عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_پنجاه_ونه رو خوب کنه تا حالا کرده بود. درسته که آنی شاد می شم اما دو
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت
یک ساعت قبل از امتحان رسید دانشکده. یک راست سراغ دفتر شاهرخ رفت. در زد. صدایی نیامد. دستگیره را چرخاند. درقفل بود! رفت دفتر بخش.
- ببخشید؟ استاد مهدوی امروز نمیان؟
-نه، نیم ساعت پیش زنگ زدن گفتن امروز نمی تونن بیان
- ولی امروز ما امتحان داریم!
- بله می دونم. استاد رضایی جای ایشون میان
شروین که انتظار هر اتفاقی جز این را داشت مات و مبهوت از سالن بیرون آمد. روی صندلی محوطه نشست. دست هایش را روی پشتی صندلی باز کرد و سرش را عقب انداخت . از لابه لای شاخه های درخت بالای سرش به آسمان چشم دوخت:
-به همه همین جور کمک می کنی؟
چشم هایش را بست. چند دقیقه ای گذشت. صدای اذان از دور می آمد. چشم باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت و به گوشه ای که صدا از آنجا می آمد خیره شد. بعد دوباره سرش را عقب برد و به آسمان خیره شد.
- آخه من از این چی بفهمم؟ اینم شد راه حل؟ چه بلایی سر شاهرخ آوردی؟
یکدفعه کسی کنارش نشست و گفت:
-جن زده شدی؟
خودش را جمع و جور کرد:
- اومدی؟ امتحان کجاست؟
سعید نگاهی به پیامکی که تازه رسیده بود انداخت و گفت:
-می گن سالن 14. فصل چهار سخت بود
- شاهرخ می گفت
- بچه ها رفته بودن ازش سوال کنن نبود. نیومده؟
- نه. دفتر بخش گفت نمیاد
- چرا؟
-نمی دونم. خاموشه
سعید بلند شد و گفت:
-پاشو. الان صندلی ها پر میشه مجبوریم جدا بشینیم...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت یک ساعت قبل از امتحان رسید دانشکده. یک راست سراغ دفتر شاهرخ رفت.
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_ویک
وارد سالن امتحان که شدند شروین نگاهی به اطراف کرد، خبری از شاهرخ نبود، سعید که داشت دنبال جای خالی می گشت با خودش حرف می زد:
-اونجا خالیه. تا رضایی حواسش نیست بیا بریم. اگه ببینه با هم می ریم می فهمه
دستش را دراز کرد تا دست شروین را بگیرد اما هرچه دست چرخاند چیزی دستش نیامد. شروین داشت به طرف رضایی می رفت. سعید داد زد:
-دیونه کجا می ری؟
و دنبالش دوید اما قبل از اینکه برسد شروین به رضایی سلام کرد و سعید مجبور شد یواشکی بپیچد تا رضایی متوجه اش نشود. رفت به سمت جایی که پیدا کرده بود.
- ببخشید استاد؟ دکتر مهدوی نمیان؟
رضایی جواب دختری را که کنارش بود داد و رو به شروین گفت:
-نه. براشون مشکلی پیش اومده نمی تونن بیان
- چه مشکلی؟ حالشون خوبه؟
رضایی جواب داد:
-آره. مشکل خاصی نیست. نگران نباشید
این را گفت، بلند شد و با صدای بلند گفت:
-همه بشینن سرجاهاشون. کتابها رو جمع کنید. می خوام برگه ها رو پخش کنم
شروین دنبال جایی برای نشستن می گشت که سعید را دید که داشت جوری که رضایی نبیند برایش دست تکان می داد. به طرفش رفت.
- چرا مثل کفتر بال بال میزنی؟
- بشین تا رضایی ندیده...
از جلسه که بیرون آمد نگاهی به ساعت کرد. دوباره زنگی به شاهرخ زد. باز هم خاموش. بدون اینکه تماس را قطع کند گوشی را جلویش نگه داشت و به گوشی خیره شد. صدای ضبط شده می آمد:
-دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد...
به اسم شاهرخ روی گوشی خیره شد. حرفهای آن روز را در ذهنش مرور کرد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_ویک وارد سالن امتحان که شدند شروین نگاهی به اطراف کرد، خبری از ش
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_ودو
- نمی دونم سعید چی بهت گفته. نمی خوام هم بدونم ... همیشه من باهات نیستم.... باید بتونی خودت تصمیم بگیری... به عقلت رجوع کن
با خودش زمزمه کرد.
- کجایی شاهرخ؟ آخه الان وقت نیومدنه؟
گوشی را توی جیبش گذاشت و نشست. چند دقیقه گذشت. تلفن زنگ خورد. از جا پرید:
-حتماً شاهرخه...
سعید بود. وا رفت. با بی حالی جواب داد.
- بله؟ ... آره ... تو محوطه
به طرف در خروجی چرخید و گفت:
-سمت راست. اینطرف
وقتی مطمئن شد سعید او را می بیند نشست. سعید با عجله رسید:
-پس چرا نشستی؟ پاشو دیگه
- کجا؟
-تو چته شروین؟ بذار طرف رو ببینی بعد اینجوری مجنون بشی
- حالا که خیلی زوده؟
-تا تو به کارات برسی ساعت 5 شده. اونم تو این ترافیک
چند دقیقه ای به سعید خیره ماند بعد بلند شد. ساکت بود و سعید توضیح می داد:
-خونشون 2 تا کوچه بالاتر از خونه شماست. کوی مهر. ساعت 5 میری دنبالش. یه مانتو آبی با شال سفید. اسمش ساراست. سوارش می کنی می آی خونه پویا. بلدی که؟
شروین سر تکان داد. دم دانشکده رسیده بودند.
- خب فعلاً کاری نداری؟ کجا؟
-چند جا کار دارم. تو پارتی می بینمت
دم ماشین که رسید ایستاد و به صندلی خیره شد بعد بلند گفت:
-اه! خسته شدم. اصلاً به درک. می خواست بیاد
خوشحال از اینکه توانسته است خودش را خلاص کند سوار ماشین شد...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
-داداس فواد[ ⁉️]
+جونم اجے فضه[😊]
-دیله لوسَلیم افتاده اوندا[📌]
+میسه بیالیس بلام؟؟[🙊]
-چسم ،اما ایندا ڪه تیزے نیس[😟]
+نه داداس ببین اونجاس زیل علوسکه
دالم میبینمس[😅]
-اها اله الان میالمش [😁]
نمونه بارز محبت خواهربرادرے
احسنت به شما😘
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
[• #آقامونه😌☝️ •]
『• فداے رهـبـــر😍
و یڪ تـار مویــش👌
بـتـابـد تـا ابـد💫
خـورشـیـد رویــش🌞
『• سـر سـجـاده
خـوانـدم ایـن دعـا را😉
جهان خالے نباشد✋
از وجــودش💚
#سلامتے_امامخامنــهاے_صلوات
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍
#نگاره(419)📸
#ڪپے⛔️🙏
°•🌹•° @Asheghaneh_Halal
#همسفرانه
دیدی؛
خنده ای که وسط🙂
گریه میاد چقد حس خوبی داره؟!😊
.
.
.
تو برام همـ👌ـون خنده ای،
میــون همهی گریه های زندگیــم💓
#بمــونے_بــــرام🙃
بھ ـوقت ـعاشقے😉👇
•°❤️•° @Asheghaneh_Halal
[• #ویتامینه ღ •]
\\💞
•💐•یڪے از نڪات مهم
زندگے مشترڪ،همسر خود را
بهترین همسر دنیا دانستن است...
•💐•اگر زن و شوهر
به یڪدیگر به عنوان بهترین همسر
نگاه ڪنند، قطعا محبتشان نسبت به
هم بیشتر خواهد شد و خوبےهاے
یڪدیگر را بیشتر مےبینند...
#همدیگهروبهترینبدونید☺️
\\💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍒•| #دردونه |•🍒
[📹 ]چرا بچههاے خوب بد میشوند؟
نڪتهاے براےخوشبخت شدن فرزندان
#تربیت_فرزند
#استاد_پناهیان
#نڪاتریزوتربیتےفرزندپرورے☺️👇
🍒•• @asheghaneh_halal
قدم قدم پامیزارم تو جاده ها تا کربلا.mp3
6.14M
---
🌈✨
---
#ثمینه
قدم قدم ↯
پا میزارم تو جادھ ها🍃••
تا برسم بھ کربلا😍••
پ.ن:
دلتنگ اربیعین و پیادھ روے گشتھ ام💔
#شب_جمعھ✨
#حاج_مهدے_رسولے🎤
---
🌈✨ @asheghaneh_halal
---
🐝° | #نےنے_شو |°🐝
امــلوز عیلےلوز عجیبے بود[😉]
چندشال پیس😱
آملےڪایےها ڪلےزائر امام رضا لو
سهــید ڪلدن[😢]
بعدس دقیقا تو سالگلد همون لوز[😎]
ما زدیم اون عواپیما مسڪیسونو
نــــابود ڪلدیم😊
بعد اون همه سال تفاوت و میسه احساس
ڪلد😍
ڪه ما چقد قُلدتمنــد سُدیم[💪]
دقت ڪلدین ما ایلانیا سِقد [متفاوتیم]
عُدایا مــالو عیلےعیلے حفظ ڪن😍
شــــپاهیـــا رو عیلےعیلے
عیلے حفظ ڪن[🇮🇷]
اصلا از عُمل من تَم تُن[بده حضلت آقا]💙
استویو نےنےشو؛
آب قنــــــــــــ🍭ـــد فراموش نشه 👶👇
°🍼° @Asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_ودو - نمی دونم سعید چی بهت گفته. نمی خوام هم بدونم ... همیشه من
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_وسه
از حمام که بیرون آمد نگاهی به لباس های توی کمد انداخت. چند تایش را برداشت و انداخت روی تخت. نشست جلوی آینه . موهایش را ژل زد. کمی ادکلن به صورت اصلاح شده اش زد و با خودش اتفاقات را مرور کرد:
- خب وقتی شاهرخ نیومده، وقتی همه چیز جوره یعنی خودش می خواد دیگه
بعد درحالیکه به خودش توی آینه خیره شده بودگفت:
-خیلی هم بد ریخت نیستم ها!
چندتایی از لباس ها را جلوی آینه قدی جلوی خودش گرفت. بالاخره شلوار و پیراهن قهوه ای اش را انتخاب کرد و پوشید. همین جور که آستین هایش را بالا می زد از پله ها پائین آمد و رفت دم اتاق پدرش. در زد:
-بیاتو
- بابا؟
-چیه؟
-می شه چند ساعت ماشینت رو قرض بگیرم؟
-برای چی؟
-می خوام برم بگردم
- مگه ماشین خودت چشه؟ خراب شده؟
-نه ولی این بهتره
پدرش سر بلند کرد و با دیدن شروین که به سر و وضعش رسیده بود گفت:
-خبریه؟
-با بچه ها قرار دارم
- پس روکم کنیه؟
- ای ، تقریباً
پدرش لبخندی زد، ابرویی بالا برد و درحالی که سر می گرداند گفت:
-سوئیچ توی جیب کتمه. فقط حواست باشه
سوئیچ را از جیب پدرش برداشت ، باشه ای گفت و از اتاق پرید بیرون. ساعت 5 بود. سر کوچه ایستاد. ساعتش را دستش بست. کمی با ضبطش ور رفت. صدای موبایلش درآمد. پیامک بود. از طرف شاهرخ.
- من فردا نمی تونم بیام
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_وسه از حمام که بیرون آمد نگاهی به لباس های توی کمد انداخت. چند ت
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_وچهار
نگاهی به ساعت فرستاده شدن پیام انداخت. ساعت 12 دیشب فرستاده بود. با دیدن اسم شاهرخ دوباره توی فکر رفت. سرش را به طرف پنجره چرخاند و رو به آسمان گفت:
-من دیشب ازت خواستم. اگر مخالف بودی اینجوری نمی کردی. تازه مگه من می خوام چه کار کنم؟
ماشین را روشن کرد و راه افتاد. اواسط کوچه دختر را دید. جلوی پایش ترمز کرد. شیشه را پائین داد. دختر خم شد.
- شروین خان؟
از صورت نقاشی شده اش حالش بد شد. رویش را برگرداند و با علامت سر تائید کرد. دختر می خواست سوار شود که دید در قفل است. سر خم کرد و با لبخند خاصی گفت:
-اجازه نمیدید سوار شم؟
شروین بدون اینکه سر برگرداند جواب داد:
-عقب ، اینجا دردسر می شه
دختر سوار شد. توی آینه نگاهی به هم انداختند و شروین راه افتاد. کمی که گذشت دختر نگاهی به آینه دستی اش که از کیفش درآورده بود انداخت و گفت:
-همیشه اینقدر آروم رانندگی می کنی؟
و نگاهش را در آینه ماشین به شروین دوخت و خنده ای با نازهای خاص خودش تحویلش داد.
- شما سرعت رو دوست دارید؟
دختر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
-با این ماشین ها حیفه یواش بری
بعد سر را به طرف شروین برگرداند.
- نه؟
شروین از لبخندهای دختر خنده اش گرفته بود. نگاهی موذیانه کرد و پایش را روی پدال گاز فشار داد. با حداکثر سرعت ممکن رانندگی می کرد و زیر چشمی دختررا می پائید. دختر معلوم بود ترسیده اما سعی می کرد خودش با خونسرد نشان بدهد. شروین با حالتی بی تفاوت پرسید:
-خوبه؟
-بد نیست ولی برای شهر یه کم زیاده. جریمت می کنن
شروین توجهی نکرد و همچنان گاز می داد و پشت ماشین ها می چسبید.
- جریمه که چیزی نیست. می پردازم
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_وچهار نگاهی به ساعت فرستاده شدن پیام انداخت. ساعت 12 دیشب فرستا
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_وپنج
بالاخره بعد از اینکه چند باری جیغ دختر را درآورد رضایت داد که سرعتش را کم کند. دختر سعی کرد به خودش مسلط باشد.
- معلومه که از اذیت کردن بقیه خوشت میاد
شروین خوشحالی اش را پنهان کرد:
- خودتون گفتید سرعت زیاد رو دوست دارید
- رسمی حرف می زنی . با من راحت باش
- با غریبه ها رسمی باشم بهتره
دختر با ناز گفت::
- بالاخره باید یه جوری از غریبه بودن دربیای!
- مثلاً؟
-نمی خوای از خودت چیزی بگی؟
شروین نگاهی به آینه بغل انداخت:
-فکر کنم سعید آمار منو کامل داده. شرط می بندم که تعداد موهای سرم رو هم گفته
دختر خندید.
- یه چیزایی گفته اما نه در این حد. خودت بگی بهتره. حیف تو نیست اینقدر کم رو هستی؟
-به اندازه کافی آدم پررو هست که جبران کنه
- منظورت منم؟
شروین ابروهایش را بالا برد:
-مگه تو پرویی؟
-گفته بود از دخترا خوشت نمیاد و اهل حال گیری هستی
- بهت برخورد؟ می خوای پیاده شی؟
-من عادت دارم. پسرای مثل تو زیاد دیدم همتون اول کلاس میذارید. بعد التماس می کنید
- اعتماد به نفست هم که زیاده
- چرا نباشه؟
-از لوازم مخ زدنه؟
دختر دستش را با بی تفاوتی تکان داد:
-فعلاً که من تیپ نزدم برم دنبال کسی. اونا اومدن
- بچه کجایی؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒