∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
❣صبح بخیࢪ تنها یڪ ڪـلمه نیست!
🙂عـمـل و اعـتقادے براےِ خوب زندگـے کـردن در تمام طـول روز اسـت
🌿صبح زمانـے اسـت که همھ برنامھ روزت را تعـیین می کنے
💦پس آن را درسـت تنظیـم کـن!
🌷😍روز خوبے داشته باشے😍🌷
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
|❣| "اَمَّن یُّجیب"بر منِ دلخسته واجب است
|😇|بیمارِ عشق، مرکزِ اَمَّن یُّجیبهاست
#جزعشقدواچیست 🤷🏻♀
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
••🙃 سید مرتضۍ همہ خوبۍها را توامان داشت!
فقط نویسنــده و کارگــردان و اهل قلم خوبۍ نبود.
در خانہ هم مۍدرخشیــد...
••🏡 وارد خانہ کہ میشد آنقــدر شوق داشت،
کہ انگار مدتهاست اهل خانہ را ندیده است!
••💕 زیاد اهل حــرف زدن نبود و
بیشتر بہ حرف ساکنــان خانہ دل مۍداد.
••💠 اگر از چیزۍ یا رفتارۍ ناراحت میشد
سعۍ مۍکــرد بہ جاۍ برخــورد و تذکــر،
شرایط را بہ گونہاۍ فراهــم کند
تا تغییرات مورد نظرش خود بہ خود اتفــاق بیفتد!!
••🛍 و با وجود مشغلہهاۍ گوناگون و زیادش
هیچ وقت خــرید خانہ را فــراموش نمۍکــرد...
🌷شـهـیـد سیــد مرتضــی آوینــی
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
میگفت از لحاظ روانشناسی
وقتی کسی رو دوست داری
پیش اون بچه تر میشی🤓
گاهی خنگ تر میشی🤪
چون زبونت توانایی ابراز احساسات
قلبت رو نداره🤔
ولی همونقدرم
روی تمام حرفاش و رفتاراش
حساس و زودرنج میشی؛😬
و چقدر درست میگفت.💜
#روانشناسی_رابطه
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
16324129497655015992143.mp3
3.55M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
🎙کربلایی حسن عطایی
"میبینم رویای اینکه تو مشایه...
راهی کربلای تو شدم...(:
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
ولی بزار یواشکی بهت بگمکه هیچکس
ذرهای مثل تو برایم جذاب نیست❤️🌸
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهارم ] هر چه تنقلات از شب قبل مانده بود خ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_پنجم ]
دلم برای افشین می سوخت. بدکردم که بخاطر املتم به نامزدش که میدانستم چقدر برایش ارزش قائل بود، بی احترامی کردم. به سختی پا روی غرورم گذاشتم و با او تماس گرفتم. جواب نداد. پیام دادم. دست النا جونتو بگیر بیاین اینجا، من مغازه هستم.
می دانستم که می آید. دل بزرگی داشت و اکثرا اخلاق شوخ طبعی داشت. نمی دانم. شاید هم کمی بیخیال بود و هر چه توهین میشنید برایش مهم نبود. من زیاد خوش اخلاق نبودم. فکر نمیکنم کس دیگری غیر از افشین میتوانست تا این حد مرا تحمل کند و تحویل بگیرد. تا آنجا که یادم می آید از زمانی که خودم را شناختم با افشین به مسخره ترین شکل ممکن دوست شدم و این دوستی مسخره چندین سال طول کشید. آن روزها ۱۰ سال بیشتر نداشتم. پدر و مادرم را تازه از دست داده بودم. منزل مادربزرگم ساکن بودم و به عبارتی سرپرستی من به عهده ی مادربزرگم بود. هنوز چندماهی از مرگ والدینم نگذشته بود و انگار دچار نوعی افسردگی و خلاء عاطفی شده بودم. خب برای یک پسر بچه ی ۱۰ ساله که به بدترین شکل ممکن پدر و مادرش را از دست داده بود خیلی سخت و وحشتناک بود که خودش را یکه و تنها ببیند. آنهم من که وابستگی شدیدی به آنها داشتم. تنها بچه بودم و به بهترین شکل ممکن تمام خواسته هایم فراهم میشد. آن روزها حال شوهر عمه ام خوب نبود و به خواهش عمه ام پدر که پزشک قلب بود به شهر بم رفت که خودش شخصا او را عمل کند. شرایطش بحرانی بوده و حتما باید می رفتند چون امکان انتقال شوهر عمه ام وجود نداشته و هرچه زودتر باید عمل میشد. تب شدیدی داشتم و بیحال روی دست مادرم افتاده بودم. جر و بحث های آن روز پدر و مادرم یادم نمی رود. پدر اصرار به همراهی مادرم داشت و مادرم مدام حال و روز مرا گوشزد می کرد که با این حال و روز سفر معنایی ندارد. از طرفی اوضاع روحی عمه ام خوب نبود و پدر می گفت مادر می تواند مایه ی آرامش او باشد. بهر حال تصمیم گرفتند من را نزد مادربزرگم بگذارند و خودشان به بم بروند و آن شب وحشتناک... همه زیر آوار ماندند و حسام برای همیشه تنها ماند.
"خجالت بکش اشکتو پاک کن مرد گنده. تو الآن ۲۵ سالته خودتو جمع کن..."
اشکم را پاک کردم و کمی ویترین را مرتب کردم. افشین و النا از در وارد شدند و با لبخند به استقبالشان رفتم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجم ] دلم برای افشین می سوخت. بدکردم که بخا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_ششم ]
النا با وسواس زیادی ست ورزشی سفیدسورمه ای زیبایی انتخاب کرد. چهره ی افشین هنوز درهم بود. این بار من باید پیش قدم می شدم و حسابی از دلش درمی آوردم. سر یک املت ناقابل و از روی عصبانیت و نه عمدی، دست روی شاهرگ غیرتش گذاشته بودم. خودم هم می دانستم اشتباه کرده ام اما از طرفی غرورم را نمی توانستم نادیده بگیرم. پای حساب که رسیدیم، لباس هارا توی ساک مخصوص مغازه گذاشتم و دست النا دادم. افشین کارتش را روی ویترین گذاشت و رمز را زیر لب گفت.
_ هدیه من به شما
با اخم گفت:
_ ممنون. از شما به ما زیاد رسیده.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ بسه دیگه خودتو لوس نکن. از اول هم میخواستم کادو بدم النا بابت موفقیت ورزشیش. البته با اجازه ی آقای نامزد بدعنق.
النا با کنجکاوی نگاهی به هردوی ما انداخت و با خنده گفت:
_ نگین باهم قهرین که پاک آبروتون میره و شک میکنم به آقایی تون.
با خنده گفتم:
_ نه بابا... قهر چیه. افشین خان کمی ازم دلخوره و البته بازم بابت شما خانوم محترم.
برق از سر افشین پرید و با چشم غره به من فهماند که النا را ناراحت نکنم. چشمکی به افشین زدم و در جواب نگاه پرسشگر النا گفتم:
_ بابت صبح که تا اینجا تشریف آوردید و من مغازه نبودم. به غیرت آقابرخورده.
النا گفت:
_ آره افشین؟؟؟!!!
افشین سینه اش را صاف کرد و گفت:
_ باید رو قولش می ایستاد.
النا گفت:
_ خیلی خب بابا... صبح من عصبانی بودم یه چی گفتم. خودتو ناراحت نکن عزیزدلم.
سری تکان دادم و گفتم:
_ مثل اینکه صبح فحش هم خوردم. درسته؟!
النا با دستپاچگی گفت:
_ نه به خدا آقا حسام. من بی احترامی نکردم فقط غر زدم که چرا آقا حسام قول داده این همه راه رو اومدم و مغازه ش بسته س.
به ساک لباس اشاره کردم و گفتم:
_ اشکال نداره. این کادوی ما باشه برای یه تیر و دو نشون. اول موفقیتت بعد هم آشتی کنون. قبوله افشین؟
افشین که کمی حالش بهتر شده بود، گفت:
_ احتیاجی به کادو نبود. با این اخلاق گندت نمی دونم چرا واقعا تحملت می کنم و نمی تونم بی خیالت بشم؟
با النا که رفت دو دقیقه بعد افشین به سرعت وارد مغازه شد و با لحن تندی گفت:
_ اگه فقط یه بار دیگه...
نگذاشتم ادامه دهد.
_ ببخش. من مقصر بودم. نفهمیدم چی گفتم.
بدون حرفی از مغازه رفت. پوفی کشیدم و مشغول کارم شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
خورشید گرفت🌞
و ساده با یک قد خم
آمد به زیارت شما
سمت حرم...🌿
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
Γ..🐹'' ⃝
【#نےنے_شو'👼🏻' 】
من توسولواَم،😌 عوابَم میآد،😌 من نادَم،😌 نادَم تُنید،😌
منو اودا آبُده،😌 بَسته مِعلَبونه،😌 تادَسَم ماماندونی عُ بابادونی بَلام آپَدیده تا منو تَبلیاَتِ فاطِمی بُتُنَن.😌
🏷● #نےنے_لغت↓
نادَم: نازم
بَسته مِعلَبونه: بسکه مهربونه
عُ: وَ
آپَدیده: آفریده
تَبلیاَت: تربیت
به به🕊😁🌱
ــــــ ــ
شخصی که بیش از تعادل به پدر و مادر خود وابستهست ظرفیت عاشق شدن نداره،،
فرزندانمون بین هشت تا دوازده سالگی باید بند ناف روانیشونو ببرن و به این نتیجه برسن که من بدون پدر و مادرم هم میتونم زندگی کنم.
.
.
اینژا گُردانِ کوشولوهاۍِ خوگشِلہ🤓👇🏻
Γ..🐹'' ⃝ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
انا من اولئک
ممن یموتون حین یحبون:)
من از انهایی ام
آنهایی که حین #دوست_داشتن میمیرند ...
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
🌓/ خـسـوف
و ڪسوف
بهانہ اسـت✋
😘/ جـمال چـهـره تو
زمـیـن و آسـمـان را💫
فـرا گـرفتہ😉
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛#سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
| 🖼#نگارهٔ «1605»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
☘♥️برخیز و صبحِ مردمِ یک شهر خسته را
با چشم های روشن شعرت به خیر کن...👀✨
✍🏻#علیرضا_حاجی_بابایی
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
چقدر قشنگ !:)
#پلاکخونههایمشهدکهنزدیکِحرمهستن:)
امام رضـا جـان..
لایق وصل و همسایگی ات نیستم...
اذن به یک لحظه نگاهم بده...
💔
پ.ن :
غبطهخوردم✨
شما هم مثل من حسرت میخورید که چرا مشهد زندگی نمیکنید یا فقط منم ؟!
#امام_رئوف
#شمس_الشموس💚
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
«🙊» وقتی میان همهمهها بی صدا شدی
«😉» یعنی به عشق و دردسرش مبتلا شدی
#الایاایهاالساقی 😇🦋
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
•|💔 گــاهے از نمازهاش مےفھمیــدم دل تنگ است!
دل تنگ کہ میشد، نمــاز خواندش زیاد میشــد و طولانے...
•|🦋 دوست داشتم مثل او باشــم، مثل او فکــر کنم، مثل او ببینــم، مثل او فقط خــوبےها را ببینــم...
اما چطــورے؟
•|🍃 منوچھــر مےگفت:
«اگر دلت با خــدا صاف باشد، اگر خــوردنت، خوابیــدنت، خنــدهها و گــریہهات براے خــدا باشد،
اگر حتے براے او عاشــق شوے،
آنوقت بدے نمےبینے، بدے هم نمےکنے،
همہ چیــز زیبا مےشــود.
🌷شـهـیـد مـدافـع حـرم منـوچـھـر مــدق
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
راجع به آرامشت، جدی باش
راجع به آینده ات، جدی باش
راجع به هدفات، جدی باش
راجع به عشقت، جدی باش
راجع به اعتقادات، جدی باش
راجع به سلامتیت، جدی باش
راجع به زندگیت، جدی باش
جدی باش..👌
#حس_خوب
#شادزیستن
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
➖⃟📸•• ᶦᶠ ʸᵒᵘ ʷᵃⁿᵗ ᵗᵒ ᵇᵉ ˢᵗʳᵒⁿᵍ.
ˡᵉᵃʳⁿ ᵗᵒ ᵉⁿʲᵒʸ ᵇᵉᶦⁿᵍ ᵃˡᵒⁿᵉ
「 🪵🪶 」
اگه میخوای قوی باشی،
یاد بگیر که از تنها بودن در انتخابت لذت ببری 🏹
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
bonbast-too-zendegi-vojood-nadare-medium.mp3
3.42M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#استاد_پناهیان🎙
بن بست توی زندگی وجود نداره...❌
همیشه یه راهی هست...(:
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
.
.
هر جراحت ڪہ دلم داشت به مرهم بِه شد
داغ دورے ست ڪه جز وصل تو درمانش نیست...!
.
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
~مَن از صَمیم دلم♡
سَخت.. ؛
"دوستت دارم"☺️❤️
#هواخواهتوامجانا💚
#حسین_شیردل
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_ششم ] النا با وسواس زیادی ست ورزشی سفیدسورم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتم ]
شب برنامه ی پارتی داشتم. افشین همیشه از این مهمانی ها فراری بود. می گفت:
"بریز بپاش و بزن و بکوب همیشه خوبه و منم دوست دارم اما با دوستات و از جنس پسرونه نه اینکه هر جمعی با هر کسی قروقاطی بشی، یه بلایی هم سرت بیارن."
من هم همیشه میگفتم:
"اولا تو می ترسی النا بفهمه پوستتو بکنه دوما من اونقدر بزرگ شدم که نذارم کسی بلاملا سرم بیاره. سوما تو مثل من تنها نیستی که بخوای وقتت رو با هر چیزی پر کنی. در ضمن من با اینجور مهمونی ها خو گرفتم"
و همیشه بحثمان به همین جا ختم می شد.
یک راست از معازه به قرار مربوطه رفتم. تیپ عادی داشتم و سعی می کردم در این مهمانی ها زیاد چشمگیر نباشم. شاید هم ترس حرف های افشین به قلبم رسوخ می کرد و برای اینکه توجه کمتری را به خودم جلب کنم با ساده ترین وضعم در این پارتی های شبانه ظاهر می شدم. با ارثیه ی پدری چیزی کم نداشتم و درامد مغازه هم خوب بود فقط حس میکردم این جور جاها هر چه ساده تر ظاهر شوی دردسر کمتری گریبانت را می گیرد.
در بدو ورود پایم به تکه زنجیری گیر کرد و سکندری زدم وسط راهروی ورودی. صدای عجیب و کش داری به گوشم رسید
_ چه خبرته مستر... مگه سر آوردی؟ نترس... سهم تو هم محفوظه.
برگشتم دیدم دختری با ارایشی عجیب و لباسی عجیب تر کف راهرو نیم خیز نشسته و قلاده سگش را مرتب می کند. چشمکی زد و گفت ساناز هستم بهم میگن سانی و دستش را دراز کرد. بی توجه به دختر خم شدم و زیر گلوی سگ را قلقلک دادم و گفتم:
_ ببخشید گلوت اذیت شد...
و به راهم ادامه دادم. از ان جمع غریبه فقط دی جی پارتی را می شناختم و به دعوت او آمده بودم او هم که مشغول شور و هیجان خودش بود و توی این عالم نبود. حس جالبی نداشتم. لیوان... را از میز پذیرایی برداشتم و به گوشه ی دنج و تاریکی خزیدم و سعی کردم با نگاه کردن به اطرافم موقعیت خودم را به دست آورم. توی حال خودم بودم که سگ پشمالو دور پایم پیچید و دم تکان داد. ساناز به همراه پسری که دم به دقیقه چشمانش می رفت نزدیکم آمد و گفت:
_ وندی رو برام نگه دار که جبران کنی... ایشون با من کار دارن.
و همراه پسر به طبقه بالا رفت. حالم به هم خورد اما توی این جمع غریبه هم صحبت شدن با این سگ بهتر از دیدن وقایع ناخوشایند اطرافم بود. سگ را بغل کردم و مشغول به بازی کردن با او شدم.
نوبت به هنرنمایی دنس های مختلف شد. شدت نور زیاد بود. من که عادت داشتم اما نمی دانم چرا مدام سرم گیج می رفت و حلقه ی چشمانم درد می کرد. لیوان ... بعدی را برداشتم و یک نفس آن را سر کشیدم. حالم بدتر شده بود. سگ را روی صندلی رها کردم و تلو تلو خوران بیرون زدم. هر کاری می کردم در ماشین را نمی توانستم باز کنم. مسافت زیادی تا منزل نبود. به سختی خودم را به انجا رساندم و بعد از پارک کج ماشینم یکراست به واحدم رفتم و همانجا کف هال زمین افتادم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتم ] شب برنامه ی پارتی داشتم. افشین همیشه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتم ]
با ضربه های سنگین و پی در پی کسی به درب آپارتمانم چشمم باز شد. کمی تار می دیدم و به شدت سرم سنگین بود. توان باز نگه داشتن چشمم را نداشتم و مدام پلکم بسته می شد و با سختی لحظاتی پلکم را باز می کردم. تمام تنم مور مور میشد و کوفتکی بدی آنرا در بر گرفته بود. صدای افشین را می شنیدم که با صدای بلندی اسمم را صدا می زد و به در می کوبید. به هر سختی بود با دید تار و تلوتلو خوران خودم را به در رساندم و آن را باز کردم. چند تا از همسایه ها هم نگران و متعجب کنار افشین ایستاده بودند و منتظر بودند متوجه شوند چه بلایی سر حسام قیاسی آمده. با بی حالی خاصی که دست خودم نبود گفتم:
_ چه خبرته اف... افشین
افشین به طرز معصومانه ای که سرتاسر چهره ی همیشه شوخ و خندانش را نگرانی پر کرده بود پرسید:
_ تو خوبی حسام؟ از صبح نصفه عمر شدم. چرا جواب نمیدادی؟
دوست نداشتم بیشتر از آن همسایه ها شاهد بحث من و افشین باشند و سرک کشیدن هایشان به چارچوب محکم تنهایی ام باز شود. دست افشین را گرفتم و او را به داخل آپارتمان کشاندم و در را به روی بقیه بستم. صدای همهمه ی واضح همسایه ها را می شنیدم که هر کدامشان حرفی زدند و فرضیه ای ساختند و با دلخوری پشت در آپارتمان را خالی کردند. افشین هنوز هم نگاه پرسشگرش را به من دوخته بود. با لبخند کجی به او گفتم:
_ خوبم نگران نباش.
و تلو خوران خودم را روی کاناپه انداختم.
افشین به سرامیک کف هال اشاره کرد و گفت:
_ این خون دیگه چیه؟
و بلافاصله پشت کاناپه پرید و گفت:
_ ببین با خودت چیکار کردی؟
دستم را به پشت سرم کشیدم و سوزش زجرآوری را حس کردم. لخته ی خون به دستم ماسید. بدون معطلی و درسکوت با افشین که حالا بیشتر عصبانی بود تا اینکه نگران باشد، به بیمارستان رفتم و پشت سرم را بخیه کردند و بازگشتیم.
_ همین الآن میگی چی شده یا...
_ وقتی خودمم نمی دونم که چی شده چیو برات بگم؟
_ حسام داری با خودت چیکار می کنی؟
_ هیچی بابا جو نده سرم داره می ترکه.
تکیه دادم و چشمم را بستم. وارد آپارتمان که شدیم روی کاناپه نشستم و افشین کمی شربت غلیظ برایم آماده کرد. با حرص بطری ... را توی سینک ظرفشویی خالی کرد و دستمال خیس آورد و مشغول پاک کردن سرامیک ها شد. با خنده گفتم:
_ دیوونه شدی؟ چرا بهم ضرر می زنی؟ میدونی چقدر گرونه؟ تازه خریده بودمش.
_ دهنتو ببند. میخوای خودتو خفه کنی؟ بو گندش همه خونه تو ورداشته. حسام... به خداوندی خدا... اگه فقط یه بار دیگه حتی بطری خالی این زهرماری رو تو یخچالت ببینم قیدتو می زنم. به جون النام قیدتو می زنم.
وقتی پای جان النا به میان می آمد این یعنی تهدیدش جدی شده بود.
_ این زهرماری خوردن داره؟ چی به تو میده که بیخیالش نمیشی؟ اینهمه مدت پاپیچت نشدم اما دیگه مرد شدی. به دور و اطرافت به خانواده ت به شخصیت پدر و مادر خدابیامرزت اصلا به اون مادربزرگ بنده خدات فکر کنی میفهمی اینجور خصلت ها جایگاهی تو خانواده ت نداشته. چرا اینجوری شدی؟ چرا باید اونقدر کوفت کنی که ولو شی کف زمین؟ که سرت بخوره لبه میز و تو اصلا نفهمی چه بلایی سرت اومده؟
_ افشین تو رو خدا بسه. دیشب پارتی بودم. اولین ... رو که خوردم حالم بد شد. دیگه نفهمیدم چطور خودمو رسوندم خونه. تا ظهر که تو اومدی و به هوشم آوردی. دیدی که حتی کفشمم در نیاورده بودم. تموم تن و بدنم درد می کنه.
افشین با حرص پوفی کشید و گفت:
_ معلوم نیس چی به خوردت دادن... آخر خودتو به کشتن میدی حسام.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
تنهـا گنـاه مـا،
طمـع بخـ🌿شش تـو بـود
مـا را کـ🌸رامات تـو،
گنـ🙂ـاه کـار کرده است!
#فاضلنظری
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
[ #مناسبتے ]
به تسبیح خونینِ یاران تو ؛ العجل ..
#تسلیت_شیراز
.
.
- رمز یازهرا ست 💚''
•|○ Eitaa.com/Heiyat_Majazi