eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.1هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🕗🍃 🍃 #قرار_عاشقی یـــڪ جـــوانـــ{👱} حاجــــــــتش این بود که زن میخواهمـ{💍} رفتـــــــــــــــــ... تــا اینکه شبیـــ{🌙} پیش تـــــــــــــــو بابـ{👨}ـا برگشت... #السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسےالرضا #سلام‌اےهمه‌جانان‌منـــ☺️💓 🍃 @asheghaneh_halal 🕗🍃
💜🌈 🌈 #آقامونه برای یک کشور بدترین موقعیت این است که مسئولینــ😎 کشور از اخم و تهدید و تشر دشمن بترسند😰 اگر ترسیدند در واقع در را برای تعرض او باز کردند😑 #سخن_جانانــــ😉 °•🆔•° @asheghaneh_halal
💍🍃 🍃 با آن همہ دلداده دلش بستہ ما شد°•😌•° اے من بہ فداے دل ديوانہ‌پسندش°•😍•° 💛 😉😇 🍃 @asheghaneh_halal 💍🍃
°🐝| #نےنے_شو |🐝° اودایا😑 حسته سدم خبـــ😐 چلا این کد اجلا نمیسه😢؟! یتی بهم دُفته ته حیلی تلاس تنمـ💪 ولی اده نَسُد غُل نسنمــ😬 من بالاخله میتونم مُبَفَّق سمــ😋 چقدر هم کہ تو غر نزدے عزیزمـ😂✋ بشين اون کد رو کامل کن😜😅 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
🎯°•| |•°🎯 پـــــیشڪش✋✋✋✋ بعضے از اینوری های لطــفااااا تاریخ مــعاصر را پـــاس ڪنید یـــا اگــر وقت آن را نـــدارید شخــصا براتون ڪلاس خصوصے😎 مےزارم تـــا ڪاملا ڪنم.✋ ⛔️ بــا مـــا برای دوران طولانے همـــراه بـــاشید👇👇👇 •|🎯|• @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_ودو ♡﷽♡ راستی آیه آقا سید با آن عجله ای که مادرش داشت فکر
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ [فصل پانزدهم] کربلایی ذوالفقار کتش را می اندازد روی دوش امیرحیدرش میگذارد...حیدر تعارف میکنداما کربلایی بی توجه به تعارفاتش کنارش مینشیند و درآن شب سرد نگاه میکند به آسمان ابری و بعد میگوید:کم آوردی حیدر؟ امیرحیدر متعجب نگاهش میکند:کم آوردم؟ _پشت و پا زدن به دلتو میگم حیدر میخندد:پشت و پا نزدم به دلم...تلاشمو کردم باقیشو سپردم به خودش _چطور دلت اینقدر قرصه؟ _یه ترسی که هست ولی بهش اعتنا نمیکنم...یعنی نباید بکنم! ___________________ راحله دست میگذارد روی یقه ی امیرحیدر و غر میزند:یه دقیقه آروم بگیردارم مرتبش میکنم امیرحیدر کمی بیشتر از کمی بی حوصله بود آن شب...داشتند میرفتند خواستگاری آخر! طاهره خانم گیره ی روسری اش را میبندد و بعد از سر کردن چادرش بلند آوا میدهد:حاضرید؟ دیر شد! راحله هم کارش راتمام میکند و سارا را از بغل الیاس بیرون میکشند و جمع از خانه بیرون میزند. الیاس راننده میشود امیرحیدر پشت پیش مادرش مینشیند... مدام ذکر میگفت تا اعصابش درست و حسابی بشود....دلگرم همان توکل بود که تاب می آورد این لحظه ها را طاهره خانم خندان رو به پسرش میگوید:اخماتو باز کن پسرم... امشب شب اون اخمهای زشت نیست وخب این لحظه ها سنگین تمام میشد برای امیر حیدر... راحله و شوهرش با ماشین خودشان پشت سر آنها حرکت میکردند و جز طاهره خانم تمام اعضای خانواده غمبرک زده بودند.الیاس ماشین را روشن کرد تا خرید گل و شیرینی کسی حرفی نزد... گل شیرینی را که خریدند و الیاس ماشین را روشن کرد طاهره خانم گفت: بلوارو بپیچ... الیاس متعجب گفت:چیزی جا گذاشی؟ _نه _پس واسه چی بپیچم؟خونه دایی از این وره ها و طاهره خانم با لبی خندان میگوید: خونه معین نمیریم همگی برای لحظه ای مات طاهره خانم میمانند امیرحیدرمیپرسد:چی میگید مامان؟ _دیروز زنگ زدی گفتی قرار خواستگاری رو با هرکی که دوست داری بزار منم دیدم امشب بریم خونه ی آقای سعیدی بهتره! امیرحیدر مبهوت تنها نگاه مادرش میکند و کربلایی ذوالفقار حرصی میگوید:لا اله الا الله عنان که میدی دست زن جماعت همین میشه دیگه به صغیر و کبیر رحم نمیکنن همه رو مچل خودشون میکنن! طاهره ابرویی بالا می اندازد و میخندد و الیاس هم لبخند زنان بلوار را میپیچد و بعد از چند دقیقه راحله تماس میگیرد و الیاس توضیح میدهد. امیرحیدر سکوت میشکند و میگوید:مامان جان چرا خب همون اول کاری اینکارونکردی؟ _تا دیشب بر سر همون حرفا بودم اما فکر که کردم دیدم خدا رو خوش نمیاد تو رو به زور بخوام داماد معین کنم.دیدم خودخواهیه از احترامی که به من میزاری اینجور سوء استفاده کنم...میدونی امیرحیدر؟ من دشمنت نیستم بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_وسه ♡﷽♡ [فصل پانزدهم] کربلایی ذوالفقار کتش را می اندازد رو
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ _خب اینا رو که همه ما بهت صد بار گفتیم خانم؟ طاهره خانم ابرویی بالا می اندازد ومیگوید:دیشب خودم به این نتایج رسیدم! کربلایی ذوالفقار با لبخند سری به نشانه تاسف تکان میدهد و الیاس چند دقیقه بعد جلوی در خانه آقای سعیدی نگه میدارد. امیرحیدر حس میکرد این لحظه واین ساعت را باید با ذوق بیشتری سپری میکرد اما درکمال تعجب خیلی دل قرص تر و آرام تر از چیزی بود که پیش بینی میکرد .... لبخندی به لب آورد و یاد مثال قاسمی قاسم افتاد: گر خدا یار است با خاور بپیچ گر ورق برگشت موتور گازی به هیچ! ______________________ [از زبان آیہ] بی حوصله دست گذاشته بودم زیر چانه ام و به مامان عمه ای که داشت میوه ها را میچید و زهرایی که شکلاتهای پذیرایی را در ظرف مخصوصش میریخت نگاه میکردم. مامان عمه نیم نگاهی به من انداخت و گفت:تو چرا شبیه ننه مرده هایی؟ خواستگاریته ها! من هم میخواستم توی چشم هایش زل بزنم و بگویم:رفته است خواستگاری اویی که دوستش دارم! شاید رفته خواستگاری همان نقش نگار خودمان!غمبرک باید بزنم قاعدتاً!!!!نزنم؟ اما سکوت پیشه کردم و چیزی نگفتم زهرا خواست حال و هوایم را عوض کند برای همین گفت:عزیزم این شتریه که در خونه همه ی دخترا میخوابه!میدونم کیه که از خونه بابا بدش بیاد؟ ولی سنت زندگیه دیگه.... مامان عمه ضربه آرامی به شانه اش میزند و میگوید:چش سفید وسط قوم شوهر نشستی به دوماد میگی شتر؟ بندازم ابوذر و به جونت؟ زهرا بلند میخندد و من هم اینبار واقعا خنده ام میگیرد _عمه خدا خیرت بده!!!من دارم روحیه الکی میدم شما چرا باور میکنی!؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_وچهار ♡﷽♡ _خب اینا رو که همه ما بهت صد بار گفتیم خانم؟ طاه
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ در همان حال مامان پری وارد آشپز خانه میشود و با دیدن ما دستی به پیشانی اش میکشد و میگوید:منو دق مرگ میکنی آخرش آیه...بیا برو لباستو بپوش اومدن!تو اتاق من و بابات آماده کردم همونجاست.... دل و دماغ که نداشتم همانجور کلافه راهی اتاق میشوم.... چه اتفاقاً جالبی ...وقتی دیشب مامان پری زنگم زد و گفت که امشب خواستگار دارم لحظه ای خندم گرفت... دقیقا همزمان با او امشب هم کسی برای من می آمد و آنقدری حالم گرفته بود که حتی نپرسیدم کیست!تنها به خاطر اصرار و در آخر تهدیدات مامان پری قبول کردم که مراسم برگزار شود.... ست کت و دامن شیری ارغوانی لباس آن شب بود و چادر هماهنگ با آن...با وسواس لباس را به تن کردم هرچند میدانستم پاسخم در هر صورت منفی است...من اندکی زمان نیاز داشتم برای فراموشی آرزویی که قسمتم نبود. لباسم را میپوشم و شالم را ماهرانه به سر میکنم....زنگ خانه به صدا در می آید و من به کارهایم سرعت میدهم.صدایشان را میشنوم که وارد هال شده اند و لحظه ای از حرکت می ایستم...یک صدای بسیار آشنا میان جمع شنیده میشود. پوزخندی به خیالتم میزنم و بعد از محکم کردن آخرین گره شالم میخواهم چادر را بردارم که یادم می افتد منکه چادری نیستم! شانه بالا می اندازم و میخواهم بدون چادر از اتاق بیرون روم که لحظه ای با باز کردن در و دیدن خانواده خواستگار...... . . . دست میگذارم روی قلبم و در را دوباره میبندم!اشتباه نمیکردم!خودشان بودند آ سد امیرحیدر و خانواده اش آمده بودند خواستگاری من!! مثل تازه بالغها لب میگزم ولبخندم پهن صورتم میشود....یعنی.... وای من چه فکر میکردم و چه شد؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🌙•| #آقامونه |•🌙 ✧ سوزشـِ چَشمِ مَن👀 ✧ از لذٺ زیبایے توسٺ😘 ✧ خیرھ بر ٺو شدھ ام💚 ✧ پلڪ زدنـ یادم رفٺ...!😉 #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(354)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
#صبحونه °↯صبح ها صبح بخیرت را بلنـ🗣ـدتر بگو بگذار زندگے جریان پیدا ڪُند🌱`° در رگ هاے خشڪ شده‌ےِ دنیایـ🌎ـمـ|| 🍃| #صبحتون‌پرانرجے |😌🎈| @Asheghaneh_halal
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ #پابوس #فطرس آمد که پرش خوب شود #عاشق شد پرِ#قنداقه‌ی تو حکم #مسیحا دارد #السلامـ‌علیڪ‌یااباعبداللّٰه #دوشنبہ‌هاےحسینے •💗• @asheghaneh_halal 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
°|🌹🍃🌹|° 🍀|• وقتی به کاری نزدیک می‌شد تا آخر ادامه می‌داد و به کم هم قانع نبود. ✨|° آدمی به‌ شدت آرمانی بود ، از سوی دیگر واقع‌گرا هم بود ؛ 🙃|• یعنی آن آرمان را می‌آورد در سطح واقعیت‌ها و به‌ طور کامل و به یک شکلی تفکیکش می‌کرد تا بتواند آن را مرحله ‌به‌ مرحله محقق کند 😎|° و از خودش مایه می‌گذاشت و بیشترین هزینه را می‌داد.... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @asheghaneh_halal ..🌻..