فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
التماستمیکنمبیشتربمون
علیغریبه . . .💔
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_نودوهشتم جلو همه شوهرت رو ضایع کردی ها به
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_نودونهم
مادر همین بود.
هر کار اشتباهی می کرد زود عذاب وجدانش را می گرفت و در صدد جبران بر می آمد.
این اخلاقش را خیلی دوست داشتم.
نمی گذاشت زمان بگذرد و فراموشش شود. سریع برای خودش تنبیه در نظر می گرفت.
گاهی از طلاهایش مایه می گذاشت، گاهی روزه می گرفت، گاهی هم با انجام کارهای منزل افراد مسن و تنهای محله، رسیدگی به فقرا و یا عیادت از افراد مریض در محل سعی می کرد اشتباهاتش را جبران کند.
کم کم همه رفتند و خانه خالی شد.
مادر دوباره خانباجی را همراه راضیه راهی کرد تا کمک دست راضیه باشد.
کمی جمع و جور کردیم و اصل کارها را برای فردا گذاشتیم.
در رختخواب دراز کشیدم و کمی بدنم را کش و قوس دادم.
شب خوبی بود اما از بابت رفتارم با احمد ناراحت بودم.
نکند حق با راضیه باشد و از این که با او دست ندادم دلگیر شده باشد؟
نکند فکر کند در جمع او را بی عزت کرده ام؟
با این که خسته بودم اما همین فکر و خیال نگذاشت راحت خوابم ببرد و به سختی خوابیدم.
صبح روز بعد، صبحانه که خوردیم دوباره چادر به کمر بستیم و مشغول شدیم.
دوباره جارو، نظافت، گردگیری اتاق ها و جمع و جور کردن ظرف ها
بعد از ظهر همراه مادر و حمیده به خانه خاله کوچکم رفتیم.
خاله خیاط ماهری بود و لباس های جدید را می توانست بدوزد.
مادر پارچه هایی که برایم هدیه آورده بودند همراه چند پارچه دیگر که به گمانم تازه خریده بود به خاله داد تا برایم لباس های جدید و زیبا بدوزد.
خاله با سلام و صلوات اندازه هایم را گرفت.
با خاله به صحبت نشستیم و دم اذان به خانه برگشتیم.
مادر به مسجد رفت تا بعد از نماز روضه وفات حضرت زینب را بشنود و من و حمیده به خانه آمدیم.
وفات حضرت که رد شد مادر هر روز همراه ربابه به بازار می رفت و برایم جهیزیه می خریدند.
مادر را قسم داده بودم که در خرید جهیزیه چشم و هم چشمی را کنار بگذارد و همان اثاثی را که برای خواهرانم خریده بود برای من تهیه کند.
مادر هم گفت دیگر پشت دستش را داغ می کند دنبال چشم و هم چشمی برود.
در همین روزها خانه برادرم محمد امین تکمیل شد و آن ها به خانه خودشان نقل مکان کردند و برای همیشه از پیش ما رفتند.
همه برای کمک در چیدن خانه جدید به کمک شان رفتیم و از این که در شادی شان همراه شان بودیم خوشحال بودیم.
یک هفته بعد از رفتن به خانه شان ضیافتی برگزار کردند و همه را به صرف شام دعوت کردند.
روز ها می گذشت و تقریبا خرید جهیزیه من تمام شده بود.
چون خانه ای که احمد خریده بود برق نداشت به اصرار خود احمد وسایل برقی خریداری نشد.
مادر برایم گوشت و سبزی خشک می کرد و کنار می گذاشت.
محمد علی و محمد حسن هر وقت می توانستند همراه احمد برای کارهای بنایی خانه می رفتند تا زود تر کارها به سامان برسد.
شب ولادت امام حسین بود که بعد از شام آقاجان به مادر گفت که فردا ساعت 4 احمد همراه مادرش به دنبال مان می آید تا برای خرید عروسی برویم.
قرار شده بود خرید عقد و عروسی مان با هم باشد.
مادر رو به آقاجان گفت:
فردا؟!
چرا این قدر یهویی؟
من الان این موقع شب با کی هماهنگ کنم که فردا باهامون بیاد؟
آقاجان گفت:
کسی لازم نیست بیاد
خودتون چهارتا برید.
یه لشگر آدم بیان که دو نفر میخوان خرید کنن؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صد
مادر لب گزید و گفت:
این چه حرفیه آقا؟
رسمه برای خرید عروس و داماد چند تا بزرگتر و فامیل همراه شون باشن.
ما هم که خدا رو شکر بی کس و کار نیستیم که تک و تنها بریم خرید.
بر فرضم بریم بقیه بفهمن خبر ندادیم ناراحت میشن.
حداقل عمه ای، خاله ای
یا خانباجی، عروس مون و دخترا باید همراه مون بیان.
آقاجان به پشتی تکیه زد و گفت:
راضیه که بچه کوچیک داره گرفتاره.
ریحانه هم که بار شیشه داره می مونه ربابه.
اونم برای خرید جهیزیه همراهت اومده از کار و زندگی مونده
الانم بگی بیاد دیگه رقیه هم همراه تونه کسی نیست بچه های شیطونش رو نگه داره.
به محمد امین هم گفتم، گفت فردا حمیده میره خونه مادرش قراره گچ پاش رو باز کنن ببینن ان شاء الله خوب شده
خانباجی هم که سنی ازش گذشته پا نداره پا به پای شما راه بره.
می مونه پنج تا عمه و دو تا خاله که وقت نیست خبرشون کنی
خواهرای من که همه پیرن
خواهرای شما رو هم فکر نکنم باجناقای محترم بذارن بیان.
نهایتش کسی ناراحت شد بگو من دیر به شما خبر دادم و فرصت هماهنگی نبوده.
این جوری دروغ هم نگفتی.
حاج علی دیروز به من گفت من فراموش کردم به شما اطلاع بدم.
همه این ها به کنار حاج علی گفت ما کسیو نمیگیم بیاد فقط احمد و مادرش میان
دیگه اونا دو نفرن درست نیست مایه جمعیت ببریم و احمد بنده خدا رو تو خرج بندازیم برای اونا بخواد خرید کنه
_لازم نیست احمد آقا بخرن خودمون براشون خرید می کنیم.
_اخلاق احمد آقا رو نمی شناسی؟
مگه میذاره شما این کارو بکنی؟
همون خودت و رقیه برید بهتره.
فقط یه لطف کن فردا یه سر برید خونه راضیه به خانباجی خبر بدید قراره برید خرید از دلش در بیار.
من به آقا مظفر هم گفتم، قرار شده ربابه بیاد این جا اگه خریدتون طول کشید خونه باشه که محمد حسن و محمد حسین تنها نمونن
محمد حسین گفت:
آقاجان نمیشه منم با آبجی و مادر برم؟
آقاجان دستی در موهای برادر هشت ساله ام کشید و گفت:
تو بری کی فردا حواسش به کارای حجره کربلایی عماد باشه
_آقاجان محمد حسن هست که
من با مادر و آبجی برم
آقاجان به رویش لبخند زد و گفت:
محمد حسن که مشغول کاره
شمایی که حواست به دخل و خرج و اومد و شد مشتریاس
کربلایی میگه تو نباشی کارش می لنگه.
مادرت و رقیه فردا میخوان برن لباس و طلا بخرن تو مردشدی اگه بری فقط حوصله ات سر میره
منم نمیرم چون برم هم پا درد می گیرم هم حوصله ام نمی کشه.
محمد حسین که از حرف های آقاجان بادی به غبغبش افتاده بود گفت:
باشه پس منم نمیرم. مثل بقیه مردا میرم سر کار.
محمد حسن هم گفت:
تازه پسرای آبجی ربابه اگه بیان شب که اومدیم خونه می تونیم با هم فوتبال بازی کنیم.
پسرها با هم سر گرم شدند که آقاجان رو به مادر گفت:
پس دیگه فردا حواس تون باشه.
ساعت 4 میان خودتون برید نمیخواد کسیو خبر کنی.
غصه بچه هارم نخور ربابه میاد پیش شون
مادر با دلخوری گفت:
باشه آقا هر چی شما بگی.
امر، امر شماست.
خودتون بریدی و دوختی با همه هم هماهنگ کردی دیگه
دستت درد نکنه.
آقا جان از مادر دلجویی کرد و گفت:
قهر نکن خانم جان
گفتم که فراموش کردم زودتر بگم
برای جبران فراموشکاریم گفتم حداقل ربابه بیاد این جا دلت جوش خونه و بچه ها رو نزنه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی.
امام رضا(ع) میفرمودند:
ادب، با رنج و سختی به دست
میآید و کسی، آن را به دست
میآورد که برایش زحمت بکشد🌸🍃
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
ایندا اینهمه دَشَنگه . [😍]•
هی دِیَم بیام ژیالت. [😊]•
دعا بُتُنم. [🤲📿]•
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
مثلِ |💫
خیابانهایبارانخوردهپاییز |🍂
وقتیکههستی |🪴
حالواحوالدلمخوباست |😌
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1205»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبح آمده آسمان دلانگیز شده
برگ از رخِ زرد کوچه آویز شده ...💛🍂
✍️🏻صفیه قومنجانی
#صبح_بخیر🪷
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
و جز اینمـ
هنـرے نیسـتــ
ڪہ آشــ🏠ــیان #تُ باشم
#شاملو
#پناهم_باش💖
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
از خانم ها می پرسه چرا #حجاب دارید⁉️
بشنوید جوابشون رو 😍❤️
جوابهاشون جالبه🌾
#امام_زمان
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
"عشق یعنی پذیرفتن مسئولیت!!!"
🔹 مسئولیت پذیری، خصوصیتی است
که یک بزرگسال را از کودک متمایز میکند
و میتوانید همین معیار را به ازدواج و
رابطه نیز ربط دهید.
🔸 این خیلی خوب است که کسی را
داشته باشید که بتوانید به او تکیه کنید،
اینطور نیست؟ و آیا حاضرید آن نفر شما
باشید؟ بله، ازدواج تعهدات جدی به دنبال
دارد و همان چیزی است که رابطهتان را
تقویت میکند.
✅ اگر کسی بگوید: ازدواج تغییری در
مسئولیتهایم ایجاد نمیکند، نشانگر این
است که او هنوز آمادگی یه رابطهی بلند
مدت را ندارد.
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 دوستم زنگ زد گفت دارم میام خونتون؛
مثل جن زده ها پریدم اتاقمو مرتب کردم،
جاروبرقی کشیدم، لباسامو ریختم لباسشویی،
و... بعدش اومدم تو حال پیش مامانم؛
گفت چای بریزم؟☕️
گفتم بذار ببینم شیرین کی میاد بریز😌
گفت نمیاد😔 من گفتم زنگ بزنه
بلکه اتاقتو مرتب کنی😐
رفیق بی کلک مادر🌱😀
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 761 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
نوشتهبود وقتی رمز عملیات یازهرا میشد
همه از ناحیه پهلو مجروح میشدند💔 . . .
#یارالیزهرا🖤
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صد مادر لب گزید و گفت: این چه حرفیه آقا؟ رسم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدویکم
مادر گوشه اتاق نشست و من در حالی که ظرف های شام را در سینی می چیدم از اتاق خارج شدم.
پیش از ظهر بود که ربابه با دو پسرش به خانه مان آمد .
آرایشگر مادر تازه رفته بود و صورتم کمی ورم داشت.
نهار خوردیم و کمی به صحبت نشستیم.
ساعت سه و نیم کم کم حاضر شدیم.
مادر پول هایی که آقاجان برای خرید داده بود را در کیسه پولش گذاشت و به گردنش انداخت.
کمی را هم در جورابش مخفی کرد.
مقداری هم به من داد تا در کیفم بگذارم.
ساعت کمی از چهار گذشته بود که در خانه مان کوبیده شد.
مادر در را باز کرد و تعارف کرد که احمد و مادرش داخل بیایند و با چای یا شربت از آن ها پذیرایی کنیم اما مادر احمد تشکر کرد و گفت وقتی برگشتیم برای صرف چای می آیند.
چادر مشکی ام را پوشیدم و همراه مادر به کوچه رفتم.
با مادر احمد روبوسی و حال و احوال کردیم و به ظرف ماشین احمد رفتیم.
مرد دوست داشتنی من کت و شلوار کرم رنگی پوشیده بود و با لبخند با ما سلام و احوال پرسی کرد.
از دیدنش همه وجودم پر از شوق شد و جمع کردن لبخند از روی صورتم کار آسانی نبود برای همین با چادر رویم را محکم گرفتم.
مادرش تعارف کرد صندلی جلو بنشینم اما من تشکر کردم و صندلی عقب پشت سر احمد نشستم.
بی ادبی بود در حضور مادرش من جلو بنشینم.
مادر هم کنارم نشست.
احمد آینه ماشینش را روی صورتم تنظیم کرد و در طول مسیر مدام به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم.
دل مان به همین نگاه ها و لبخند ها خوش بود و از نگاه به هم ذوق می کردیم.
به بازار که رسیدیم اول به مغازه طلا فروشی رفتیم.
چون سرویس طلا قبلا هدیه داده بودند فقط قرار بود حلقه بخریم.
من در حال تماشا بودم که احمد خودش حلقه ظریف و زیبایی را انتخاب کرد و به دستم داد.
به نظرم از همه حلقه ها زیباتر بود و مقبول سلیقه مادرم هم افتاد اما مادرش گفت:
خیلی قشنگه ولی زیادی سبکه یه چیز سنگین تر براش بردار پسرم.
مادرم گفت:
حاج خانم وزن و حجمش مهم نیست. این خیلی قشنگه و به نظرم برازنده است.
رقیه هم همینو پسندیده مگه نه مادر جان؟
سر تکان دادم و گفتم:
بله خیلی قشنگه و به نظرم همین خوبه.
مادر احمد سر تکان داد و گفت:
باشه دخترم. اگه دوسش داری همینو بر می داریم ولی اگه به دلت نیست هر چی خودت می پسنذی و دوست داری بردار.
تشکر کردم و گفتم:
ممنون همینو اگه میشه برام بردارین.
مادر هم به احمد گفت:
پسرم شمام یه حلقه انتخاب کن برات برداریم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدودوم
احمد تشکر کرد و گفت:
ممنونم مادر جان ولی طلا برای مرد حرامه.
مادر گفت:
بله مادر می دونم حرامه. ولی رسمه.
شما بخر نپوش.
یادگاری نگهش دار یا بعدا ببر عوضش کن برای خانومت بخر یا بفروشش.
احمد لبخند زد و گفت:
ممنون مادر جان نیازی نیست واقعا.
احمد انگشتر نقره ای که آقاجان شب میلاد امیرالمومنین به او هدیه داده بود را نشان داد و گفت:
همین برام کافیه و به دنیا طلا می ارزه.
با این حرف احمد مادر دیگر اصرار نکرد و از طلافروشی خارج شدیم.
به هر مغازه ای می رفتیم احمد دست روی زیباترین جنس می گذاشت و خوش سلیقه گی اش را به رخ همه مان می کشید.
آن قدر خوش سلیقه بود که کسی با نظرش نمی توانست مخالفت کند.
نزدیک اذان مغرب بود که برای رفع خستگی کنار بازار نشستیم.
احمد برای مان بستنی خرید و بعد از خوردن بستنی ها به مسجد بازار رفتیم و نماز خواندیم.
بعد از نماز برای خرید لباس عروس رفتیم.
لباس های سفید و پرچین و مروارید دوزی شده پشت ویترین مغازه ها خود نمایی می کرد.
بعضی از لباس ها کمی باز بودند و به سلیقه من نبود.
به سه یا چهار مغازه رفتیم تا این که احمد لباسی را نشانم داد که هم به نظر خودم زیبا آمد و هم احمد گفت:
اینو که بپوشی عین فرشته ها توش می درخشی.
لباس را پوشیدم و جلوی آیینه ایستادم.
مادر مسحورم شده بود و قربان صدقه ام می رفت.
مادر احمد با رضایت نگاهم می کرد و احمد آن چنان غرق تماشایم بود که حتی ذره ای به خانم صاحب مغازه که با او صحبت می کرد توجهی نداشت.
صاحب مغازه اندازه هایم را گرفت و قرار شد لباس را کمی تنگ کند و بعدا احمد برای تحویل گرفتنش بیاید.
لباس عروس آخرین بخش خرید مان بود و به مقصد خانه سوار ماشین احمد شدیم.
ربابه شام پخته بود و چای دم کرده بود.
خرید ها را در ماشین احمد گذاشتیم و همه برای چای نوشیدن و استراحت به داخل خانه رفتیم.
هر چه مادر تعارف کرد برای شام بمانند مادر احمد قبول نکرد و گفت در فرصتی دیگر حتما برای شام مهمان مان خواهند شد.
چون بعد از ظهر با هم به خرید رفته بودیم دیگر احمد شب در خانه مان نماند و با حسرتی در دل از هم خداحافظی کردیم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🍭𓆪• . . •• #نےنے_شو •• ایندا اینهمه دَشَنگه . [😍]• هی دِیَم بیام ژیالت. [😊]• دعا بُتُنم. [🤲📿]•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
🍃 پیامبر گرامی اسلام (ص) فرمودن:
❇️ فرزندان خودتون رو بر سه محور تربیت کنین.
حالا اون سه تا چیه؟🤔
☝️ محبت من
✌️ دوستداشتن اهلبیت من
👌اُنس با قرآن کریم
😉 من نگفتما؛ پیامبر فرمودن
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
👌﴾ جرعهبهجرعه
میدهمشعربهنوشِدلبرم📝
دلکهنکرداثربهاو❤️
شعرکندمگراثر ﴿😌
حافظ ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1206»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبح نہ از طلوع آفتابـ☀️
نہ از آواز🎶 گنجشڪ ها
صبح از ⇩
| صبحبخیرتو❤️ | آغاز مےشود
و با لبخندت ادامہ مےیابد ...
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
دستــ✋🏻ــم را بگیر
من آدمے هسـتـ😌ـم
ڪہ دســــ👐🏻ـــتـانــت را
وطــ🌍ـــنِ خود مےبینم😍
#بال_پروازم_باش🕊
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
• رفتار پدرش خوب نبود، اما مهم خودشه😊
• فرهنگ خونوادهشون فرق داره، اما مهم خودشه 😊
• خانوادههامون با هم مشکل دارند، اما مهم خودشه 😍
برای یه ازدواج خوب،
اینکه بگیم
😌 «من کاری به
خانواده فرد مقابل ندارم»
درست نیست؛ چون:
💚 اول اینکه
فرد مقابل (همسر)، جزئی از همون
خانواده و فامیل و شاخهای از همون
درخته و برای همین، خیلی از صفات
اخلاقی، روحی، عقلی و جسمی اون
خانواده از طریق وراثت و تربیت، به
او و بعد به فرزندانش منتقل شده و میشه
💜 دو اینکه
اگه همسر ما با خانواده و فامیلش،
کاری نداشته باشه، اونها باهاش کار دارن
و مخصوصا مادر و پدرش، بطور عادی
نمیتونن از فرزندشون دل بکَنند
💙 سه اینکه
بدنامی و خوشنامی خانواده همسر،
تا آخر عمر همراه انسانه و توی زندگی،
این شرایط روی کارها تاثیرگذاره
❤ چهار اینکه
خانواده هرکس، حتی اگه اخلاق و
رفتار مناسبی نداشته باشند، بال و
پر آدمند و گرفتن این تکیهگاه مهم
از همسرمون، عواقب داره...
برای همین
توی دوران خواستگاری،
توجه به همتایی خانوادهها
اهمیت داره...
مخصوصا
اگه این خواستگار،
به خانوادهش وابسته هم باشه...🌸🌿
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
[😬]هنوزمواسھخریدازکیسھهاۍ
پلاستیکے استفادھ میکنے؟!
[🛍]بهتر نیست بھ جاۍ استفاده
ازکیسھهایپلاستکےازکیسھهای
پارچھای استفاده کنیم؟!
[🌱]هم مقرونبھصرفھهستن
هم بھمحیط زیست و سلامت
ما آسیبے نمیرسونند!
♡خیلےراحتممیتونیبا پارچھهایی
کهتویخونھداریدرستشونکنے^^
#ایده_نو
#خانومِخوشسلیقھ
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
دعوا نمک زندگیه ? 🩵
اختلاف نظر و بحث تو زندگی مشترک حتی تو رابطه های دیگه طبیعیه اما کش پیدا کردن و به دعوا تبدیل شدنش اگه مدام تکرار بشه خطرناکه 😱
اگه یاد بگیریم چجوری با همدیگه صحبت کنیم خیلی از دعوا ها حتی به وجود نمیاد اما وقتی همدیگه رو درک نکنیم یا نتونیم منظورمون رو واضح بگیم میتونه شروع بحث باشه☺️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامانم زنگ زد گفت:
حواست به مدارکت باشه👌
گفتم مامان بعد از سه سال تنهایی
زندگی کردن، میشه مثل بچهها باهام
حرف نزنی⁉️ تا تلفن رو قطع کردم،
دیدم یه خانمی پشتم میدوه که
کیف مدارکم که کف زمین افتاده بود رو
بهم بده😏😀
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 762 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
کلافه بود ..
نمیدانست چه کند،
شب و روز برایش یکی شده بود،
با چاه سخن میگفت ..
همه میپرسیدند علی، چرا ..؟!
بهانهای میآورد؛
اما زمزمهی قلبش این بود،
دلتنگ فاطمهام :))💔
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدودوم احمد تشکر کرد و گفت: ممنونم مادر جان
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوسوم
با صدای در با تمام وجودم به سمت در پرواز کردم.
در را باز کردم و با لبخند دندان نمایی سلام کردم.
او هم با لبخند شیرینی جواب سلامم را داد و پرسید:
خوبی عروسک خانم؟
چادرم را جلو کشیدم و گفتم:
بله خدا رو شکر.
بفرمایید تو.
احمد تشکر کرد و گفت:
نه دیگه مزاحم نمیشم. بی زحمت مادر رو صدا بزن زود بریم.
_باشه چشم. الان میاییم.
در را باز گذاشتم و به حیاط رفتم و مادر را صدا زدم.
مادر چادر پوشیده بیرون آمد و گفت:
برو چادرت رو عوض کن بریم
چادر مشکی ام را از روی بند رخت برداشتم و از خانباجی که یکی دو روزی بود برگشته بود خداحافظی کردم و همراه مادر به کوچه رفتم.
قرار بود به خانه ای که احمد خریداری کرده بود برویم تا مادر در و پنجره ها را اندازه بگیرد و پرده بدوزد.
خانه در محله ای پایین تر بود.
کوچه ها خاکی بود و نسبت به محله خودمان مشخص بود فقیر نشین است.
خانه در ته کوچه بن بست بود و تنها یک خانه بین این خانه و مسجد فاصله بود.
در خانه چوبی و قدیمی بود.
احمد کلید انداخت و در را باز کرد.
روبروی در دالان کوچکی قرار داشت و در انتهای دالان چند پله بود.
از پله ها که پایین رفتیم به حیاط رسیدیم.
حیاط بسیار کوچکی بود. یک حوض کوچک در آن قرار داشت و یک باغچه مربعی بسیار کوچک که تک درخت انگوری در آن کاشته شده بود که با شاخ و برگش بالای حوض را مسقف و سر سبز کرده بود.
حیاط آجر فرش بود.
در سمت راست مان اتاق ها قرار داشته بود و روبروی در حیاط مطبخ، مستراح و یک انباری کوچک بود.
احمد به سمت اتاق ها راهنمایی مان کرد.
یک اتاق بزرگ حدودا دوازده متری و یک اتاق بزرگتر که احمد می گفت حدود سه فرش در آن پهن می شود و قرار بود مهمانخانه مان باشد.
زیر اتاق ها هم زیر زمین قرار داشت که احمد در آن حمام ساخته بود و آبگرمکن نفتی گذاشته بود.
از زیر زمین به مطبخ هم لوله کشی آب کرده بود و مطبخ هم شیر آب داشت و می شد راحت در خود مطبخ ظرف شست و دیگر کنار حوض نرفت.
مطبخ تقریبا بزرگ اما تاریک بود. مطبخش تنها یک پنجره کوچک داشت و به سختی نور وارد آن می شد.
مادر گفت:
کاش پنجره این جا رو می شد عوض کنید خیلی تاریکه.
برقم که ندارین همه اش باید چراغ نفتی روشن باشه
احمد گفت:
با بنا صحبت کردم قراره پس فردا بیاد درستش کنه.
مادر گفت:
بی زحمت زودتر بگید بیاد قراره جمعه اثاث بیاریم.
احمد دست روی چشمش گذاشت و گفت:
چشم مادر جان.
از مطبخ بیرون رفتیم. مادر گفت:
خونه خوبیه.
دستت درد نکنه پسرم.
الهی با دل خوش و حال خوب همیشه توش کنار هم زندگی کنید.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوچهارم
روز های باقیمانده تا جهیزیه چینی با جنب و جوش بیشتری همراه بود.
مادر و خانباجی می دوختند، ربابه و ریحانه گلدوزی می کردند و من و حمیده وسایل تزئینی و گل درست می کردیم.
دهم شعبان که از راه رسید وسایل جهیزیه بار وانت شد و با حضور خانواده ها و فامیل به خانه احمد برده شد.
خانم ها با شور و شوق جهیزیه را چیدند، وسایل اتاق و مطبخ تزیین شد و خانه مهیای زندگی کردن شد.
چون خانه احمد برق نداشت برای صرف شام به خانه پدر احمد رفتیم و همه فامیل مان مثل دفعه اولی که خودمان به این خانه پا گذاشته بودیم شگفت زده شدند.
بعد از صرف شام مادر احمد از مادرم تشکر کرد و مادر هم خلعتی ها را تقدیم شان کرد و کم کم خانه شان را ترک کردیم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
روز نیمه شعبان از راه رسید.
از شب قبل همه مشغول فعالیت بودند.
صندوق های میوه، طبق های شیرینی، کاسه های قند همه آماده شده بود.
دیگ های غذا بار گذاشته شده بود و ظرف و ظروف همه آماده شده بود.
تا ظهر من هم پا به پای خواهرانم مشغول کار بودم.
بعد از ظهر همراه خانباجی به حمام رفتم و دوباره مثل زمان بله برانم در اتاق باید تنها می ماندم اما این بار از ترس و دلهره و نگرانی خبری نبود.
دلم می خواست زود شب شود، جشن تمام شود و من و احمد زود به هم برسیم.
دو هفته بود که فقط در حد چند دقیقه با هم بودیم و بیش از حد دلتنگش بودم.
دم عصر بود که آرایشگر آمد.
اصلاحم کرد و سر و صورتم را آراست.
لباس پوشیدم و در اتاق نشستم.
کم کم مهمان ها از راه رسیدند و صدای دست و مولودی خوانی فضای مهمانخانه را پر کرد.
در حال خودم بودم که در اتاق باز شد و مادر وارد اتاقم شد.
به احترامش از جا برخاستم.
جلو آمد و مرا بغل گرفت و بوسید.
مرا محکم به خود فشرد و صدای هق هق گریه اش در اتاق پیچید.
خودم را از آغوشش جدا کردم و با نگرانی پرسیدم:
چی شده مادر جان؟
چرا گریه می کنی؟
اتفاقی افتاده؟
مادر اشکش را پاک کرد و گفت:
نه عزیزکم، نه دخترکم، چیزی نشده
هنوز نرفته دلم برات تنگ شده
تو بری خونه خالی میشه.
صفای خونه مون تو بودی.
دختر چشم و چراغ خونه است.
تو بری دیگه خونه مون نور نداره، صفا نداره.
به مادر گفتم:
مادرجان این حرفا چیه؟
نور خونه چراغ خونه شمایین
صفای خونه به خنده های شماست.
من که جز اذیت براتون کاری نکردم تا الان.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•