eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
12.9هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
3هزار ویدیو
90 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
༻🪁 ‌•. 🎈 .• به چه مانند کنم در همه آفاق تو را↶ ⤾کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبترے ‌ 𐚁 بِگو‌اِی‌نازَنین‌دَرسَرچه‌دارے؟ ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🪁༻
༻🥰 ‌•. | 🫶🏻 .• . . ╮❥ روز بیست‌ودوم، یه کلمه‌ی سنگین و روشن داره 🥹👇🏻 ╟🖤 Testament ° یعنی؛ • وصیت، پیامی ماندگار… حرف‌هایی که حتی بعد از شهادت، راه رو روشن می‌کنن. ✍🏻) بیست‌ودوم، یادآوره وصایاییه که زیر آفتاب داغ کربلا، تو لحظه‌های آخر زمزمه شد… √ امام حسین (ع) با آخرین نگاه، به زینب(س) سپرد که پیام رو برسونه… به سجاد(ع)، که دین رو زنده نگه داره… و به ما، که تا آخر الزمان، کربلا رو فراموش نکنیم… 🕯️ این روزا، صدای اون وصیتا هنوز تو گوش تاریخ می‌پیچه... ⧉💌 ⧉🌘 . . 𐚁 دِلْبَرانِه‌سْت، چوُنْ مُحَرَّمِه ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🥰༻
🧃 ⏝ ֢ ֢  ֢ ֢ گاهی باید مکالمات با خودمون رو اصلاح کنیم☺️👇 وقتی یه اشتباهی میکنی، جای اینکه خودتو سرزنش کنی و بگی: ×بازم گند زدم ×مثل همیشه خراب کردم ↯به جاش بگو: √من دارم یاد می‌گیرمهیچکس کامل نیستاشتباه کردن بهترین راه یادگیریه 📜♥️ 𐚁 مَرااَزتوست‌هَردَم‌تازه‌عِشقے ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🧃 ⏝
༻🥀 ‌•. .• . ۲۲ محرم باور نمی‌کنی؟🥺 ولی گهواره‌ی علی‌اصغر هنوز تو ذهن شیعه تاب می‌خوره❤️‍🔥 هر بار که بی‌تاب می‌شه، روضه‌ای زاده می‌شه… ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🥀༻
༻👑 ‌•. 💛 .• . . راز و نیاز هایی که نگفته می شنوی🤍 . . 𐚁 سَررِشته‌‌ۍشادےست‌خیال‌ِخوش‌ِتو ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 👑༻
༻ 🫧 ֢ ֢ 💧 ֢ ֢ تو ویرونه، رقیه دستاش خاکی بود ولی با یه لبخند به خدا گفت: وضو ندارم… اما دلم پاکه! و شروع کرد قرآن خوندن... 🕯️ ⧉💌 ⧉🫧 𐚁 ╰─ @Asheghaneh_Halal ༻ 🫧
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
༻📱 ‌•. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_بیست_و_دوم در عرض ربع ساعت خودش را به دانشگاه رساند ،با
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . سمانه کنار صغری نشسته بود وعکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند، مژگان کنار خواهرش نیلوفر،که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود،مشغول صحبت با سمیه خانم بودند،البته نگاه های ریزکانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود،از چشمان سمانه و صغری دور نمانده بود،صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند. کمیل عذرخواهی کرد و بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت،سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد ،نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد،بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد،که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد ،که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شد، مژگان،با خوابیدن طاها ،عزم رفتن کرد،همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ،نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت: ــ خودم بلندش میکنم ،اذیت میشید،زنداداش بفرمایید خودم میرسونمتون سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد و سری به علامت تاسف تکان داد،بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر،همراه کمیل بیرون رفتند. صغری به اتاق رفت،سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت؛ ــ جانم خاله ــ میخواستم در مورد موضوعی بهات صحبت کنم ــ جانم ــ سمانه خاله جان،تو میدونی چقدر دوست دارم،وهمیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت: ــ مثل اینکه قسمت نیست،فقط ازت یه خواهشی دارم،هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی،ازم دور نشی،نبینم بهمون کمتر سر بزنی ــ خاله ،قربونت برم این چه حرفیه،مگه میشه از شما دست کشید؟؟ ها؟نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم،خوبه؟؟ سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد . سمانه نگاهش را از حیاط گرفت و به صغری که سریع در حال تایپ بود ،دوخت.یک ساعتی گذشته بود ولی کمیل برنگشته بود،نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود،کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست،که با صدای ماشین سریع چشمانش را باز کرد و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد،کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست و کلافه بین موهایش چنگ زد،سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد،خیالش راحت شده بود ،خودش حالش بهتر از کمیل نبود،نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود،کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید و کنار صغری نشست و به بقیه کارش ادامه داد ✍نویسنده: فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه،خیابونا غلغله میشه،خطرناکه سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت: ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش ،چیزی نمیشه،باید برم کار دارم بی زحمت یه آژانس بگیر برام ــ خودم میرسونمتون سمانه به طرف صدا برگشت با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند کمیل گفت: ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم. سمانه تا می خواست اعتراض کند ،متوجه نگاه خاله اش شد که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده،نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت: ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم سمیه خانم ذوق زده به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛ ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه خونه آقای محبی میان باید برم کمک مامان سمانه می دانست با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند ترافیک خیلی سنگین بود،سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کردمقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور،سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد،کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود،انداخت. سمانه کلافه با پاهایش پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد ،نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود. ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟ ــ چطور ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست ــ نه خوبم ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه کمیل سری تکان داد،سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند و همسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد،این صحنه ها حالش را بدتر می کرد،آنقدر حالش ناخوش بود که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت. بعد یک ساعتی ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت،نزدیک های دانشگاه شدند، که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد: ــ یا فاطمه الزهرا ✍نویسنده: فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻
༻🍂 ‌•. .• . . رو سر نیزه‌ها، لب‌هایی هنوز زمزمه می‌کرد… و زینب فقط نگاه می‌کرد دلشوره داشت که نکنه یه وقت بچه‌ها بفهمن لب‌های باباشون رو دارن نگاه می‌کنن… ⧉💌 ⧉🥺 ⧉💚 . . زن‌بودن‌یعنی‌بلدباشی‌بااشکت‌دعاکنی𐚁 ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal° ༻ ° ༻🍂
10.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༻🌙 ‌•. .• . . 💚│عاشقانه‌ست... 📿 اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا بَقیَهَ‌اللهِ فی اَرضِه✋ . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: . . ‌ 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🌙༻
༻🌤 ‌•. 🍃 .• . . شمع را خاموش باید آفتاب آمد به دل ☁️ اى مرا چون جانِ جانان 🌱 صبح زیبایت بخیر🌞♥️ . . ‌ 𐚁 یِڪ‌صُبح‌مُعَطَّلِ‌سَلامَت‌ماندِه ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🌤༻
༻ ‌•. .• . . وسط روضه داد می‌زد و می‌گفت : حسین، می‌خوای بدونی چجوری زنده ام ؟ روزی صد بار به خودم می‌گم : نه، مرامش نمی‌ذاره نوکرش جا بمونه !🙂💔 . . ‌ 𐚁 مَرااَزتوست‌هَردَم‌تازه‌عِشقے ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal° ༻