°🐝| #نےنے_شو|🐝°
😁] عــــــــَ!!! آخَلِس علوس سُد.
😁] عَمَس به خاطل دعا های بَنتَس.
☺️] دیجه باعد بِلَم تو کال دعا باسه
اون عِکی دیجه .
🤔] اسمس تی بود؟؟
شما مُدونی؟؟
🧐] بزار فکر کنم ببینم ....
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_نوزده بعد هم در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: اما مادر، شوهر
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_بیست
فاطمه چند لحظه ساکت شد و گفت: خوندیش
-یک نگاهی انداختم
-من نمیدونم اون نامه رو کی فرستاده
سهیل پوزخندی زد وگفت:جدا؟
-تو غیر از این فکر میکنی؟
سهیل از جاش بلند شد و باز هم بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه به سمت در اتاق حرکت کرد و گفت: به هر حال زندگی با مردی مثل من باید خیلی سخت و طاقت فرسا باشه، تو که یک فرشته نیستی.
داشت از در اتاق میرفت بیرون که فاطمه فریاد زد: چرا هستم.
سهیل ایستاد، پشتش به فاطمه بود که دوباره فاطمه آرومتر از قبل گفت: راست میگی زندگی کردن با مردی مثل تو خیلی سخته، اما تا حالاش تونستم و از این به بعدش هم میتونم. بارها دلیلش رو بهت گفتم، باز هم میگم اول به خاطر خدا، بعد به خاطر عشقم به تو حاضرم هر سخته ای رو تحمل کنم.
-اما اون نامه ها چیز دیگه ای میگن
-من نمیدونم کی اون ها رو فرستاده، باور کن...
سهیل دوباره پوزخندی زد و از اتاق رفت بیرون و در رو پشت سرش بست.
نامه بعدی که به دستش رسید، فاطمه آدرس آقای نامی که به عنوان وکیل توی نامه ها بود یادداشت کرد تا بره و باهاش حرف بزنه.
-سلام، عذر می خوام میخواستم با آقای نامی صحبت کنم
-سلام خانوم، وقت قبلی داشتید؟
-نه، اما اگر زحمتی نیست بهشون بگید شاه حسینی هستم و می خوام همین الان باهاشون صحبت کنم در غیر اینصورت ازشون به خاطر ایجاد مزاحمت شکایت میکنم
منشی که با تعجب به صورت عصبانی فاطمه نگاه میکرد گفت: بفرمایید بشینید
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_بیست فاطمه چند لحظه ساکت شد و گفت: خوندیش -یک نگاهی انداخت
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
و خودش از جاش بلند شد و وارد دفتر نامی شد.
فاطمه عصبانی روی مبل نشست و مشغول ذکر خوندن شد: رب اشرح لی صدری، و یسرلی امری واحلل عقده من لسانی، یفقهوا قولی، این ذکری بود که همیشه وقتایی که میخواست حرف بزنه میخوند و بهش کمک میکرد درست حرف بزنه.
منشی که از اتاق خارج شد رو کرد به فاطمه و گفت: میتونید برید تو.
فاطمه از جاش بلند شد و چند تقه کوچیک به در زد و بدون اینکه منتظر دریافت جواب بشه وارد شد. مرد میانسال لاغری رو دید که با کت و شلوار شیکی پشت میز بزرگش نشسته بود و با ورود فاطمه از جاش بلند شد و لبخندی زد:
-سلام. بفرمایید بنشینید.
-سلام. ممنون.
-خیلی از ملاقاتتون خوش بختم، منتظرتون بودم.
فاطمه نفسی کشید و گفت: میتونم بپرسم این مسخره بازی ها چیه؟ کی به شما اجازه داده همچین نامه هایی برای من بفرستید؟
-اجازه بدید خانم، براتون توضیح میدم.
فاطمه برگشت و مستقیم و جدی زل زد توی چشمهای آقای نامی، نامی ادامه داد:
-بنده موکلی دارم که ازم خواستند این کار رو انجام بدم، البته من تمام اسناد و مدارک مربوط به کارهای خلاف قانون همسرتون رو دیدم و با حصول یقین از این موضوع که شوهر شما فرد راست و درستی نیست تصمیم گرفتم کمکتون کنم
خون خون فاطمه رو میخورد اما ترجیح داد اجازه بده صحبتش تموم بشه، نامی ادامه داد: البته من درک میکنم که شما بترسید، اما بهتون اطمینان میدم تا وقتی پشتتون به من گرم باشه، هیچ مشکلی براتون پیش نمیاد.
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #ویتامینه ღ •]
🎥 { آثار نگاه به #نامحرم
در زندگی زناشویی}💞
#استاد_رائفے_پور
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal
🍃💠
#پشتک
یا صاحب الزمان||💚•
ادرکنا||✋•
#اللهمعجللولیکالفرج||🌈•
خوشگل ــسازے😌👇
@ASHEGHANEH_HALAL
🍃💠
عاشقانه های حلال C᭄
.
بي سبب نیست نامت آرامم میکند؛ تو همان امام رئوفی که روحِ خسته ام را زنده میکنی...
اللهم صل علی؛ علی بن موسی الرضا المرتضی✋
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_بیست_و_یک و خودش از جاش بلند شد و وارد دفتر نامی شد. فاطمه
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
فاطمه نفسی کشید و گفت: با عرض معذرت اما شما و موکلید اشتباه کردید که به جای من تصمیم گرفتید، من اصلا و ابدا نمی خوام از همسرم جدا بشم و دلیلش هم ترس یا هر چیز دیگه ای که شما فکر میکنید نیست، در ضمن به اون موکل بی نام و نشونتون هم بگید این جور در زندگی دیگران سنگ نندازند.
بعد هم از جاش بلند شد که بره، اما برگشت و گفت: یک بار دیگه اگر از این جور دعوت نامه ها به دست من برسه مطمئن باشید حاضرم هر چقدر که پول بخوان به رقیباتون بدم تا متهمتون کنم
و بدون خداحافظی از دفتر وکالت خارج شد.
آقای نامی که مشخص بود ناراضیه گوشی رو برداشت و بعد از چند تا بوق گفت: آقای خانی، بنده خدمتتون عرض کردم کارمون اشتباهه، اما شما اصرار داشتید ادامه پیدا کنه، بنده از همین الان از این کار خارج میشم و دیگه تعهدی نسبت بهش ندارم. در ضمن خانم شاه حسینی گفتند بهتون سلام برسونم و بگم توی زندگی دیگران موش ندوونید.
محسن بعد از شنیدن حرفهای وکیلش گوشی رو گذاشت، نفسی کشید و با خودش گفت: یعنی اون مرد بی همه چیز این همه ارزش حمایت رو داره؟! ...
+++
-بله؟
-سلام، خانی هستم
-سلام، خوبید؟ بفرمایید
-ممنون، اگر براتون ممکنه تشریف بیارید کارگاه
-اما امروز من کلاس ندارم
-میدونم، میخوام باهاتون صحبت کنم
فاطمه فکری کرد و گفت: باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام
و خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت، سهیل که کنار فاطمه نشسته بود گفت: کی بود؟
-خانی بود
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_بیست_و_دو فاطمه نفسی کشید و گفت: با عرض معذرت اما شما و موکلید
💐••
#عشقینهط
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
-چی میگفت؟
-گفت باهام کار داره، باید برم کارگاه
-چرا امروز؟ نمیشد یه روزی که کلاس داشتی بری؟
فاطمه گفت: نمیدونم...
خودش هم نمیدونست چرا امروز باید بره
سهیل ساکت شد و چیزی نگفت، دلش گواهی بدی میداد، اما به روی خودش نیاورد
فاطمه که از ماشین پیاده شد نمی دونست سهیل یک ضبط صوت کوچیک توی کیفش جاسازی کرده تا بتونه حرفهای محسن و فاطمه رو بشنوه، با فرض اینکه حرفهای محسن در مورد کاره، وارد دفتر مدیریت شد و بعد از سلام کردن روی مبل نشست، محسن هم از پشت میزش بیرون اومد و رو به روی فاطمه نشست. فاطمه استرس بدی توی وجودش احساس میکرد، خودش هم نمیدونست چرا، اما وقتی محسن شروع کرد به صحبت فهمید حس شیشمش بهش دروغ نگفته.
-خانم شاه حسینی، میخوام یک حقیقتی رو بهتون بگم
فاطمه متعجب گفت: بفرمایید
-من از آقای نامی خواسته بودم وکالت شما رو بر عهده بگیرند
تمام تن فاطمه یخ کرد، بی روح گفت: و حتما نامه ای که توش بود رو هم شما نوشته بودید؟
-بله، البته میخواستم اعتمادتون رو جلب کنم ... که ... نشد.
فاطمه از جاش بلند شد که محسن سریع گفت: اجازه بدید حرفم رو بزنم، من در مورد شوهر شما همه چیز رو میدونم.
فاطمه نگاه غضبناکی بهش انداخت و گفت: زندگی من به شما ربطی نداره، شوهر من هر چیزی که باشه شوهرمه.
بعد هم به سمت در اتاق حرکت کرد که محسن فورا جلوی در ایستاد و نذاشت فاطمه بیرون بره و گفت: صبر کن ...
من عاشقت بودم و به خاطر تو و عشقت حاضر بودم از همه چیزم بگذرم، اما بهم جواب رد دادی و حالا داری با مردی زندگی میکنی که حتی به خودت هم وفادار نیست...
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••