم افتاده چه می شود. سوال و جواب ها باعث شرمم می شد و انگار صدایم از ته چاه بلند می شد. از همه خجالت می کشیدم و به قاضی گفتم:
_ من اون روز اصلا حال خوبی نداشتم. شرایطم رو که بهتون توضیح دادم. اون دختر هم چیزی از بی آبرویی کم نذاشت و نگاه تک تک همسایه ها اذیتم می کرد. چند ساله که ساکن این محلیم و پدرم معتمد محل و مسجده. اون دختر دستی دستی اعتبار و آبروی خانوادگیمونو و از همه مهمتر نامزدمو داشت ویران می کرد. وقتی گفتم میبریمش تست بارداری و دی ان ای میگیریم ازش، دستشو در آورد و فرار کرد. منم خیلی عصبی شدم و هر چی فشار روانی بهم وارد شده بود رو... چی بگم. اصلا دست خودم نبود و فقط سعی داشتم جلوی فرارشو بگیرم که بفهمیم چه کسی اجیرش کرده. نمی دونستم انقدر محکم زدم که... که پاش شکسته. من... تا حالا با هیچکسی اینجوری برخورد نکردم.
بعد از حرفهای من و حسام و مادرم که شاهد ماجرا بودند و بررسی پرونده، زمان استراحت رسید که بعد از استراحت حکم را اعلام کنند. همه منتظر احظار دوباره بودیم و حال پدرم اصلا خوب نبود. چشمم خیس شده بود و یواشکی اشک می ریختم که همه را توی دردسر انداخته بودم. منشی دادگاه اسمم را صدا زد و همگی با من به اتاق وارد شدند. حین اعلام حکم قلبم از تپش افتاده بود. قاضی با جدیت گفت:
_ طبق بررسی پرونده و نداشتن سابقه ی کیفری دیگه و طبق فعالیت های فرهنگی خودتون در سطح محله و مسجد تصمیم گرفتیم بهتون حکم فرهنگی بدیم.
اصلا منظورشان را از حکم فرهنگی نمی فهمیدم و گوشهایم پر از باد شده بود و تقلا می کردم بهتر بشنوم که بفهمم اصل حکمم چیست. قاضی ادامه داد
_ علاوه بر جریمه ی نقدی که براتون تعین شده شما موظف هستید یک هفته به مراکز زندان زنان یا دارالتأدیب دختران یا مراکز ترک اعتیاد بانوان مراجعه کنید و بهشون آموزش فرهنگی بدید. پس لطفا هر چه زودتر تعین کنید کجا می تونید برید و چه کار فرهنگی انجام خواهید داد؟
باورم نمی شد. انتظار چند ماه زندان داشتم. تازه فهمیدم جریان از چه قرار است. نفس راحتی کشیدم و با دستپاچگی گفتم:
_ دارالتأدیب میرم و درمورد مسأله ی حجاب تحقیقاتمو بهشون آموزش میدم. اونا سنشون زیر ۱۸ ساله و شاید بهتر مباحث رو بپذیرن.
برگه ی معرفی نامه را برای مرکز مربوطه صادر کردند و قرار شد از هفته ی آینده حکم را اجرا کنم. در حین ترک اتاق، قاضی گفت:
_ دخترم... این بار به خیر گذشت اما یادت باشه خیلیا که دستشون به قتل آدمی آلوده شده و با یه حادثه یا دعوا و عصبانیت، یه نفر رو ناخواسته کشتن، خودشونم فکر نمی کردن آخر دعواشون اینجوری بشه. سعی کن خشمتو کنترل کنی.
خوشحال از حکمی که گرفته بودم به همراه خانواده ام به خانه بازگشتیم. به قول قاضی این بار به خیر گذشت... باید کارم را به نحو احسن انجام دهم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
ماه را میبینم و با آه میگویم به او 🌱
من خودم درگیر جزرومدِّ ماهی دیگرم🌙
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
تو گرمِ سخنگفتن
و از جامِ نگاهت
من مست چنانم
که شنفتن نتوانم :)
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
↲ خواب دیدم😴
که با فصل بهار آمدهای🌱
باید امسال بیایی📆
بشوی تعبیرش...💚 ↳
#الهه_سلطانی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1747»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
•{💗✨}•
صبح آمده
برخیز که خورشید توئی
در عالم نا امیدی؛
امید توئی...😍🌿🥰
•{💗✨}•
#مولوی
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
آزمودمـ 📝 دلِ ♥️ خود را
بہ هزاران شیـوه
هیـچ چیــزش بہ جز از
وصلِ تو 🖇
خشنود نڪرد ...💓
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🌹≈ نخستین جلسه خواستگاری در رمضان سال 90 برگزار شد و خانوادهها برای آشنایی هرچه بیشتر با هم به گفتوگو نشستند.
💍≈ شهریور همان سال به عقد او درآمدم و پس از گذراندن دوماه از عقد در 23 آبان ماه با برگزاری مراسمی ساده و همراه با مولودی خوانی راهی خانه و زندگی مشترک شدم.
😅≈ پس از ازدواجمان نیز گاهی اوقات در قالب شوخی و خنده اگر متوجه موردی در بحث حجاب میشد آن را به من یادآوری میکرد و این امر به معروف کردن او برایم لذتبخش بود.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #محمد_زهرهوند
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
🎥 متاهلها😋👫
و مجردها🧍♂
این ویدیو رو ببینند!🥰✋
🎙حجتالاسلام عالی
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
#خواستگاری
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
زمانے ڪه زنان از مشڪلات خویش
مےنالند و مشڪلات خود را طرح
مےڪنند، درصدد تخلیه خود هستند.
🍀مردان در این گونه مواقع نباید
به ارائه راه حل بپردازند.
آنان حداقل باید ده دقیقه با سڪوت
به حرفها و درد دلهاے همسر خود
گوش ڪنند و با گفتن عبارتهاے
ڪوتاهے همچون «که اینطور»، «آخ»،
«ناراحت شدم» و... او را به حرف زدن
تشویق ڪنند تا روحیه و احساس خوبی
به آنها دست دهد.☺️🌺
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫