eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°🍁.∫ ∫° .∫ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍🎉 نام زینب، خاک را زر می کند ❣🦋 دخت حیدر، کار حیدر می کند 🎉✨ نام زینب، دلنشین و دلرباست 🌸🌿 دختر مشکل گشا، مشکل گشاست •|✨🎈♥️|• میلاد با سعادت حضرت زینب کبری( سلام الله علیها)و روز پرستار مبااااااااارک• •|✨🎈♥️|• تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . قـال َ امـام رضـا (ع)ـ✨ هـر ڪه از خـدا بـهشت خـواهـد ولـے در بـرابـر سـختـے هـا پـایـدارے نـورزد بـے گـمان خـود را ریـشخند ڪـرده است ــ🌸ــ . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . °🍃° این پا و آن پا مۍڪرد، انگار ســردرگــم بود؛ تازه جــراحتش خوب شده بود. تا اینڪہ بالاخره گفت: «نمۍدانم ڪجاۍ ڪارم لنگ مۍزند، حتماً باید نقصـۍ داشتہ باشم ڪہ شـہیـــد نمۍشــوم، نڪند شما راضۍ نیستۍ؟» °🍁° آن روز بہ هر زحمـتۍ بود سوالش را بۍپاسخ گذاشتم. موقع رفتــن بہ منطقــہ بود؛ زمان خـداحافظـۍ بہ من گفت: «دعــا ڪن شہیــد بشم، ناراضۍ هم نباش!» °✨° این حرف محمـدرضا خیلۍ بہ من اثــر ڪرد؛ نمۍتوانستم دلم را راضۍ ڪنم و شہــادتش را بخواهم! °🌱° اما گفتم: «خــدایا هرچہ صلاحت است براۍ او مقــدر ڪن.» و براۍ همیشہ رفت… 🌷شهید مدافع حرم . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‡🎀‡ ‡ ‡ . . وقتے با چادر سیاهم در خیابانها میان این عروسک هاي رنگے راه میروم…🎎 طعنه ها، چادرم را نشانه میگیرند…🏹 اما چادرمن محڪم تراز این حرفهاست😇 ڪـه با این طعنه ها، خراش بردارد…🙃 چادر مـن…♥️ ازیاد نبرده چفیه هایي را ڪـه برای چادرے ماندنم خونے شده اند…🥲🖤 +باچادرم!♥️ . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . همه جا حرف از ازدواج و زندگی موفق هست اما ڪمتر کسی متوجه معنای اصلی ازدواج موفق شده...🙄 راستی به نظر شما زندگی موفق يعنی چی؟!🧐 اصلا آیا تعریف درستی از ازدواج موفق داریم؟!🤔 من ڪه میگم نه...ما نه تنها تعریف درستی از ازدواج موفق نداریم بلڪه یه تعریف غیر قابل باور از این ازدواج ساختیم...!😐 میگی نه؟!!🤫 ببین با افرادی ڪه صحبت ڪردیم به این نتیجه رسیدیم ڪه تعریف اونا از زندگی و ازدواج موفق یه تعریف توهمی هست این در حالیه ڪه اونها یه زندگی آروم، گرم، ثروتمند و با حال خوب رو ملاڪ قرار میدن...!😳 در صورتی ڪه ازدواج موفق خیلی معنای متفاوت و جذابی داره🤗 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
mdhy_anlyn_-_dkhtr_mwl_wmdh_-_mhmwd_khrymy.mp3
7.08M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 💐دختر مولا اومده 💐زهره ی زهرا اومده . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• . . از‌باخت‌تیـم‌کشورت‌نـاراحتی؟ تـبـریــک مـیـگـــم(: تـو‌یـک‌ایـرانـی‌اصیل‌هـسـتـی🙂♥️✨ . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•⟮🌱◔◔࿐
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . ✨" سعاد الصباح؛ لا تسأل ما هي أخباري لا شيءَ مهم إلا أنت فإنك أحلى اخباري از من نپرس «چه خبر؟» جز تو چیزی مهم نیست چون تو شیرین ترین خبرم هستی.🌿 ❤️ 😉 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وچهارم ] تماس های تلفنی و دیدار هرروز
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] عروسکم را پارک کردم و زنگ را فشردم. درب باز شد. وارد حیاط شدم و همانجا منتظر ایستادم. نگاهم سمت پرده ی توری که کنار رفته بود، چرخید. غرق چهره اش بودم و در دل قربان صدقه اش می رفتم. دستم را بلند کردم و در جواب با لبخند، سری تکان داد. دلم ضعف رفت. با آن شال طوسی و مانتوی صورتی روشن خیلی جذاب شده بود. دستی به کتم کشیدم و اشاره به شالش دادم. نگاهی به رنگ هماهنگ هر دو انداخت و با شرم خندید و پرده را رها کرد. حوریا... می دانم که دارمت و چقدر فرق داری با تمام دارایی هایم. ویلچر را پشت ماشینم گذاشتم و به کمک حاجی رفتم که با عصا چند قدمی را به آرامی بر می داشت. با دیدن ماشینم مثل یک پسرنوجوان، سوتی کشید و گفت: _ با این پا چطور سوار این غول بشم! خندیدم و گفتم: _ دلتون میاد؟ من بهش میگم عروسک... حاجی هم خندید و عمدا با صدایی آرام و البته آشکار و با لحنی طنز مانند گفت: _ عجب عروسکی... عروسک غولیه... حوریا و حاج خانوم هم آمدند و با کمک من حاجی را صندلی جلو نشاندیم. سینی افطار قنادی و ظرف میوه را به حاج خانوم و حوریا دادم و روی صندلی پشت نشستند. کادوها را پشت ماشین کنار ویلچر گذاشته بودم، پس ناچارا با سرعتی کمتر و احتیاطی اجباری به سمت سفره خانه راندم. _ این فقط هیکله؟ _ چطور مگه حاجی؟ _ بابا یه هیجانی... یه سرعتی. مگه عروس می بری؟ از لحن حاجی شدیدا خنده ام گرفته بود و از آینه نگاهی به حوریا انداختم که از خجالت سرخ شده بود. در دلم گفتم « معلومه که عروس میبرم. چه عروسی برازنده تر از حوریای من... » _ مجبورم حاجی آروم برم، بنا به دلایلی که فعلا نمی تونم بگم. اما قول میدم توی مسیر برگشتمون جبران کنم. به سفره خانه که رسیدیم، ویلچر را پایین آوردم و حاجی را روی آن نشاندم. از پشت ماشین، طوری که متوجه نشوند کادوها را توی ماشین گذاشتم و درب ماشین را قفل کردم و راهی لژ رزروی شدیم. صدای آب و محیط سنگی حیاط سفره خانه و چراغانی زیبایی که محیط آنجا را روشن کرده بود، روح را جلا می داد و حسی از سرزندگی و انرژی مثبت منتقل می کرد. چیزی به اذان نمانده بود. بعد از استقرار آنها، سمت قسمت ثبت سفارش رفتم و برای افطار شیر گرم و بساط چای را سفارش دادم. همه ی پرسنل، لباس سنتی به تن داشتند. پسری نوجوان با سفره و قوری پر از شیر داغ، همراهم آمد و سفره را روی تخت مفروش شده که نشسته بودند، بینمان پهن کرد و چهار لیوان و قوری پر از شیر را به همراه چند نان سنتی و چند بشقاب و کارد که خودم به آنها گفته بودم، وسط سفره گذاشت. مردی میان سال هم بساط چای را آورد. همه سنتی و زیبا. قوری، استکان های کمر باریک و قندان برنزی و سماوری از همان جنس که بخار از آن بلند می شد و در حال جوشیدن و قل زدن بود، روی سینی بزرگی بر روی دستش داشت. لبخندی زدم و گفتم: _ حاج خانوم زحمت چایی رو می کشید؟! _ باشه پسرم. زحمتی نیست. سماور را با احتیاط کنار حاج خانوم گذاشتم و ظرف چای خشک و قوری و استکان ها و قندان را به دستش دادم. اذان که شد دلچسب ترین افطار عمرم را خوردم. آن چنان سر مست بودم که متوجه نگاه خشمگین محمدرضا نبودم که از فاصله ی چند متری، زوم جمع چهارنفره ی ما بود. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وپنجم ] عروسکم را پارک کردم و زنگ را
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 قسمت های [ ] خودم را به ماشینم رساندم و جعبه ی کادویی حوریا و کادوهای پدر و مادرش را به دستم گرفتم و به حوریا پیام دادم « جعبه رو ببر خونه تون بعد ببینش، جلو حاجی بازش نکنی » قفل ماشین را زدم و... _ همیشه عادت به دزدی داری؟ سرم را چرخاندم. محمدرضا دستش را توی جیبش گذاشته بود با حالتی بین حرص خوردن و پوزخندزدن به من خیره شده بود. بی تفاوت از کنارش گذشتم که بازویم را گرفت. _ منظورت از این کارا چیه؟ هه... پس بگو... دختر حاج میمنت گول این سر و وضع عاریه ای رو خورده و به من جواب منفی داده. کی هستی؟ یه شاگرد مغازه از کجا چنین سروضعی پیدا می کنه و همچین ماشینی سوار میشه؟ فکر نمی کردم حوریا انقدر چشم طمع داشته باشه. بازویم را از چنگش درآوردم و گفتم: _ اولا اسم حوریا خانوم رو لقلقه زبونت نکن. درثانی، من به اونی که باید ثابت بشم، ثابت شدم. حالا تو هرطور دلت می خواد درمورد من فکر کن و منو یه شاگرد مغازه بدون. در ضمن کاش همین قدر که تو میگی، واقعا دختر حاجی چشم طمع داشت. اینجوری به راحتی همون اول بله رو ازش می گرفتم. _ پس هنوز بله رو به تو هم نداده! نباید این را لو می دادم. باید یک جوری این قضیه را جمع می کردم که اجازه ی دخالت به این آدم ندهم که زهرش را بریزد. _ اگه نظرش بله نبود، به خودم اجازه می دادم براش کادو بخرم؟ _ به چی تو دلخوش شده؟ میخواد زندگیشو رو آب بنا کنه؟ که هر سری توی رستوران یکی با قیافه ی مستهجن جلوشو بگیره و زنای هرزه یقه شوهرشو چنگ بزنن؟ دندانم را به هم ساییدم. پس تمام مدت مرا و رفت و آمدم با خانواده ی حاج رسول را زیر ذره بین گرفته و ماجرای رستوران و حتاکی ساناز را دیده. _ حوریا هرطور بخواد مایله تصمیم بگیره به تو ربطی نداره. گفته بودم به کسی که باید ثابت می شدم، شدم. تو که جواب منفیتو گرفتی. و بعد به جبران تهدیدش توی بیمارستان، گفتم: _ ببینم چشات هرز بره یا پاهات سمت حریم من بره، حالتو جا میارم. خودم را به بقیه رساندم و رو به روی حوریا نشستم. حالم از دیدن محمدرضا و حرف هایی که بینمان رد و بدل شده بود، منقلب بود. حوریا با دیدن جعبه ی کادویی لبخندی زد و با نگاهی قدرشناسانه چشمانم را از نظر گذراند. کادوهای حاج رسول و حاج خانوم را جلوی دستشان گذاشتم و جعبه را جلوی دست حوریا. حاجی آن روی طنزش باز هم گل کرد و گفت: _ جعبه ی حوریا بزرگتره. من اونو می خوام. همه خندیدیم. _ پسرم چرا زحمت کشیدی؟ حالا مناسبتش چیه؟ _ هیچ زحمتی نبوده شما الان مثل خانواده خودم هستید. راستش حاج خانوم امروز تو مسجد گفتن میلاد امام حسن مجتبی ست... گفتم این عید بهونه ای بشه برای شام و جشن گرفتن و این کادوهای ناقابل. حوریا نگاهی خریدارانه به من انداخت و گفت: _ دستتون درد نکنه آقا حسام خیلی قشنگن. حاجی بازهم خندید و گفت: _ تو که هنوز توی جعبه رو ندیدی چطور میگی قشنگن؟! حوریا دستپاچه شد و گفت: _ خب سلیقه شون خوبه دیگه... حاجی و همسرش کادوهایشان را باز کردند و حسابی تشکر کردند و این بار حاجی به حوریا اصرار می کرد جعبه را باز کند و او مصرانه می گفت می خواهد وقتی به خانه رفت آن را ببیند. شب خوبی بود و پر از خاطره های زیبا شد. بعد از صرف افطار و شام، حاجی جدی شد و گفت: _ من با ازدواجتون موافقم. یه جورایی خیالم از بابت تو راحته حسام. انگار خودم تربیتت کردم و از بچگی می شناسمت و زیر دست خودم بزرگ شدی. حاج خانوم هم همین نظر رو داره. الآن همه چی بسته به جواب نهایی حوریاست. اگه حوریا هم موافقت کنه و راضی به ازدواج با تو باشه، بعد از ماه رمضان و توی همون ایام تعطیلی عید فطر ان شاءالله قرار عقد رو میذاریم. تمام تنم خیس از عرق شده بود و انتظار این حرف را نداشتم. موجی از شادی و شور و عشق به قلبم یورش آورده بود که فکر می کردم هر لحظه امکان دارد قلبم را بترکاند. نگاهم را به حوریا انداختم. سر به زیر انداخته بود و چهره اش هیچ واکنشی را نشان نمی داد و جلوی بروز احساس واقعی اش را گرفته بود. دوست داشتم سرش را بالا بگیرد که از نگاهش، حرف دلش را بخوانم اما به همان حالت مانده بود و مدام دکمه ی قفل گوشی اش را روشن و خاموش می کرد. حاجی دوباره گفت: _ و من اعلام می کنم که موافقتم هیچ ربطی به این شام و کادو نداره. و باز هم خندید. جو سنگین را با شوخ طبعی دوباره راحت کرد. در حال برگشت متوجه ماشین محمدرضا شدم که تعقیبمان می کرد. _ حاجی آماده اید سرعت عروسکمو نشونتون بدم؟ (حسام جان احتیاط کن خطرناکه) _ نگران نباشید حاج خانوم. توی رانندگی حرفه ای هستم. و ماشین را به پرواز درآوردم و از دید محمدرضا ناپدید شدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
💌🍃 •• | •• گرچه این پیامها تازه گوشه ای از الطاف بینظیرِ شماست اما بسیار به ما در استمرار مجاهدت و تلاش برای ترقی و بهبود کیفیت کمک خواهد کرد.🌸☝️🏻 ⇦ برای حرفهاتون:⇩ @daricheh_khadem کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 💌🍃
💌🍃 •• | •• به همه‌ی کسایی که حتی اهل رمان خوندن هم نیستن پیشنهاد میکنم رمان توبه‌ی نصوح رو بخونن تا تاثیراتش رو در درون خودشون ببینن✋♥ توبه‌ی نصوح فقط یک رمان نیست👌 قسمت اولش اینجاست:👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509 ⇦ برای حرفهاتون:⇩ @daricheh_khadem کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 💌🍃
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• 🧐 •] . . ❓( | شماره 5 ): ▫️مهم‌ترین تاثیر برگزاری جام جهانی قطر بر منطقه را چه می‌دانید!؟ 🌐 https://EitaaBot.ir/poll/n5oz6?eitaafly 👥 مشارکت کنید و نظر دهید(لینک فوق☝️) ♻️ بازنشر حداکثری سفیران رصدنما . . 📱 📆 📝 ✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے مطالبه به روش پرسش‌گری😉👇 •🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #نظرپرسے_تبیینے 🧐 •] . . ❓( #نظرپرسے | شماره 5 ): ▫️مهم‌ترین تاثیر برگزاری جام جهانی قطر بر منطقه
- ‌قطعا بیشتر از ‌36 نفریم برای شرکت در این نظرسنجی جهت مهک زدنِ دیدگاه بصیرتی‌مون✌️ تو این مون همتون میتونید شرڪت کنید😍👌 باتشکر☺️💐 فقط کافیه بزنید رو لینڪ👏 تا یادم نرفته بگم که؛ قراره یه نظرسنجی توپی براتون بزاریم😍 منتظر باشید☺️🌱 اگه شرکت کردید میتونید به پل ارتباطی زیر پیام بزارید که: " ✌️ " @Daricheh_khadem ببینیم کیا هستن و هوشیارن😉
🧐🍃 | ✌️ خداروشکر میکنیم از داشتن مخاطبین فعال و بابصیرتی مثل شما🙏🌸 احسنت👏 پ.ن: شرکت کنید و به آیدی زیر " من شرکت کردم✌️" رو بفرستید👇 @Daricheh_khadeM | Eitaa.com/Asheghaneh_Halal | 🧐🍃
🧐🍃 | ✌️ این چالش هم حضور پرشورتون رو میطلبه😍✌️ نفر بعدی کیه؟!☺️😍👇 سنجاق شده☝️ پ.ن: شرکت کنید و به آیدی زیر " من شرکت کردم✌️" رو بفرستید👇 @Daricheh_khadeM | Eitaa.com/Asheghaneh_Halal | 🧐🍃
「💚」◦ ◦「 🕗」 ‌توڪُدام‌آسمان‌صافۍڪہ‌هَمہ‌ دَر‌هوای‌تازه‌ی‌یادَت‌نَفس‌میڪشَند؟! تا‌دل‌شوره‌های‌بیڪران‌تنھایۍ خودرا‌بہ‌آرامش‌پَرڪشیدن‌دَر خنڪاۍگُنبدت‌برسانند 🌱'! -آقاۍ‌من:)) ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» . . من لنگ صورتی و خلگوش تیلی دوشت دالم😍 بزرگ که سدم یه خلگوش میخلم بزرگس میتونم😃 🏷● ↓ 🦋لنگ:رنگ 🦋خلگوس:خرگوش 🦋دالم:دارم 🦋میخلم:میخرم 🦋میتونم: میکنم ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ فرزند شما باید بداند به عنوان یک انسان صاحب ارزش است و مانند سایرین مورد احترام است. این حس به فرزندان می‌آموزد که اگر خود را محترم نشمارند، نمی‌توانند احترام دیگران را حفظ کنند. فرزندتان را تشویق کنید تا به خوبی از خودش مراقبت کند طمینان حاصل کنید که به اندازه کافی استراحت می‌کند لباس آراسته و پاکیزه می‌پوشد و از خوراک مناسب و کافی برخوردار است. کودکان به همان چیزهایی اعتقاد پیدا می‌کنند که والدین به آن اعتقاد دارند. ‌ . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . [😇] ⧼جَهانــم تویــی⧽ [💫] چُنان ⧼دورت⧽ میگـردَم که هیچکـس [😍] به ایـن زیبایـی [🌎] جهانگـردَی را تَجربه نَکـرده باشَـد 😌👑 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 😎}• حق‌ بده‌ مات‌ شود چشم👀 تماشا داری😘 👌}• هرچه‌ خوبان‌ همه‌ دارند👥 تو یڪجا داری💚 |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |😌 |🔄 بازنشر: |🖼 «1641» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ 💓😇معجزه‌ی صبح را که میبینی 🌿🦋 آرزوهایت را با شوق به دنیا بگو، دنیا صدای عشق و روشنی را خواهد شنید...✨🤩🎀 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
•‌<💌> •< > . . •:❄️:• زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی می‌ڪردیم. ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر می‌رسید. معلوم بود ڪه چند شبه استراحت نڪرده این را از چشم‌های قرمزش فهمیدم. •:🦋:• با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت: "بنشین و از جات بلند نشو. امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام." •:🍳:• آن زمان مصطفی را باردار بودم. از جایش بلند شد. سفره را انداخت غذا را ڪشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینڪه سفره را جمع ڪرد و برد دو تا چای هم ریخت و خوردیم. •:🌝:• بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع ڪرد با بچه حرف زدن. میگفت: بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش ڪنی باشی باید همین امشب سر زده تشریف بیاری. می‌دونی چرا؟ چون بابا خیلی ڪار داره. اگه امشب نیایی من تو منطقه نگران تو و مامانت هستم .بیا و مردونگی ڪن و همین امشب تشریف فرمایی ڪن." •:👦🏻:• جالب اینڪه می‌گفت: "اگه پسر خوبی باشی." نمی‌دانم از ڪجا می‌دانست ڪه بچه پسر است. •:😴:• هنوز حرفش تمام نشده بود ڪه زد زیر حرفش و گفت: "نه بابایی امشب نیا، بابا ابراهیم خسته‌س چند شبه ڪه نخوابیده، باشه برای فردا." •:😅:• این را ڪه گفت خندیدم و گفتم: "بالاخره تڪلیف این بچه رو مشخص ڪن بیاد یا نیاد؟" ڪمی فڪر ڪرد و گفت :"قبول همین امشب." •:🌺:• بعد ادامه داد: "راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری(ع) هم هست." •:🎙:• بعد انگار ڪه در حال حرف زدن با یكی از نیروهایش باشد گفت: "پس همین امشب، مفهومه؟" دوباره خنده‌ام گرفت و گفتم: "چه حرف‌هایی می‌زنی امشب ابراهیم؟ مگه میشه؟" •:😥:• مدتی گذشت ڪه احساس درد ڪردم و حالم بد شد. ابراهیم حال مرا ڪه دید ترسید و گفت: "بابا تو دیگه ڪی هستی! شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی؟" •:🥲:• دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش را گم کرده بود و از طرفی هم اشڪ توی چشم‌هایش حلقه زده بود. پرسید: "وقتشه؟" گفتم: "آره." سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند. همان شب مصطفی به دنیا آمد... 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal