عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_هفت ♡﷽♡ _پسر دکتر والا هستشا! آیین والا!!! _میدونم.. _دیدے چه آدم
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_هشت
♡﷽♡
بابا محمد هم لیوان به دست از آشپزخانه بیرون آمد و پدرانه گفت: سلاممم دختر بابا خسته نباشے...
در آغوشش گرفتم و دستهایش را بوسیدم و گفتم:مرسے بابایے...از این طرفا؟
میگوید: پریناز با عقیله کار داشت گفتیم همه با هم بیاییم
در کارگاه کوچک مامان عمه باز شد و سامره ذوق زده دوید در آغوشم و بلند بلند سلان کرد..
خدا میداند وجود نازنین و کوچکش چه معجزه اے بود...لبخندش و کودکانه هایش چه نعمتے بود....
محکم در آغوشش گرفتم و تقریبا چلاندمش
_سلام عزیز دل آیه خوبے؟ الهے قربون خنده هات بشم
شیرین زبان میگوید:خدا نکنه آجے
دوباره غرق بوسه میکنمش و بعد دستے به موهاے خرگوشے و کش موے جدیدش میزنم و میگویم:تو چقدر خوشکل شدے عروسک کے این کش خوشکلا رو برات گرفته؟
خودش را لوس کرد و گفت: کشامو داداش ابوذر امروز برام خریده
نگاهے به ابوذر مے اندازم و میگویم :دستش درد نکنه باریک الله داداش ابوذر ...نه مثل اینکه تو
تمام انتخاباش خوش سلیقه است!
ابوذر خیره به لب تاپ لبخند میزند و بابا محمد کنارش مینشیند و روے شانه اش میزند و میگوید:
چه خوششم اومده پدر صلواتے!
این بار میخندد و شانه اش را ماساژ میدهد ... با چشم دنبال کمیل میگشتم و در حالے که مقنعه ام
را در مےآوردم پرسیدم: پس کمیل کو؟
سامره گفت: مطرب موند خونه گفت میخواد درس بخونه!
یک آن همگے خندیدیم و بعد من با چشمهاے گرد گفتم: با کے بودے مطرب؟
سامره هم بے خیال گفت: با کمیل دیگه ! اخه داداش ابوذر صداش میکنه مطرب!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_هشت ♡﷽♡ بابا محمد هم لیوان به دست از آشپزخانه بیرون آمد و پدرانه گ
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_نه
♡﷽♡
سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و بابا محمد با لبخند سامره را در آغوش گرفت و بوسه اے روے پیشانے اش نشاند و گفت: داداش ابوذر اشتباه میکنه در ضمن شما کوچیک تر از داداش کمیلے و
باید احترامشو نگه دارے گوش داداش ابوذرتم میپیچونم!
مانتو ام را در مے آورم و میگویم: ولے به حق چیزاے نشنیده حالا و اقعا داره درس میخونه؟
بابا محمد نگاهش به لب تاپ است و در همان حال میگوید: حالا که رشته مورد علاقه اش رو
میخونه بیشتر به درس علاقه نشون میده! ابوذر هول وسط حرف بابا میپرد و میگوید: بابا اونو ولش کن بیا نزدیکتر بشین وصل شد...
با تعجب میخواهم بروم و ببینم چه چیز آن رو را اینقدر مشغول کرده که ابوذر میگوید: اینور نیاے ها
وِب کَم روشنه میخوایم حرف بزنیم
_با کے؟
_امیرحیدر!
امیر حیدر؟ هان یادم آمد رفیق شش دانگه ابوذر! لبخند به لبم آمد ...خبرش رسیده بود که میخواهد برگردد! یک آن یاد شش هفت سال پیش مےافتم !
کے فکرش را میکرد روزے برسد امیرحیدر پسر کربلایے ذوالفقار برود بلاد کفر براے تحصیل!
چه روشن فکرے به خرج داد حاج رضا علے چه قدر رفت و آمد تا راضے کند عطار خوش سیرت محله بابا اینها را که پسرت میرود که بر گردد! که نگذار حیف شود! بگذار برود عالم شود برمیگردد!
و بالاخره فن همین حاج رضا علے بود که افاقه کرد و امیرحیدر راهی شد! چقدر طاهره خانم مادرش گریه میکرد در فراق در دانه اش! ... راحله خواهرش هم مدرسه اے ما بود! بیچاره او هم
همش گریه میکرد و دلش براے داداش حیدرش تنگ میشد! چقدر آن روزها ابوذر چیک تو چیک امیر حیدر بود یادش بخیر! من اما بے دلیل از بنده خدا بدم مے آمد! هنوز هم نمیدانم چرا؟؟
نوجوانے بود دیگر! شاید گوش شکسته اش به دلم نمینشست! کشتے گیر بود جناب!
خدایمان ببخشد!
چقدر پشت سر بنده خدا پیش همکلاسے هایم غیبت میکردم و گوش شکسته اش را مسخره میکردم! بنده خدا!
همین امیرحیدر بود که پاے ابوذر را به حوزه باز کرد و همین امیرحیدر بود که وقتے خواست مهندس شود ابوذر هم یکهو هوس کرد مهندس شود!
خود ابوذر نمیفهمید ولے تاثیر امیر حیدر براو شاید بیشتر از بابا محمد بود!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_نه ♡﷽♡ سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و بابا محمد با لبخند سامره ر
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_ده
♡﷽♡
این که چه چیز در وجود این رفیق شش دانگه دیده بود را خدا عالم است !
ولے ماشاهد معرفت عین برادر امیرحیدر بودیم! درست که پنج سال از ابوذر بزرگتر بود
ولے به قول ابوذر امیرحیدر بود!
لبخندے زدم ...چقدر این روزها اوضاع بروقف مراد برادرم بود!
زنِ خوب! رفیق شش دانگه! کوکِ کوک بود و به سامان اوضاعش!
خدایا شکرت... چه خوب خدایے میکنی ....
درِ کارگاه مامان عمه را باز میکنم و با اخم میگویم: علیک سلام حاج خانمها!
یه وقت یه سلامے به من ندید؟ انگار نه انگار آیه اے هم اومده!
مامان عمه و پریناز هر دو میخندد و پریناز عزیز میگوید: ببخش عزیز دلم اصلا متوجه نشدم....
سلام به روی ماه نشسته ات ...
مامان عمه هم در حالے که با مانتو خوش دوخت را سر دوز میکند عمه وار میگوید: سلام باز تو چشمت به ننه بابات افتاد لوس شدے؟
دستم را دور گردن پریناز حلقه میکنم و محکم گونه اش را میبوسم و میگویم: چیه؟ حسودیت شد نازکش دارم؟
صورتش را جمع میکند و با لحن خنده دارے میگوید: آره واقعا حسودے کردن هم داره!
نگاهے به مانتو خوش دوخت در دستش مے اندازم و با ذوق میگویم: بالاخره دوختینش؟
پریناز با عشق میگوید: آره خداروشکر همش نگران بودم به پنجشنبه و بله برون نرسه ولی خدارو شکر تموم شد...
چشمهایم را گرد میکنم و میگویم: بله برون؟ پرے جون چه دل خجسته اے دارے شما! بله برون؟
بذار جواب مثبت بهت بده حالا!
پریناز مثل هر مادر هوا خواه پسر دیگرے پشت چشم نازک میکند و میگوید: خیلے هم دلش بخواد!
تازه نمیدونے که چه برقے تو چشماے مامانه بود! من مطمئنم نه نمیگن!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
💍|• همسرم می گفتن :
من اگر بخوام توصیه ای به کسی بکنم برای اینکه راهشو پیدا کنه و یا امر به معروف کنم، فقط یک جمله به اون نفر میگم یه جمله طلایی،
👇|° اون هم اینکه :
"مطیع خدا باش، تا خدا مطیعت بشه"
❤️|• و البته بعدش هم ذکر کرد که گوینده باید خودش تو این مسیر باشه تا حرفش اثر داشته باشه. به حق خودش عامل بود.
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_نوید_صفری_طلابری 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
°☂° @asheghaneh_halal
🍃🌾
#مجردانه
گاهے چه دختر و چه پسر هر دو انسان هاے خوب و موفقے هستند ولے نمے توانند با هم زندگے ڪنند...
این دلیل بر بد بودن یڪے از آنها نیست بلڪه آنها علایق و اهداف ڪاملا متفاوتے دارند ڪه لازم در جلسات خواستگارے،به طور ڪامل بررسے شوند...
#آقاببینتفاهمهستیانه
پ.ن:
شاعرطبع شعریشامشب گم شده😐👌
@asheghaneh_halal
🍃🌾
°•| #ویتامینه🍹 |•°
مرد بےعیب در دنیـ🌎ـا وجود ندارد
ممڪنـ🍃است،
مردے این عیب را داشته باشد
آن عیب دیگر را نداشتـ✋🏻ـه باشد...
عیب جویے نڪنید،
نڪاتـ👌خوب هرچنــد
ڪوچڪ همسرتونـ💗رو تحسین ڪنید...
#خیلےراحتہها☺️
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal