•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
نذر کردم گر ببینم
روے زیـبـــــــاے #تُ را
یکصـد و ده بیـ📿ـت تنها
خـرج چــشــ👀ــمانـت کنـم😍
#لاحول_ولاقوت_الا_بالله📿
#به_چشمانت_به_چشمانت🧿
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
Tahdir joze29.mp3
4M
•𓆩🎧𓆪•
.
.
•• #دلارام ••
رمضان میرود و
پشت سرش هم دل ما✨
رفتتاسالدگرزندهبمانیمیانه . . .
○تندخوانیقرآنکریم📖
○بهنیابتازشهید احمدمشب
وشهیدبابکنوریهریس🕊
○بانوایاستادمعتزآقایی
○جزء بیستونهم🤍
.
.
𓆩هرگزنَمیردآنڪہدلشزندهشد بهعشق𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🎧𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 29 روز از ماه رمضان گذشت
هنوزم که هنوزه نفهمیدم چرا موقع سحری
وقتی مجری میگفت "یک دقیقه به اذان
صبح"، بابام جوری دستور حمله برای آب
خوردن صادر میکرد که انگار قرار بود
بریم توو شعبابیطالب🤨😁😞
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 883 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
بهــ پــایــان آمد این دفتر
حکـایت همچنان بـاقیـست :)❤️
پــیشنهاد مـا بـرای آخـرین افـطار مـاه مـبارک رمضان بهـ شمــا...
پـاستـای بـدون گـوشت!🍝
مـواد مـورد نـیازمون:
پاسـتا پنه : ۳۰۰ گرم
شـیر : ۲۰۰ میلی لیتر
گـوجهـ متوسط : ۴ عدد🍅
رب گوجه : ۲ قاشق🥫
سـیر : ۲ حبه🧄
روغـــن زیتون : بهـ مـیزان دلـخواه
نمـک و فلفل سیاه 🧂
پاپریکـا
پنــیر : به مـیزان دلخواه
[خــادمـین خـودتون در تشـکیلات فـانوس رو از دعای خیـرتون بیبهـره نذاریـد...🌱]
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
یکی از نیازهای بارز زنان و مردان شنیدن تمجید و تعریف از سوی همسر است👏😍
خوبی های یکدیگر را به زبان آورید♥
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
نماهنگ سلام ماه من.حاج مهدی رسولی.mp3
8.94M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
دم اذونه دم رهایی
ماه من امشب بگو کجایی؟!❤️🔥😭
#سه_شنبه_های_مهدوی
#روز_آخر_ماه_مبارک_رمضان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوسیوچهارم با باز شدن در نگاه از احمد گر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیوپنجم
مادر با دیدنم بدون این که دمپایی بپوشد از پله ها پایین پرید و در حالی که از خوشحالی اشک می ریخت مرا محکم در بغل گرفت و گفت:
الهی مادرت قربونت بره که برگشتی ...
الهی مادرت فدات بشه که برگشتی
الهی بلاگردونت بشم دخترم
مادر درحالی که سر و صورتم را غرق بوسه می کرد قربان صدقه ام هم می رفت.
محمد علی با عصبانیت آمیخته با نگرانی نزدیکم شد و پرسید:
برای چی اومدی این جا؟
از بغل مادر بیرون آمدم و گفتم:
احمد گفت چند وقت بیام این جا
_خود احمد کجاست؟
_منو رسوند رفت ...
محمد علی در حالی که زیر لب غرولند می کرد به کوچه رفت.
مادر دوباره مرا در آغوش گرفت و گفت:
نمی دونی چه قدر دلتنگ و نگرانت بودم ...
از دوریت خواب و خوراک نداشتم
اشکم را پاک کردم و گفتم:
منم دلتنگ تون بودم ... روزی نبود یادتون نکنم
محمد علی عصبانی به حیاط برگشت و در حالی که به سمتم می آمد پرسید:
احمد آقا کدوم طرفی رفت؟
اصلا برای چی اومدین؟ مگه من نگفتم دو سه روز صبر کنین ...
مادرمتحیر به سمت محمد علی چرخید و پرسید:
تو از رقیه خبر داشتی و به ما چیزی نگفتی؟
محمد علی برای این که از جواب سوال مادر طفره برود رو به من گفت:
مگه نگفتم خطرناکه؟ چرا اومدین؟
اگه یکی دیده باشدتون چی؟
مادر با عصبانیت گفت:
محمد علی با تو ام جواب منو بده
محمد علی کلافه در میان موهایش دست کشید که مادر سوالش را تکرار کرد:
تو از رقیه خبر داشتی و به ما چیزی نگفتی؟
_نه مادر جان خبر نداشتم ....
دیروز سر کوچه حاجی صفری بودم دیدم شون دارن میان خونه حاجی
وگرنه قبلش خبری نداشتم
_تو دیروز رقیه رو دیدی و لام تا کام چیزی به من نگفتی؟
_چی می گفتم مادر جان؟
_باید می گفتی رقیه رو دیدی و از حال خودش و شوهرش خبر داری
_می گفتم که دلتنگی تون بیشتر بشه؟
آقاجان پا در میانی کرد و در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه کرد گفت:
خانم جان ولش کن چه اهمیتی دار دیروز می فهمیدی یا امروز ... مهم اینه رقیه الان این جاست
مادر سرش را به طرف آقاجان چرخاند و با بغض گفت:
اهمیت داره آقا ... حداقل یکم دلم آروم می گرفت
محمد علی گفت:
چیزی نگفتم چون فکر نمی کردم به این زودیا رقیه رو ببینید
نمی خواستم الکی امیدوار بشید در حالی که امکان دیدار وجود نداره
اگه می دونستم احمد آقا میخواد رقیه رو بیاره این جا حتما بهتون می گفتم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان امر الله و علی سینا یوسفی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیوششم
مادر با بغض گفت:
در حقم بد کردی که از خواهرت خبر داشتی و چیزی بهم نگفتی
خانباجی در حالی که علیرضا را بغل گرفته بود و می بوسید رو به مادر گفت:
خانم جان اگه نگفته حتما دلیل و مصلحتی بوده
جوونه ببخشش
جای خرده گیری به محمد علی بیا این نوه گلت رو ببین چه قدر شکل باباشه
مغز بادومه انگار
محمد حسین مرا بغل گرفت و گفت:
آبجی این همه وقت کجا بودی دلم برات یک ذره شده بود
او را بغل گرفتم و بوسیدم و گفتم:
دل منم برات یک ذره شده بود
با محمد حسن در حال روبوسی بودم که مادر رو به من پرسید:
چرا بچه رو لای کت مردونه پیچیدی؟
مگه وسایلات به دستت نرسید؟
این بچه چرا این قدر صورتش داغه تو این هوا؟
با نگرانی پرسیدم:
واقعا داغه بچه ام؟
مادر به تایید سر تکان داد که آقاجان دست پشت کمر مادر گذاشت و گفت:
هوا سرده بیاییم بریم تو حرف بزنید هم بچه سرما نخوره هم دخترم خسته است بشینه استراحت کنه
همه با هم سمت مهمانخانه رفتیم.
محمد حسن دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت:
دلم برات یه ذره شده بود آبجی
چون همه حواسم به علیرضا بود و دلم می جوشید نکند تب کرده باشد نتوانستم به ابراز محبت برادرانه اش جوابی بدهم یا قربان قد و قامت بلند شده اش بروم.
با نگرانی به سمت علیرضا رفتم و در حالی که اشک در چشمم حلقه زده بود دست سردم را روی صورت علیرضا کشیدم.
صورتش داغ بود.
محمد حسین با ذوق نگاهش کرد و پرسید:
آبجی دختره یا پسره؟
اشکم را گرفتم و گفتم:
پسره ... اسمش علیرضاست
با بغض از خانباجی که او را بغل گرفته بود پرسیدم:
نکنه تب کنه مریض بشه .....
محمد علی که تازه وارد اتاق شده بود از من پرسید:
نمیخوای بگی چی شد اومدی این جا؟
آقاجان رو به محمد علی گفت:
بابا جان چه کار داری چرا اومده؟ ناراحتی اومده؟
محمد علی کنار در نشست و گفت:
نه آقاجان چرا ناراحت باشم .... فقط می ترسم نکنه از دیروز تا حالاچیزی شده باشه
علیرضا را از بغل خانباجی گرفتم و گفتم:
چیزی نشده داداش نگران نباش
فقط برای رفع دلتنگی و شرکت تو مراسم مادر احمد تومدم
آقاجان به کنارش اشاره کرد و گفت:
رقیه بابا بیا این جا بشین
کنار آقاجان رفتم که محمد حسن کنارم آمد و پرسید:
آبجی میدیش بغلم؟
در حالی که علیرضا را تکان می دادم او را در بغل محمد حسن گذاشتم که مادر با تشک و لحاف نوزادی به اتاق آمد و گفت:
بیا مادر بچه ات رو بذار این جا
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان نجفعلی و صادقعلی اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
این روز آخر رمضان
قلب عاشقم❤️
پر میزند به سمت حرم
ایها الرئوف..✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 روز آخر چقدر عرفانی ست📿
چشمهایم عجیب بارانی ست😔
﮼𖡼 عطر جنت به پایان رسید، افسوس🌱
آخرین لحظههای مهمانی ست🌙
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1331»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
گلریزانِ خدا.mp3
8.3M
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #خادمانه | #عیدانه ••
🔷 شب عید فطر اینجوری دعا کنید!
▫️شب عید فطر از نظر قدرت
تطهیرکنندگی و رشد روح انسان
معادل تمام رمضان هست.
- ای کسی که رحم میکنی به کسی
که بندهها بهش رحم نمیکنند
ای کسی که میپذیری کسانی را
که رانده شدهاند"
#استاد_شجاعی | #عید_سعید_فطر
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
این صــبح شــورانگیزِ مست😍
صبــح طــرب خـیزی که هست؛🎊
آئینــهـ ی مهــر خداست🪞
یــک جلــوه از آئینه هاست❣
برخـیز و درآئینـهــ ها لبخــند را آغاز کن😃
خورشــید “روز”آورده است🌞
در را بهــ رویــش بــاز کـن🚪
آه ای خدای صــبح نو🌤
پـروردگــارِ روشنی!💚
شکرت که در قلب تؤام
شکــرت کهــ در قلــب منی…🎀💕
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎉𓆪•
.
.
•• #خادمانه | #عیدانه ••
عید سعید فطر
عید #خلوص و بندگی
عید پاکی و تولد دوباره است.
#عید_فطر،
هدیه خداست بابت بندگی بندگانش❤️
#عید_سعید_فطر_مبارک🦋💐
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🎉𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
/🌸/ هرچه در عالم خوبےست💚
/🌸/ از آن خوبترے 🦋🍃
#هلالی_جغتایے
#عیدت_مبارڪ🥰💐
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
Tahdir joze30.mp3
4.04M
•𓆩🎧𓆪•
.
.
•• #دلارام ••
عیدرمضانآمدوماهرمضانرفت
صدشکرکهاینآمد و
صدحیفکهآنرفت . . .
○تندخوانیقرآنکریم📖
○بهنیابتازشهدای هستهای🕊
○بانوایاستادمعتزآقایی
○جزء سیام🤍
.
.
𓆩هرگزنَمیردآنڪہدلشزندهشد بهعشق𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🎧𓆪•
54.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
بهــ بهــ👀
گــل آمــد و بــوی عــنبر آوررررررد🎊🌸
عیــدی امــروز مــا بهــ شمــا
یهــ شربــتِ
خوشعطر،خــوشرنگ،خنـک،خلاصهــ همه چی تمـــووووومه😍
بهـ اســم
۰ شــربت گـل محمدی💐۰
مــوادی کهــ نیــازمونهــ:
گـل محمدی تازه ۵۰۰ گرم💕
شکـر ۲ کیلوگرم
جوهر لیمو یکــ قاشق چایخوری🍋
آب ۲ لیتر🧊
البتهـ ...
عیدیـمون هنــوز تمــوم نشـده🤭
بهــ پــاس هــمراهـی شمــا
براتون دســتور پـخت مرغ بخــتیاری مخصوص نـاهار عــید فـطر هم داریم :)👇🏻
https://www.aparat.com/v/Zwm6D
{عیدتون مبااااارک😍🎉}
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 سلام
خیلی ممنون از کانال خوبتون
من خودم سلطان سوتیم
دخترم ۷ ماهشه هرجا میرفتیم بهش کادو میدادن؛ عید فطر بود ما هم رفتیم خونه ی عموی شوهرم برای عید دیدنی...
همه شام رو خوردیم؛ منم دخترم بیدار شد اومدم به شوهرم دادمش که مواظبش باشه که عموی شوهرم که مرد مسنی هم هست دست کرد تو جیبش داشت دنبال چیزی میگشت منم فکر کردم میخواد عیدی بده هی میگفتم بخدا نمیشه دارید چیکار میکنید چیزی نمیخواد اونم در کمال خونسردی سمعکش رو درآورد و گذاشت رو گوشش👂🏼
حالا من😞😞
شوهرم😤😤😤
عموی شوهرم😎😎
بقیه🙄🙄🙄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 884 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
بیا تو این جهان بد
ما خوب باشیم(:🌱
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوسیوششم مادر با بغض گفت: در حقم بد کردی
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیوهفتم
لحاف و تشک را از دست مادر گرفتم، تشکر کردم و نزدیک بخاری پهن کردم.
مادر علیرضا را از بغل محمد حسن گرفت و قربان صدقه اش رفت.
آقاجان دستش را دور شانه ام حلقه کرد و روی سرم را بوسید و گفت:
خوب بابا تعریف کن کجا بودی چه کارا می کردی
خانباجی که کنار سماور نشسته بود گفت:
چه آفتاب سوخته شدی مادر
مادر نگاهی به من کرد و گفت:
معلومه سختی زیاد کشیدی از قبل انگار لاغرتر شدی
لبخندی زدم و گفتم:
نه اونقدرام سختی نکشیدم
_از رنگ و روت معلومه ...
پوست و استخون شدی زن حامله و زائو که این قدر لاغر نمیشه
_دوری از شماها خیلی سختم بود، زندگی تو روستا هم یک سری سختیا داشت ولی احمد آقا خیلی هوام رو داشت.
آقاجان با صدا نفسش را بیرون داد و پرسید:
احمد خوبه؟
آه کشیدم و گفتم:
ظاهرا که خوبه ولی تمام این مدت دلش پیش مادرش و خواهرش بود و به خاطر اونا خودشو مقصر می دونست و عذاب وجدان داشت.
خیلی دلش می خواست مادرش رو ببینه ...
اشکم را پاک کردم و گفتم:
ولی قسمتش نشد
مادر گره روسری اش را کمی شل کرد و گفت:
خدا صبرش بده
همیشه دنیا اون طوری که ما میخوایم و انتظار داریم نمی چرخه
طفلی مادرش هم خیلی بی تابش بود ....
خدا بیامرزدش ...
تازه چشمم به موهای سفید شده مادرم افتاد.
تا قبل رفتنم مادرم موی سفیدی نداشت ولی الان بیشتر موهای سرش به رنگ سفید در آمده بود.
با تعجب گفتم:
مادر جان چرا موهات سفید شده؟
مادر روسری اش را جلوتر کشید و با لبخند گفت:
پیریه دیگه آدم موهاش سفید میشه
خانباجی گفت:
پیری نیست اثر جوش و غصه است
کم توی این چند وقت جوش و غصه نخوردین
خانباجی رو به من کرد و گفت:
تو این مدت که نبودی مادرت بنده خدا خیلی نگرانت بود و جوش و غصه ات رو می خورد
آقاجان گفت:
خدا رو شکر که برگشتی
دیگه خیال مادرت هم راحت شد.
مادر پرسید:
چند وقته اومدین؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان بهرام و عبدالکریم اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیوهشتم
_دیروز صبح تا نامه محمد آقا به دست مون رسید راه افتادیم ظهر رسیدیم
مادر گفت:
پس تازه اومدین مشهد
دیشب کجا مونده بودین؟
محمد علی گفت:
احمد آقا نزدیک حرم اتاق کرایه کرده
قراره اونجا زندگی کنن
خانباجی گفت:
وا ... خودتون که خونه دارید چرا برید جای دیگه؟
برگردید خونه خودتون
محمد علی گفت:
حرفا می زنی خانباجی احمد تحت تعقیبه
دیروز ندیدین چه قدر تو مراسم تشییع مادرش پر از مامور و آژان بود؟
تا همین جا هم که اومدن اشتباه کردن
اگه بگیرنش ...
مادر نگذاشت جمله محمد علی کامل بشود و گفت:
بسه دیگه نمیخواد این حرفا رو بزنی نفوس بد بزنی
ان شاء الله که اتفاق بدی براشون نمی افته
محمد علی پرسید:
تا کی قراره این جا باشی؟
در حالی که از گرما لباسم را تکان می دادم گفتم:
نمی دونم ...
احمد گفت چند روزی این جا باشم بعد میاد دنبالم
مادر علیرضا را روی تشکش گذاشت و از جا برخاست.
در حالی که برایم لحاف و بالشت در می آورد گفت:
تا هر وقت هستی قدمت روی چشم
بالشت و لحافم را کنار علیرضا پهن کرد و گفت:
فعلا خسته ای بگیر بخواب ما یه سر میریم خونه حاجی صفری
خانباجی گفت:
خانم جان شما برید من می مونم باز شما برگشتید من میرم
_منم میخوام بیام
آقاجان جوراب هایش را از پشت پشتی برداشت و گفت:
تو تازه از راه رسیدی بخواب استراحت کن بعد از ظهر می برمت
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان فضل الله و عنایت الله اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
در گوشهای ز صحن تو قلبم نشسته است
دل، طوقِ الفتی به ضریح تو بسته است✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 آرامش😌
در دستهاے توست👋
غلاف ڪن
ڪمر دلتنگے را😉
فرزانه صیاد /✍🏼
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1332»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
•صـــبـحــ ☀️💛•
زمـان مهمے از روز است⏰
زیـرا
نحــوه ســپری کردن صبحتان
اغلب میتواند بهــ شما بگویـد⏳
کهـ قـرار است
چهــ روزے داشـتهــ بــاشیــد . . .!😊💡
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امام رضا(؏) :
هــــــر گــــــــاه بــــرا؎ شــــ👥ــمــا
پـــیشـآمـدِ سـ🥺ــختے رو؎ داد،
از ما کمک و یـ💙ـار؎ بجویید!
#مستدرک5:229
#خوبشدعشقِشما
#روزیِقلبِمنشد(:♡
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🌿𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
تـ♡ـو چنین
شِـ🍬ــڪَر
چࢪایۍ..؟🤨
#مولانا
#شیرینےزندگے
#خطرِابتلابهدیابتಥ⌣ಥ
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌿𓆪•