عاشقانه های حلال C᭄
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بھ نیت: "شهید سیدجـواد اسـدی" جمع صلوات گذشتھ 🌷 3130
🕊🍃
🍃
#خادمانه
🙃•• عیدامسالمـان هشت سین دارد..
سایه ات سیدجوادم، سایه ات..
مهربانم چندین سالبود
ڪه سال تحویل ها درڪنارمان نبودی..
واین جانم را به درد مےاورد...
اما امسـال فرق دارد
تو امدی و قافیه هارا بهم ریخته ای...
مےتوانم امسال عیدم را
درڪنارمزارتو بگذرانم...
وبانگ سال جدید را درڪنارت بشنوم...
عید امسال حال و هوایے عجیب
شیرین دارد برایم...
|از تو ممنونم که آمدی مسافـر منِ خسته|
#همسرشهیدسیدجواداسدی
#شهیدخانطومــان
#خوشاومدیسیدجواد💔
🕊| @asheghaneh_halal ✏️ ••
🍃
🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🍃
🍃
🇮🇷°•| #ایرانیشو |°•🇮🇷
ږهـبږ اِڹقڸاݕ ڋږ ڋیداږ بــا مَږڋݦ قُم:👇
ما اِمښاڸ ږا ښاڸِ
«ٺۅلیڋ ڪالاے ایږانے🔧»
ۅ تأڪید بږ ږۅے
#ڪالاے_ایرانے اعڸاݦ ڪردیم،°😍°
حالا آخرِ ښاڸ اَست؛
چقڋږ ڋږ ایــݧ زَمینہ پــــیش ږفـــــتیم؟°°
•°→۹۷/۱۰/۱۹←°•
#حمـایت_از_ڪالاے_ایرانے.°✌️°
#سال_تمومـ_شداااا_قدرےتلاش!!😬☹️
{👇ოムde ɨŋ ɨraŋ🇮🇷}
(🛍) @asheghaneh_halal
🌹🍃
🍃
#آقامونه
اے پدر ایرانـ|🇮🇷|
روزت مبارڪ|😇|
🍃 @asheghaneh_halal
🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_زنده
🌹•• سرلشڪر باقری
رئیس ستاد ڪل نیروهای مسلح:
🍃•• در شب عیــد نوروز
به عمــق مناطق عملیاتے سوریه و به جمع مدافعــان حرم خواهم رفت ..
#سالنودوهشتِتو
#نذرعمهجانزینب(س)☺️✋
🌹|• @asheghaneh_halal
💗🍃
🍃
#خادمانه💓
|اعتکاف|
و چقدر قشنگ که ذکر روی لبت،
یا علی باشه و...
آروم آروم...
وسایل هاتو جمع کنی...
و به سوی منزلگاه عشق قدم برداری...
و امشب شروعی زیبا...
برای سفری سه روزه...
سفری با طعم عسل...
در آغوش خدا...
#حالِدلِمعتڪفین❤️
#توسالترادرآغوشخداتحویلمیکنی
#وچهزیبارقممیخوردسالت
🍃 @asheghaneh_halal
💗🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_وشش ♡﷽♡ زندگی خوبی داشتیم ...اما رفته رفته متوجه تفاوتها میشدم!پ
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_وهفت
♡﷽♡
آیه من دوستت داشتم ولی نشد که بگیرمت...به خدا خواستمت ولی نشد.چند ماه بعد حمید والا
استاد دانشگاهم ازم خواستگاری کرد.من اونموقع داغون تر از اونچیزی بودم که بخوام به ازدواج
فکر کنم...اونم مردی که زنش مرده بود و یه پسر پنج ساله داشت!
تا اینکه فشار شرایطی که توش بودم اونقدری زیادشد که یه شب نشستمو فکر کردم...
پدرم عملا جوری باهام رفتار میکرد که انگار وجود ندارم.طلاق یه خط قرمز پر رنگ بود ومن اونو
کمتر از دوسال زندگی مشترک رد کرده بودم و نگاه مردم جامعه به یه زن مطلقه....همه و همه
باعث شد تا بشینم و با حمید صحبت کنم.این دفعه با چشم باز و منطقی...بهش گفتم..گفتم که
من یه زن اجتماعی ام گفتم که چطور فکر میکنم وچی میخوام و.....
آیه ما خیلی به هم نزدیک بودیم..قبول کردم و باهاش ازدواج کردم!
و شدم مادر آیین پنج ساله.... هر بار که آیینو میدیدم وبغلش میکردم یاد تو می افتادم و حسرت
میخوردم...اشک میریختم برای شیری که خشک شد نصیب تو ازش یک ماه کامل بود...
اومدم دنبالت تابلکه بعداز چند ماه ببینمت...اما نبودید..از اون محله رفته بودید و کسی خبری
ازتون نداشت...
دیگه طاقت نیاوردم.با حمید تصمیم گرفتیم برای همیشه ازایران بریم و من با قلبی که نیمیشو
پیش تو جا گذاشته بودم راهی شدم....
آیه من هچ وقت تورو فراموش نکردم...تو دختر منی.تو بخشی از وجود منی ....ولی خواهش میکنم
ازت منو درک کن...من...من..
آیه دستهایش راروی لبهای حورا گذاشت...با چشمهای اشکی و صدایی لرزان زمزمه کرد:
منو آیینه به هم محتاجیم....منو آیینه به هم مدیونیم!
ازتماشای انار لب رود...سیر چشمیم ولی دلخونیم
حورا فقط به این حجم مهربانی نگاه میکرد و آیه می اندیشید همین که او اینجاست کافی نیست؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_وهفت ♡﷽♡ آیه من دوستت داشتم ولی نشد که بگیرمت...به خدا خواستمت ول
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_وهشت
♡﷽♡
[فصل دوازدهم]
نگاهم به صفحه ی تلویزیون 40 اینچی بود و فکرم جای دیگری... داشتم معادله حل میکردم...
داشت جور میشد همه چیز.
روی پاهای مامان پری خوابیده بودم و او به عادت کوکی موهایم را شانه میزد و میبافت . لبخندش
را حین این کار دوست داشتم.
حلقه ی خیار پوست نکرده ام را به دهان گذاشتم و گفتم: چرا اینقدرزود سامره رو میفرستی
بخوابه! نامردیه بابا دو روزه درست درمون ندیدمش...
موگیس کنان میگوید:واسه خاطر اینکه فردا از خواب بیدار کردنش کار حضرت فیله خانم!مدرسه
داره و مدام تو مدرسه چرت میزنه اگه خوب نخوابه!
تک خنده ای میکنم و میگویم:کمیل چه درس خون شده!!!
او هم میخندد و میگوید:معجزه است !
بابا محمد هم می آید و کنار ما مینشیند. لبخند زنان به ما خیره میشود و من تنم گرم میشود از این
نگاه گرمش.بابا محمد همیشه گرم بمان...سردی ات خون توی رگهایم را منجمد میکند!
مامان عمه و ابوذر دارند با هم مشورت میکنند کادو برای تولد زهرا چه بخرند و من فکر میکنم چه
این نامزد بازی ها مضحکند!
اتفاقات امروز را دو به شکم که بگویم یانه...خانه گرم است و مثل سابق..دوست ندارم جَوَش را
خراب کنم... اما بالاخره که چه؟
نگاه به موهای گیس شده ام میکنم و میگویم:خیلی خوشکل شده مامان پری... دستت طلا.
لبخند میزند و من سرش را پایین تر می آورم و چانه اش را میبوسم. بابا دوباره میخندد.
مامان پری دستی به سرم میکشد و میگوید: جدیدا زیاد مامان پری مامان پری میگی!
حق داشت عزیز دلم .صادقانه میگویم:از این به بعد هم میخوام مامان پری صدات بزنم!
ابرویی بالا می اندازد و میگوید:چرا اونوقت...
_چون دیگه نمیترسم!
_ترس؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃