عاشقانه های حلال C᭄
📖🍃 🍃 🎈 #تیڪ_تاب 🎈 •| کتـــ📖ـاب |• •| ملاقــات در ملڪوت |• •| از سرے ڪتابهاے یڪ بغل گل سرخ
📖🍃
🍃
🎈 #تیڪ_تاب 🎈
بخش معراجے از آسمان↓
راوے:علے مرعے (دوست شهید)
حاج قاسم سلیمانی فرمانده ے
سرافراز سپاه قدس در جایے گفته است:
(سوریه براے ما خط قرمز است ؛
سرزمین شام معراج ما به سوے آسمان
است و یقینا گورستان آمریکايےها خواهد شد.)
هرچند احمد در مورد سوریه واتفاقات آنجا
هیچ حرفے نمیزد ،ولے این جمله را دائم
بیان مےڪرد وعاشق این گفته ے سردار بود.😌
احمد درباره ے ڪار جهادے خـود با
هیچڪس سخن نمیگفت...
اما گاهے اشاراتے مے کرد ومے گفت:
(به برڪت سوریه درهاے آسمان باز است
وآن بارگاه مبارڪ محل تجمع یاران اهل بیت (ع)ومنتظران حضرت مهدے (عج)است.)😇
دریڪے ازماموریتها یڪے از دوستانمان شهید شد.
من نتوانستم ناراحتی خودم را نگه دارم.
احمد جلو آمد دست روے شانه ام گذاشت و گفت:
( یادت هست زمانے ڪه سید حسن نصرالله به استقبال پیڪر پسرش ،
سید هادےآمد،حتے یڪ قطره اشڪ از چشمانش جارے نشد وازخودش ضعف نشان نداد...💪🏻
اماشنیدیم بعدا او در خلوت براے از
دست دادن فرزندش گریه ڪرده بود.😓
تو هم باید همین ڪار را بڪنے ڪه نشان دهے به راهے ڪه انتخاب ڪرده اے وڪارے ڪه انجام مے دهے اعتماد دارے...)💪🏻🙂
نوشته ے :
مهدے گودرزے☺️
•🍃• @asheghaneh_halal
🍃☕️
°| #خادمانه |°💟°| #موقتانهـ(3) |°
دقیقــا 24ساعت و دقیقه ها و ثانیهـ های
زیادی مانده است تا لحـظهـ موعود😌
و #خبری_در_راه_است
اونم چهـ خبری😉
روحتون شاد مےشه😎
یڪماه انرژی دارید ڪه زندگے ڪنید☺️
مےتونهـ خبرمون راجع بهـ
#رئیس_جمهور_محترم_باشهـ😱
نفسهای خود را حبس ڪنید
ڪه بعد از خبـــر مورد نظر
حسابے نفس عمیق بڪشید😁
جمهـــــ #عاشقانه_های_حلال👀
خب تا سلامے دیگــر
بدرود✋✋✋
•|📺|• @asheghaneh_halal
🍃☕️
🕊🍃
🍃
#خادمانه
میگه: تو فڪری!؟
میگم: بنظرت امشب
امام زمان عج منو آرزو میڪنھ؟!
منو از خدا میخواد ؟
اصلا یادم میوفتھ ؟
ممڪنھ بگھ این بچھ رو بزارید ڪنار
| برای من؟! |
مالِ من! فقط من!
دلش ، چشمهاش ... تمامِ وجودش!هوم؟
میگه: حتے خوابشم نمیبینم!
میگم: مگھ ازش خواستے و نڪرد؟!
#شبآرزوها
#دعاکنیممولاماروبراخودشبخواد💔
🍃 @asheghaneh_halal
🕊🍃
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
[😶]مَدلِسه هامون تطیل سُدن
[☹️]دلم بلا دوسام تَنتْ میســه
[🤓]از الان موخام دَلس بوخونم
[💊]دُکتُل بِسَم
[😧]تااازززسَم خانوم معلمم
دوفته این شِعل رو حِفذ تون[😬👇]
اے زنبول طلایے نیس میسَنے بلایے
سِمِستونا حوابیدے حواب بهالو دیدے
حالازنبول اس تودا بیارم[😐]
فدات بشــم پسر زرنگــم
تو نمیخــواد زنبور بیارے(😅)
فقط شعــرشو حفظ ڪنے
ڪافیـــه(😘)
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_نودویک ♡﷽♡ حمید را خوب میشناخت!آدمی نبود که به هرکسی نزدیک شود وا
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_نودو_دو
♡﷽♡
مهران محکم جلوی پای شیوا ترمز کرد.... شیوا خسته تنها نگاهش کرد!واقعا خسته شده بود
واقعا!
یک ماه بود که داشت با مرد روبه رویش کلنجار میرفت و به نتیجه نمیرسید!
شیوا پوفی کشید و راهی مغازه شد.مهران بی حرف پشت سرش قدم برمیداشت.
کرکره ی مغازه را داد بالا وبی حرف وارد مغازه شد. مهران با دیدن گل های خشک شده که حالا
سی تایی میشوند لبخند میزند.
شیوا دیگر طاقتش طاق میشود و با صدای تقریبا بلندی میگوید:نمیخواید تمومش کنید؟
مهران لبخندی میزند و روی صندلی گوشه ی مغازه مینشیند...
_سلام!
کلافه کرده بود شیوا را حسابی!
_سلام....
مهران کمی خم شد و گفت:چی رو باید تموم کنم؟ شما حتی یه دلیل قانع کننده هم به من نمیدید!
شیوا دلش میخواست گریه کند!با درماندگی میگوید:دلیل میخواید چیکار آقا مهران؟من واقعا
نمیخوام ازدواج کنم...نه با شما نه هیچ کس دیگه!
_منم دنبال چراشم...
شیوا دستی به پیشانی اش کشید.نه...نمیشد... پی همه چیز را به تنش مالید و تصمیمی گرفت که
به احمقانه یا عاقلانه بودنش شک را داشت....
سمت در بازِ مغازه رفت و آن رابست و پلاکارت تعطیل است را نصب کرد.
با جدیت سمت مهران رفت و صندلی دیگری را پیش کشید. مهران کمی جا خورده بود.خودش را
جمع و جورکرد. شیوا نگاهش کرد و بعد چشمهایش رابرای چند ثانیه بست...دلش شور میزد
ولی...هرچه بادا باد!
نگاهش کرد وگفت:شما واقعا دلیل از من میخواید؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_نودو_دو ♡﷽♡ مهران محکم جلوی پای شیوا ترمز کرد.... شیوا خسته تنها
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_نودو_سه
♡﷽♡
مهران هم جدی گفت:بله.
شیوا دوباره پرسید:حتی...حتی اگه با آبروی من مرتبط باشه؟
مهران تنها گیج نگاهش کرد.خواست چیزی بگوید که شیوا به علامت سکوت دستهایش را بالا
آورد.
آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت: خیلی خب...من براتون میگم...این داستان
منحوس را فقط من میدونم و آقا ابوذر و حالا هم شما... میگم تا همه چی تموم شه!ولی دلگیرم از
شما که مجبورم کردید تا دوباره حرف اون گذشته ی لعنتی پیش کشیده بشه!
مهران دهان باز کرد که شیوا گفت: تو رو خدا.... دیگه هیچی نگید و شنونده باشید و بزارید تموم
شه این ثانیه های جهنمی!
مهران نگران سکوت کرد و شیوا با همان صدای لرزان شروع به تعریف کردن ماجرا کرد:
یه خانواده سه نفره بودیم... پدرم آدم زحمت کشی بود.کارگری میکرد و زندگی رو میچرخوند.
فقیر بودیم اماآبرو مند! دست پدرم پیش هیچ کسی دراز نبود و همیشه افتخارش این بود نونش
نون حلاله!
تا اینکه ....
نفسی کشید و با زجر قورت داداین بغض :تا اینکه بابا رحیمم یه روز صبح سالم و سرحال از خونه
زد بیرون و ....
سر کارگر میگفت پاهاش سرخورده و از ارتفاع شش هفت متری با سر سقوط کرده!به همین
راحتی بی پدرشدم... اونموقع ۱۴ سالم بود. چه روزگار سختی بود. بعد فوت پدرم هیچ کس
سراغمون نیومد!دوتا عمو داشتم که هر دو وضع مالی تقریبا خوبی داشتند!اماهمشون کشیده بودند
کنار مبادا فقر و بدبختیمون مصری باشه و بیوفته به جون زندگیشون.مادرم با سبزی پاک کردن و
خونه ی این و اونو تمیز کردن اوموراتمونو میگذروند. تا اینکه وقتی هفده ساله بودم درست سه
سال بعد مرگ بابا بیماری تنفسی مامان خونه نشینش کرد!
یه چند ماهی رو با فروش وسایل قیمتی خونه و حلقه ازدواجش که تنها سرمایه ی زندگیمون
محسوب میشد گذروندیم...اما نمیشد اینطور زندگی کرد. قید درس ومدرسه ام رو زدم. مادرم اول
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_نودو_سه ♡﷽♡ مهران هم جدی گفت:بله. شیوا دوباره پرسید:حتی...حتی اگه
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_نودو_چهار
♡﷽♡
مخالفت میکرد اما میدونستم تنها راه چاره همینه! به جای مادرم یه چند وقتی رو رفتم خونه ی
اعیونی های بالا شهر کار کردم...اما....بعد چند وقت بهم گفتن کارگر جوون نمیخوان...
پوزخندی زد:ترس برشون داشته بودشوهر و بچه هاشون یه وقت از راه به در نشن!
دیگه واقعا بریده بودم. پس اندازمون داشت ته میکشید... آخراش بود ومن درمونده بودم که باید
چیکار کنم؟
حال مادرم هم داشت بدتر میشد و من نمیدونستم باید چیکار کنم.
یه روز بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن خسته روی نیمکت پارک نشستم!
نمیدونستم باید چیکار کنم!اونقدری توی فکر بودم که متوجه نشدم دختری کنارم نشسته و مدام
داره صدام میکنه...گیج نگاهش کردم که با خنده گفت:کجایی تو؟
همونطور گیج بهش گفتم:متوجه نشدم!کاری داشتی؟
نگاهی به سر و پام انداخت و پوزخندی زد و بعد گفت:بهت نمیاد عملی باشی... دردت چیه؟
هیچی نگفتم.نزدیکتر شد و گفت:هرکسی یهدردی دارهدیگه!بگو شاید تونستیم حلش کنیم!
نگاهش کردم! یه چهره تقریبا زیبا و با یه علامه آرایش روش... نمیدونم چرا تو اون لحظه اونکارو
کردم! ولی حس کردم نیازه تا ا یکی دردامو در میون بزارم.خسته بودم و فکر میکردم اگه زن
کناردستیم نتونه کمکی هم بکنه...لا اقل یه ذره سبک شدم...
وقتی سیر وپیاز قصه ی زندگیمو بهش گفتم با همون لبخند منحوسش نگاهم کرد و گفت میشه
کاری برام انجام بده!
باورم نمیشد! فکر میکردم فرشته ی نجاتمو پیدا کردم... با ذوق گفتم چیکار؟
نگاهم کرد و گفت:همراهم بیا!
ازجاش بلند شد. مردد نگاهش کردم.برگشت و گفت:بیا دیگه... مگه نمیخوای این زندگی کوفتی و
وضعیت نکبت باروتموم کنی؟
تردید و گذاشتم کنار و همراهش رفتم....
قطرهای اشک از چشمهایش فرو ریخت... نفسکشیدن برای شسخت شده بود اما ادامه داد:
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃