عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_صدویازدهم . . از نماز که برگشتم ژانت مشغول گرم کردن کنسر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_صدودوازدهم
قرار بعدی باشه برای یکماه دیگه
هماهنگ میکنیم
با لبخند و در سکوت نگاهی بهم انداخت و بعد بیرون رفت
من هم دوباره مشغول شدم
میدونستم عجله ش بخاطر چیه پس خیلی معطلش نکردم
تا دم در همراهش رفتیم و من آهسته گفتم:
اگر اتفاقی افتاد یا کمکی لازم داشتی بگو
همونطور که بوتش رو به پا میکشید گفت: در تماسیم
ژانت کاری نداری؟
ژانت هم با لبخند بدرقه ش کرد:
_نه عزیزم مواظب خودت باش
فقط خیلی به مادرت سخت نگیر باهاش راه بیا
اون دوست داره صداتو شنوه معطلش نکن
بعضی وقتا فرصتا زود از دست میرن!
لبخند سر حسرتش انگار قلب کتایون رو بدرد آورد که صورتش جمع شد: حتما
مواظب خودتون باشید
فعلا شب بخیر...
کتایون که رفت ژانت هم عزم خوابیدن کرد:
من فردا صبح خیلی زود باید برم سر کار
اگر ممکنه تو ظرفا رو بشور
شبت بخیر
_حتما
شبت بخیر
...
هنوز چند روز از ملاقات آخر نگذشته بود که کتایون زنگ زد
دوباره وقتی که درحال حاضر شدن برای خروج از آزمایشگاه بودم
انگار ساعت کاریم رو میدونست
جواب دادم:
سلام جانم
_خوبی؟
وقت داری حرف بزنیم؟
قدمزنان به سمت ایستگاه اتوبوس جوابش رو دادم:
آره
چه خبر؟
شیری یا روباه
_چی بگم
شیری که روباهه!
با مهناز حرف زدم...
هرطور بود از زیر زبونش حرف کشیدم
حدسم رو به زبان آوردم:
حرفهای مامانت رو تایید کرد؟
_تلویحا
از دیشب که باهاش حرف زدم چشم رو هم نذاشتم
حالم خیلی بده
نمیدونم چکار کنم!
یه حس تنفری از پدرم پیدا کردم که...
حتی تحمل خونه ش هم برام سخته
میخوام مستقل شم!
از شوک جمله ش سرعت قدمهام کاهش پیدا کرد:
_مطمئنی؟
یعنی میخوای همه چیزو به بابات بگی؟
_نه برای چی!
میگم میخوام مستقل شم!
میدونی که اینجا چیز عجیبی نیست
_یعنی مخالفتی نمیکنه؟
_نمیتونه!
وقتی من بخوام برم اون که نمیتونه جلومو بگیره
تازه فکر کردی فرقی به حالش میکنه؟
اونقدر سرش گرمه که اصلا براش مهم نیست من چکار میکنم!
_چی بگم
امیدوارم کدورتی پیش نیاد
_تو باید یه کاری برام بکنی!
_چه کاری؟
_من دیگه از تنهایی خسته شدم
با ژانت حرف بزن
دست از سر اون سوییت برداره!
شما هم با من بیاید تو همون آپارتمانی که اجاره میکنم!
همون اجاره ای که به سوییت میدید بدید به من!
بی هوا زدم زیر خنده و بعد به ملاحظه نگاه متعجب مردم جمعش کردم:
_من؟
تو که میخواستی منو از این سوییته هم بیرون کنی!
اونوقت الان دعوتم میکنی خونه ت؟
صدای اونهم از اثر خنده خش افتاد:
اون مال اونموقع بود که هنوز حسن نیتت رو ثابت نکرده بودی!
بعدم خونه ژانت بود من میخوام دعوتت کنم خونه خودم
چی میگی؟
یادت نره سیما منو دست تو سپرده ها!
_خیلی خب سوء استفاده نکن
الان بحث من نیست بحث راضی کردن ژانت برای دل کندن از سوئیتشه که بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیاست!
حالا بذار باهاش حرف بزنم ببینم چی میگه
_پس بهم خبر میدی؟
_آره ولی یکم زمان میبره!
_باشه ولی اینم لحاظ کن که ستونای اون خونه دارن منو میبلعن
من همین امشب با اردشیر خان حرف میزنم
دیگه بعدش همه چی معطل هنر جنابعالیه
بالاخره اتوبوس هم رسید
همونطور که سوار میشدم گفتم:
_خبر میدم
فعلا خداحافظ!
وقتی رسیدم خونه ژانت هنوز برنگشته بود
شک داشتم دراین بارهدامشب باهاش حرف بزنم یا به وقت دیگه ای موکولش کنم
کارش خیلی فشرده بود و معمولا شبها به شدت خسته بود
شاید بهتر بود تا آخر هفته صبر کنم
نیم ساعتی از وقت اذان گذشته بود
وضو گرفتم و برگشتم اتاق برای نماز
در حال چادر سر کردن بودم که صدای باز شدن در پذیرایی به گوش رسید
میدونستم الان خسته ست و وقتی استراحت کرد حتما سری بهم میزنه به همین خاطر نمازم رو خوندم
هنوز سر سجاده در حال دعا بودم که ژانت به در باز چند تا ضربه زد:
سلام خوبی؟
لبخندی به چهره خسته ش زدم:
سلام
ممنونم
خسته نباشی
بیا تو
کنارم نشست و با انگشت مشغول بازی با تسبیح روی سجاده شد
انگار اونهم اومده بود که حرفی بزنه
پرسیدم: طوری شده ژانت؟!
_خب راستش
چند وقته میخواستم باهات حرف بزنم ولی نمیشد
امشب که زود رسیدی گفتم وقتشه
_اگر درمورد تخلیه اینجاست امیدوارم حالا که کم کم زمستون تموم میشه یه جایی پیدا بشه و..
_نه اصلا ربطی به اون نداره
من یه بدهی به تو دارم
هر چی فکر میکنم میبینم اگر ازت عذرخواهی نکنم حالم خوب نمیشه
رفتار من با تو خیلی بد بود مخصوصا اون..
اون سیلی بیخود و بی معنی
واقعا نمیدونم چرا تا این حد عصبانی بودم وقتی دیدم خونه تغییر کرده انگار تمام خاطره هام رو یک جا ازم گرفته باشن
دیوونه شدم
ولی تو هیچ وقت به روم نیاوردی و تلافی نکردی
و این منو شرمنده تر کرده
_دیگه بهش فکر نکن هر چی بود گذشت
_یعنی میبخشی؟
_معلومه
فراموشش کن
_اون زمان از اینکه خون تو توی رگهام بود خیلی احساس بدی داشتم
ولی الان از این بابت خیلی خوشحالم و افتخار میکنم
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
هیی باییی😱°
باژم باباجی دیل کلده☺️°
الان بلیم ماماجی نالاحت میشه🥺°
چیکال کنم خدایا🤔°
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
𝒊 𝒉𝒂𝒗𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒐𝒔𝒕 𝒅𝒓𝒆𝒂𝒎𝒚 𝒅𝒂𝒚𝒔 𝒘𝒊𝒕𝒉 𝒚𝒐𝒖
رویایی ترین روزامو با تو دارم❤️
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💠𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
•⃟🌱 یار برداشت ز رخ
پرده برای دلِ من😌
•⃟🥰 برد از من دل و
بنشست به جای دلِ من💚
صفای اصفهانی /✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1854»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💠𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
زندگے بوے خوش نسترن است 🌸
بوے یاسے است
ڪہ گل ڪرده بہ دیوارِ نگاه من و تو 👀
زندگے خاطره است
زندگے خنده ے یڪ شاپرڪ است بر گل ناز ◠◡◠
زندگے شیرین است 💕
✍🏻 سهراب سپهرے
☕️ صبحتون دلنواز 🌷
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
✨ امام صادق علیہالسلام:
بیشتر خوبـے ها در زنان است 💐
✍🏻 من لا یحضره الفقیہ - جلد ۳ ، صفحهٔ ۳۸۵ 📚
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
گویند که هر چیز
به هنگام بُوَد خوش
ای عشق چه چیزی که
خوشی در همه هنگام...؟!
✍🏻سعدی
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
•𓆩💟𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
♥️🍃♥️
فروردین ۵۸ رسماً زن و شوهر شدیم.
مجلس عقد ما به هر چیز شبیه بود غیر از جشن عقد!
یک جمع چند نفره و غذایی محلی، همه سوروسات جشن ما را تشکیل میداد.
جوانترها شاید باور نکنند اما سخنران هم دعوت کرده بودیم که جشن عقدمان، معنوی و پربار شود.
حلقه ازدواجمان را خودش تنها رفت و خرید.
بعدها برایم تعریف کرد که وقتی طلافروش به او گفته بود بده حلقه را برایت در جعبه کادو بگذارم آقا داماد! کلی خجالتزده شدم.
گرانترین خرید عقدمان همان حلقه بود که هنوز هم آن را به یادگار نگه داشتهام.
از همان اول میدانستم زندگی با اسماعیل یک زندگی معمولی نیست، اما به هر حال سر و کله زدن با ۲ بچه کوچکمان، ابراهیم و زهرا، گاهی کلافهام میکرد.
یک عالمه حرف و گاهی هم گله و شکایت را توی دلم جمع میکردم، اما تا اسماعیل را میدیدم، همه حرفها را فراموش میکردم.
با بچهها بازی میکرد، در کارهای خانه کمک میکرد، ظرف میشست و جارو میکرد و آنقدر مهربان بود که اصلاً یادم میرفت چه میخواستم بگویم.
یک بار که با خودرو سپاه آمد، خوشحال شدم و گفتم حالا که هستی برو این سهمیه برنج کوپنی را بگیر.
رفت اما پیاده و در حالی که کیسه برنج را روی دوشش گذاشته بود، خیابان یکطرفه را تا خانه آمد و گفت: «این هم دستور شما که اجابت شد. هاج و واج نگاهش کردم. بیمعطلی گفت: انتظار نداشتی که با ماشین بیتالمال بروم.»
♥️🍃♥️
شهید دفاع مقدس #اسماعیل_دقایقی
.
.
𓆩توخورشیدےوبـےشڪدیدنتازدورآساناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💟𓆪•
11.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
💠 معنی حجاب از زبان خانم امینه اسیلمی
🔺 چند پاسخ منطقی و درست در مورد حجاب
🔸ایشون مبلغ مسیحی بودن که در طی تلاش برای مسیحی کردن برخی مسلمانان، با دین اسلام آشنا میشن و بعد خودشون مسلمان میشن
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 مجهز به سلاح سرد!
آگهی بستنی کیم🍦
(دههی چهل)
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
📌زوج های خوشبخت چیکار می کنن که خوشبختن؟
🔸 اونها اگر از چیزی ناراحت باشن با هم حرف میزنن از حرف زدن نمیترسند
امکان نداره اگر چیزی ناراحتشون کنه سکوت کنند.
🔹اونها تصورات واقعی راجع به عشق و توقعات شون نسبت به هم دارند
میدونند که رابطه و زندگی بالا و
پایین داره توقع ندارند همه چیز
همیشه بی نقص باشه...
🔸اونها از اینکه بدونند جایی اشتباه کردند فرار نمیکنند و روی ضعف هاشون
کار میکنند و اشتباهات رو می پذیرند
و با همه وجود میخوان به رابطه
سالم رو شکل بدهند.
🔹وقتی از هم معذرت خواهی می کنند سعی میکنند در عمل هم اشتباهاتشون
رو تکرار نکنند چون میدونند معذرت خواهی در کلام کافی نیست
🔸عشق احترام و توجه متقابل به هم دارند
چون میدونند رابطه یک طرفه
سرانجامی نداره و باعث خستگی
و گسستگی ارتباط میشه.
🔹هر رابطه ای میتونه اصول خودش رو داشته باشه ولی این موارد زیربنای هر
رابطه سالم هست همه می تونند عاشق
بشن ولی اگر به عشق رسیدگی نکنه هر عشقی دوام نداره چون عشق محافظت و تلاش میخواد.😊
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 یه سال عید غدیر دوستم اومده بود
عید دیدنی خونمون؛ موقع رفتن تا دم در
بدرقه اش کردم شوهرش منتظرش بود..
اون که رفت دایی و پسرعموم که تو کوچه
بودن، پرسیدن کی بود؟ من گفتم شوهرم
و دوستش🙈 اونا گفتن هان😟 باز گفتم
شوهرم و دوستش😂 گفتن کی؟
بار سوم فهمیدم چه گندی زدم😱😅
هروقت یادم میفته اینجوریم😅
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 680 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪