eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• این صــبح شــورانگیزِ مست😍 صبــح طــرب خـیزی که هست؛🎊 آئینــهـ ی مهــر خداست🪞 یــک جلــوه از آئینه هاست❣ برخـیز و درآئینـهــ ها لبخــند را آغاز کن😃 خورشــید “روز”آورده است🌞 در را بهــ رویــش بــاز کـن🚪 آه ای خدای صــبح نو🌤 پـروردگــارِ روشنی!💚 شکرت که در قلب تؤام شکــرت کهــ در قلــب منی…🎀💕 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎉𓆪• . . •• | •• عید سعید فطر عید و بندگی عید پاکی و تولد دوباره است. ، هدیه خداست بابت بندگی‌ بندگانش❤️ 🦋💐 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🎉𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• /🌸‌‌/ هرچه در عالم خوبےست💚 /🌸‌/ از آن خوب‌ترے 🦋🍃 🥰💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
Tahdir joze30.mp3
4.04M
•𓆩🎧𓆪• . . •• •• عید‌رمضان‌آمد‌و‌ماه‌رمضان‌رفت صد‌شکر‌که‌این‌آمد و صد‌حیف‌که‌آن‌رفت . . . ○تندخوانی‌قرآن‌کریم📖 ○به‌نیابت‌از‌شهدای هسته‌ای🕊 ○بانوای‌استاد‌معتز‌آقایی ○جزء سی‌ام🤍 . . 𓆩هرگزنَمیردآن‌ڪہ‌دلش‌زنده‌شد به‌عشق𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🎧𓆪•
54.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• بهــ بهــ👀 گــل آمــد و بــوی عــنبر آوررررررد🎊🌸 عیــدی امــروز مــا بهــ شمــا یهــ ‌‌شربــتِ خوش‌عطر،خــوشرنگ،خنـک‌،خلاصهــ همه چی تمـــووووومه😍 بهـ اســم ۰ شــربت گـل محمدی💐۰ مــوادی کهــ نیــازمونهــ: گـل محمدی تازه ۵۰۰ گرم💕 شکـر ۲ کیلوگرم جوهر لیمو یکــ قاشق چایخوری🍋 آب ۲ لیتر🧊 البتهـ ... عیدیـمون هنــوز تمــوم نشـده🤭 بهــ پــاس هــمراهـی شمــا براتون دســتور پـخت مرغ بخــتیاری مخصوص نـاهار عــید فـطر هم داریم :)👇🏻 https://www.aparat.com/v/Zwm6D {عیدتون مبااااارک😍🎉} ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏سلام خیلی ممنون از کانال خوبتون من خودم سلطان سوتیم دخترم ۷ ماهشه هرجا میرفتیم بهش کادو میدادن؛ عید فطر بود ما هم رفتیم خونه ی عموی شوهرم برای عید دیدنی... همه شام رو خوردیم؛ منم دخترم بیدار شد اومدم به شوهرم دادمش که مواظبش باشه که عموی شوهرم که مرد مسنی هم هست دست کرد تو جیبش داشت دنبال چیزی میگشت منم فکر کردم میخواد عیدی بده هی میگفتم بخدا نمیشه دارید چیکار میکنید چیزی نمیخواد اونم در کمال خونسردی سمعکش رو درآورد و گذاشت رو گوشش👂🏼 حالا من😞😞 شوهرم😤😤😤 عموی شوهرم😎😎 بقیه🙄🙄🙄 . . •📨• • 884 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• بیا تو این جهان بد ما خوب باشیم(:🌱 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدو‌سی‌وششم مادر با بغض گفت: در حقم بد کردی
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• لحاف و تشک را از دست مادر گرفتم، تشکر کردم و نزدیک بخاری پهن کردم. مادر علیرضا را از بغل محمد حسن گرفت و قربان صدقه اش رفت. آقاجان دستش را دور شانه ام حلقه کرد و روی سرم را بوسید و گفت: خوب بابا تعریف کن کجا بودی چه کارا می کردی خانباجی که کنار سماور نشسته بود گفت: چه آفتاب سوخته شدی مادر مادر نگاهی به من کرد و گفت: معلومه سختی زیاد کشیدی از قبل انگار لاغرتر شدی لبخندی زدم و گفتم: نه اونقدرام سختی نکشیدم _از رنگ و روت معلومه ... پوست و استخون شدی زن حامله و زائو که این قدر لاغر نمیشه _دوری از شماها خیلی سختم بود، زندگی تو روستا هم یک سری سختیا داشت ولی احمد آقا خیلی هوام رو داشت. آقاجان با صدا نفسش را بیرون داد و پرسید: احمد خوبه؟ آه کشیدم و گفتم: ظاهرا که خوبه ولی تمام این مدت دلش پیش مادرش و خواهرش بود و به خاطر اونا خودشو مقصر می دونست و عذاب وجدان داشت. خیلی دلش می خواست مادرش رو ببینه ... اشکم را پاک کردم و گفتم: ولی قسمتش نشد مادر گره روسری اش را کمی شل کرد و گفت: خدا صبرش بده همیشه دنیا اون طوری که ما میخوایم و انتظار داریم نمی چرخه طفلی مادرش هم خیلی بی تابش بود .... خدا بیامرزدش ... تازه چشمم به موهای سفید شده مادرم افتاد. تا قبل رفتنم مادرم موی سفیدی نداشت ولی الان بیشتر موهای سرش به رنگ سفید در آمده بود. با تعجب گفتم: مادر جان چرا موهات سفید شده؟ مادر روسری اش را جلوتر کشید و با لبخند گفت: پیریه دیگه آدم موهاش سفید میشه خانباجی گفت: پیری نیست اثر جوش و غصه است کم توی این چند وقت جوش و غصه نخوردین خانباجی رو به من کرد و گفت: تو این مدت که نبودی مادرت بنده خدا خیلی نگرانت بود و جوش و غصه ات رو می خورد آقاجان گفت: خدا رو شکر که برگشتی دیگه خیال مادرت هم راحت شد. مادر پرسید: چند وقته اومدین؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان بهرام و عبدالکریم اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _دیروز صبح تا نامه محمد آقا به دست مون رسید راه افتادیم ظهر رسیدیم مادر گفت: پس تازه اومدین مشهد دیشب کجا مونده بودین؟ محمد علی گفت: احمد آقا نزدیک حرم اتاق کرایه کرده قراره اونجا زندگی کنن خانباجی گفت: وا ... خودتون که خونه دارید چرا برید جای دیگه؟ برگردید خونه خودتون محمد علی گفت: حرفا می زنی خانباجی احمد تحت تعقیبه دیروز ندیدین چه قدر تو مراسم تشییع مادرش پر از مامور و آژان بود؟ تا همین جا هم که اومدن اشتباه کردن اگه بگیرنش ... مادر نگذاشت جمله محمد علی کامل بشود و گفت: بسه دیگه نمیخواد این حرفا رو بزنی نفوس بد بزنی ان شاء الله که اتفاق بدی براشون نمی افته محمد علی پرسید: تا کی قراره این جا باشی؟ در حالی که از گرما لباسم را تکان می دادم گفتم: نمی دونم ... احمد گفت چند روزی این جا باشم بعد میاد دنبالم مادر علیرضا را روی تشکش گذاشت و از جا برخاست. در حالی که برایم لحاف و بالشت در می آورد گفت: تا هر وقت هستی قدمت روی چشم بالشت و لحافم را کنار علیرضا پهن کرد و گفت: فعلا خسته ای بگیر بخواب ما یه سر میریم خونه حاجی صفری خانباجی گفت: خانم جان شما برید من می مونم باز شما برگشتید من میرم _منم میخوام بیام آقاجان جوراب هایش را از پشت پشتی برداشت و گفت: تو تازه از راه رسیدی بخواب استراحت کن بعد از ظهر می برمت 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان فضل الله و عنایت الله اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• در گوشه‌ای ز صحن تو قلبم نشسته است دل، طوقِ الفتی به ضریح تو بسته است✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 آرامش😌 در دستهاے توست👋 غلاف ڪن ڪمر دلتنگے را😉 فرزانه صیاد /✍🏼 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1332» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• •صـــبـحــ ☀️💛• زمـان مهمے از روز است⏰ زیـرا نحــوه ســپری کردن صبحتان اغلب می‌تواند بهــ شما بگویـد⏳ کهـ قـرار است چهــ روزے داشـتهــ بــاشیــد . . .!😊💡 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام رضا(؏) : هــــــر گــــــــاه بــــرا؎ شــــ👥ــمــا پـــیشـآمـدِ سـ🥺ــختے رو؎ داد، از ما کمک و یـ💙ـار؎ بجویید! :229 (:‌♡ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🌿𓆪• . . •• •• تـ♡ـو چنین شِـ🍬ــڪَر چࢪایۍ..؟🤨 ಥ⌣ಥ . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌿𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• قلــ💖ــبِ سرزمین من است خـانـ👨‍👩‍👧‍👦ــواده من است‎ ملــ👥ــت من است قلبِ قلــ💚ــبِ من است 💝 💐🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• یهــ شــربت مــتفاوت،ســالم،مــقوی مــخصـوص وقتایے کهــ مـهمون داریــد😌🧡 🌸مــواد مــورد نـیازمـون: _آب نارنــج دو پیمانهـ🧃 _آب یڪ پیمانهـ🧊 _شـکـر دو پیـمانهـ _رنـده ی پوسـت پرتقال یڪ قاشــق چایـخوری🍊 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🙍‍♂𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏سلام. یه رفیق خل و چل دارم که اسمش سعید هست... وقتی عید میشه سروکارش میذارم😌 تو استوری‌هام و تبریکاتم اینطور مینویسم که لجش رو دربیارم👇🏼 عید حمید فطر مبارک🌹 با سعیدشون قهرم😒 . . •📨• • 885 • "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩مجردی‌یعنی،مجردی𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🤦‍♂𓆪
اشتباهات رایج خانمها جلسه دوم.m4a
14.29M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• خطاهای رفتاری خانمها . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• ای سازنده‌ی هر ساخته . . .♥️ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🕊𓆪• . . •• •• ﴿ بھ روایت همسـ 💍ـرِ محترمِ شهید مدافع‌حرم نوید صفـری: آقانوید از همون اول، حواسش بود به هدفی که داره، مدام کنترل میکرد، مراقبت میکرد که نکنه محبت عزیزانش از پدر و مادر عزیزش تا خواهر و همسر و خواهرزاده و… مانع رسیدنش بشه. وقتی که بود با جان و دل بود. انقدر بامحبت و بانشاط که آدم کیف میکرد، اما به وضوح میفهمیدم که در پسِ همه این بودن ها، حواسش به همه چی هست. به اینکه انقدر وابسته نشه که نتونه دل بکنه. و بالاخره تلاش هایش هم نتیجه داد و رسید به آنچه که می‌خواست..🌷 شهدا از جمله آقانوید به معنای واقعی مصداق این بیت شعر هستند: 🌹'‌• آنکس که تو را شناخت، جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند… 🌹 •' دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هردو جهان را چه کند… . . 𓆩‌توخورشیدےوبـےشڪ‌دیدنت‌ازدورآسان‌است‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🕊𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدو‌سی‌وهشتم _دیروز صبح تا نامه محمد آقا ب
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقا جان از جا برخاست و از سر میخ روی دیوار کتش را برداشت و رو به محمد علی گفت: بابا جان پاشو رو به محمد حسن و محمد حسین کرد و گفت: ساعت رو دیدین؟ پاشید برید مدرسه محمد حسین گفت: آقاجان من نمیرم میخوام پیش آبجی و بچه اش بمونم آقاجان در جواب محمد حسین گفت: نمیشه بابا جان تو هر روز به یه بهونه ای داری از زیر مدرسه رفتن در میری آبجیت چند روزی مهمون مون هست برو مدرسه ظهر بیا پیشش محمد حسین پایش را به زمین کوبید و گفت: آقا جان نمیرم از اولم گفتم این معلم مون خانومه سر لخته با دامن میاد سر کلاس من ازش خوشم نمیاد دلم نمیخواد برم سر کلاسش قیافه اش رو ببینم آقا جان گفت: بابا تو برو من فردا میام مدرسه صحبت می کنم کلاست رو عوض کنن پاشو بابا محمد حسین با ناراحتی و غرولند از جا بلند شد. قدمی به سمت در رفت و بعد به سمت علیرضا آمد. کنارش نشست و محکم و طولانی صورت او را بوسید و گفت: آبجی من میرم زود بر می گردم کاری نداری؟ خودم را جلو کشیدم پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: نه داداشی برو به سلامت. محمد حسین که از اتاق رفت محمدحسن جلو آمد دستش را دراز کرد تا دست بدهد و گفت: آبجی تا این زلزله مدرسه است خوب استراحت کن که برگرده خواب و خوراک برات نمیذاره دست محمد حسن را فشردم و گفتم: چشم داداش محمد حسن رو به آقاجان کرد و گفت: آقاجان این پسره امروز برنامه داره ها وقتی میگه زود بر می گردم شک نکنید نقشه فرار کشیده امروز از مدرسه در میره آقاجان خندید و گفت: این کی درست حسابی سر کلاس و درس مونده فرار کار همیشه اشِ هر دفعه هم یه بهانه ای میاره من که حریفش نمیشم محمد حسن رو به من کرد و پرسید: آبجی چیزی لازم نداری برگشتنی برات بگیرم بیارم؟ به رویش لبخند زدم و گفتم: نه قربونت برم ممنونم محمد حسن خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. آقاجان دسته کلیدش را به سمت محمد علی گرفت و گفت: بابا جان دیر شده بی زحمت داداشات رو برسون مدرسه بعدش برو در خونه خواهرات بهشون خبر بده رقیه اومده ظهر بیان این جا دور هم باشیم یک سر هم برو از حجره یکم پول بردار برو پیش کربلایی شعبون پول یک گوسفند رو حساب کن باهاش بگو بعد نماز ظهر بیاد این جا قربونیش کنه محمد علی سر به زیر در برابر آقا جان ایستاده بود و در کمال ادب و احترام به حرف های آقاجان گوش می داد و بعد از تمام شدن حرف آقاجان گفت: چشم آقاجان ... بعد بیام کلید رو پس بیارم براتون؟ آقاجان گفت: نه بابا جان لازم نیست هر وقت اومدی خونه ازت می گیرم محمد علی چشم گویان خداحافظی کرد واز اتاق بیرون رفت. آقاجان به سمتم آمد که به احترامش از جا برخاستم. مرا در آغوش گرفت و فشرد. از همه چیز بیشتر انگار دلم برای همین آغوش آقاجان تنگ شده بود و دلم نمی خواست از آغوشش بیرون بیایم. چند بار روی سرم را بوسید و بعد مرا رها کرد و گفت: بابا جان من میرم پیش حاج علی موقع نماز برمی گردم شرایط رو که می بینی یک وقت دلگیر نشی بگی من اومدم هم تنهام ‌گذاشتن رفتن پی کارشون سر به زیر گفتم: نه آقاجان این حرفا چیه برای چی دلگیر بشم؟ آقاجان روی سرم را بوسید و رو به خانباجی گفت: زحمت شما هوای دخترم رو داشته باشید که خوب استراحت کنه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید قدوسی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر و آقاجان هم خدا حافظی کردند و رفتند. خانباجی هم همراه آن ها به حیاط رفت. به محض تنها شدن شروع به در آوردن لباس هایی کردم که روی هم پوشیده بودم پنج دست لباس روی لباس خودم پوشیده بودم تا گرم شوم در حال در آوردن آخرین لباس اضافه شدم که دیدم خانباجی با تعجب دارد نگاهم می کند. خجالت زده به رویش لبخند زدم که آمد کنارم نشست و پرسید: چرا این قدر روی هم لباس پوشیدی؟ روی هم روی هم پوشیدی از این خونه رفتی روی هم روی هم پوشیدی به این خونه برگشتی در حال جمع کردن لباس هایم گفتم: سردم بود خانباجی لباس گرم نداشتم. روسری ام را روی سرم انداختم. خانباجی به صورت علیرضا دست کشید و گفت: این بچه چرا داغه؟ به صورت علیرضا دست کشیدم و گفتم: دیشب یادم رفت عوضش کنم ... خوابم برده بود ... با نق نقش که بیدار شدم دیدم خیس کرده معلوم نیست چه قدر جاش خیس بوده بعدشم پتوی دیگه نداشتیم از دیشتب فقط همین کت احمد آقا دورش بوده و چادر من خانباجی علیرضا را بغل کرد و گفت: طفلک بچه ... من فکر کردم چون تب داره لای کت پیچیدیش خنک بشه تبش بیاد پایین. علیرضا را به سمتم گرفت و گفت: بازش کن من برم آب و گلاب بیارم با دستمال روی بدنش بکشیم خنک بشه تبش بیاد پایین _همه بدنش نجسه خانباجی ... دیشب که خیس کرده بود نشستمش خانباجی علیرضا را در جایش گذاشت و گفت: پس تو شیرش بده من برم آبگرمکن رو روشن کنم حموم رو آماده کنم ببریم بذاریمش تو آب هم بشوریمش هم تبش پایین بیاد خانباجی یا علی گویان از جا برخاست و به سمت در رفت. در حالی که دمپایی می پوشید پرسید: صبحانه خوردی؟ سر بالا انداختم و گفتم: نه نخوردم _الان برات میارم مادر کنار علیرضا دراز کشیدم تا شیرش بدهم. بدنش کمی داغ شده بود و با نق و نوق شیر می خورد. برگشت خانباجی به اتاق کمی طول کشید. برایم کاچی پخته بود و آورد. از او تشکر کردم و مشغول خوردن شدم و در حال خوردن با هم حرف می زدیم. با خانباجی خیلی راحت بودم و حسابی با هم حرف زدیم و درد دل کردم. تمام سختی هایی که کشیده بودم را برایش تعریف کردم و با هم اشک ریختیم. خانباجی هم از تمام مدتی که نبودم برایم تعریف کرد از سقط شدن فرزند راضیه، از چگونگی مرگ مادر احمد، از حال مادر و آقاجان و .... 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید طرحچی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• وقتی که می‌رسم حرم احساس می‌کنم چیزی نمانده پر بزنم سمت گنبدت... . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 دوش✨ آرزوی خواب خوشم بود😴 یک زمان⏰ ﮼𖡼 امشب🌙 نظر به روی تو🥰 از خواب خوشترست😌 سعدی /✍🏼 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1333» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🕰زمـانـی کهـ گـذشـتــهـ خـود را وارد روز جـدید نمـی‌کنــی😌🌱 روزت آســانتر و بهــتر مــی شــود . . .✨ صبــحتــــون بخیــــررررر😍♥️🍄 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•