عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوچهارم ننه فهیمه در را باز کرد و شیخ حسین
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوپنجم
به احترامش از جا برخاستم و گفتم:
شرمنده این همه به زحمت انداختم تون
در حالی که می نشست گفت:
دشمنت شرمنده ننه.
بیا بشین با هم صبحانه بخوریم.
کنار سفره نشستم که صدای یا الله گفتن از حیاط به گوش رسید.
ننه فهیمه از جا برخاست و گفت:
هر کی هست مادر زنش مهربانه سر سفره رسیده.
چادرم را روی سرم انداختم و جلوتر از ننه فهیمه از اتاق بیرون رفتم.
احمد بود.
سالم و سلامت برگشته بود.
با دیدنش همه وجودم پر از شوق شد و سریع از ایوان پایین رفتم و خودم را به احمد رساندم.
او هم با لبخند مرا نگاه می کرد.
دو قدمی اش رسیدم گفتم:
سلام قربونت برم ... بالاخره اومدی؟
دستش را محکم در دست گرفتم و فشردم که گفت:
سلام عزیزم ... ببخش اگه دیر اومدم
به جاش کلی خبر خوب برات دارم
با ذوق پرسیدم:
چه خبر خوبی؟
صدای ننه فهیمه مانع از جواب احمد شد:
چرا تو حیاط ایستادین سرده ...
احمد سر به زیر به ننه فهیمه سلام کرد که ننه فهیمه گفت:
خیلی خوش آمدی احمد آقا ...
بفرما بالا از راه رسیدی خسته ای
احمد دستش را پشتم گذاشت و گفت:
بیا بریم بالا
از پله های ایوان بالا رفتیم و در حالی که جلوی در اتاق کفش هایش را در می آورد از ننه فهیمه عذر خواهی کرد و گفت:
ببخشید این همه مدت باعث زحمت تون شدم و اذیت شدین
خدا خیرتون بده ان شاء الله
ننه فهیمه با لبخند گفت:
خواهش می کنم پسرم این حرفا چیه زحمت نبوده و نیست. وجود شما و رقیه خانم این جا رحمته
بفرمایید داخل سفره پهن کردیم صبحانه بخوریم.
بشینید تا من برم براتون چای بیارم
احمد تشکر کرد و من سریع به سمت پله ها رفتم و گفتم:
ننه فهیمه شما بشینید من خودم چای میارم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید همدانی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•