eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤️ #همسفرانه از تـــو ڪه حـرف میزنـم|•🗣•| پاییـــز مے آید|•🍂•| بــاران مے بارد|•🌦•| شعـر آغـــوش مےگشایـد|•📖•| و من عـاشقتـرت میشوم|•😍•| #مریم_رضایے_حامے✍ @asheghaneh_halal 🍃❤️
🏴🍃 🍃 #مجردانه [شاید با تاخیر] خیلے تو ذهنم ڪلنجار رفتم ڪہ این حرف رو بزنم یا نہ... اما میزنم...امروز رو بہ احترام تمام جوونایے ڪہ پرپر شدن و آرزوے خیلے چیزها بہ دل خانوادشون موند،سڪوت میڪنم هرچند ڪار خیلے ڪوچیڪیہ... و هرچند جایگاهے ڪہ بدست آوردن،در برابر آرزوهاے دنیایے خیلے والا تره... #شہدا #مدافع_حرم #اهواز #جوان #غیرت #حسرتــ... [محتوا تولیدیست] 🍃 @asheghaneh_halal 🏴🍃
°•| 🍹 |•° ••دعوا بین زن و شوهر اجتناب ناپذیرھ اما قوانینشو رعایت ڪنید•• •💠•فقط روے مشڪل تمرڪزڪنید •💠•داخل جمع دعوا نڪنید •💠•بھ گذشتھ باز نگردید •💠•خوب بشنویــــــد •💠•ڪنایھ نزنــــید •💠•توهین نڪنید 😐 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
✨وقتے به یڪ طلبـ👳ـه بعلهـ😌 میگویـے مسئولیتتـ👌 بیشتر میشود🙂 ⭕️دیگر تــو آن دختر دیروز نیستے❌ دیگر نمیتوانے آزادانه حرفــ🗣 بزنے و بخندے😁 دیگر نمیتوانے گریــ😭ـه ڪنے😒 ⁉️آخر مردم تـــو را زیر ذرهـ بینـ🔍 گذاشته اند 🍃وااااااے اگر گریه ڪنے😓 شروع میڪنند به حرف درآوردنـ🙊 ڪه این دختر همسرش آخونده و سرش هوو آوردهـ😐😒 🤔شایدم بگویند شوهرش دوستش ندارد💔😒 🌸آخر آنها چـــهـ😁 میدانند زندگے طلبگے یعنے چه😊😋 •°•آن ها از سادگــ😇ـے و شیرینے این زندگی چه میفهمنـــد🙃 🔆بانـــو سرت را بالا بگیر💪 به خودت ببــال😍 تو همسر ای😉❤️ ای از جنس اخــلاق😌 🍃🌹🍃🌹 @Asheghaneh_halal❤️
🕊🌷 🌷 #چفیہ🕊 اے مرد بزرگ{😊} در راه بزرگ{😃} ڪاش میشد{😓} همچو تو بود{😍😞} #شهید_محمدرضا_سنجرانی{🕊} #اولیـن_سالـروز_شهـادت{🌷} #اللهم_صل_علے_محمد_و_آل_محمد{❤️} •| @Asheghaneh_halal |• 🌷 🕊🌷
#ریحانه وقتے که... آفتابــ|🌞 تابستان مےتــابد وقتے که... نسیمــ|🍃 پاییزے مےوزد وقتے که... برفــ|❄️ زمستانے مےبــارد 🔹🔸🔹🔸🔹 من چادرمــ|🎈 را؛ عاشقانهـ|💝 سر مےکنم عاشقــ|😌 واقعے؛ چه در سخـ|😥ـتے و راحـ|🙂ـتے وچه در گـ|🔥ـرما و سـ|🌨ـرما معشوقه‌اشــ|😍 را عاشقــ|💞 است! #عاشقانه_چادر_به_سر_میکنم❣ 💟 @asheghaneh_halal
هدایت شده از یازهرا
1_27606803.mp3
13.91M
🎧 ایـــن خــانه زخمے اسـت👊 خــــورده گــلوله هـــا👊 👊 🎤 📥 ✔️@asheghaneh_halal
#شهید_زنده 🌼حاج‌قاسم‌سلیمانے: با شھدا بودن سخت نیست😊 با شھدا ماندن سخته! مثل شھدا بودن سخت نیست.. مثل شھدا ماندن سخته راه ‌شھــ❤️ـدا یعنے..👇 نگھ داشتن ‌آتـ🔥ــش در دستانت👐 #حاج‌قاسم_و_شهید‌جهاد_مغنیه😍 🕊| @asheghaneh_halal
#همسفرانه (🎒) من همان طفلِ دبسٺـانیِ (👊) پر شــور و شَرَمـ😬 (🍁) و ٺو پائیــزِ قشنگی ، (✌️) که مـرا عاشق کرد...❤️ (🌦) در هــوای ٺو ، (🌏) ز غــوغایِ جهان ،بی خبرمــ☹️ ! #نرگس_صرافیان_طوفان #محصــل_کی_بودم😅 ✦┈┈••✾•🌟•✾••┈┈✦ @Asheghaneh_Halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [☺️] تازه تِـتابامـ📖ـونو دادنـ نمیدونمـ حالا تـودومِشو بِـخونمـ [😍] اینـ دختراے ڪلاسـاولے یه مقـنـعه بَسِـشونه😌 دیگه مانتو و شلوار اضافه ڪاریه😘😅👌 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ─═┅✫✰🌙✰✫┅═─ استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_وسه °•○●﷽●○•° دستم و جلو دهنم گرفتم و پلکام و بستم که اشکام
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° با سلیقه ی خوب مادرم،اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود. محمد همونطور که به لباسای تو کمدش نگاه میکرد گفت :بابایی اسفندماه به دنیا بیا،خب؟ وقتی متوجه نگاه من به خودش شد گفت: دارم با دخترم حرف میزنم تو نگاه نکن خندیدم ونشستم کنار تختش. بالشتش و برداشتم. محمد تو بالشتش یه ضبط گذاشته بود و وقتی فشارش میدادی با صوت زیبایی قرآن تلاوت میشد. میگفت باید عادتش بدیم به این صدا که براش مثل لالایی بشه. ____ محمد نمیدونم برای چندمین بار تسبیح و از سر گرفتم و برای سلامتیشون ذکر گفتم. فضای بیمارستان اذیتم میکرد. کیف وسایل بچه رو دست ریحانه دادم و با اینکه هوا سرد بود رفتم تو حیاط بیمارستان. خداروشکر کردم که مامان فاطمه پرستار همین بیمارستانه و میتونه کنارش بمونه. به ساعتم‌نگاه میکردم که یه قطره بارون رو دستم افتاد. از جام بلند شدم ورفتم‌ سمت ماشینم که بیرون بیمارستان پارک شده بود.به سرعت ماشین و روشن کردم و به طرف شیرینی فروشی حرکت کردم. دل تو دلم نبود. انقدر خوشحال بودم که حواسم پرت شد و خیابون و اشتباه رفتم.راهم خیلی طولانی شد ولی تونستم یه جعبه شیرینی و یه دسته گل بگیرم و برگردم.بارونی که نم نم میزد حالا شدت گرفته بود. ماشین و پارک کردم و با گل و شیرینی تا در ورودی بیمارستان دوییدم. صدای بارون زمینه ی صدای آرامشبخش اذان شده بود. با اینکه زیر بارون خیس شده بودم و از موهام آب میچکید، کنار در بیمارستان ایستادم و با تمام وجودم دعا کردم. مطمئن بودم که تو این زمان دعام حتما مستجاب میشه. ریحانه پشت سر هم زنگ میزد،ولی نمیتونستم زیر این بارون جوابش و بدم. چشم هام و بستم و از خدا خواستم حال فاطمه خوب باشه. زینبم سالم به دنیا بیاد،بتونم اونجوری که میخوام تربیتش کنم،اون راهی و بره که باید بره. ریحانه اونقدر زنگ زد که نتونستم بیشتر دعا کنم،فقط گفتم خدایا هرچی خیره همون شه،راضیم به رضای تو. رفتم داخل بیمارستان و به تماسش جواب دادم:جانم؟ ریحانه:محمد کجایی تو؟زینبت به دنیا اومد. بدو بیا بیمارستان _فاطمه رو هم دیدی؟حالشون خوبه؟ +حالشون خوبه ولی هیچکدومشون و فعلا ندیدیم. _باشه. اومدم تماس و قطع کردم . اذان هنوز تموم نشده بود. داشتم میرفتم طبقه بالا پیش ریحانه اینا که پشیمون شدم و راهم و به سمت نمازخونه ی بیمارستان تغییر دادم. نمازم و اول وقت خوندم. بعد خوندن نمازشکر گل و شیرینی و برداشتم و از پله ها با قدم های بلند بالا رفتم. ریحانه تا چشمش به من افتاد دویید وبغلم کرد وگفت: بابا شدنت مبارک داداشی روح الله هم تبریک گفت.علی و زنداداشم بعد من رسیدن و تبریک گفتن. بابای فاطمه سرش شلوغ بود نتونست بیادو زنگ زد.اونقدر خوشحال بودم که نمیتونستم لبخندم و جمع کنم. به دخترم حسادت میکردم. چه زمان قشنگی به دنیا اومده بود! ریحانه با ذوق حرف میزد و منم با اشتیاق بهش گوش میدادم. ریحانه:فکر میکنی شبیه تو باشه یا فاطمه ؟ _دلم میخواد‌ شبیه مادرش باشه میخواست چیزی بگه که نگاش به پشت سرم افتاد و گفت: وای نینی اومد. دویید و از کنارم رد شد. با صدای بلند قربون صدقه بچه ای که تو دستای مادر فاطمه بود میرفت. سرجام ایستاده بودم ونگاشون میکردم. مامانش با دیدن من اومد سمتم و گفت : بیا پسرم،بیا ببین خدا چه دختر نازی بهت هدیه کرده. _فاطمه چطوره؟ +خداروشکر خیلی خوبه جلوتر رفتم و دختر کوچولویی که یه پتوی صورتی دورش پیچیده شده بود و تو بغلم گرفتم. با دیدنش دوباره یاد عظمت خدا افتادم و دلم لرزید،قلبم از همیشه تند تر میکوبید.این حس خوب و اولین بار بود که تجربه میکردم. دست کوچیکش و تو دستم گرفتم.میخواستم بیشتر نگاش کنم که ریحانه از بغلم گرفتش.از مادر فاطمه پرسیدم: _فاطمه کجاست؟میتونم ببینمش؟ +صبر کن،خبرت میکنم مامان با بچه رفت و من دوباره منتظر روی صندلی نشستم. یهو یچیزی یادم اومد و رفتم یه بطری کوچیک آب خریدم و دوباره رفتم بالا و منتظر نشستم. ریحانه با دیدنم گفت:آب سردکن بود که آب چرا خریدی؟ _این آب سرد نیست.واسه خوردن نگرفتم. عجیب نگام کرد.دلم میخواست دوباره دخترم و تو بغلم بگیرم نتونستم خوب نگاش کنم. یخورده منتظر نشستیم که مادر فاطمه دوباره با بچه بهمون نزدیک شد و گفت:بیا دخترتو بگیر برو فاطمه رو ببین؛بردنش بخش. زینب و تو بغلم گرفتم و همه با مادرش رفتیم تا فاطمه رو ببینیم. زنداداش و مامان فاطمه زودتر از من رفتن داخل اتاق.روح الله و علی هم بیرون منتظر موندن. به چهره ی معصومانه ی دخترم زل زدم و تو دلم قربون صدقه ی چشمای بسته اش رفتم. ریحانه دسته گل و دستم داد و باهم رفتیم تو اتاق. فاطمه رو بغل کرد و بعد اینکه بهش تبریک گفت کنار رفت. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal