◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
علی باش
فاطمہ ات میشوم..🙃💓
#یازهرا🌸
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_دوازدهم ] سریع از اینستا بیرون زدم و روی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_سیزدهم ]
لبو ها را که تمام کردیم و کمی پیاده رفتیم و من نگاهم افتاد به گنبد جایی که می دانستم امامزاده صالح هست ! خیلی وقت بود که نیامده بودم ! قبل ها با مادرم زیاد می آمدیم اینجا، به جایی که منظورش بود فکر کردم ،این دختر واقعا عجیب بود ! عکس هنری با گنبد و مسجد ؟! حرصم را در میآورد این کار هایش!
بعد چادر گرفتن از آنجا ، داخل شدیم ..روبروی گنبد ایستادیم ، دیدم با چه احترام و عشقی؛ دست به سینه سلام کرد ! بعد زیارتش داخل صحن نشستیم ؛ چند تا عکس به قول خودش هنری گرفتم و بعد با گوشی او چند سلفی گرفتیم، بعد عکس گرفتن گوشی را پایین آورد و بعد نگاه کردن به عکس ها با ذوق ادامه داد :
وای عزیزززم چه ناز شدی تو !
حرفی نداشتم مقابل ذوقش،بعد کمی حرف زدن دوباره راهی ماشین شدیم، بعد رساندنش به خانه شان ، راهی خانه خودمان شدم! امشب چسبیده بود این گردش !
فکر خوبی بود گردش با نورا ! هر چند بعضی کار هایش باعث میشد تعجب کنم ؛یا حرص بخورم ، حالا خسته بودم و من هم همین را می خواستم ،که انقدر خسته شوم تا به محض رسیدن به تخت خواب ، بخوابم..نه اینکه کلی غلت بزنم و فکر و خیال رسم کنم ! سرم به بالش نرسیده به خواب رفتم !
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
_ خب خانم تاجفر ! پروژه شما افتاده شمال !
چشمانم با حرف استاد گرد شد ! شمال ؟! جا قحط بود برای پروژه عکاسی من ؟! :
استاد! راه دیگه ای نداره ؟!
نگاهی به کاغذ های درون دستش انداخت : دخترم ما قرعه کشی کردیم ، جاهایی که دانشگاه در نظر گرفته رو ، برای شما هم یه روستای شمال افتاده ، بعد پایان کلاس آدرس کامل رو به همه میدم !
در کافه دانشگاه همراه سارا نشسته بودیم و من خیره کاغذ درون دستم بودم:
سارا تو کجا افتادی ؟!
با خنده گفت :
منطقه لواسانات !
چپ چپ نگاهش کردم :
خیلی خوش شانسی !
چپ چپی نگاهم کرد :
نامزد گرامت کجا افتاده ؟!
با تعجب به او چشم دوختم و او ادامه داد :
از مامانت شنیدم،
تو خجالت نمیکشی واقعا به من نگفتی ؟!
_ بابا اصلا همه چی عجله ای شد ،
میخواستم بهت بگم خب
با حرص گفت :
نگه دار واسه عمه نداشتت ،
می خواستی وقتی بچه دار شدی
زنگ بزنی بگی بهم ؟!
اونم با کی ؟! با عشق سابق !
خدایی خیلی دیوانه ای تو!
مقابل همه حرف هایش فقط خندیدم ،
نباید چیزی را لو می دادم،
کاغذ را از دستم گرفت و بلند خواند.
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_سیزدهم ] لبو ها را که تمام کردیم و کمی پیا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_چهاردهم ]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
کنار هم روی نیمکت پارکی نشسته بودیم،
پروژه او هم در کاشان بود،شهر گل و گلاب !
پاهایم را تکان تکان دادم :
مهمونی که گفتی کی هست ؟!
من باید تدارک سفرم رو هم ببینم.
دستش را روی تکیه گاه نیمکت گذاشت و کمی سمت من متمایل شد :
چهارشنبه شب !
لباس رو هم الان بریم خرید.
کیفم را وسط مان گذاشتم :
لباس دارم من !
_ من نگفتم میایی بریم خرید یا نه؟!
گفتم میریم خرید !
چپ چپی نثارش کردم و او خندید :
چرا صلح نمیکنی ریحانه ؟!
پوزخند زدم :
صلح؟! خیلی پرویی به خدا !
دستم را گرفت و مرا سمت خودش برگرداند : اینطوری پیش بری فقط خودت اذیت میشی ! فعلا هم که همه چی به نفع تو هست ؛ همین اول کاری هم که این پروژه پیش اومد و نزدیک یکی دو ماه از هم دوریم!
کیفم را برداشتم و ایستادم :
خدا رو شکررر !!
الانم به زور میخوایی بریم خرید لطفا زودتر بریم !
ایستاد و سوار ماشینش شدیم !
همین که نشستیم ، ضبط ماشین را روشن کرد
""" آخرش قشنگه ...
وقتی که دست تکون میدی و این دل که تنگه !
آخرش یه من می مونم یه تو !
دِ قلب نداری که تو !
منی که با عشق میشونی به پات ! ""
مقابل پاساژی پارک کرد ،بعد نگاه کردن به ویترین ها تصمیمم را گرفتم؛انتخابم کت و شلوار دخترانه سورمه ای رنگی بود که خیلی خوب به تنم نشست ،باز هم نبود و خیالم راحت تر بود.
بعد کمی گشتن مرا به خانه رساند و گفت،
برای مهمانی خودش به دنبالم می آید !
لباس را به مادرم نشان دادم و گفتم که مهمانی دعوتیم ،لباس را دوست داشت اما طبیعی بود که به مذاقش خوش نیاید پوشیدنش میان جمع نامحرم!
راجب پروژه هم حرف زدم و کمی دیر راضی شدند ..شوخی که نبود ؛ تک و تنها رفتن به روستایی در شمال به مدت یکی دو ماه ! اما وقتی فهمیدند تدارک سفر را دانشگاه خودش در نظر گرفته و برای درسم باید بروم راضی شدند !
بعد سپری کردن یک هفته سراسر شلوغ ، سری به گوشیم زدم ، پیام نورا لبخند بر لبم نشاند : دختر خاله عروسی میشی و صدات در نمیاد ؟! اون گردش هم آخرین گردش مجردی بود نه ؟! استیکر چشمک زنی هم گذاشته بود ! کاش نفهمیده بود ! کمی با نورا چت کردم و بعد خواب به چشمانم نشست.
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
شکـر خـدا ڪھ
زندگے ام خـورده
مُهرِ عشـق
شکـر خـدا که
قلـب و دلـم
خـانهی شـماست:)♥
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
مامان ژونم منو آوُولده هییت🏴
دوفته چادُل سَل ڪنم چونڪه
وَڪتے ما چادُل میپوشیم🧕
فِلشته هاے مِهلبون میلَن🚶♀
دست و پاهاے شیطونو میبندن😍⛓
لاستے، آقاهه تو میڪلوفون دوفت:
"تو هم یه مدافعے، چادُل سَلِت ڪن😌👌
🏷● #نےنے_لغت↓
دوفته: گفته سَل: سر
وَڪتے: وقتے میلَن: میرن
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
نجوا ڪردن یڪ درخواست،
نتیجه مثبت ترے دارد
تا اینڪه صدا را بلندتر ڪنیم.😱
وقتے پدر و مادر با تُن و
آهنگ صداے مهربانانه و
آرام ترے صحبت مے ڪنند
بچه ناخودآگاه بیشتر
تمایل پیدا میڪند
ڪه گوش دهد.😌✋💙
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
[🧐] اگر بگویے : چقدر دوستم دارے؟
[❤️] مےگویم: به اندازهے «انار»
[👀] از بیرون تنها من دیده مےشوم
[😌] در درونم هزاران تو فرو مےریزد!
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
{👇• گفتی ببین
امشب ماه کامل است🌙
{😌• و من دیدم
تو کامل تر بودی، ماه تر...😘
#عباس_معروفی /✍
| 🏴 #فاطمیه
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1651»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
kesa-hadadiyan_0.mp3
2.09M
🖤'
#خادمانه | #ثمینه
• شب هفتم چلھے حدیث ڪساء •
خیلی دیده شده و گفته اند
که حضرت حجت ﷺ را در مجالس
توسل یا حدیث کساء حاضر دیده اند.
-آیتاللهبهجت.💙
درد و دل و حاجترواییهاتون:
@Daricheh_khadem
#ختم_چهل_روزه
#التماس_دعا
#حاجتروابشید💚
- عالَمبھفَداےچادرخاڪےتو، یازهرا👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
🖤'
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
🍃هر صبح °•\🌞✨
طلوع دوباره خوشبختے و
امید دیگرے است°•\🤩✨
🍃بگشای دلت را به مهربانے
وعشق را در قلبت مهمان کن°•\❤️✨
#صبحتون_بهمهــر🌸
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
✨امام حسین(ع):
شڪر تــو بـر نعمـت ڳذشتـه،
زميـنه سـاز نعمـت آينـده است•💚•
✍نزهة الناظر، ص80
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
تو گذر ڪردنت``🚶♂
از بــ🌳ـاغِ انار آسان بود!
دل خونین من اما،``✋🏻
چه ترڪها برداشت...``💔
#سعادت_عبدولے
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
•∫♥️∫خیلۍ بہش حســاس بودم؛
دوست داشتم فقط برا؎ من باشد.
•∫🌹∫آخـرین دفعــہ هم بہش گفتم:
مۍخواهۍ برو؎ اجــازه مۍدهم،
ولۍ باید یڪ قــول بدهۍ.
پرسید: چہ قــولۍ؟
•∫❣∫گفتم: عــروس اول و آخرت من باشم.
خنــدید گفت: باشہ.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #رضا_حاجیزاده
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
• حجاب باشه که چی بشه؟!
از زبون جَک بالارد، یکی از نمایندگان اسبق مجلس انگلیس بخونید که:
در پایان سفرش به ایران به خبرنگاری گفته ، وقتی میخواستم به ایران بیایم، بسیاری میگفتند نرو که ایرانیها آزادی تو را میگیرند و مجبوری روسری سر کنی؛ اما چند روزی که در ایران بودم، متوجه شدم فکرم آزاد شده و مثل آنموقعی نیستم که در کشورم بودم. آنجا که بیحجاب بودم، پیوسته نگران این بودم که دیگران دربارهام چگونه فکر کرده و با چه انگیزهای با من صحبت میکنند؛ اما اینجا ارتباطهایم عادی و بینگرانی بود و اکنون من حامل پیام آزادی فکر از سوی ملت ایران برای ملت خودم هستم.
#راوی_حقیقت_باشیم✋
#توهمیڪمدافعے💚
#فاطمیه
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
وقتی تصمیم به ازدواج میگیرید با عقلتون این ڪار رو انجام بدین نه با قلبتون...😑
مورد داشتیم دختری عاشق پسری میشه ڪه برای اولین بار اونو دیده؛ این باعث شده بدون اینڪه بشناسه اون شخص رو، بهش جواب بله بده و در نهایت بعد از چند سال به جدایی ختم بشه🙄
اینا رو نگفتم ڪه بگم عشق و عاشقی بده؛ نه اتفاقا خیلی هم خوبه اما تو زندگی👌
اما پایههای زندگی باید بر مبنای عقل باشه تا طرفین تو این زندگی، عاشقانه همراه هم باشن❤️💑
#آرامش
#ازدواج_موفق
#خواستگاری
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
📝 هرگز احساسات خود را از
یڪدیگر پنهان نڪنید⛔️
چرا ڪه با فرو خوردن احساسات
و عواطف، صمیمیت و یڪ دلےِ خود
را از دست مےدهید.😕
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
•﴾🖤﴿•
•﴿ #کوثرانه ﴾•
♡' من سراغ هرڪسے رفتم
♡''دلم را زد شڪست...!
.
♡'''غالبا این لحظھ ھـا
♡''''مــادر به دادم میرسد... :)
'💜' #فاطمیه
﴿🦋﴾اَلْحَـمدُللّهٖ ڪھ مـٰادَرمے👇🏻
﴾ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ﴿
•﴾🖤﴿•
4_6044109391769111958.mp3
10.38M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#امیر_ارسلان_کرمانشاهی🎙
دهان های عشق نچشیده ورّاج اند .
باید تنها شد ، تا از تو شد حسینِ من
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
شـڪ نـدارم
دارم
هــردودنـیــ🌏ــا رو
🙂💚
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
خدایا چنان ڪن سرانجام کار ..
تو خوشنود باشي و ما نزد یار :)❤️
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_چهاردهم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_پانزدهم]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
_نظرت سارا؟!
همانطور که با ناخن هایش و سوهان در دستش ور می رفت ، نگاهی سمت من انداخت :
خوبه ! ولی اون پیرهن قرمزت بهتر نبود؟!
چشمانم را برایش گرد کردم :
خیر بهتر نبود!
همینم مونده پیرهن دکلته بپوشم ! اونم قرمززز!
خیلی بی خیال شانه هایش را بالا انداخت :
چه عیبی داره مگه؟!
بعد چپ چپی که نگاهش کردم ، سراغ موهایم رفتم
خیلی ساده دم اسبی بستمشان و قسمت جلویش را هم فر ریز کردم ، با نمک می شدم با موهای فر !
با زنگ گوشیم رو به سارا گفتم :
سعید اومده دنبال من !
میایی با ما یا خودت میایی؟!
صورتش جمع شد :
خیلی از نامزد عتیقه ات خوشم میاد !
با ماشین خودم میام من !
با خنده گفتم :
چه بهتر !
مادرم دفتر بود و گفته بودم که می روم مهمانی ! سارا هم آمده بود تا با هم آماده شویم ! من به دلیل قوانینی که در خانه حاکم بود ،زیاد به دورهمی ها نمی رفتم ، سارا اما بیشتر از من میرفت !
بعد سلام و احوال پرسی ساده ،
سکوت میانمان حکمرانی می کرد!
زندگیم شده بود شبیه فیلم هایی
که سر و ته شان معلوم نبود !
عاقبتم با سعید قرار بود به کجا ختم شود ؟!
نکند جدی جدی زنش شوم ؟! :
چی پرسیدی ؟!
نگاهی به نیم رخم انداخت :
پروژه ات دقیقا کجا افتاده ؟!
کمی فکر کردم :
یکی از روستاهای شماله ، نزدیک شهر بابل
البته هم به بابل نزدیکه هم به آمل ،
یه ربعی با شهر فاصله داره ..
_ خوبه ! کی میری؟!
کمی با شالم ور رفتم :
اووم ..فک کنم شنبه صبح،خودشم میگن روستا تقریبا حالت سنتیش رو حفظ کرده،به دریا و جنگل و دشت هم خیلی نزدیکه !
_اسم خود روستا چیه؟!
گوشی را در دست گرفتم و به عکسی که از آدرسش گرفته بودم نگاه کردم ، حفظ کردن اسمش کمی سخت بود ! :
تو گویش محلی بهش میگن بیش مله
محل دستش را روی فرمان تغییر داد :
اسم جالبیه ! حالا معنیش چیه دقیقا ؟!
با ذوق کودکانه ای به علامت تایید سرم را
بالا و پایین کردم و ادامه دادم :
بیش یعنی همون محله
و جنگل و مل هم همون محله
میشه محله جنگل..
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_پانزدهم] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شانزدهم ]
مقابل ویلایی توقف کرد ؛
نمای ساختمان و مدل معماریش جان می داد
برای عکاسی !
با خنده گفت :
راحت ذوق کن ؛
مراعات منو نکن تو ،حالا داخلش دیدنی تره !
پشت چشمی برایش نازک کردم ! و راه افتادم .
با ملایمت بازویم را در دست گرفت:
زشته تنها بریم!
در دلم گفتم:
به خیر بشه فقط امشب همین !
یکی از هم کلاسی هایمان که می دانستم از دوستان نزدیک سعید است جلو آمد :
سعید جان منتظر می شدی فردا می اومدی
بعد هم سمت من برگشت : خوش اومدین بانو!
سعید جوابش را داد :
همراه داشتم خب !
با لبخند مجبوری تشکر کردم!
سارا را دیدم و آرام به طرفش رفتم ؛
سمت اتاقی مرا برد !
مانتو و شالم را در آوردم و دستی به موهایم کشیدم!
بعد با هم رفتیم سمت جایی که سعید نشسته بود
سارا به طرف سرم خم شد :
چشم و چراغت هم اومده که !
با تعجب به اطراف نگاه کردم:
کی رو میگی ؟!
_ ضایع نکن ! خودش داره میاد جلو !
با همان پاشنه های ده سانتی اش به طرفمان آمد ، یکی نیست بگوید مجبوری؟! :
سلام سارا جان و ریحانه جان
سارا جوابش را داد و من هم سری برایش تکان دادم
روی یکی از صندلی ها نشست ؛ دستی به موهای کوتاهش کشید و با ناز ادامه داد :
بچه ها می گفتن همراه سعید اومدی؟!
بعد اون اتفاق چه عجب ؟!
گیس کشیدن و خفه کردن را برای این موقع ها گذاشته بودند ، نه ؟! نفسم را پر حرص بیرون دادم :
حل شد دیگه!
بالاخره سعید به سمت ما برگشت ،
از صمیمیتی که چشم و چراغم با سعید حرف میزد ، حرصم می گرفت !
طرف اتاق رفتم و سری به گوشیم زدم ،
بهتر از این بود ور دل نسترن جان بنشینم که !
بعد هم دوباره برگشتم ، با دیدن صحنه مقابلم خاطرات آن روز دوباره برایم تکرار شد ،نسترن داشت برای سعید میوه پوست می کند و با خنده حرف می زدند !
آن دورهمی مانند فیلمی صد ثانیه ای جلوی چشمانم ظاهر شد و برای خودم مرورش کردم:
""" نسترن جلو آمد و با سعید دست داد ، برای من قابل هضم نبود این کارش، برای سعید چشم و ابرو آمدم و او هم شانه بالا انداخت! تا آخر مهمانی ور دل هم بودند، من هم فقط تماشاگر بودم؛همین که دست در دست هم مقابل میز شام دیدمشان ، نفس کشیدن انگار یادم رفت !
کسی که ادعا می کرد دوستم دارد چرا باید سر میز شام با نسترن دست در دست بود! اصلا برای چه دست هم را گرفته بودند؟
من این وسط نقش چغندر را داشتم آیا؟! با حرص حاضر شدم ، در این بلبشو و هیاهو گریه برای چه بود؟!
سعید مقابلم ایستاد : کجا میری ؟
_ برو کنار !
بازویم را گرفت:
این کار ها یعنی چی ریحانه ؟! چیشده ؟!
کسی کاری کرده ؟!
با عصبانیت گفتم :
اره خودت!
_یه کم آروم تر ! چه خبره ؟! بگو چیشده؟!
بدون توجه به افرادی که داشتند
کم کم حواس جمع می شدند
به مکالمه مان ادامه دادم :
تازه می پرسی چیشده ؟!
هی سارا گفت دنبال این پسره نرو ها!
هی گفت: سعید یه سر داره و هزار سودا !
من خر گوش نکردم ، فکر کردم آدمی! فکر کردم همه دارن دروغ میگن إلا تو ! جز به من و نسترن دیگه برا کیا عشقم و عزیزم خرج میکنی؟! خجالت نمیکشی تو؟!
اخم کرده بود ، دستش رو شده بود! :
اولا من انقدر هام ولخرج نیستم !
دوما مگه اشکالی داره ؟!
نسترن یه دوست معمولیه عین خیلی های دیگه !
زبانم بند آمده بود مقابل وقاحتش ! :
دوست معمولی؟!
همه دوست های معمولی تو دخترن ؟! همشون ور دلت میشینن؟! دست همشون رو می گیری تو ؟!
خاک بر سر منِ ساده ! دلخوش کی بودم این چند ماه ؟!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
هرگوشهی صحن حرم
بر لـب ذکـر یا زهـرا دارم🌿
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شَـلام بِهتلین مامان دُنعا🥺
هـمـیشہ مُلاعِبِ چادُلَم هَشتَم🖤
دول میـدَم اونعَد اوب باشم تِہ اودا منو مِشلِ شـما بِبَلہ پیشِ اودش😢💔
مـامـانتَـلـیـنـم! اِلـی دوشِـتـون دالَـم عَـدیـدَم🖤
🏷● #نےنے_لغت↓
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
مامان: میخوام دسته گلام🌱 منظم و عالی باشن تا توی هدفشون قوی باشن و کار آمد.
استاد: اگر سطح توقع خودتونو
ازفرزنداتون کم کنین و
درخواستهاتونو به صورت
پیشنهاد ارائه بدین و اصرار نکنین؛
کودکاتون به مرور زمان منظم میشن.
مامان: بهـبه😍👌🏻
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal