「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
امام رضا(ع)
به ملاقات با یکدیگر
سفارش میکردند
و میفرمودند:
دیدار با دوستان و آشنایان
موجب نزدیک شدن به من است😌
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
املوژ مامانی و بابای منو آبُلدَن تِنالِ دَلیا 🏝
اَبَلین بالَم بود تِه دَلیا لو میدیدم👀
اِیلی اِیلی بُژُلگ و آبیِ آبی بود💙
لوی ماشِه ها هم با اَندُشت های کوشولوم نَداشی تِسیدَم😁
بَلی دَلیا اومد پاتِشون تَلد🙁
مامانی دُفتن اسم اونی تِه اومد نَداشی هامو پات تَلد موج بوده🧐
بابایی اَم بِهِم دُل دادن تِه منو باژم بیالَن دَلیا😃
شُکلت اودایا بلای اَمه ی شیزای دَشَنگ 🤲🏻
مَصوصاً دَلیا های دَشَنگت😇
🏷● #نےنے_لغت↓
☁️ دَلیا : دریا
☁️ اَبَلین : اولین
☁️ اَندُشت : انگشت
☁️ نَداشی : نقاشی
☁️ پات : پاک
☁️ دُل : قول
☁️ دَشَنگ : قشنگ
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋 امام موسی كاظم ( عليه السلام ) میفرمایند:
هرگاه به كودكان وعده داديد ، بدان وفا كنيد ؛ چرا كه آنان بر اين باورند كه شما روزى شان را مى دهيد.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
⌠ ز یک دم با تو بودن💚
کی تسلی میشوم از تو😉
تو را با خویشتن میخواهم😌
و بسیار میخواهم💯⌡
#قراری_گیلانی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1735»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
اے صبـ🌤ـح من
از طعم ڪلامت شـ🍭ـيرين
هر لحظه
به اعتبار نامت شيرين😊👌🏻
لبخند بزن، بخند
از قـنـ🍬ـد لبـتـ😍
هر #صبحبخير
و هر سلامت شيرين
#سلام_صبحتون_شـیرین😋🍪
🍃🍊|
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
✅°• مہمترین معیـارم اخــلاق و ایمــان شخــص بود و برخلاف جـوانها؎ امروز؎ ڪه شغــل خواستگار برایشان مہم است،
برایم مہم نبود.
🦋°• به نظرم اخــلاق و ایمــان در هر شغل و جایگاهی میتواند برا؎ انسان خوشبختی را فــراهم ڪند.
🌺°• دختــران و پســران باید معیار و ملاڪ خود را پیش از ازدواج مشخــص ڪنند و در این امر ســردرگم نباشند.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #مهدی_بختیاری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 کلاس پنجم بودم؛ شب نیمه شعبان بود
و جشن... با مامانم اینا میرفتیم بیرون بعد
همشم از سرکوچه ی مُبصرمون رد میشدیم
نمیدونم خل شده بودم چیزخورم کرده بودن
هروقت از سرکوچشون رد میشدم وقتی
میدیدم مبصرمون درخونشون واستاده منم
عین خلوچلا شونه سمت چپمو میبردم پایین
یعنی خودمو کج میکردم لنگ لنگان رد میشدمو
دستامم کج میکردم... حالا هی باخودم فکر
میکنم چرا من اینکارو میکردم هنوز به نتیجه ای نرسیدم😬 نمیدونم اون بدبخت چی پیش خودش فکر میکرده😂😂😂
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 576 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
15Sha'ban.mp3
8.41M
#خادمانه
🔉 |بنده دلشوره شب نیمه شعبان را خیلی زیاد دارم...
آخرین مرحلهاۍ کہ مےتوانیم
تطهیࢪ ڪنیم..شب نیمه شعبان است
|🦋| #استاد_فیاض_بخش
🍬💜http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 💗🌸
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
همین روزاس که بیاد_۲۰۲۲_۰۳_۱۷_۱۰_۴۰_۲۲_۰۱۱.mp3
2.72M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
#مهدی_رعنایی🎙
- بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر « الله اکبر » است...(:💚
#امامزمانم
#یکروزتامیلادصاحبالزمان
#عیدڪممبروڪ🎉
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
آمدم دنیا براے دیدنـــ صاحب زمانـــ
ورنه منــ با مردمــ دنیا چه ڪارے داشتمــ
#عیدتووووون_مبااااارک🎊
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
عشق خوب است اگر
یار امام زمانی باشد..😁💓
پ.ن: بابا مهدے جان ان شاالله ما براے
ظهورتون سرباز تربیت میکنیم😌👶🏻
#نسل_ظهور
#عیدتونمبارک🎊
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وهشتم (حوریا می گوید) خودم را به حمام انداختم و سری
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_ونهم
(حسام می گوید)
تمام تنم گُر گرفته بود. بهتر دیدم تنهایش بگذارم تا کار دست خودمان نداده ام. تازه با این لباس جذبی که پوشیده بود توانسته بودم اصل هیکل او را ببینم و بیش از پیش حریص شوم. احتیاج داشتم تنها باشم و آرامش را به روح سرکش و عصیانگرم برگردانم و آن را رام کنم. کمی کانال های تلویزیونی را گشتم و تا حاضر شدن غذا سمت آشپزخانه نرفتم و حوریا هم از آشپزخانه بیرون نیامد. غذا که حاضر شد و میز را چید، صدایم زد. نفس عمیقی کشیدم و با طمأنینه به آشپزخانه رفتم. سلیقه ی خوبی در چیدمان میز داشت و بوی عطر غذایش دلِ منِ خوش خوراک را صابون می زد که خدا را شکر، عجب دستپختی دارد این دختر حاجی. صندلی کنارم نشست و برایم غذا کشید. موهایش خشک شده بودند و کمی تاب برداشته بودند. سعی کردم با نگاهم معذبش نکنم و معطوف غذایم باشم که گفت:
_ نهایت سعیمو کردم. امیدوارم خوشتون بیاد.
دستش را گرفتم و بوسه ای روی آن کاشتم و گفتم:
_ باید این دستا رو بوسید که تا الآن برام زحمت کشیدن و این غذای معرکه رو آماده کردن. بوی غذات که داره دیوونه م میکنه. لطفا کم دلبری کن، بذار غذامو بخورم.
خنده ی ریزی کرد و مشغول غذا شدیم. به حد انفجار خورده بودم و نگاه متعجب حوریا روی میز خالی از غذا ماسیده بود.
_ نترسی ها... همیشه اینجوری غذا نمی خورم. فقط وقتی که هیجان زده باشم هر چی بخورم سیر نمیشم. چه هیجان مثبت چه منفی.. خوشحال باشم، عصبانی باشم، عشق تا خرخره م اومده باشه، غم شدیدی داشته باشم، هرچی که منو هیجان زده کنه اشتهامو چند برابر می کنه. الانم که... خودِ تو با این لباسا و... اصل هیجانید.
و قهقهه ی خنده ام با نگاه خجالتی و خنده ی حوریا قاطی شد. میز را باهم جمع کردیم و حوریا مشغول شستن ظرف ها شد.
از حوریا جویای حال حاج رسول بودم اما خودم هم با آنها تماس گرفتم و تعارف کردم هر زمان به مشکل مالی برخوردند با من غریبگی نکنند و مرا مثل پسرشان بدانند.
با حوریا در حال دیدن سریال بودیم که گفت:
_ آقا حسام.
خودم را به نشنیدن زدم و منتظر ماندم دوباره صدایم بزند. پا به پا کرد و اینبار با صدایی رساتر مرا خطاب کرد. سرم را چرخاندم و گفتم:
_ فاصله مون زیاده. نمی شنوم صداتو.
و شیطنت آمیز خندیدم و اشاره دادم کنار من روی مبل دونفره بنشیند به جای فرو رفتن در مبل تک نفره. با تردید بلند شد و به سمتم آمد. همین که خواست بنشیند دستم را باز کردم و پشت او انداختم و حلقه ی دستم را دور شانه هایش محکم کردم و اورا به سمت خودم کشاندم و بی تفاوت از حالت خجالتی شدنش گفتم:
_ اینجوری بهتر شد. اصلا جای هر خانومی باید بین بازوهای همسرش باشه
و سرم را به سمتش خم کردم و توی صورتش نگاه کردم و گفتم:
_ موافقی؟
چیزی نگفت اما کم کم از حالت خجول و عصا قورت داده اش در آمد و راحت به بازویم لم داد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal