•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
••یکی از اخلاقهایی که گاهی از اوقات خانمها دارند،این است که وقتی عصبانی هستند "منفیبافی کلی" میکنند.••
مثلاً میگویند: من از تو هیچ خیری ندیدم!
شاید شما تعجب کنید که چرا برای یک مسئله کوچک یا بزرگ همسرم اینقدر دیدش به همهچیز منفی شده است در حدی که همه کارهای خوب من را فراموش کرده است!••😢
این جور مواقع سعی کنید با دلداری و تایید حرفهای او و جدی نگرفتن این حالت در خانمتان از این موقعیت خارج بشید.••🏃🏻
در این مواقع هیچوقت تصور نکنید که همسرتان این حرفها را از ته دل میزند...••😌
•• #استاد_پناهیان ••
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهفتادوچهارم محمد علی لحافی برداشت. دور خ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادوپنجم
آه کشیدم و گفتم:
ان شاء الله هر چی خیره همون پیش میاد.
برگه های پاره پاره کتاب ها را در یکی از جعبه ها گذاشتم و از جا برخاستم و گفتم:
پاشو بریم دیگه.
چادرم را تکاندم و از انباری بیرون آمدم.
از حیاط که بیرون آمدم محمد علی پرسید:
درو قفل نمی کنی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
لازم نیست. وسیله سالمی تو خونه نیست که بترسم دزد بیاد ببره.
محمد علی کلید را از دستم گرفت و گفت:
چرا هنوز یه چیزایی پیدا میشه که سالم باشه مثل فرشات، قابلمه هات، اجاقت و خیلی چیزای دیگه.
در را قفل کرد و روی موتور سوار شد و گفت:
بشین بریم.
بقچه لباس هایم را جلویم گذاشتم و گوشه های لباس محمد علی را محکم گرفتم.
به کوچه خانه آقاجان که رسیدیم مادر دم در حیاط منتظرمان ایستاده بود.
محمد علی موتور را که خاموش کرد و گفت:
خدا به دادم برسه.
به حرف او خندیدم و از موتور پایین آمدم.
به مادر سلام کردم.
مادر عصبانی جواب سلامم را داد و گفت:
هیچ معلوم هست شما کجایید؟ دلم هزار راه رفت گفتم تو بارونا زمین خوردین معلوم نیست زنده این یا مرده
محمد علی مادر را به داخل حیاط راهنمایی کرد و در را بست و گفت:
الحمدلله که می بینین سالمیم طوری مونم نشده.
مادر با تعجب به محمد علی نگاه کرد و گفت:
این پیراهن کیه تو پوشیدی؟
محمد علی گفت:
پیراهن احمد آقاست. لباس خودم خیس شده بود.
مادر جلوی مان ایستاد و با تعجب پرسید:
پیراهن احمد آقا؟!
آقاجان به حیاط آمد.
به او سلام دادیم.
محمد علی گفت:
بعد زیارت رقیه اصرار کرد ببرمش خونه اش منم بردمش
آقاجان به محمد علی تشر زد و گفت:
تو رقیه رو کجا بردی؟
رنگ من که بماند رنگ محمد علی هم از تشر آقاجان پرید و به تته پته افتاد و گفت:
یه سر بردمش خونه اش ...
آقاجان عصبانی جلو آمد و گفت:
پسر تو عقل داری؟
خواهرت رو که تازه رو پا شده برداشتی بردی اونجا که دق مرگش کنی؟
تو ندیده بودی اون خونه به چه وضعی افتاده؟
محمد علی درمانده گفت:
حالا که چیزی نشده آقاجان... می بینین که حالش خوبه
آقاجان عصبانی گفت:
حتما باید طوریش می شد که بفهمی کارت اشتباهه؟
حتما باید بلایی سر خودش یا بچه اش بیاد بفهمی؟
نباید قبل انجام یه کاری یکم فکر کنی؟
درست نبود محمد علی این طور به خاطر من مورد عتاب قرار بگیرد.
تا به حال آقاجان در مقابل بقیه هیچ کدام مان را عتاب نکرده بود و از ترس قلبم در دهانم می تپید. با ترس و لرز و صدایی لرزان گفتم:
آقاجان محمد علی تقصیری نداره ...
من اصرار کردم ...
_تو اصرار کنی اون نباید از خودش بفهمه صلاح نیست تو بری اون خونه؟
_چند بار نه آورد ولی وقتی قسمش دادم قبول کرد.
آقاجان عصبانی گفت:
تو بیخود کردی قسم دادی.
از حرف آقاجان مادر هین بلندی کشید و من هم خشکم زد.
آقاجان عصبانی دستی به ریشش کشید و لا اله الا الله گفت.
هیچ وقت آقاجان با هیچ کدام مان این طور حرف نزده بود و هیچ کدام توقع نداشتیم.
آقاجان چند قدمی راه رفت و دوباره به سمت مان برگشت. با صدایی که می لرزید گفت:
بابا جان یکم به فکر خودت باش.
تو و اون بچه دست من امانتید.
احمد شما رو پیش من گذاشت تا خیالش از بابت شما راحت باشه، بدونه اتفاقی براتون نمی افته.
بلایی سرتون بیاد من جواب احمد رو چی بدم؟
نکن این کارا رو باباجان ...
دلت میخواد من پیش احمد و حاجی صفری شرمنده و سرافکنده بشم؟
سر به زیر و شرمنده با صدای لرزانی گفتم:
خدا نکنه آقاجان شما شرمنده بشین ... من غلط بکنم باعث شرمندگی تون بشم.
آقاجان بعد از سکوتی تقریبا طولانی گفت:
برو وسایلات رو بذار من تو ماشین منتظرتم بریم مریض خونه ملاقات مادر احمدآقا.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادوششم
آقاجان از کنارم رد شد و ناخواسته تنه اش به تنه ام خورد.
برای من که از گل نازکتر از آقاجان نشنیده بودم این عتاب شنیدن و تنه خوردن خیلی سنگین و سخت بود.
بغض به گلویم چنگ انداخته بود و گلویم را می فشرد. انگار که هوا برای نفس کشیدنم کم بود.
بقچه و کیفم را لب ایوان گذاشتم و به سمت دستشویی دویدم.
چادرم را زیر بغلم زدم،
گره روسری ام را باز کردم و چند بار به گلویم دست کشیدم و بلند بلند نفس کشیدم.
اختیار اشک هایم هم انگار در دست من نبود.
صدا دار نفس می کشیدم. انگار داشتم خفه می شدم.
صدای مادر را از پشت در دستشویی شنیدم:
رقیه مادر خوبی؟
در دستشویی را نیمه باز گذاشته بودم.
مادر در را باز کرد و داخل آمد.
چشم های او هم خیس اشک بود. با بغض پرسید:
خوبی مادر جان؟
دست هایش را به سمتم دراز کرد و من خودم را در آغوشش انداختم.
خودم را محکم به مادر فشردم و لب هایم را به هم فشردم مبادا صدای گریه ام بیرون بیاید.
همیشه در همه غصه ها به آغوش آقاجان پناه می بردم و خیلی کم طعم گرمای آغوش مادرم را در ناراحتی هایم چشیده بودم.
مادر پشتم را نوازش کرد و گفت:
اگه آقات چیزی گفت از سر نگرانی بود.
دلش نمیخواد برای تو و بچه ات اتفاقی بیفته.
غم و غصه های خودت کافی بود نباید به اون خونه می رفتی.
محمد علی بی عقلی کرد.
به سختی لب زدم:
خودم خواستم.
_خودت خواستی ولی محمد علی نباید قبول می کرد
_تقصیر محمد علی نیست
مادر پشتم را نوازش کرد و گفت:
تقصیر هیچ کس نیست. خودتو ناراحت نکن مادرجان.
این روزا هم میگذره و تموم میشه.
به فکر بچه ات باش.
با این حالِت و خونریزیات معجزه اس اگه زنده بمونه
مادر از کجا می دانست خونریزی دارم؟
با تعجب خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و خیره اش شدم.
مادر آه کشید و گفت:
برو صورتت رو بشور بریم بیمارستان ملاقات مادرشوهرت
برو زود باش آقات بیرون منتظره.
چادرم را از زیر بغلم باز کردم و روسری ام را مرتب کردم.
از شیر آب روشویی مشتی آب به صورتم زدم و صورتم را با چادرم خشک کردم و گفتم:
بریم.
مادر رفت چادرش را از روی بند حیاط برداشت و پرسبد:
کیفت رو نمیخوای؟
سر به بالا تکان دادم و گفتم:
نه.
_خیلی خوب بریم.
با هم از خانه بیرون آمدیم و سوار ماشین آقاجان شدیم.
آقاجان بی هیچ حرفی ماشین را روشن کرد و به راه انداخت.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
راهی صحن حرم شد باز هم قلبم، ببین🥰
از درون قلب من، باز است راهی تا حرم🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜ شِکل
‹لبخَندت›☺️
قشنگِترینِ👌
آفَرینشِخُداس🌱 ᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1245»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
/🍁/ از #دیروز تـ یاد بگیر😌
/🌸/ براے #امروز زندگے ڪن😊👌
/☘/ و به #فردا امیـ✨ـد داشته باش😍
#صبحتون_سرشاراز_امید🌤
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
یه سوالی که
🔆 توی جلسات خواستگاری
ذهنمون رو درگیر میکنه
اینه که این حرفها
چقدر مهمه و چقدر فایده داره...؟ 😶
تشخیص درستی حرفها
راههایی داره اما
حتی اگه طرف مقابل
#صداقت نداشته باشه،
🌿 حرف زدنها مهمه... چون 👇🌸
💜 با حرف زدن، #درونیات افراد،
مشحص میشه
اینکه چه فکری دارند،
چی براشون توی زندگی مهمه
💜 از حرفهای هر فرد
میشه به میزان #رشد عقلانی و
هوش اجتماعی او پی برد
اینکه به
بلوغ فکری کافی رسیده یا نه
بعلاوه
💜 حرفهای قبل ازدواج
ایجاد نوعی #تعهد در دو طرفه،
و شخص رو وادار میکنه
حتی اندکی هم
که شده پای حرفش بِایسته
💜 حرفهای قبل از ازدواج
نوعی #اتمام_حجت هم هستند
یعنی ما به طرف مقابل
حرفها رو میگیم
تا بعدها ندونستن مسائل
بهونه برای ایجاد مشکلات نشه....
در هر صورت
#توکل برای ازدواج
🎀 مهمترین اصله اما توی
جلسات خواستگاری
سعی کنیم
با صداقت حرف بزنیم
و از #خواستگارمون بخوایم
سوالها رو درست و با صداقت جواب بده..
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
میدونم میاد یه روزے😌
میگیرم دســ🤝ـــتاتو راحت
آرزوم اینه #دوتایے
#منوتو 💕
حـ🕌ـرم
زیـــارتــ😍ــ
#هدیهشاهخراسانےتو👈🏻💚
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
نگاهم کرد و گفت:
میدانۍ رنجِ تو از چیست؟!
تو بھ آنچھ نباید،بسیار مےاندیشی..
💌🌿
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 خواهرم لحظه انفجار توی مسیر گلزار
شهدای کرمان بوده؛ میگه یه دختر بچه که
موهاش سوخته بود، جیغ میزد و دنبال مامان
باباش میگشت...
دستشو گرفتم که مادرشو پیدا کنم پدرش از
راه رسید و از مدل گریه کردنش فهمیدم مادر
شهید شده...😔
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 803 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما✨
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
••«وَ جَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّةً وَ رَحمَة»••
آقا میخواهید همسر انتخاب کنید ببینید کی را میخواهید انتخاب کنید.
این کسی که دارید انتخاب میکنید پسفردا باید بهش رحم کنید.
میتوانی رحم کنی یا نه؟ و آن هم میتواند به شما رحم بکند یا نه؟ خانواده محلّ رحم کردن است.
اعضای یک خانواده، یک زوج بخواهند مچ همدیگر را بگیرند جفتشان بیچاره هستند، بدبخت هستند.
هر کی بیشتر مچ بگیرد ته جهنّم است جایش. من خیال شما راحت کنم. جهنّم را گذاشتند برای زن و شوهری که با عیبهای هم آشنا شدند، حالا هی مچ همدیگر را میگیرند.
•• #استاد_پناهیان ••
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•