🍃💜🍃
💜🍃
🍃
#ریحانه
خواهرم!
⭕️ دنیا خراب آبادی است
که هر نقطه آن👇🏻
به نگاه های آلوده ناامن گشته است‼️
👼🏻 اما فرشته های حجاب
در محفل انس و یاد خدا💚
در امنیتی بسر می برند که دیگران
از طعم آن بی خبرند😇✌️🏻
#طعم_شیرین_حجاب💞
@Asheghaneh_halal
🍃
💜🍃
🍃💜🍃
hamin arezome.mp3
5.5M
#ثمینه 🍃
📝 همینآرزومه،همینمسیرم
#حسینےبمونم،حسینےبمیرم😍
هوایےشدمآقا،هوایےتو😍
الهےبشمروزےفدایےتو😍
#دقیقاااشبیهحاجقاسمفدآتونبشم
#آقاجانم✌️🇮🇷
#محمدحسینپویانفر🎙
ڪلیڪڪن،صفاڪن👇
🥀| @Asheghaneh_halal
#پشتک
زیبایے در جزئیاتہ...💖
خوشگل ــسازے😌👇
@ASHEGHANEH_HALAL
🍃
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
😳] چی دُفتَن؟؟ دُفتن دَژبین
دو لِیلون نَپَل مُلدَن؟؟
😎] بُلو عاموووو خدا لوزیتو جای
دیده حَباله تونه.
😜] اخبالُ فَدَت از صدا سیپا .
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_سی_و_نه -آره، مطمئنم از پسش بر میای سهیل توی مدت این چند م
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_چهل
-باشه میام، مواظب خودت باش.
بعد هم سوار ماشین شد و رفت.
-امسال دومین سالیه که میخوایم عید رو تنها توی این شهر دور از خانواده هامون جشن بگیریم.
سهیل در حالی که سعی داشت پرتقالی رو که روی بالاترین شاخه درخت بود بکنه گفت: کو تا عید، هنوز دو ماه مونده.
-آره، اما هر سال از همین موقعها مامان میومد کمکم تا گردگیری کنیم ... سهیل دلم واسه همه تنگ شده
-عزیز دل سهیل، همین مهر بود که مامانت یک هفته اومد اینجا و موند، سها و کامرانم که دو هفته پیش اینجا بودن ،مامان و بابای منم که هر روز زنگ میزنن، دلت واسه چی تنگ شده؟
فاطمه که تلاش سهیل رو میدید گفت: نمیدونم دلم گرفته، تو که همش سر کاری، وقت سر خاروندنم نداری، منم که اینجا به جز چند تا دوست کسیو ندارم ... اصلا نمیدونم ... دلم میخواد غرغر کنم
سهیل با یک پرش بلند دستش به پرتقال رسید و محکم کندش و گفت: بالاخره تونستم...
بعد هم در حالی که پوستش میکند گفت: غر غر کن، هر چقدر دوست داری غرغر کن، من سر تا پا گوشم ...
فاطمه چیزی نگفت و به حیاط خونشون نگاهی انداخت، سهیل که نصف پرتقال رو به سمت فاطمه دراز کرده بود گفت: راستی بهت گفتم اینجام یک صخره داره مثل همون صخره ای که توی شهر خودمون داریم؟
فاطمه پرتقال رو گرفت و توی دهنش گذاشت و گفت: نه، نگفته بودی.
-چند روز پیش کشفش کردم، یک آدرس گرفته بودم از یک سری باغ که برم باهاشون صحبت کنم، توی مسیر همچین جایی رو دیدم، بی نظیر بود، باید یک بار ببرمت.
فاطمه بی حال سری تکون داد که سهیل گفت: خوب غرغر که نکردی، اجازه میدی من برم؟ کاری نداری؟
فاطمه در حالی که از روی پله بلند میشد گفت: بیا، حتی نمیذاری من حرف بزنم. برو به سلامت...
سهیل خندید و فاطمه رو که داشت به سمت در خونه میرفت از پشت بغل کرد و گفت: قول میدم امشب دیگه زود برگردم اون وقت تو هرچقدر که دلت میخواد غرغر کن. خوب؟
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_چهل -باشه میام، مواظب خودت باش. بعد هم سوار ماشین شد و رفت
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_چهل_و_یک
فاطمه لبخندی زد و گفت: باشه. منتظرتم.
سهیل موهای فاطمه رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت.
فاطمه نگاهی به رفتن سهیل کرد و بعد خسته وارد خونه شد، احساس بدی داشت، نمیدونست چرا چند روزه اینقدر احساس بدی داره، دلش میخواست سهیل همش کنارش باشه، با این که کار و بار سهیل حسابی گرفته بود اما ذره ای از مشغولیتش کم نشده بود، حالا چندتا ماشین برای حمل بارهای باغها داشت و چند تا کارگر، کارش داشت روز به روز پر رونق تر میشد، اما ... خسته آهی کشید و به سمت اتاق بچه ها رفت، علی توی اتاقش مشغول درس خوندن بود، کلاس سوم بود، نگاهی بهش کرد، پسر دوست داشتنی ای که خیلی شبیه سهیل بود، پوست سفید و چشم و ابرو و موهای سیاهش زیباترش کرده بود، علی که متوجه نگاه مادرش شد سرش رو بالا کرد و گفت: چیزی شده مامان؟
-نه مامان جون...
بعد به سمتش رفت و عاشقانه بوسیدش و یک خسته نباشید بهش گفت، ریحانه خونه یکی از همسایه ها بود، خسته بالشتی رو از اتاق برداشت و توی هال کنار بخاری دراز کشید و به خواب فرو رفت...
+++
صدای وحشتناکی بلند شد، نمیدونست خوابه یا بیدار، سراسیمه از جاش بلند شد، چند بار پلکهاش رو به هم زد، همه خونه میلرزید، پنجره با صدای بدی به هم میخورد، احساس میکرد زلزله اومده، به سختی از جاش بلند شد و فورا به سمت اتاق علی دوید، علی رو دید که با چشمهایی که ازش ترس میبارید گوشه اتاق ایستاده و نگاهش میکنه ،صداش کرد: علی... علی ... بیا ...
خواست بره به سمتش که لرزشها شدید تر شد، احساس کرد دیوارهای خونه دارند کج میشن، از ته دل فریاد زد:
علی ...
و همه خونه آوار شد، یکهو اون همه صدا خاموش شد و .... تاریکی محض..
خدای من!!! حالا چیکار کنم
توی راهروی بیمارستان قدم میزد، چیزی نمی فهمید، انگار جایی رو نمیدید فقط منتظر بود که دکتر از اتاق عمل بیاد بیرون، احساس تنهایی میکرد، انگار همه دنیاش رو خلا گرفته بود، بی تاب قدم میزد،مدام با خودش تکرار میکرد:
خدایا چیکار کنم ... خدایا کمک کن... خدایا...
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
12.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💕
{ #پابوس 💌 }
✍ درراهرسیدنبهتوگیرمکهبمیرم
🍃اصلابهتوافتادمسیرمڪهبمیرم
🍃حضــــــــــــرتمادر🍃
🌸یـــاچشمبپوشازمنوازخویشبرانم
یــــــاتنگدرآغوشبگیرمڪهبمیرم🌸
🍃❣حضــرتمادرمےدانمشفاعتمڪنے،شهیدم
#میثممطیعے 🎤
الحمدلله که در پناه حضرتمادریم💕👇
🍃🌙|@Asheghaneh_halal
#همسفرانه
(😥) مےتــرســم
(❤️) آنقَــدَر دوستت بدارم که؛
(🤔) خــدا شک کنــد...
(💕) شروع عشــق واقعے
(😁) از ما بوده،
(🍎) یا آدم و حــوّا...
#دیوانهوار_درگیــرتم😍💞
[💝:🍃] @Asheghanehـhalal
[• #ویتامینه ღ •]
معناے لبخند☺️
💞 آنگاه که همسرتان با شما حرف میزند، بسیار ملیح در چشمانش نگاه کنید و تا حرف او تمام نشده است، مژه بر هم نزنید، عبوس نباشید و همیشه کمی لبخند بر لب داشته باشید.
💞 خنده، تلخی زندگی را شیرین میکند.
پشت لبخند کوچک یک دنیای بزرگی وجود دارد و آن دنیا چیزی نیست جز:
💓عشق، محبت، آرامش و اینکه یه عالمه میخوامت💓
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal