954_22492492556895.mp3
4.73M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
هر وقت دلتون برای امام زمان(عج)
تنگ شد به صفحات قران نگاه کنید .
_آیتاللهبهجت
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
حال رو باید فهمید (: 🪴
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوهشتادوچهارم تصویر ستاره ها روی مردمکهای سیاهش ح
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهشتادوپنجم
اگر چه نسبت به واکنش و جوابش خیلی مضطرب بودم اما خودم رو قانع کردم تا قبل از بازگشت کتایون و رضوان به منزل باهاش حرف بزنم اما...
درست وقتی همه چیز مهیای گفتن بود و من برای آخرین بار جملات رو توی ذهنم مرتب میکردم زنگ در حیاط به صدا در اومد...
پایین پله ها که رسیدم مامان رو دیدم که با عجله دیس میوه و پیش دستی روی میز میچید
با دیدنم به در اشاره کرد:
_در رو باز کن حمیده خانومه!
با چشمهای از حدقه بیرون زده بهش خیره شدم
پاهام انگار مال خودم نبود
نزدیک بود بیفتم
مامان بی صدا تشر زد:
_درو باز کن!!
خودم رو تا کنار در کشیدم و بازش کردم
حمیده خانوم و الهه دخترش و البته امیرعلی نوه کوچکش توی قاب ایستاده بودن
اگرچه حضور سر زده شون اونهم بعد از چندسال بسیار غیر مترقبه بود اما سعی کردم عادی باشم
از جلوی در کنار رفتم و لبخند به لب احوال پرسی کردم:
_سلام
خیلی خوش اومدید بفرمایید
مامان هم جلو اومد و با حمیده خانوم حال و احوال کرد و سمت پذیرایی برای نشستن راهنمایی شون کرد
بعد از نشستن حمیده خانوم رو به مامان بابت اینهمه سال دوری و کدورت ابراز ناراحتی کرد و گفت که ان شاالله من بعد مثل قبل روابط بهتری داشته باشیم و رفت و آمدها احیا بشه
و من گمان کردم تنها دلیل حضورش همینه و از حسن رفتارش خوشحال شدم ولی گفتم حالا که طرف صحبت مامانه بهتره من برم بالا و به ژانت که تنها مونده و ماموریتم برسم
اما تا از جا بلند شدم و با عذرخواهی قصد رفتن کردم حمیده خانوم گفت:
_دخترم ضحی جان میشه خواهش کنم بشینی؟
ما بخاطر تو اومدیم!
با بهت مضاعفی سر جام نشستم:
_بله چشم
درخدمتم
_ضحی جان
من اومدم با تو در حضور مادرت حرف بزنم
میخوام ازت خواهش کنم که کدورت های گذشته رو فراموش کنی همونطور که ما فراموش کردیم
با خجالت سر به زیر انداختم: خواهشا بیشتر از این خجالتم ندید حمیده خانوم
من باید از شما طلب بخشش و حلالیت کنم
دلیل و باعث کدورت منم و البته شما با اومدنتون بزرگواری رو تموم کردید
_پس خیالم راحت باشه که بابت اون قضایا مکدر نیستی؟!
_اگر شما حلالم کرده باشید نه
خندید:
_من چرا باید حلالت کنم دخترم
چک رو یکی دیگه خورده
از خودش حلالیت بگیر!
لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین تر بردم
مامان که احساس میکرد در حال اذیت شدنم میانجیگری کرد:
حمیده خانوم جون جریان چیه؟
حمیده خانوم با نگاه خریداری براندازم کرد:
_والا چی بگم!
حاج خانوم شما که میدونی من از دار دنیا همین یه پسرو دارم
همه عمر آرزوم بودم دومادیشو ببینم ولی الان سی سالش شده و هرکی رو براش نشون میکنم میگه نه!
هم من هم شما میدونیم چرا
اصلا انگار گِل دل ایمان منو با اسم ضحی برداشتن
به هیچ دختر دیگه ای روی خوش نشون نمیده
مردم و زنده شدم تو این چهارسال ولی...
لبخندش به خنده تبدیل شد:
_اون چَکی هم که ضحی جون خورد جای اینکه منصرفش کنه مصر ترش کرد!
قلبم توی دهنم میزد و درست صداش رو نمیشنیدم!
حس میکردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورده و همرنگ لبو شدم
زبونم بند اومده بود از حرفهایی که میشنیدم
اما حمیده خانوم بی خبر از دل بی طاقت من همچنان ادامه میداد:
_منم که از همون نوجوونیشون پا پیش گذاشتم شما شاهدید!
اما حالا خب اتفاقاتی افتاد که نشد
حالا که الحمدلله دیگه مانعی نیست
اگر اجازه بدید برای خواستگاری مزاحم بشیم!!
چیزی به بیهوش شدنم نمونده بود
مامان با تعلل جواب داد:
_والا چی بگم
خود ایمان اینطور خواسته؟
_بله خانوم
خودش خواسته
الان که بوشهره البته
سه سالی میشه منتقل شده پایگاه شکاری بوشهر
ولی امشب پرواز داره میاد تهران
منتها سه روز بیشتر نمیتونه بمونه
اگر شما اجازه بدید همین شب جمعه که اتفاقا شب میلاد هم هست برای خواستگاری مزاحمتون بشیم
مامان فوری گفت:
_قدمتون روی چشم فقط...
اجازه بدید من از حاج آقا کسب تکلیف کنم امشب بهتون تلفن میکنم
حمیده خانوم با لبخند تشکر کرد و مهیای رفتن میشدن که من به هر زحمتی بود زبون باز کردم:
_ببخشید... حمیده خانوم
من یه سوال ازتون دارم
_جانم دخترم
_شما واقعا با دلتون اومدید این پیشنهاد رو دادید؟
یا فقط بخاطر... پسرتون؟
نفس عمیقی کشید:
_بهت دروغ نمیگم
من خیلی از دستت دلخور بودم
تمام این سه چهار سال هم هر چی ایمان گفت من مخالفت کردم
ولی اونروز عقد رضوان که دیدمت
دیدم ماشاالله برا خودت خانومی شدی
کینه از دلم رفت
باز مهرت به دلم افتاد
مثل بچگیات...
با ایمان تلفنی حرف زدم و گفتم راضی ام
اونم گفت اواسط ماه میتونه بیاد تهران و... منم مزاحمتون شدم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ببخشید اما یه مطلب دیگه هم هست!
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهشتادوششم
من هنوز شیش ماه از دوره تحصیلم مونده چند روز دیگه باید برگردم آمریکا
_میدونم عزیزم همون روز گفتی
منم به ایمان گفتم
اجازه بده حرفای مقدماتی رو بزنیم و اگر خدا خواست نامزد کنید
وقتی برگشتی عروسی میگیریم!
شیش ماه که چیزی نیس چشم رو هم بذاری تموم شده ان شاالله تا اونموقع ایمان هم منتقل شده تهران
دنبال کارای انتقالیش هست
مامان نگذاشت حرف دیگه ای بزنم و با تکرار این حرف که شب باهاشون تماس میگیره بدرقه شون کرد
من ولی گیج و گم میان پذیرایی ایستاده بودم
باورش سخت بود
خیلی سخت!
بچه ها وقتی ماجرا رو فهمیدن بعد از اینکه حسابی با جیغ و داد و تبریک و ماچ و بغل خودشون رو تخلیه کردن تمام مدت تا موعد قرار رو به تحلیل اوضاع و شرایط و البته توجیه کمی خصمانه ی من برای جواب مثبت بی چون و چرا گذروندن
اما من کماکان گیج بودم
از طرفی باور نمیکردم اینهمه سال این رابطه دوطرفه باشه
و بابت این اتفاق دلم میخواست ساعتها پای سجاده اشک بریزم و سجده شکر به جا بیارم
اما از طرفی هنوز برای دادن جواب مثبت مصمم نبودم
اگر چه دلم بهش میکشید اما...
واقعیت این بود که اون اتفاق هیچ وقت از ذهن هیچ کس پاک نمیشد و برای همیشه مایه شرمندگی بود
علی ای حال زودتر از اونچه فکر میکردم پنجشنبه شب از راه رسید
قبل از اینکه من با حال پریشونم کنار بیام
رضوان لباسی که به سلیقه خودش برام خریده بود رو به ضرب و زور تنم کرده بود و مقابل آینه کنارم به تماشا ایستاده بود
خوب که تماشا کرد رو به بچه ها گفت:
_می بینید سلیقه رو...
میدونستم هلویی خیلی بهش میاد
کتایون کلافه اخم درهم کشید:
_تو چرا قیافه ت شبیه کساییه که کتک خوردن!
بابا یکم بخند ناسلامتی به آرزوت رسیدی
اخمی کردم: خبه شماهام آبرومو بردید
آرزو آرزو...
کی گفته من همچین آرزویی داشتم؟
چشم دراند: چه رویی داری تو!
ژانت خواهرانه از جا بلند شد و دست روی شانه هام گذاشت:
_الان مشکلت چیه ضحی جون؟
مگه تو دوستش نداری؟
سرم رو پایین انداختم:
_خب چرا
ولی من نسبت بهش شرمنده ام
نمیتونم با این حس کنار بیام
یعنی منظورم اینه که...
صدای زنگ در همه مون رو از جا پروند
رضوان در اتاق رو باز کرد و از پله سرک کشید
بعد با حرص غر زد: اونقدر شیربرنج بازی در آوری که دیر شد
این شال رو سر کن بعدم برو تو آشپزخونه تا صدات کنم
بچه ها بیاید بریم پایین
کتایون_ما دیگه کجا بیایم؟!
رضوان_خب بیاید دیگه ابنهمه آدم اون پایینن فقط جا واسه شما تنگه؟
واقعا میخوای این لحظه استثنائی رو از دست بدی؟
کتایون با چشمکی از جابلند شد و دست ژانت رو هم کشید: البته که نه
گفتم شاید خوششون نیاد غریبه تو مراسم باشه وگرنه مگه میشه از خیر دیدن لحظه دیدار یار غایب بعد چهار سال گذشت!
پریدم و دست رضوان رو گرفتم
تمام بدنم از درون میلرزید:
_تو رو خدا نرید
من نمیتونم چای بگردونم مطمئنم یه گندی میزنم
تو رو خدا رضوان... تو رو خدا تو چای ببر
کتایون_حالا حتما باید یکی چای بگردونه؟
رضوان_حتما که نه...
نگاش کن چه هم میلرزه دیوونه
اصلا ولش کن از خیر چای گذشتیم
بیا باهم بریم بشینیم
موقع پذیرایی شد من خودم چای میارم
نفس راحتی کشیدم و خواستم شالم رو سر کنم که رضوان از دستم گرفت و روی سرم تنظیم کرد:
_چته چرا انقدر میلرزی رنگت پریده
زشته اینطوری ببیننت
کتی تو کیفت شکلاتی چیزی نداری بهش بدیم؟
کتایون فوری از قوطی بزرگی آبنبات آبی رنگی بیرون کشید و زیر زبونم گذاشت
هیچ کدوم نمیتونستن حال من رو درک کنن
حتی تصور دیدنش بعد از اینهمه سال قبض روحم میکرد
اونهم بعد از آخرین دیدار و رفتاری که باهاش کردم
طول کشید تا تونستم درست راه برم و همراهشون از پله ها پایین رفتم
وقتی وارد پذیرایی شدیم همه دور هم روی زمین نشسته بودن
همه... آقاجون و عمو
مامان و زن عمو
رضا و احسان
حمیده خانوم و حاج آقا صادق رئوف
دختر و داماد و نوه شون... و...
دیدمش که سر به زیر بین پدر و دامادش نشسته بود و نگاهش به گل قالی بود
تمام تلاشم رو کردم که گریه نکنم
از ذوق یا دلتنگی یا شاید هم حسرت هدر دادن چندین سال اشک به چشمهام هجوم آورده بود و من فقط بهشون التماس میکردم آبروم رو نبرن
پشت بچه ها پنهان شده بودم تا کمتر دیده بشم
اما وقتی وارد پذیرایی شدیم همه به احترامم بلند شدن و ناچار برای دیده بوسی با حمیده خانوم و سلام و علیک با حاج صادق جلو رفتم
تمام تلاشم رو میکردم که نگاهم سمتش نره
آروم و سر به زیر برگشتم و بین بچه ها گوشه پذیرایی کز کردم
نه سر بلند میکردم و نه گوشم میشنید که بین مهمانها و خانواده م چه جملاتی رد و بدل میشه
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
اینجا که میرسم☁️
دلم آرام میشود✨
این پنجره🕌
ورودی لطف تو بود و هست😌
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
مادوتا دوتولوییم🙈
همو تیلی دوشت دالیم😍
هوای هموهم دالیم❤️
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
•𝐒𝐮𝐝𝐝𝐞𝐧𝐥𝐲 𝐮 𝐁𝐞𝐜𝐚𝐦𝐞 𝐌𝐲 𝐄𝐯𝐞𝐫𝐲𝐭𝐡𝐢𝐧𝐠
ناگهان تو شدي همه چیزم🤍🫂
👰🏻🤵🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•📩 پیامی
از طرف حضرت آقا🌱
به سردار قاآنی😌✌️🏻
#طوفان_الاقصی
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1951»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
میکند آن خندهات،
صبحِ قشنگم را بهخیر🤎
جان من لَختی بخند ◠◡◠
سـازِ دلم را کـوک کـن 🎼
صبحت بهخیر ، عزیزِ من! ☕️
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💍𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
تصمیم1⃣:
توی بعضی آمارها
گفته شده که
بیشترین دلیل مراجعه دختران
به مرکزهای مشاوره،
تصمیمگیری برای ازدواجه
اتفاقی که نشون میده
🤔 تصمیمگیری برای ازدواج،
مسئله آسونی نیست و
ذهن خیلی از
دخترها رو درگیر میکنه
🌸👈 برای تصمیمگیری، مراحلی
گفته شده که خوبه تمرین کنیم:
💜 #اول اینکه
از تصمیم گرفتن نترسیم و
ازش فرار نکنیم؛ چون بالاخره
اگه میخوایم روزی ازدواج کنیم
گذر از این مرحله حتمیه
پس: منطقی رفتار کنیم
💚 مرحله #دوم، مرحله ارزیابیه
اینکه ببینیم چه راههایی، مقابلمون
وجود دارد؟ هر کدوم از راهها یا
گزینهها چه مزایا و سختیهایی داره
مثلا اگه خواستگار ما،🚨 پلیسه
یا اگه بعد ازدواج با این خواستگار،
باید شهر دور از پدر و مادر زندگی کنیم
چه سختیها و مزایایی برامون داره
💜 توی مرحله #سوم،
میزان علاقمندی یا تطبیق
خودمون با شرایط خواستگار
رو بسنجیم؛ یه نوع آیندهنگری...
به این فکر کنیم که آیندهمون با
این فرد چطوره؟
میتونیم باهاش کنار بیایم و
خوشبخت شیم؟ توی ذهنمون،
آیندهمون با این فرد، یه آینده شاد
و آرامشبخش، یا یه آینده سخت
و دور از تحمل؟
#ادامه_دارد . . .
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💍𓆪•
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
سخن میگویم:
از چند متر پارچهٔ مشکی🍃
ازعشــ😍ـقی که میان تاروپودش درتکاپوست💞
رنگ #نجابت داشتنش
ازتبار #زهرا بودنش
و صد شکر که از تبار زهراییم 👌☺️
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 رکوردهایی که هیچوقت شکسته نشد !
▫️چاقترین فرد جهان، جان براور مینوچ
چاقترین فرد تاریخ و متولد سال ۱۹۴۱، که
وزنش حدود ۶۳۴ کیلوگرم تخمین زده شده
بود.
▫️بلندترین ناخنهای جهان، این رکورد
متعلق به یک مرد هندی است، "شریدهار
چیلال" فردی است که با کوتاه نکردن
ناخنهای دست چپ خود به مدت ۶۶ سال،
توانست رکورد عجیب، بلندترین ناخنهای
جهان را به نام خود بزند!
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 يه سوتي از مادر شوهرم. یه بار که با
پدرشوهرم بحث کرد خودشو زد به غش و
ضعف که مثلا حالم بده.
به شوهرم گفتم برو آب قند درست کن رفت
با آب داغ سماور و یک مشت قند، آب قند
درست کرد گرفت جلو دهان مادرش، گفت
بخور بخور حالت خوب میشه، مادره بنده خدا
هم خورد لب و دهنش سوخت یهو پرید
و گفت اينم از بچه.
من و پدر شوهرم بهم نگاه کردیم و خندیدیم.
و نقشه ی مادر ْشوهرم به فنا رفت😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 709 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
بیشتر احساس خوشبختی میکردیم اگه...🌹
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوهشتادوششم من هنوز شیش ماه از دوره تحصیلم مونده چ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهشتادوهفتم
فقط گاهی با سقلمه و توضیح رضوان سربلند میکردم و جواب سوال حمیده خانوم یا حاج صادق رو میدادم
زیر پوست پیشانی و گونه ها و پلکهام انگار ذغال گر گرفته بود
اما دست ها و پاهام از شدت یخ زدگی بی حس شده بود
درون دلم هم انگار هر لحظه سنگی به سطح آب میخورد و موج میساخت
تا لحظه ای که این جمله از زبان حمیده خانوم ادا شد:
_اگر حاج آقا اجازه بدن این دو تا جوون برن حرفاشون رو با هم بزنن
با تردید به حاج بابا چشم دوختم که با خیال راحت گفت: خواهش میکنم حتما
و بعد رو به من کرد: ضحی جان بابا
با آقا ایمان برید تو حیاط حرفاتون رو بزنید
ان شاالله هر چی خیره
صدای ان شاالله جمع پیچید و من هم ناچار به بلند شدن بودم اما نفسم به شماره افتاده بود
میترسیدم قدم از قدم برنداشته تعادلم رو از دست بدم و زمین بخورم
به هر زحمتی بود بلند شدم و بدون نگاه کردن بهش با قدمهای بلند خودم رو به در رسوندم...
فوری وارد حیاط شدم و گوشه سمت راست تخت جا گرفتم
سرم رو پایین انداختم تا چادر حائل صورتم بشه و اومدنش رو نبینم
اگرچه خیلی دلتنگش بودم اما ناخودآگاه از دیدنش فرار میکردم
وقتی سمت چپ تخت نشست احساس کردم سمت چپ بدنم آتش گرفته
دیگه هیچ مانعی برای اشکهام وجود نداشت و بی اجازه روی گونه هام سر خوردن
طولی نکشید که صدای گرمش توی گوشم پیچید:
_سلام
و بعد ساکت شد
از پشت حریر نازک چادرم میدیدمش که برای حرف زدن تقلا میکنه، سرش رو بالا میگیره و نگاهی به آسمون میندازه، با دستهاش بازی
میکنه
حال اونهم بهتر از من نبود...
کمی که گذشت دوباره گفت:
_بعد از اینهمه سال حرف زدن خیلی سخته
دوباره کمی ساکت شد و بعد ادامه داد:
میدونم مامان باهاتون حرف زده ولی..
خودمم باید بگم
من ضحی خانوم؛
البته اگر از اینکه اسمتون رو به زبون بیارم
ناراحت نمیشید
لبم رو از شدت خجالت به دندون گرفتم و ایمان با لبخند ادامه داد:
_من... یعنی ما...تقریبا حرف خاصی برای گفتن با هم نداریم
چون شما منو میشناسی
منم شما رو میشناسم
با هم بزرگ شدیم
خودتونم میدونید که من همیشه شما رو... دوست داشتم
حتی اون روز که... دعوامون شد؛
من فقط عصبانی بودم بابت...
ولش کنید اصلا مهم نیست
فقط میخوام عذرخواهی کنم
بابت حرفایی که اون روز زدم
بذارید پای عصبانیت و ببخشید
حالا بگید هنوز مثل اون روز از من متنفرید یا...
با صدایی که اثر گریه توش نمایان بود حرفص رو قطع کردم:
لطفا ادامه ندید این رفتارتون بیشتر اذیتم میکنه
صورتش ناباور به طرفم چرخید و بعد از چند ثانیه مکث پرسید: داری گریه میکنی؟!
چادر رو از روی صورتم کنار زدم و صورت سمت صورتش چرخوندم
از پشت پرده اشک به صورتش زل زدم و صادقانه، با لحنی که مظلومیت و ندامتش بیش از هر چیز نمایان بود گفتم:
_لطفا بیشتر از این خجالتم ندید!
من باید بابت اون رفتار و اون اتفاقات عذرخواهی کنم
سرش رو پایین انداخت و جدی گفت: میشه خواهش کنم گریه نکنی؟
اشکهام رو از روی صورت برداشتم و سر تکان دادم: ببخشید دست خودم نبود
شرمندگی اون روز چهار ساله که با منه!
_ولی اون روز من مقصر بودم که بد حرف زدم و ناراحتتون کردم
حالا میشه ازت خواهش کنم همینجا اون اتفاق رو برای همیشه فراموش کنیم و بدون در نظر گرفتنش بهم جواب بدی؟!
فوری گفتم: ما فراموش کنیم دیگرانم فراموش میکنن؟
اونقدرام که شما فکر میکنید هضمش راحت نیست
_ زیادی این ماجرا رو توی ذهنت بزرگش کردی یه دعوای ساده بوده تموم شده رفته
چه اهمیتی داره کی چی میگه
بعد از اینهمه سال باز باید معطل اون اتفاق لعنتی باشیم؟
من هشت ساله منتظرم بابا انصافم خوب چیزیه!
لبم رو به دندون گرفتم تا لبخندم بیرون نریزه
دربرابر این اعتراف صادقانه بهانه هام کارگر نبود
اگرچه هنوز نگران بودم ولی دلم میخواست این فاصله رو تموم کنم
با تانی گفتم:
_شما میدونید که من دوترم از دوره تحصیلم توی آمریکا باقی مونده؟
_بله میدونم
منم تا شیش ماه دیگه باید بوشهر بمونم
اگر شما اجازه بدی و امشب نامزد کنیم وقتی برگشتی عقد میکنیم میریم سرخونه زندگی خودمون
سر برگردوندم و چشم درشت کردم: امشب؟
_آره امشب
من پس فردا بعد از ظهر باید برم بوشهر بلیط دارم
شما هم که فکر کنم پونزده روز دیگه عازمید
همو که نمیبینیم
لااقل یه محرمیت بخونیم راحت تلفنی در ارتباط باشیم
دلم به حال خودمون میسوخت که این فراق دامنه دار باید کماکان ادامه داشته باشه
دوباره پرسید: بالاخره بله؟!
با شیطنت سر تکون دادم: بفرمایید بریم داخل نظرمم میگم
و از جا بلند شدم
برخلاف تصورم بی مخالفت دنبالم راه افتاد
وارد پذیرایی که شدیم حمیده خانم رو به من گفت:
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهشتادوهشتم
_دخترم ما با حاج آقا حاج خانوم حرف زدیم که اگر راضی باشی امشب یه محرمیت بخونیم و نامزد کنید
چون ایمان پس فردا راهیه
تو هم که باید بری
حالا اگر نظرت مثبته که ان شاالله هست دهنمون رو شیرین کنیم
آب دهنم رو فرو دادم و نگاهی به ایمان انداختم
هیچ اضطرابی نداشت!
انگار از جوابم مطمئن بود
یعنی اینقدر واضح بود که چقدر دوستش دارم؟
نگاهی به حاج بابا کردم و وقتی با لبخند پلک روی هم گذاشت با خجالت لب باز کردم:
هر چی نظر پدر و مادرم باشه
من حرفی ندارم...
حمیده خانوم لبخندی زد: خب الحمدلله بله رو هم گرفتیم
برای سلامتی عروس و داماد یه صلوات بفرستید...
*
لبخندی به روی بازش زدم: برام نامه بنویس
همونطور که کفشش رو میپوشید نمک ریخت:
_کبوتر نامه رسون نداریم اونورا
مجبوری دوریمو تحمل کنی!
چادرم رو سر کردم و پشت سرش وارد حیاط شدم
همین یک روز محرمیت کار خودش رو کرده بود
هم حسابی صمیمی شده بودیم و هم حالا صدبرابر قبل دلتنگش میشدم
ولی چاره ای جز تحمل نبود!
آقاجون جلوی در منتظرش بود:
_برو به سلامت باباجون خیلی مواظب خودت باش
درسته خانومت نیست ولی هروقت اومدی تهران یه سر به ما بزن!
خندید: چشم حاجی اون که حتما
پرسیدم:
_از مامانت اینا خداحافظی کردی دیگه؟
میخوای من برسونمت فرودگاه؟
فوری گفت: نه بابا اینهمه راه تو ترافیک کجا بیای
زنگ زدم حمید دامادمون الان میاد میرسوندتم
بابا پیشانیش رو بوسید و برای اینکه راحتتر باشیم داخل منزل رفت
هر دو میخندیدیم ولی بغض پشت پلکها و بیخ گلومون سنگینی میکرد
از اینکه باز هم برای این مدتی طولانی باید از هم دور میشدیم
ایمان زودتر به حرف اومد:
اونجا که میرید خیلی مواظب خودت باش
یه شماره کارتم برام بفرس برات پول بریزم
یادت نره
لبخندی زدم: پولاتو نگه دار واسه عروسی لازمت میشه!
قبل از اینکه جوابی بده صدای بوق ماشین حمید ناچارش کرد در رو باز کنه
دوباره نگاهی انداخت و بجای هر حرفی که تا نوک زبونش می اومد فقط گفت:
_برو داخل هوا سرده
خداحافظ
نتونستم بگم خداحافظ
فقط لب برچیدم تا بغضم سرباز نکنه
سوار ماشین که شد دستی براش تکون دادم و برگشتم داخل
در رو بستم و حلقه ظریف نشونم رو توی دست جا به جا کردم
حالا میتونستم دل سیر گریه کنم!
تا شب حالم گرفته بود و به شوخی و طعنه های بچه ها محل نمیگذاشتم
بعد از شامی که نخوردم خواستم زود بخوابم اما رضوان به در اتاق زد و گفت رضا پایین منتظرته!
از یادآوری کار رضا ضربه ای روی پیشانیم زدم و بلند شدم
تا وارد حیاط شدم از دیدن لبخندش شرمنده گفتم:
_ببخشید داداش بخدا همون روز که حمیده خانوم اومد اینجا من میخواستم باهاش حرف بزنم ولی...
_بله میدونم
ایشون که رفت هوش و هواس شمارم برد!
فدا سرت بالاخره آبجی بزرگه ای اولویت با توئه
ولو سر یه دقیقه!
اما حالا که شما سر و سامون گرفتی یه فکری به حال ما هم بکن پونزده روز دیگه باید برگردیدا!
پیشونیش رو بوسیدم: دورت بگرده خواهرت
خیالت راحت
فردا شب هرطور شده باهاش حرف میزنم
سری تکان داد: دور از جونت
ببینیم و تعریف کنیم!
***
تمام طول روز رو با ژانت حرف زده بودم و مقدمه چیده بودم و حالا بعد از نماز مغرب و عشا و قبل از برگشت بچه ها از بیرون، تنهایی دونفره مون دقیقا بهترین زمان برای مطرح کردن موضوع خواستگاری بود اما انگار سنگ به زبونم وصل کرده بودن
ژانت متعجب پرسید:
_ضحی چرا به یه گوشه خیره شدی؟
چیزی شده؟!
_ها؟ نه...
میگم ژانت... باید حرف بزنیم
_خب بزنیم
درباره چی؟
_درباره ازدواج!
خندید: تمام امروز رو درباره همین موضوع حرف زدیم
من که گفتم خیلی برای تو و رضوان خوشحالم و به نظرم ازدواج اتفاق خوبی توی زندگی هر دختر و پسره
حالا چرا دوباره راجع بهش حرف بزنیم؟
_میخوام بدونم نظرت درباره ازدواج خودت چیه؟
یادته قبلا که حرف میزدیم گفتم ازدواج میتونه تو رو از تنهایی دربیاره و صاحب خانواده کنه
مسئولیتهای سنگینی که مال تو نیست رو از دوشت برداره و نیاز عاطفیت رو تامین کنه
_آره یادمه
به نظر میاد اتفاق خوبی باشه ولی میدونی که اونجا کسی به ازدواج فکر نمیکنه
بنابراین من چطور میتونم توقع داشته باشم به این راحتی که شما ازدواج میکنید من هم ازدواج کنم
لبخند پر از استرسی زدم: خب...
خب مگه حتما باید اونجا این اتفاق بیفته
تصور کن آدمی از یه ملیت دیگه ازت خواستگاری کنه
یه مسلمان معتقد و خوش رفتار
اونوقت جوابت چیه؟
بلند خندید: اگر چنین شانسی بیارم قطعا از دستش نمیدم!
ولی قبول کن یکم رویاییه!
با این جواب جرئت بیشتری برای بیان جمله بعدی پیدا کردم:
_پس میشه گفت آدم خوش شانسی هستی چون این اتفاق افتاده!
گیج نگاهم کرد: منظورت چیه؟
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
به بام انس تو خو کردهام
چون کفتر جلدی🕊
که از هر گوشهای پَر وا کنم
پیشتو میآیم🤍
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
خیییی!!! خوصلهم سَل لفته.🙃🥱
هیشتی خم نیست بیاد باژی خُنیم.🥰
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
جــانان من...!
یِک نَفـــــر در اینجا
بَرای "نَفـــــس" کِشیدَن
"تُــ....ــو" را بَهانِه می کُند! 🤍🌿✨
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•😌 مرحبا بر جهاد اسلامی
شد امام زمان تو را حامی🌱
⃟ ⃟•☺️ ما که لب تشنه اشاراتیم
منتظر بهرِ یا لثاراتیم✌️🏻
محمد ژولیده ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1952»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
'سلامصبحگاهے'
شما را كه كنار گذاشتيم!
از آبىِ آسمان محروم شديم،
و از هواى پاڪ؛
با هم بيگانه شديم و
با خودمان تنها؛
سينههایمان تنگ شد
و نفسهایمان دشوار...
بیا و بهار روزگارمان باش...🥺🌱
السلام علیک یا ربیع الانام...🌸💕
#السلاماےهمهۍداروندارمن🙃•°
#صبحـتونبعشق🌸°•
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
🌼 امام حسن عسکری سلاماللهعلیہ:
سلام کردن به هر که بر او میگذری و نشستن در جای پایین مجلس، از تواضع است. ✨
✍🏻 تحف العقول - جلد ۱ ، صفحهٔ ۴۸۷ 📚
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🎐𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
من در تلفنم، نام همسرم را
با عنوان “شهیــــد زنــــده🌿” ذخیره کرده بودم؛
یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد!
به ایشان گفتم:
آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما میبینم
و عشق شهادت داری که برای من شهید زندهای
قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد
و گفت شمارهاش را بگیرم؛
وقتی این کار را کردم،دیدم شماره مرا با عنوان
“شریک جهادم و مسافر بهشت🕊️”
ذخیره کرده بود
گفت: از اول زندگی شریک هم بودهایم
و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزشترین داراییام را به خدا میسپارم و میروم.
#همسرشهیدجوادجهانی
.
.
𓆩توخورشیدےوبـےشڪدیدنتازدورآساناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🎐𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
تا حالا به موضوع حجاب از این زاویه نگاه نکردم!
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 فیلتر میشدیم
وقتی فیلتر شدن مد نبود!
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•