eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم. روسریمو تا چشام جلو کشیدم خیلی خجالت میکشیدم دلم نمیخواست چش تو چش شیم محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود عصبی سرشو انداخته بود پایین. صورتشو نمیدیدم‌ ریحانه هم رو به روش وایستاده بود و باهاش حرف میزد حس کردم محمد الان میاد منو لِه میکنه. دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد‌ داشتم نگاشون میکردم که محمد متوجه حضور من شد سرشو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه قرمزِ قرمز ریحانه کتکش زد ینی؟ جریان چیه یاخدا ‌‌ گریه کرده بود؟ درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاطو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم درو بست بی ادب !!! اون اومد داخل بدون در زدن مگه من مقصر بودم؟؟ به من چه د لنتییی!! اه اه اه لعنت به این شانس ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم +عه کجا؟ چرا پاشدی؟ _میخوام برم . دیر شده دیگه خیلی مزاحمتون شدم به داداشتم بگو که برگردن! کسی که باید میرفت من بودم ایشون چرا؟ ولی ریحانه به خدا نزاشت ادامه بدم دستمو کشید و بردتم تو اتاقش. دیگه اشکم در اومده بود . تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود . منو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست. بی فرهنگ . ازش بدم میومد. دلم میخواست گلدونِ تو حیاطشونو تو سرش خورد کنم خب غلط میکنم خب بیجا میکنم خب اخه این پسر خیلی فرق میکنه! اصلا واس چی قبول کردم بیام. خونشون. با خودم کلنجار میرفتم. رو به ریحانه گفتم _جزوه ها رو گذاشتم برات. خودم نمیخوامشون الان بعدا ازت میگیرم. بزار برم خواهش میکنم. +نه خیر نمیشه. داداشم گف ازت عذر خواهی کنم. خیلی عجله داشت. بعدشم اخه تا الان من هیچکدوم از دوستامو نیاورده بودم خونمون ... برا همین ... ببخشش گناه داره فاطمه . خودش حالش بدتره . رومو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهانو بغل کردم. تو فکر خودم بودم که صدای محمد و شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت میکرد. خیلی مبهم بودم متوجه نمیشدم. رو به ریحانه کردمو _باشه حلال کردم. برم حالا؟ بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا. +باشه باشه برو وقتتو گرفتم تو رو خدا ببخشید. پاکتی که برام به عنوان عیدی اورده بود و گذاشت تو کولمو زیپشو بست. تشکر کردم و ازش خدافظی کردم از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم . این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد. +حالا جدی میخوای بری ؟ _بله با اجازتون. +کسی میاد دنبالت دخترم؟ _نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج اقا. +این جا که خطرناکه نمیشه که تنها بری. داشتیم حرف میزدیم که محمد از جاش پا شد. کولشو برداشت از باباش خدافظی کرد سرشو بوسید و باباشم بهش دست داد. یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگا کنه درو باز کرد که باباش صداش زد _محمد جان؟؟؟ با صدایی که گرفته بود گفت +جانم حاج اقا؟ _حتما الان میخوای بری گل پسر؟ +اگه اجازه بدین _مواظب خودت باشی تو راها. با سرعت نرون باشه بابا؟ +چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم شما کاری دارین؟ _دوستِ خواهرتو تو راه میرسونی؟خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره! محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگا میکرد سرشو اورد بالا و زل زد به باباش‌. +اخه چیزه من خیلی نزاشتم ادامه بده حرفشو که بیشتر از این کنف شم بلند گفتم _نه حاج اقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار. اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون. بندای کفشمو بستم و رفتم سمت در حیاط. وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم. +خانم؟ با من بود؟ بهت زده برگشتم سمتش چیزی نگف سرش مث همیشه پایین بود تو دلم یه پوزخند زدم +پدر جان فرمودن برسونمتون رومو برگردوندم .از حیاط رفتم بیرون _نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم با یه لحن خاصی گفت: +چوب میزنید؟ میرسونمتون دلم یه جوری شد صبر کردم تا بیاد دزدگیر ماشینشو زد کولشو گذاشت تو صندوق و گفت +بفرمایید پشت ماشینش نشستم داشتم به رفتارش فکر میکردم‌ سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم چقدر خوبه این بشر فکر میکردم خیلی پست تر ازین حرفا باشه! یا شایدم یه مذهبی نمای بدبخت صداش اکو شد تو مغزم "چوب میزنید"!! از کارش پشیمون شده بود دلم براش سوخت با این اخلاقِ نامحرم گریزی ای که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد تو افکار خودم غرق بودم که دیدم برگشته سمتِ من +خانم!!! رشته افکارم پاره شد _بله؟؟؟ +کجا برسونمتون؟ _زحمتتون شد شریعتی! به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابونمون از حرفم خجالت کشیدم خیلی شرمنده شدم مث اینکه از دفعه ی قبلی که منو رسونده بود یادش بود که خونمون کجاست بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب ازڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_چهل_و_دو با هُل قاشقے بر میدارم و خـورشت را از زمین داخل دیگ میریزم
🍃📝 💚 لباست را عوض میکنے و با هم بہ سمـت رستورانے کہ قرار است مهمانم کنے میرویم _ببخشیـد عزیزم...من قرار بود مهمونـت کنم ولے حالا تو منو داری مهمون میکنے... _از ایـن حرفا نداشتیـما...! ماشین را روشـن میکنے و حرکت میکنے * * * * * * صـندلے را کنار میزنم و پـشت میز مینشینم بہ دور و برم نگاه میکنم...دکوراسیون رستوران یک فضای سنتے و چوبے بود... خیلے شیڪ! همـانطور کہ حواسم بہ دور و برم گرم بود دسـتت را روے دستانم میگذاری و میگویی : خوشـت اومد؟! چشـمانم بہ علامت تایید باز و بستہ میکنم و میگویم : ولے از قورمہ سبزیم نمیگذرم... با تعجـب میگویی : چہ ربطے بہ من داره خوبہ خودت ریختے...! _ آره دیگہ حواسم بہ تو پرت شد غذام سوخت! دستت را بالا مے آورے و میگویی : چشـم تسلیمم! میـخندم و با مهـربانے نگاهت میکنم آقاے جوانے با لباسے تر و تمیز بہ پـیشمان مے آید و مـنو غذا را بہ سمـتمان میگیرد و میگوید : چے مـیل دارین؟! نگاهے بہ لیـست غذاها مے اندازی و یکے را انتخـاب می کنے من هم همـان را سفارش میدهم دوباره بہ دور و برم نگـاه میکنم متوجہ سنگینے نگاهت میـشوم کہ بہ صورتم زل زده اے رویم را بر میگـردانم و میگـویم : چرا اینجـورے نگام میکنے؟ مکثے میکنے و دستت را بہ موهایت میکشے و میگویی : هیـچی... چند دقیقہ بـعد همان آقاے جوان غذاهاے سفارش داده شده امان را مے آورد و روے میز میگذارد تشـکر میکنی و میـرود قاشق و چـنگالم را از روے میز بر میدارم و شروع بہ خوردن میکـنیم * * * * * * بـعد از خـوردن غذایــمان حـساب سفارشاتمان را میـپردازے و بہ سـمت خانہ حرکت میکنیم بہ ساعت نگاه میکنم نیم ساعت مانده بہ چهار بعـد از ظـهر این یعنے چند ساعـت دیگـر روز دوازدهم هم تمـام میـشود و دو روز میـماند تا رفتنـت... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃📝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_چهل_و_دو اما چار دیواری خونه اون چی؟ کوچیک بود، اما قشنگ هم بود؟
💐•• 💚 به خونه خودشون که رسید برقها خاموش بود، آروم لباساشو در آورد و آهسته توی اتاقشون رو نگاهی انداخت ،فاطمه خوابیده بود، رفت بالای سرش، به چهره سفید و ساده فاطمه نگاهی انداخت، به موهای قهوه ایش، به نفسهای آرومش... سری پایین انداخت و آهی کشید، لحظه ای با خودش فکر کرد کاش فاطمه اینقدر دوست داشتنی نبود ،کاش فاطمه هم عین سها یا عین مژگان زن داداشش بود، بی تفاوت و آزاد، بی قید. شاید اون موقع سهیل هم عین سهند برادرش آزاد بود که هر جوری رفتار کنه، درسته سهیل خیلی بیشتر از سهند زیاده روی کرده بود، اما فرق این دو تا همین بود، سهند خیلی ترسو تر از خودش بود، مطمئن بود که اگر اون هم دل و جرات سهیل رو داشت ،ازش کم نمی آورد. اما صورت رنگ پریده فاطمه بهش میگفت، مژگان کجا و فاطمه کجا؟ مژگانی که برای تلافی کارهای شوهرش اون هم روابطش رو با مردهای دیگه آزاد تر کرده بود کجا و فاطمه صبور و پاک اون کجا،جلف بازی های مژگان کجا و متانت فاطمه کجا؟ بدخلقی مژگان با سهند و خوش خلقی هاش با مردهای دیگه کجا و لبخند دائمی فاطمه تنها و تنها برای سهیل کجا؟ دلش میخواست با دستهاش موهای حالت دار فاطمه رو نوازش کنه، یا حتی برای لحظه ای که شده محکم بغلش کنه، اما میترسید... میترسید که پس زده بشه و اون وقت.... با اینکه دلش نمی خواست، ازاتاق خواب بیرون اومد و رفت توی اتاق کارش خوابید، میترسید کنار فاطمه بخوابه ،میدونست نمی تونه فاطمه دوست داشتنی خودش رو ببینه اما در آغوشش نگیره ... تمام مدت توی این فکر بود که چطور به فاطمه ثابت کنه که هنوز هم بی نهایت دوستش داره، که زیر قولاش نزده، که حتی تصمیم گرفته بوده که تمام عادات بدش رو رها کنه... فقط امیدوار بود که دیگه شیدا دور و بر زندگیش نچرخه و الا... وقت نماز صبح که رسید فاطمه خسته و کوفته از جاش بلند شد، احساس کرد تمام بدنش گرفته و درد میکنه، که این دردها از فشار عصبی ای بود که دیشب بهش وارد شده بود و نتونسته بود هیچ جوری خودش رو تخلیه کنه، اگر می تونست همون دیشب بره تو اتاق و زار زار گریه کنه، یا اگه می تونست انقدر داد بزنه که تمام عقده هاش خالی بشه ،مطمئنا الان این تن درد وحشتناک رو نداشت، نفس خسته ای کشید و آروم و به سختی از جاش بلند شد. ترجیح داد نمازش رو جایی بخونه که صداش به بچه ها نرسه، برای همین سجاده و چادرش رو برداشت و رفت روی بالکن بزرگشون پهن کرد، و مشغول عبادت شد، فقط نسیم خنک تابستون و شب سیاه و چادر سفید وقتی با یک عالمه ستاره توی آسمون همراه میشدند میتونستند تن و روح خسته فاطمه رو تسلی بدند. و چه لذتی داره وقتی آدم در اوج مشکلات دستش رو به دست کسی بده که میدونه هر چیزی که در عالم هست تحت اختیار اونه . ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••