༻💍
•. #همسفرانه🌻 .•
.
.
.
" أین منی؟! ، مجلسٌ أنت بِه. "
من کجایم؟! آنجا که تویی.
#ابراهیمناجی💐
⧉💌#بفرستبراش
⧉🌘#متاهلهابخونند
.
.
𐚁 مُعادِلهۍپیچیدهۍدوستداشتَن
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
💍༻
༻🧔🏻♂
•. #منو_بابام .•
.
.
📩) بابام همیشه میگفت:
«غصه رو باید طوری قورت بدی
که بچههات از مزهش نفهمن!»
امروز فکر امام سجادم...
که با اون حال مریضی، با چشمای سرخ،
بلندش میکردن تا کنار یتیمای کاروان،
یهکم از دلتنگیشون کم شه...
📝 ته ماجرا؟
بابا یعنی اونکه اشکاشو
جای دیگه قایم میکنه،
تا بچهش خندهاش نپره...
•بعضی باباها،
سینهشون قبرستون غمه،
ولی صداشون لالایی میمونه...
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𐚁 ٰپُشتَمِه، دُرُسْتْ مِثْلِ عَلَمْداٰرِ کَرْبَلا
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
🧔🏻♂༻
༻🚻
•. #منو_همسری .•
.
.
📩) گفت:
«عاشق شدی که چی بشه؟»
گفتم: شریک زندگی پیدا کنم دیگه!
یهکم مکث کرد و گفت:
«بعضی شراکتا، تا تهِ خطه…
اما تهِ خط، فقط لباس خونیه
که میرسه بهت…»
تو مسیر شام تا مدینه، زنایی بودن که
اسمشون تو شناسنامه پاک شد،
ولی هنوز دست بچهشونو میگرفتن،
میگفتن: بابات قهرمانه...
📝 ته ماجرا؟
همسری یعنی گاهی یکی بمونه
تا بودنِ اونیکی رو حرف بزنه،
گریه نکنه...
•بعضی عشقها
سر سفرهی عقد تموم نمیشن،
سر سفرهی اسارت ادامه پیدا میکنن...
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𐚁 ْعِشْقْ یَعْنی اَشْکِ دُو نَفَرِهْ پٰایِ یِه رَوْضِه
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
🚻༻
@ostad_shojae4_6026323489814741228.mp3
زمان:
حجم:
10.67M
༻🥁
•. #نغمه_بهشتی🎼 .•
.
.
خُـدا کانونِ نور وُ شادی ـه✨
اگر نورانی وُ شاد نیستی ؛
ادعای خداباور بودنت ، دروغی
بیش نیست . . . :)
⧉ #استاد_شجاعی
⧉ #شکر_در_سختیها
.
𐚁نوکریخانهتومرادرآخرعاقبتبخیرمیکند
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
🥁༻
༻👜
•. #منو_مامانم .•
.
.
📩) مامانم همیشه میگفت:
«داغ بچه، مادر رو پیر میکنه…»
ولی زینب(س)، پیر شد و هنوز تو بغلش
بچهی مردم رو آروم میکرد..
تا صدای گریهشون
دل امام سجاد(ع) رو بیشتر نسوزونه...
📝 ته ماجرا؟
مادر یعنی
تو خودت داغ دیده باشی،
ولی بشی سایهی دلِ بقیه...
•بعضی مادرا تو اوج سوختن،
لبخند، نذر نجات بقیه میکنن...
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𐚁 ٰچٰایِ رَوْضِه، اَز دَسْتِ مامان، دُعا میْشه
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
👜༻
༻🥤
•. #منو_مجردی .•
.
.
📩) گفتم:
مجردی یعنی تنهایی، یعنی غم...
بعد یادم افتاد امام سجاد(ع)،
تو راه شام، با تب، با زنجیر،
اما یه تنه باید
حرف حسین(ع) رو زنده نگه میداشت…
نه گروه داشت، نه فالوور،
نه کسی که بگه: دمت گرم داداش،
فقط یه قافله زن و بچه،
و بارِ امامت، رو شونهی لاغرش...
📝 ته ماجرا؟
مجردی یعنی هنوز کسی نیست کنارت،
ولی باید اونقدر بزرگ بشی
که یه قافله پشت سرت راه بیفته...
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𐚁 تَنهام، اَمّا دِلَمْ پُرِ حُسینِه
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
🥤༻
༻🔥
•. #شهادت_عاشقانه .•
.
.
بیستوسوم…
تو ویرانهی دل زینالعابدین
فقط یه چیز مونده بود:
داغ بابا، داغ عمو، داغ برادر
و بیتابی برای سجاد موندن،
تا نسل عاشقی از کربلا جدا نشه…(:
⧉🖤 #محرم
⧉🕯#روزبیستوسوم
.
.
𐚁 همه شهدا تیر نخوردن. بعضیا فقط خم شدن، تا ما نشکنیم
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
🔥༻
༻🥀
•. #مشق_عاشقانه .•
.
۲۳. محرم
کاش یکی به زینب میگفت
ما «دلدار» بودیم، نه «دلدارنده»...
تو دادی، ما فقط گریه کردیم!🥺
#محرم
#امام_حسین
𖠰 زینب چیزی داد که ما هنوز جرئت نگاه بهش نداریم
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
🥀༻
༻👑
•. #قرار_عاشقی💛 .•
.
.
حرمت ملجأ هر چی عاشقه✨️
.
.
𐚁 سَررِشتهۍشادےستخیالِخوشِتو
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
👑༻
༻ 🫧
֢ ֢ #طهارت_عاشقانه💧 ֢ ֢
امام سجاد (ع):
بعضی اشکها وضو دارن…
یه قطرهشون از هزار لیتر آب پاکتره
وقتی از دلِ توبه بیاد…
🕯️ #بیستوسوم_محرم
⧉💌 #دوستتدارم
⧉🫧 #عشقپاکه
𐚁
╰─ @Asheghaneh_Halal
༻ 🫧
عاشقانه های حلال C᭄
༻📱 •. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_بیست_و_چهارم ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج ا
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_بیست_و_پنجم
سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه،که دانشجویان ،پوستر به دست ،ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند.
سمانه شوکه از دیدن بچه های بسیج بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند،خیره شد.
سمانه یا خدایی گفت و سریع در را باز کرد،که دستی سریع در را بست،سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد.
ــ با این تظاهراتی که اتفاق افتاده،میخواید برید؟؟
ــ یه چیزی اینجا اشتباهه،ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان...
خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد ،به پوستر و بنرها اشاره کرد؛
ــ ببینید پوسترایی که دستشونه همش آرم بسیج و سپاه داره،اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش توهین و تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره،وای خدای من
دیگر اجازه ای به کمیل نداد و سریع از ماشین پیاده شد.
از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد.
چندتا از دخترهای بسیج را کنار زدو به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید،و با صدای عصبانی فریاد زد:
ــ دارید چیکار میکنید؟؟قرار ما چی بود؟مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید
بشیری با تعجب به او خیره شده بود
ــ ولی خودتون ..
سمانه مهلت ادامه به او نداد:
ــ سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع
خودش هم به سمت چندتا از خانما رفت و پوسترا و بنرها را جمع کرد.
نمی دانست چه کاری باید بکند،این اتفاق ،اتفاق بزرگ و بدی بود،می دانست الان کل رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند.
،متوجه چندتا از پسرای تشکیلات شد ،که با عصبانیت در حال جمع کردن ،پوستر ها بودند،نفس عمیقی کشید چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ،تمرکز کند،تا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند،اما با برخورد کسی به او بر روی زمین افتاد ،از سوزش دستش چشمانش را بست ،مطمئن بود اگر بلند نشود،بین این جمعیت له خواهد شد، اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد تا با او برخورد نداشته باشند چمشانش را باز کرد .
حیرت زده به اطرافش خیره شده بود ،با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت، اما اثری از او پیدا نکرد،ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود.
صدا ،صدای کمیل بود.....
✍نویسنده: فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_بیست_و_ششم
رویا آب قندی به دست سمانه داد؛
ــ بیا بخور ضعف کردی
سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد وبا عصبانیت گفت :
ــ فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته
ــ کار هرکسی میشه باشه
ــ الان میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه خدشه دار میشه
اشاره ای به لپ تاب کرد و گفت:
ــ بفرما ،این سایتای اونور آب و ضد انقلاب ببین چه تیترایی زدن
عصبی مشتی بر میز کوبید و گفت:
ــ اصلا میخوام بدونم،این همه نیرو داشتیم تو دانشگاه چرا باید من و تو و چندتا از آقای تشکلات اون وسط دانشجوهاروجمع کنیم،اصلا آقای سهرابی و نیروهاش کجا بودن؟؟میدونی اگه بودن ،میتونستیم قبل از رسیدن نیرو انتظامی و یگان ویژه ،بچه هارو متفرق کنیم،اصلا بشیری چرا یدفعه ای غیبش زد
ــ کم حرص بخور،صورتت سرخ شد ،نگا دستات میلرزن
ــ چی میگی رویا،میدونی چه اتفاقی افتاد،دانشجوای بسیج دانشگاه ما کل اوضاع کشورو بهم ریختن،کل جهان داره بازتاب میکنه فیلم وعکسای تظاهراتو
ــ پاشو برو خونه الانشم دیر وقته ،فردا همه چیز معلوم میشه
سمانه خداحافظی کرد و از دانشگاه خارج شد ،هوا تاریک شده بود،با دیدن پوسترها روی زمین و مردمی که بی توجه ،پا روی آرم بسیج و سپاه می گذاشتند،بر روی زمین خم شد و چندتا از پوسترها را برداشت و روی سکو گذاشت،به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد:
ـ کار کی میتونه باشه خدا...
ــ سمانه،سمانه،باتوم
سمانه کلافه برگشت:
ــ جانم مامان
ــ کجا میری ،امشب خواستگاریته میدونی؟؟
ــ بله میدونم
ـــ پس کجا داری میری ساعت۹ میان
ــ من دو ساعت دیگه خونم .خداحافظ
سریع از خانه خارج شد و سوار اولین تاکسی شد.
از دیشب مادرش بر سرش غر زده بود که بیخیال این رشته شود،آخرش برایش دردسر میشوداما او فقط سکوت کرد،صغری هم زنگ زد اما سمانه خیلی خسته بود و از او خواست حضوری برایش توضیح دهد.
کنار دانشگاه پیاده شد و سریع وارد دانشگاه شد،دفتر خیلی شلوغ بود،رویا به سمتش آمد :
ــسلام ،بدو ،جلسه فوری برگزار شده کلی مسئول اومده الان تو اتاق سهرابی نشستن
ــ باشه الان میام
سمانه به اتاقش رفت ،کیفش را در کمد گذاشت ،در زده شد قبل از اینکه اجازت ورود بدهد،خانمی چادر و بعد آقای کت و شلواری وارد اتاق شدند ،سمانه با تعجب به آن ها خیره شد،نمی توانستند که مراجع باشند و مطمئن بود دانشجو هم نیستند.
ــ بفرمایید
ــ خانم سمانه حسینی؟
ــ بله خودم هستم !
ــ شما باید با ما بیاید
سمانه خیره به کارتی که جلوی صورتش قرار گرفت ،لرزی بر تنش نشست و فقط توانست آرام زیر لب زمزمه کند:
ــ نیروی امنیتی
✍نویسنده: فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻