🏴🍃
🍃
#مجردانه
[شاید با تاخیر]
خیلے تو ذهنم ڪلنجار رفتم ڪہ این حرف رو بزنم یا نہ... اما میزنم...امروز رو بہ احترام تمام جوونایے ڪہ پرپر شدن و آرزوے خیلے چیزها بہ دل خانوادشون موند،سڪوت میڪنم
هرچند ڪار خیلے ڪوچیڪیہ...
و هرچند جایگاهے ڪہ بدست آوردن،در برابر آرزوهاے دنیایے خیلے والا تره...
#شہدا
#مدافع_حرم
#اهواز
#جوان
#غیرت
#حسرتــ...
[محتوا تولیدیست]
🍃 @asheghaneh_halal
🏴🍃
°•| #ویتامینه🍹 |•°
••دعوا بین زن و شوهر اجتناب
ناپذیرھ اما قوانینشو رعایت ڪنید••
•💠•فقط روے مشڪل تمرڪزڪنید
•💠•داخل جمع دعوا نڪنید
•💠•بھ گذشتھ باز نگردید
•💠•خوب بشنویــــــد
•💠•ڪنایھ نزنــــید
•💠•توهین نڪنید
#تودعوا_باشخصیت_باشین_لدفا😐
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
#طلبگی
✨وقتے به یڪ طلبـ👳ـه بعلهـ😌
میگویـے مسئولیتتـ👌 بیشتر میشود🙂
⭕️دیگر تــو آن دختر دیروز نیستے❌
دیگر نمیتوانے آزادانه حرفــ🗣 بزنے و بخندے😁
دیگر نمیتوانے گریــ😭ـه ڪنے😒
⁉️آخر مردم تـــو را زیر ذرهـ بینـ🔍 گذاشته اند
🍃وااااااے اگر گریه ڪنے😓
شروع میڪنند به حرف درآوردنـ🙊
ڪه این دختر همسرش آخونده و
سرش هوو آوردهـ😐😒
🤔شایدم بگویند شوهرش
دوستش ندارد💔😒
🌸آخر آنها چـــهـ😁 میدانند
زندگے طلبگے یعنے چه😊😋
•°•آن ها از سادگــ😇ـے و شیرینے
این زندگی چه میفهمنـــد🙃
🔆بانـــو
سرت را بالا بگیر💪
به خودت ببــال😍
تو همسر #یک_طلبهـ ای😉❤️
#طلبه ای از جنس اخــلاق😌
🍃🌹🍃🌹
@Asheghaneh_halal❤️
#ریحانه
وقتے که...
آفتابــ|🌞 تابستان مےتــابد
وقتے که...
نسیمــ|🍃 پاییزے مےوزد
وقتے که...
برفــ|❄️ زمستانے مےبــارد
🔹🔸🔹🔸🔹
من چادرمــ|🎈 را؛
عاشقانهـ|💝 سر مےکنم
عاشقــ|😌 واقعے؛
چه در سخـ|😥ـتے و راحـ|🙂ـتے
وچه در گـ|🔥ـرما و سـ|🌨ـرما
معشوقهاشــ|😍 را عاشقــ|💞 است!
#عاشقانه_چادر_به_سر_میکنم❣
💟 @asheghaneh_halal
هدایت شده از یازهرا
1_27606803.mp3
13.91M
#ثمینه🎧
ایـــن خــانه زخمے اسـت👊
خــــورده گــلوله هـــا👊
#تــرور_97
#انتـقام_سخـت_خـواهیـم_گــرفت👊
#حــامد_زمـانے🎤
#پــیشنـهاد_دانـلود📥
✔️@asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_وسه °•○●﷽●○•° دستم و جلو دهنم گرفتم و پلکام و بستم که اشکام
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_وچهار
°•○●﷽●○•°
با سلیقه ی خوب مادرم،اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود.
محمد همونطور که به لباسای تو کمدش نگاه میکرد گفت :بابایی اسفندماه به دنیا بیا،خب؟
وقتی متوجه نگاه من به خودش شد گفت: دارم با دخترم حرف میزنم تو نگاه نکن
خندیدم ونشستم کنار تختش. بالشتش و برداشتم. محمد تو بالشتش یه ضبط گذاشته بود و وقتی فشارش میدادی با صوت زیبایی قرآن تلاوت میشد.
میگفت باید عادتش بدیم به این صدا که براش مثل لالایی بشه.
____
محمد
نمیدونم برای چندمین بار تسبیح و از سر گرفتم و برای سلامتیشون ذکر گفتم.
فضای بیمارستان اذیتم میکرد. کیف وسایل بچه رو دست ریحانه دادم و با اینکه هوا سرد بود رفتم تو حیاط بیمارستان.
خداروشکر کردم که مامان فاطمه پرستار همین بیمارستانه و میتونه کنارش بمونه.
به ساعتمنگاه میکردم که یه قطره بارون رو دستم افتاد. از جام بلند شدم ورفتم سمت ماشینم که بیرون بیمارستان پارک شده بود.به سرعت ماشین و روشن کردم و به طرف شیرینی فروشی حرکت کردم.
دل تو دلم نبود. انقدر خوشحال بودم که حواسم پرت شد و خیابون و اشتباه رفتم.راهم خیلی طولانی شد ولی تونستم یه جعبه شیرینی و یه دسته گل بگیرم و برگردم.بارونی که نم نم میزد حالا شدت گرفته بود.
ماشین و پارک کردم و با گل و شیرینی تا در ورودی بیمارستان دوییدم. صدای بارون زمینه ی صدای آرامشبخش اذان شده بود.
با اینکه زیر بارون خیس شده بودم و از موهام آب میچکید، کنار در بیمارستان ایستادم و با تمام وجودم دعا کردم.
مطمئن بودم که تو این زمان دعام حتما مستجاب میشه.
ریحانه پشت سر هم زنگ میزد،ولی نمیتونستم زیر این بارون جوابش و بدم.
چشم هام و بستم و از خدا خواستم حال فاطمه خوب باشه. زینبم سالم به دنیا بیاد،بتونم اونجوری که میخوام تربیتش کنم،اون راهی و بره که باید بره.
ریحانه اونقدر زنگ زد که نتونستم بیشتر دعا کنم،فقط گفتم خدایا هرچی خیره همون شه،راضیم به رضای تو.
رفتم داخل بیمارستان و به تماسش جواب دادم:جانم؟
ریحانه:محمد کجایی تو؟زینبت به دنیا اومد. بدو بیا بیمارستان
_فاطمه رو هم دیدی؟حالشون خوبه؟
+حالشون خوبه ولی هیچکدومشون و فعلا ندیدیم.
_باشه. اومدم
تماس و قطع کردم .
اذان هنوز تموم نشده بود. داشتم میرفتم طبقه بالا پیش ریحانه اینا که پشیمون شدم و راهم و به سمت نمازخونه ی بیمارستان تغییر دادم.
نمازم و اول وقت خوندم. بعد خوندن نمازشکر گل و شیرینی و برداشتم و از پله ها با قدم های بلند بالا رفتم.
ریحانه تا چشمش به من افتاد دویید وبغلم کرد وگفت: بابا شدنت مبارک داداشی
روح الله هم تبریک گفت.علی و زنداداشم بعد من رسیدن و تبریک گفتن. بابای فاطمه سرش شلوغ بود نتونست بیادو زنگ زد.اونقدر خوشحال بودم که نمیتونستم لبخندم و جمع کنم.
به دخترم حسادت میکردم. چه زمان
قشنگی به دنیا اومده بود!
ریحانه با ذوق حرف میزد و منم با اشتیاق بهش گوش میدادم.
ریحانه:فکر میکنی شبیه تو باشه یا فاطمه ؟
_دلم میخواد شبیه مادرش باشه
میخواست چیزی بگه که نگاش به پشت سرم افتاد و گفت: وای نینی اومد.
دویید و از کنارم رد شد. با صدای بلند قربون صدقه بچه ای که تو دستای مادر فاطمه بود میرفت.
سرجام ایستاده بودم ونگاشون میکردم.
مامانش با دیدن من اومد سمتم و گفت : بیا پسرم،بیا ببین خدا چه دختر نازی بهت هدیه کرده.
_فاطمه چطوره؟
+خداروشکر خیلی خوبه
جلوتر رفتم و دختر کوچولویی که یه پتوی صورتی دورش پیچیده شده بود و تو بغلم گرفتم. با دیدنش دوباره یاد عظمت خدا افتادم و دلم لرزید،قلبم از همیشه تند تر میکوبید.این حس خوب و اولین بار بود که تجربه میکردم. دست کوچیکش و تو دستم گرفتم.میخواستم بیشتر نگاش کنم که ریحانه از بغلم گرفتش.از مادر فاطمه پرسیدم:
_فاطمه کجاست؟میتونم ببینمش؟
+صبر کن،خبرت میکنم
مامان با بچه رفت و من دوباره منتظر روی صندلی نشستم. یهو یچیزی یادم اومد و رفتم یه بطری کوچیک آب خریدم و دوباره رفتم بالا و منتظر نشستم.
ریحانه با دیدنم گفت:آب سردکن بود که آب چرا خریدی؟
_این آب سرد نیست.واسه خوردن نگرفتم.
عجیب نگام کرد.دلم میخواست دوباره دخترم و تو بغلم بگیرم نتونستم خوب نگاش کنم. یخورده منتظر نشستیم که مادر فاطمه دوباره با بچه بهمون نزدیک شد و گفت:بیا دخترتو بگیر برو فاطمه رو ببین؛بردنش بخش.
زینب و تو بغلم گرفتم و همه با مادرش رفتیم تا فاطمه رو ببینیم.
زنداداش و مامان فاطمه زودتر از من رفتن داخل اتاق.روح الله و علی هم بیرون منتظر موندن.
به چهره ی معصومانه ی دخترم زل زدم و تو دلم قربون صدقه ی چشمای بسته اش رفتم. ریحانه دسته گل و دستم داد و باهم رفتیم تو اتاق. فاطمه رو بغل کرد و بعد اینکه بهش تبریک گفت کنار رفت.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal