eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - نماهنگ کشتی نجات - عرب خالقی.mp3
4.2M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• دنیا رو آب ببره چشما رو خواب ببره ما رو تنها میتونه کشتی ارباب ببره . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خدا می‌بیند... . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به طرف کلاس شماره سه میروم، روی صندلی رو به تخته مینشینم. چقدر دلم برای چادرم تنگ شده. کاش کمی مامان و بابا درکم میکردند، آه میکشم از ته دل... سرم را بلند میکنم، دو پسر هم سن و سال خودم، جلوی در ایستاده اند و مرا نگاه میکنند، شاید نمیدانند که من هم کلاسی شان هستم. صدای کسی می‌آید:چرا نمیرین تو بچه ها؟ و پسر دیگری در چهارچوب در ظاهر میشود، قد بلند است و هیکل ورزشکاری دارد. مرا که می بیند سرش را پائین می اندازد. نرمه مویی صورتش را پوشانده. بلند میشوم:سلام، من شاگرد جدید کلاس عربی ام. دو پسر اولی، آهان میگویند و وارد میشوند و ردیف عقب می‌نشینند. پسر قد بلند، هم چنان سر پایین داخل می شود و دو صندلی آن طرف تر، در ردیف من مینشیند. کمی که میگذرد، دختری هم وارد کلاس می شود و ردیف عقب مینشیند. با کتاب هایم خودم را مشغول میکنم. ناخودآگاه نگاهم به پسرقد بلند می‌افتد،نگاهش مدام به در است، انگار منتظر کسی است. :_سلام بچه ها استاد داخل کلاس میشود، به احترامش بلند می شویم و مینشینیم. به همه نگاه میکند و نگاهش روی من متوقف می شود:شما خانم نیایش هستین درسته؟ :_بله استاد :_بچه ها خانم نیایش، مِن بعد همراه ما هستن، خب بهتره بریم سراغ.. صدای در، حرف استاد را قطع میکند. :_بفرمایید در باز میشود و دختر چادری با صورتی سبزه و چشم و ابرویی مشکی، در چهارچوب در ظاهر میشود. اولین چیزی که نگاه را درگیر میکند، چهره ی معصوم و دوست داشتنی اش است، که بدون آرایش، قشنگ و زیباست. نفس نفس میزند، با حسرت به چادر روی سرش خیره می شوم. :_ببخشید استاد :_خانم زرین، بفرمایید، نزدیک بود درسو بدون شما شروع کنیم. راستی خانم نیایش (با دستش مرا نشان میدهد) هم کلاسی جدیدتون هستن. دختر به طرفم میآید و وسایلش را روی صندلی کنار من میگذارد. :_سلام،من فاطمه ام. فاطمه زرین :_منم نیکی نیایش هستم. هردو همزمان میگوییم:خوشبختم. آرام میخندیم،چقدر جذاب و دوست داشتنی است. استاد سرفه ی کوتاهی می کند و به طرف تخته برمیگردد و مشغول نوشتن می شود. فاطمه آرام به طرف جلو خم می شود و سمت راستمان جایی که آن پسر نشسته، نگاه میکند. ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال میکنم، همان پسر، دست چپش را بالا میآورد، اخم روی ابروهایش دویده، با دست راست ساعتش را نشان می دهد و چیزهایی زیرلب میگوید. به طرف فاطمه برمیگردم،با شیطنت، چشمک میزند و می خندد. پسر به سختی خنده اش را کنترل میکند، آرام سرش را پایین می اندازد و ریز میخندد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• متحیرم، نه به چادرش، نه به این کارهایش.. نکند مثل آدم هایی باشد که مامان همیشه میگوید؟ به خودم نهیب می زنم: قضاوت ممنوع ★ کلاس تمام شده، میخواهم از کلاس خارج شوم که فاطمه صدایم میزند:نیکی جون برمیگردم،دستش را به طرفم دراز می کند:دوستیم دیگه؟ نمیدانم چه بگویم، اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم باشد اما... ناچار دست می دهم:معلومه میخندد، لبخند، زیبایی اش را دوچندان میکند. شاید من اشتباه کردم، شاید... شاید باید به او فرصت دهم، شاید او دوست خوبی برایم شود، جایگزین این همه تنهایی.. کسی از پشت صدایش میزند:فاطمه؟ هر دو برمیگردیم، همان پسر است. حس میکنم، مغزم منفجر می شود. :_باز جزوه ات رو جا گذاشتی و جزوه را به دست فاطمه می دهد. فاطمه میخندد:من اگه تو رو نداشتم چی کار میکردم؟ حس میکنم محتویات معده ام میخواهد از دهانم بیرون بزند، شرمم میآید از این حجم وقاحت. به سرعت از آنها فاصله میگیرم حرف هایمان مثل پتک بر سرم فرود میآید: همه ی مذهبیا، مثل مان، فقط هرچی که دارن تو ظاهره پله ها را با سرعت پایین میروم... حرف های مامان، کاسه ی سرم را می ترکاند:تو فکر میکنی همه ی مذهبیا مریم مقدس ان؟ نه جونم، این همه چادری، همه شون دوست پسر دارن.. کارای اونا همش ریاس... فقط واسه گول زدن امثال توعه... سرم را بین دستانم میگیرم، می دانم که حق با مامان نیست...اما... از ساختمان بیرون میزنم، کاش هرگز نمیدیدمش... کاش پایم را اینجا نمیگذاشتم... صدای موبایلم می‌آید، به خودم می‌آیم، سر خیابان رسیده ام... :_الو اشرفی است، راننده ی تشریفات شرکت بابا :_سلام خانم، شما کجا تشریف دارین؟ :_آقای اشرفی من سر خیابونم :_الان خدمت میرسم خانم. دیگر نباید به فاطمه فکر کنم... چند لحظه بعد، ماشین آخرین سیستم مشکی شرکت جلوی پایم توقف میکند. اشرفی پیاده میشود تا در را برایم باز کند. قبل از او خودم در را باز میکنم و مینشینم. :_آخه خانم، آقا امر کردن... :_لطفا هیچ وقت، در رو برای من باز نکنین. باید ذهنم را خالی کنم از امثال فاطمـه ها.. کاش فقط او میدانست برای داشتن چادرش، چقدر کسی مثل من، دچار زحمت میشود.. یاد حرف های عمو می‌افتم:آدم خوب و بد، همه جا و تو هر لباسی پیدا میشه، حالا اگه دو تا چادری، پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتن نباید گفت که همه چادریا بدن.. اونا بد، تو خوب باش... آرام میشوم با یاد حرف هایش... به خانه که میرسم، در را که باز میکنم، تاریکی خانه، قلبم را فشرده میکند... شاید من، میان این همه چراغ و شمع و لوستر، این خانه را تاریک میبینم.. بدون اینکه منتظر جواب باشم، بلند میگویم: من برگشتم.. و به سرعت از پله ها بالا میروم، به اتاقم پناه میبرم، چقدر در این چند ساعت، دلم برای صحبت با خدایم تنگ شده! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• از همه دنیا دلم دل می‌کند آقا، فقط گوشه صحن حرم، آرام می‌گیرد دلم . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 هر چند زهر، قلب تو را پاره‌ پاره کرد❣ اما به یاد کرب و بلا گریه می‌ کنى😔 ﮼𖡼 اصلاً خود تو کرب و بلای مجسمى🚩 وقتی برای خون خدا گریه می‌ کنى✋ محسن بلنج /✍ . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1395» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• از صبـا پــرس💙 کـہ ما را 😇همه شب تا دم صبـح بوے زلف تو همان مونس جان اسـت🌱 کـہ بود . . .💖 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• قالَ الإمام الجواد (علیه السلام): مُلاقاةُ الاْخوانِ نَشْرَةٌ، وَتَلْقیحٌ لِلْعَقْلِ وَإنْ كانَ نَزْراً قَلیلاً. 👌 امام جواد(ع): ملاقات و دیدار با دوستان و برادران، موجب صفای دل و نورانیّت آن می گردد و سبب شكوفایی عقل و درایت خواهد گشت، گرچه در مدّت زمانی كوتاه انجام پذیرد.❤️‍🩹 منبع:امالی شیخ مفید، ص 328، ح 13✍ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• میان ما و شما عهد در ازل رفته است✋🏻 هزار سال براید همان نخستینے💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• این شربتـاے ضد گــرمـا🥵 انـگار مسـتقیـم از بهــشت اومــدن😋😍 بــراے شـربت ریحون: ریحـون بنفش:500گرم🌿 شــکــر:1پیمانه لــیمو:2برش🍋 جوهــر لیمو:1ق چ لیــموناد : زســت لیمو:5 عدد شــکر:1 پیمانه لیمــو:500 گرم🍋 لـیموناد هندوانه: زست لیمو :۲ عدد شـکر: 1 پیمانه هندونـہ:700 گرم🍉 نعنا:به مقدار لازم🌱 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• همســــ"💍"ــــــــر شهیــــــــــ"🌷"ــــــــــد: همیشــــ"🖐🏼"ـــــه چشمهــــــ"🥲"ــــای حمید قرمز بود. من دیگـــــــــ"💔"ـــــــــــھ سفیــــ"🤍"ــــــدی چشمهـــــ"👀"ـــای حمیـــــــــــ"🙃"ــــــــد رو ندیـــــ"😔"ـــــده بودم! 💔 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
enc_16268257891197833353438.mp3
3.87M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• ای جان جهان امام باقر..... 🖤 . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• -یا رب تو دیده را ز غمش پر ز آب کن -ما را غلام حضرت باقر حساب کن🖤 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• بند کیفم را محکم با دست میگیرم. مامان در آشپزخانه است، مشغول صحبت با منیر خانم، خدمتکار خانه مان، از وقتی بچه بودم او در این خانه بود. آخرین باری که دست پخت مامان را خوردم کی بود؟ مامان میگوید:پس خیالم راحت باشه؟ منیر خانم با آرامش همیشگی اش تاکید میکند:بله خانم، حواسم به همه چی هست. :_اگه کمک لازم داشتی، بگو چند نفر بیان، دست تنها نباشی. :_ممنون خانم، چشم سرفه ی کوتاهی میکنم. مامان متوجه حضورم می شود. :_من میرم کلاس، کاری با من ندارین؟ مامان پشتش را به من میکند و به طرف یخچال میرود: میگفتی اشرفی می‌اومد دنبالت. :_نه،خودم میرم. زنگ زدم آژانس، ممنون، خداحافظ مامان جواب نمیدهد، اما منیر خانم به گرمی بدرقه ام میکند:به سلامت خانم جان، خدانگهدارتون لبخند میزنم، تلخ. هوای خفه ی خانه را با صدا از دهانم بیرون میدهم و پا در حیاط میگذارم. از فکر رو به رو شدن دوباره با فاطمه، چندباری به سرم زد، دور کلاس عربی را خط بکشم. اما بعد عزمم را جزم کردم، شاید فردا روزی ده ها تن چون او را در جامعه دیدم، باید سلامت ایمانم را در میان گرگ های در کمین حفظ کنم. سر خیابان که میرسم، نگاهی به دور و بر می‌اندازم، هیچکس نیسـت، چادرم را با آرامش از کیف درمی‌آورم و کش محکمش را با افتخار دور سرم می‌اندازم. حتم دارم قشنگ ترین لبخند دنیا،روی لبم نقش بسته. مقنعه ام را صاف میکنم و دوباره کیفم را روی شانه ام می اندازم. آرام و با طمانینه به سمت کلاس میروم، برای اینکه بتوانم چادرم را سر کنم، به آژانس، آدرس سوپرمارکت سر خیابان را دادم. پژوی زرد، جلوی سوپرمارکت ایستاده، پاتند میکنم و به طرفش میروم. ........... کتاب عربی ام را روی میز میگذارم، اضطراب دارم.. همان پسر، دوباره دو صندلی آن طرف تر از من نشسته، به در کلاس نگاه میکنم، فاطمه و پس از او، استاد وارد کلاس می شوند. آب دهانم را قورت میدهم. فاطمه با همان لبخند، به طرفم می‌آید: سلام نیکی جون سرم را پایین می‌اندازم و جویده جویده جواب ساامش را می دهم. روی صندلی کنار من می نشیند... کاش کنارم نمی‌نشست. :_خوبی؟ من نمی دونستم تو هم چادری هستی، چقدر خوب! با پایم روی زمین ضرب می گیرم. چرا دست بردار نیست؟ نگاهش میکنم. لبخند، به چهره اش معصومیت داده... لبخند کمرنگی میزنم، ادب حکم میکند به گرمی جوابش را بدهم، اما من فقط آرام میگویم:ممنون ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• استاد میپرسد: بچه ها، آقای فریدی زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر می آد، پس درسو شروع نمیکنیم، موافقید با هم صحبت کنیم؟ چند لحظه میگذرد، همه ی ما ساکتیم. استاد ادامه میدهد: خب پس، خانم زرین شروع کنید. فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟ :_یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین. :_بله استاد :_پس کلاس عربی تخصصی چی کار میکنین؟ :_راستش استاد... من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم، اومدم مثل انگلیسی یاد بگیرمش. استاد، ذوق میکند: عالیه،آفرین.. صدای در می‌آید و فریدی، هم کلاسی مان نفس نفس زنان داخل میشود: ببخشید...ترافیک....بود استاد بلند می شود:ایرادی نداره، بفرمایید تو و درس را شروع میکند. ......... کلاس که تمام می شود، به سرعت بلند می شوم و پشت سر استاد از کلاس خارج می شوم. فاطمه پشت سرم میآید و چند بار صدایم می زند. با بیرحمی تمام، خودم را به نشنیدن میزنم. به سرعت از پله ها پایین میروم، پاهایم درد میگیرند، چهار طبقه است... به طبقه ی هم کف میرسم. نفس راحتی میکشم که خلاص شدم از رو به رو شدن با فاطمه.. ناگهان کسی دستش را روی شانه ام میگذارد. جا میخورم،با دیدن فاطمه شوکه میشوم و جیغ کوتاهی میکشم. فاطمه آرام میخندد:مگه اژدها دیدی؟ :_تو....تو چجوری زودتر از من رسیدی؟ به آسانسور اشاره میکند. آه از نهادم بلند میشود،از بس فکر و خیال، مشوشم کرده بود که اصلا نفهمیدم... فاطمه چند برگه به دستم میدهد:بیا خانم، تو از منم که حواس پرت تری، هم جزوه ی جلسه ی پیش، هم جزوه ی این جلست رو جا گذاشتی. :_ممنون :_خواهش میکنم، شانس آوردیم محسن هست. دل به دریا میزنم، مرگ یک بار ،شیون هم یک بار:محسن کیه؟ :_محسن عالیی دیگه، هم کلاسی مون، برادرم. جا میخورم:چی؟ میخندد_:چیه؟ نکنه تو هم فکر کردی دوست پسرمه؟ :_یعنی....یعنی واقعا...برادرته؟پس چرا.... خجالت میکشم،چرا زود قضاوت کردم... :_چرا چی؟چرا فامیلی هامون یکی نیست؟ :_آره :_بیا بریم تا بهـت بگم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• آقای امام رضا(ع) زاده شدم تا تو را دوست بدارم🩵 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 قرصِ قرص است دلم💚 چون تو عزیز دلمی🌹 الهام ابراهیمی /✍ . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1396» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• خـدا خودش گفته ؛ لَا تَخَف وَلَا تَحزَن✋🏻 إِنَّا مُنَجُّوكَ🫀 نتـرس و غمگين نباش؛ زيرا مـا نجات دهندگان تو هستيم ...🌱 پــس غـصه‌ی چیو میخوری؟ :)💚 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• سوالات خواستگاری: توی دوره خواستگاری برای شناخت دقیق‌تر و عمیق‌تر در مورد موضوعات مهم و اساسی باید سوالات سنجیده پرسید مثلا، درمورد موضوعاتی که ممکنه دیدگاه‌ها، درمورد معنیش فرق کنه خوبه اول به اشتراک برسیم 👇 💚 : شما اهل هستین؟ 💜 : بله حتما (قناعت از دید من: اکتفا به پنج دست مانتو مجلسی 🎨 قناعت از دید اون: در سال، خرید یک لباس ساده) 💚 : شما یه آدم هستین؟ 💜 : بله، همیشه (ایمان از دید من: نماز اول وقت و مستحباتش ایمان از دید اون: نماز خوندن 🔆) 💚 : به و دانش چی؟ علاقه دارین؟ 💜 : بله خیلی... (علم از دید من: ادامه دادن تا پرفسورا علم از دید اون: خوندن پیامکای 😶) آره توی این دوره‌ی خاص توجه به جزییات و دقت روی اونها آینده‌ی روشن‌تر و بهتری رو می‌تونه رقم بزنه ... 🌸🍃 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• مَن تمامِ تــــــو را در امن ترین جاے قَلبم پنهان کردم دلبـ🫀ـر تُ جـــان منـــــــــے...💕 ‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• پـلــو تن اینجوریـش خوشمزه تــره هااااا🍚🐟 مواد لازم : ◗ ۱ عدد کنــسرو تن ماهی🐟 ◗ ۱ عدد پیــاز کوچــیک🧅 ◗ ۲ حبـہ سیـر🧄 ◗ ۲ پیمانهـ برنج🍚 ◗ تمرهنـدی رقیق شده♥️ ◗ نمــک و‌ فلفل سیاه ◗ زردچوبــہ ◗ زعــفران دم کرده 💛 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏پسر من به کفش میگه شَف😂 بعد وقتی داشت دنبال کفشاش میگشت هی میگفت مامان چیکار کنم شفا مو پیدا نمیکنم😢 ای خدا من شفامو میخواااام😬 قیافه بقیه که نمیدونستن قضیه چیه🥺🧐 قیافه من🤣🤣 . . •📨• • 942 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• بعضی وقتااا از همسرتون بخاین از 20 نمره به اخلاق و رفتار همدیگه نمره بدین😁 اینجوری باعث میشه😉👇 راجب ضعف هاتون با هم بیشتررررر صحبت کنید و حلش کنید 👏😍 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
4_721038705925555396.mp3
2.25M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• باطن بداخلاقی در خانواده . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ......... لپ تاب را روشن میکنم، مامان و بابا رفته اند بیرون.. شالم را مرتب می کنم و هدفون را روی گوشم میگذارم و چهره ی مهربان عمو وحید روی مانیتور ظاهر میشود. :_سلام عمو جون :_به به، سلام نیکی خانم، چطوری؟ درسا چطورن؟ ما رو نمی بینی خوشی؟ :_ای بابا،کلی دلم براتون تنگ شده. _:منم، خب چه خبر؟ کل ماجرا را برایش تعریف میکنم، ماجرای قضاوت عجولانه ام، تند روی ام و تمام چیزهایی که فاطمه، برایم تعریف کرد، ماجرای محرمیت رضاعی و برادرش محسن، که پسرخاله اش است ولی برادرش. عمو با حوصله همه را گوش می دهد: قرارمون قضاوت نکردن بود نیکی خانم! :_آره من اشتباه کردم، ولی واقعا دختر خوبیه، از ته دل آرزو میکنم همیشه دوستم بمونه. عمو میخندد، دلم برایش تنگ شده بود. ............ فاطمه سفارش یک فنجان چای میدهد، من هم همینطور. پیشخدمت میگوید: الآن میارم خدمتتون سه هفته ای از بناریزی دوستیمان میگذرد، این روزها بیشتر از هر چیزی مشغول سخت درس خواندنم و مشغول دوستی با فاطمه. دوستی با او، بهتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم. کش چادرم را کمی جلو میکشم و جعبه کوچکی که برای فاطمه خریده ام، جلویش میگذارم. فاطمه ذوق میکند: وای این چیه نیکی؟ خجالت زده میگویم: ناقابله :_دستت درد نکنه،ولی به چه مناسبت آخه؟ :_برای جبران، جبران اون قضاوتی که راجع تو و برادرت کردم... شرمنده دیگه... حالا بازش کن فاطمه، لبخند قشنگش را تحویلم میدهد و آرام جعبه را باز می کند. چشمانش گرد می شوند: وای نیکی، این... این خیلی قشنگه و دستبندی که برایش خریده ام را بیرون می آورد. :_دستت درد نکنه :_مبارکت باشه :_خیلی خوشگله نیکی دستبند را دور دستش می اندازد. :_فاطمه؟ تو... یعنی منو بخشیدی؟ :_این حرفا چیه؟ معلومه، تو حق داشتی، شاید اگه منم بودم، همون فکرو میکردم. میخندم و با ذوق دستبند خودم را هم نشانش میدهم: واسه خودم هم گرفتم فاطمه؛ نشانه ی دوستیمون! و دستم را روی میز میگذارم. فاطمه هم دستش را کنار دستم میگذارد. میخندد: شدیم عین خواهرای دوقلو، بهت گفتم من عاشق دوقلوهام؟ میخندم. پیشخدمت، سفارش ها را میآورد، دست هایمان را از روی میز برمیداریم. پیشخدمت کــه میرود، فاطمه میگوید: خب یه کم از خودت بگو، دوستیم دیگه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•