eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🇵🇸𓆪• . . •• •• امید غریبان تنها کجایی؟!😭💔 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🇵🇸𓆪•
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🇵🇸𓆪• . . •• •• امروز اما برای غم ِغزه ؛ سن ملاک نبود! لبیک گفتن به شعارِ "مسلمان نیست هر کس ندای کمک خواهی مسلمانی را بشنود و به داد آن پاسخ نگوید" بود که ملاک شد . - همانطور که حضورشان از آغاز انقلاب باعث دلگرمی بود و هست و خواهد بود . . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🇵🇸𓆪•
16055366503802779547538.mp3
8.16M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• جُندَنَا لَهُمُ ٱلغلِبُونَ. و سپاه ما بر كافران پيروزند . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_نهم چشمم در آینه بر تصویرم خیره مانده بود. چ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نجمه با ذوق نگاهم می کرد و مدام می گفت خاله چه قدر قشنگ شدی و به لباسم دست می کشید. ریحانه او را از من جدا کرد و به سمت حیاط هدایتش کرد و گفت: حالا بدو برو با بچه ها بازی کن. نجمه را بیرون فرستاد. در را بست و آمد کنارم نشست. حمیده هم آن طرف اتاق روی طاقچه کنار پنجره نشست. ریحانه گفت: شرمنده آبجی حرفایی رو که الان میخوام بهت بزنم رو باید مادر یا خانباجی بهت می زدن ولی چون کار داشتن منو فرستادن ریحانه شروع به صحبت کرد. حرف هایش طولانی بود و من که تا به حال از این همه ریزکاری ازدواج خبر نداشتم هراسی در دلم نشست. یعنی واقعا می توانستم از پس این مسئولیت بر بیایم؟ سرم سنگین شد و ترس تمام وجودم را فراگرفت. تمام بدنم گر گرفته بود. ریحانه که حال مرا دید با خنده گفت: چته دختر؟ نترس چیزی نیست که ... زندگی همینه پر از مسئولیت پر از مشکلات تو باید قوی باشی مطیع همسرت و به دلش باشی مشکلی پیش نمیاد خدا بعد ازدواج گفته باید تمکین کنی یعنی روی حرف همسرت روی خواسته های حلالش نه نیاری یک کتاب هست بعدا برات میارم بخونی تا بفهمی چقدر از پیامبر و ائمه در مورد زندگی مشترک و این که وظیفه ات چیه و چه باید بکنی حدیث هست. زن برادرم هم با خنده گفت: نترس هم چی ازدواج چیز وحشتناک و ترسناکی هم نیست. ما همه تجربه اش کردیم. ریحانه به حرف حمیده خندید. بعد رو به من گفت: یه جورایی حمیده راست میگه. شاید اولش بترسی، اذیت بشی، از خودت بدت بیاد ولی کم کم شرایط و وظایف زندگی مشترک رو می پذیری اگه میخوای زندگیت شاد باشه، همسرت ازت راضی باشه و زندگیت پر از صفا و صمیمیت و عشق باشه بهترین راهش اینه که وظایفت در قبال شوهرت رو به بهترین شکل همون طور که تو حدیث ها اومده انجام بدی . هرگز خودت رو از همسرت دریغ نکن. پیش اون خجالت رو باید کنار بذاری رو ترش نکنی و کاری نکنی که از ارتباط با تو سرد بشه هر اتفاقی هم که تو خلوت تون بیفته فقط مربوط به تو و همسرته و نباید برای کسی نقل کنی صدای یا الله از بیرون شنیده شد و پشت سرش صدای آقاجان که از دم در می گفت: عاقد آمد. دقیقه نگذشته بود که مادر و خانباجی سریع وارد اتاق شدند. خانباجی از ریحانه پرسید: گفتی بهش؟ حمیده هم گفت: از رنگ و روی پریده عروس خانم معلومه که بهش گفته و عروس توجیه شده حمیده ریز خندید و خانباجی لب گزید. مادر جلو آمدو مرا بغل کرد و چادر سفیدی را روی سرم انداخت . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چادر سفید ضخیمی بود که از زیرش چیزی را نمی دیدم. مادر دستم را گرفت و تا دم در اتاق آورد. ریحانه بیرون از اتاق کفش های سفید عروس را به پایم کرد. در حیاط مادر در حالی که مرا به سمت مهمانخانه می برد آهسته در گوشم می گفت: آروم باش دخترم، عاقد که شروع به خوندن خطبه کرد دفعه سوم که پرسید وکیلم میگی با اجازه آقا جانم بله. بله تنها نگی پشتت حرف بیفته بگن دختره هول بود. تو مهمونخونه سعی کن نخندی یه لبخند بزنی کافیه بخندی میگن عروس خیلی خوشحال و شاده که عروس شده سنگین باش. گریه هم نکنی که هم آرایشت خراب میشه هم مردم میگن عروس بچه اس. با کمک مادر از پله های مهمانخانه بالا رفتم. دود اسپند به مشام می رسید. به محضی که وارد اتاق شدم صدای دف و کف و کل فضا را پر کرد. چادر روی سرم بود که مرا روی صندلی کنار سفره عقد نشاندند. مهمان ها ساکت شدند که کسی گفت: ای بابا اون چادره رو از سرش بردارِین ببینیمش دیگری گفت: می ترسن عروس رو چشم کنی مادر احمد آقا جواب داد: نه خانما این حرفا چیه. خدا رو شکر تو جمع حسود و چشم شور نداریم. الان عاقد میاد دوباره حجاب کردن برای عروسم سخته. جوابش به نظرم خیلی عاقلانه آمد. صدای یا الله گفتن پدرم، برادرم و چند مرد دیگر به گوش رسید. همه خانم ها انگار حجاب کرده بودند. مرد ها وارد اتاق شدند. قلبم به شدت می تپید. احساس می کردم الان از سینه ام بیرون می زند یا این که از کار می ایستد. صدای مادر احمد به گوشم رسید که آهسته گفت: بیا پسرم این جا بشین وجود مردانه اش را برای اولین بار در کنارم احساس کردم که با کمی فاصله روی صندلی کناری ام نشست. مادرش باز آهسته پرسید: جات خوبه مادر؟ راحتی؟ چیزی لازم نداری؟ با صدای مردانه ای که در گوشم پیچید گفت: نه مادر جان ممنون. صدایش نه خیلی بم بود و نه خیلی زیر. صدایی میانه نه خیلی کلفت و نه خیلی نازک. عاقد اسم ما را پرسید و بعد گفت: قرآن رو باز کنید سوره نور رو بخونید. راضیه که بالای سرم ایستاده بود تا قند بسابد گفت: حاج آقا قبل اومدن شما عروس خانم سوره رو خوندن عاقد گفت: دوباره بخونن. موقع عقد ثواب داره سوره نور رو بخونن. بعد به داماد گفت: آقای داماد، قرآن رو بردار بین خودتون بگیر با هم بخونید. خم شد و قرآن را برداشت. مادر آمد کمی مرا به سمت چپ و به سمت او چرخاند و چادرم را کمی عقب کشید و مرتب کرد تا بتوانم قرآن بخوانم. او -احمد- قرآن را جلوی خودش و من گرفته بود. کتی مشکی بر تن داشت که آستین لباس سفیدش از زیرش بیرون زده بود. تا این زمان فقط صدایش را شنیده بودم و دستش را که قرآن را بین مان گرفته بود دیده بودم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• بی پناه و خسته و پر داغ و غرق ماتمیم دست ما را هم بگیر ای مهربان‌آقای ما... 💔 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• زیبا ترین جلوه ی هستی نقش بستن نگاه ست در چشمان بی قرار من... . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🌊 طوفان خروش و خشم ما در راه است👊 سوگند به آه، عمرتان کـوتـاه است⏳ ⃟ ⃟•🇵🇸 مـــــا ســـــورۀ فتحیـــم که برمی‌گردیم🚩 این تازه فقط اول بسـم‌الله است✌️🏻 میلاد عرفان‌پور ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1959» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•