eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• در آن نفس که بمیرم؛ در آرزوی تو باشم🤍 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهجدهم مثل هر روز دست در دست محمد علی
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در حالی که نگاهم به او بود رویم را محکم گرفتم و دست در دست محمد حسن در میان جمعیت به راه افتادم. محمد حسن یا الله می گفت و جمعیت را می شکافت و مرا پشت سر خودش می برد. صدای سخنرانی که در مدح شاه و خاندان پهلوی و تمجید خدمات شاه سخن می گفت صدای غالب در حرم بود. شاید بیست دقیقه ای طول کشید تا بالاخره توانستیم از بین جمعیت خودمان را بیرون بکشیم و به خادم رسیدیم. محمد حسن رو به او گفت: سلام آقا سید. خواهرم رو آوردم. آقا سید نگاهی در جمعیت چرخاند و گفت: باشه پسرم. تو زود برو این جا نمون محمد حسن دستم را محکم فشرد و گفت: آبجی مواظب خودت باش. برو به سلامت از او تشکر و خدا حافظی کردم. محمد حسن رفت که آقا سید به من اشاره کرد و گفت پشت سرم بیا خیلی تند و سریع راه می رفت و من هم از ترس هم از اضطراب این که مبادا در ببن جمعیت او را گم کنم تقریبا پشت سرش می دویدم و نفسی برایم نمانده بود. زیر دلم هم تیر می کشید ولی دلم نمی خواست به او چیزی بگویم. به هر سختی بود در حالی که به شدت نفس نفس می زدم، از گرما عرق کرده بودم و حالم بد شده بود خودم را پی او می کشیدم. ازدحام جمعیت زیاد و هوا هم گرم بود خصوصا که من پنج دست لباس و بیژامه و شلوار روی هم پوشیده بودم. به صحن که رسیدیم دیگر طاقتم طاق شد و گفتم: یه لحظه وایستین ... در حالی که نفس نفس می زدم گفتم: من حالم خوب نیست. به سمتم برگشت و به منی که خمیده دست به دیوار گرفته و ایستاده بودم گفت: دخترم فرصت کمه بیا بریم. بریده بریده گفتم: دست خودم نیست .... نمی تونم دیگه .... الان بالا میارم به سمتم کمی خم شد و گفت: از همین صحن بریم بیرون تمومه. یا علی بگو پاشو بریم لبه چادرم را به دندان گرفتم و سعی کردم دوباره راست بایستم و راه بیفتم ولی نه درد زیر دلم اجازه می داد نه حالم مساعد بود. مثل آبشار از پشتم عرق می ریخت و تمام بدنم خیس عرق بود. کلافه نفسش را بیرون داد و گفت: یه لحظه بشین برم برات آب بیارم بلکه حالت جا بیاد. او رفت و من روی زمین نشستم. در حالی که یک لبه چادرم را به دندان گرفته بودم با لبه دیگر چادر خودم را باد زدم. خادم ظرف طلایی رنگ آب را به سمتم گرفت. ظرف آب خنک را از دستش گرفتم و تشکر کردم. آب را نوشیدم و سلام بر حسین گفتم. درحالی که نگاه می چرخاند پرسید: رو به راه شدی؟ بریم؟ دستم را تکیه گاه کردم و یا علی گویان از جا برخاستم. رویم را دوباره محکم گرفتم و گفتم: بله بریم. در حالی که این بار آهسته تر راه می رفت و من از درد شکمم را فشار می دادم دوباره پشت سرش به راه افتادم و به سمت در رفتیم تا از حرم خارج شویم. قبل از خروج برای چند لحظه ایستادم و آخرین سلام را رو به گنبد دادم و از امام رضا خداحافظی کردم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• پشت سر آقا سید می رفتم که از دور اسماعیل را دیدم. زیر سایه درخت کنار موتور قرمز رنگش ایستاده بود. به اسماعیل رسیدیم و سلام کردم. اسماعیل با آقا سید حال و احوال و تشکر کرد. آقا سید گفت: اینم خواهرتون صحیح و سالم تحویل شما ... به حاج آقا سلام منو برسون اسماعیل تشکر کرد و بعد از خداحافظی با آقا سید روی موتور نشست چند باری هندل زد و موتور را روشن کرد. به سمت من برگشت و گفت: آبجی زود بشین بریم. با تردید به او و موتورش نگاه کردم. اسماعیل پسرخانباجی بود و ما را آبجی صدا می زد ولی نامحرم بود. چگونه من پشت سر او روی موتور می نشستم؟ اسماعیل نچی کرد و گفت: آبجی چرا وایستادی زود بیا دیگه وقت تنگه. در حالی که از گرما نفس نفس می زدم گفتم: من نمی تونم ... موتور را خاموش کرد از روی آن پایین آمد و پرسید: ‌چی میگی آبجی؟ چی رو نمی تونی؟ حالت خوب نیست؟ رویم را دوباره محکم گرفتم و گفتم: چرا خوبم ... _پس بشین دیگه دیر شد ... دوباره روی موتور نشست و هندل زد تا روشن شود موتور که روشن شد منتظر نگاه به سمتم دوخت. نگاهی به موتور و نگاهی به سمت گنبد امام رضا انداختم و با امید به عنایت و توجه امام رضا روی موتور نشستم. کیفم را جلویم گذاشتم تا یک فاصله بین خودم و اسماعیل ایجاد کنم. لبه های چادرم را هم زیر پایم جمع کردم. اسماعیل سرش را به سمتم چرخاند و گفت: آبجی از باربند موتور خودت رو محکم بگیر خیابونا یکم دست انداز داره مواظب خودت باش. دستم را از باربند موتور گرفتم و گفتم: باشه حواسم هست اسماعیل بسم الله گویان به راه افتاد. بسیار تند می راند و از ترس قلبم در دهانم آمده بود. محکم به باربند چنگ زده بودم و هر لحظه از ترس این که نیفتم چشم می بستم و آیه الکرسی می خواندم از شهر که خارج و وارد جاده شد ترس و دلهره ام بیشتر شد. هم دست انداز ها زیاد بود هم من با او تنها بودم. اسماعیل شیر پاک خورده و پسر خانباجی بود ولی من از این که با نامحرم ولو شخص او تنها باشم وحشت داشتم. مدام آیه الکرسی می خواندم و صلوات میفرستادم و در دل می گفتم کاش برای رفتن پیش احمد پافشاری نمی کردم و در خانه آقاجان می ماندم. اصلا به این که ممکن است تک و تنها با مرد غریبه و نامحرم همسفر شوم فکر نکرده بودم. اسماعیل در جاده ای فرعی و خاکی پیچید و کمی سرعتش را کم کرد. سرش را کمی به سمتم چرخاند و گفت: آبجی شرمنده اگه اذیتی یکم دیگه تحمل کنی رسیدیم. به من گفته بودند احمد در روستایی دور افتاده و صعب العبور مخفی شده است اما این جا که خیلی دور یا صعب العبور نبود. نکند اسماعیل مرا به جای دیگری می برد؟! نمی توانستم جلوی افکارم را بگیرم. قدم در راهی گذاشته بودم که دیگر راه بازگشتی از آن نداشتم فقط دعا می کردم به خیر بگذرد و اتفاق بدی برایم نیفتد. اسماعیل در جاده خاکی می راند و گرد و خاک زیادی به هوا بر می خواست. از دور یک طویله قدیمی و تقریبا مخروبه دیده می شد. اسماعیل جلوی آن توقف کرد و گفت: رسیدیم آبجی پیاده شو. با تردید از روی موتور پایین آمدم. فرزندم به شدت خودش را زیر دلم فشرده کرده بود و دردم می آمد. به اطرافم نگاهی کردم و پرسیدم: احمد این جاست؟ اسماعیل به طرف در طویله رفت و در زد و گفت: نه ... فکر نکنم احمد این جا مخفی شده باشه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌ تو را🪴 🥰 چرا که💫 چهار فصل سرزمین منی🇮🇷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌᚛•• یغما گلرویی ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1268» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟📲◞• . . •• •• 🔸 اینفوگرافیک | بانوان سرفراز 🔹 پیشرفت های مهم زنان ، بعد از انقلاب اسلامی ... . ◞دنیایے‌از‌تولیدات‌‌ رسانه‌اے◟ Eitaa.com/Rasad_Nama •◟📲◞•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ما در چه شماریم که خورشـ☀️ــید جهان‌تاب گردن به تماشـ👀ـای تُـ💓 از صبـ🌤ـح کشیده‌ست . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• یکی از موردهایی که خصوصا برای ازدواج، اهمیت پیدا می‌کنه 💫 تناسب فرهنگی و قومیتیه فرقی نداره فارس، کورد و... هستیم؛ هر قومیتی، هر شهر حتی هر روستایی، 🎨 آداب و رسوم خودش رو داره حتی بعضی آداب و رسوم ممکنه متفاوت از احکام و اعتقادات دینی ما باشه؛ مثلا اینکه ممکنه اهالیِ یه روستا یا منطقه، درمورد محرم و نامحرم بودن 🌱 حساسیت خاصی نداشته باشن در حالیکه این مساله برای ما خیلی مهمه هر فرهنگ، توی 🎀 جزء جزء زندگی، نمود پیدا می‌کنه؛ قسمتیش مثل آداب ازدواج رو ممکنه بشه با گفتگو با هم به توافقاتی برسیم اما قسمتی از فرهنگ 🔆 جزء رفتار و خلق و خوی آدمهاست که به راحتی قابل تغییر نیست.. 💚 برای همین، اگه دو فرهنگ متفاوتیم خوبه قبل از ازدواج، با سوالات مستقیم درمورد آداب و رسوم، توجه به رفتارها و تحقیقات از دیگران، با سبک زندگی هم آشنایی بشیم یادمون باشه 💜 از یک فرهنگ بودن، یا تناسب فرهنگی داشتن با هم، می‌تونه زمینه‌سازِ آرامش و تفاهم بیشتر ما با هم باشه.. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ڪُلُّ شـَی‌ء یَرجِـعُ الَـی اصلِه🔙 و مَـــن بــه آغـــوش ِ تـــو💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• ایدھ درست کردن یھ😍 شمـ🕯ــع خوشگل‌ و بـ🌸ـهار؎ با کمترین وسایـ😃‌ــل🤌 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏ساعت ده برگشتم خونه، دیدم بچه و باباش تو اتاقن، باباش داره بچه رو می‌خوابونه😌 دوبار پیام دادم من بیام بخوابونمش؟ جواب نداد گفتم حتما بچه دیگه داره خوابش می‌بره. نتیجه اینکه نیم ساعت پیش بچه در اتاقش رو باز کرد گفت مامان بابا رو خوابوندم‌، میای باهم بازی کنیم!؟🤨😄 . . •📨• • 825 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• تیر رفته باز نمیگردد به آغوش کمان❤️‍🩹🏹 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟📜◞• . . •• •• افکار عمومی یعنی چه؟😶 . . ◞اینجا،تاریخ‌میزبان‌شماست◟ Eitaa.com/Rasad_Nama •◟📜◞•