🇮🇷|🇮🇷 #شهید_زنده 🇮🇷|🇮🇷
{ مذاڪــره} در شرایط فعلے
مصــداق #تسلیــم است✋
🔺 دشمــن مےخواهد با فشارهای اقتصادی ما را بهـ میـــز مذاڪـره بڪشاند.
🔺 راهڪــار برون رفت از چنین شرایطی توســل بهـ { اقتصاد مقاومتے } است.
🔺 نعمـت وجـود با برڪت رهبری حڪیم و فرزانهـ را داریم، از طرفے ملت شاداب ما نشان دادند ڪه در هر شرایطے همدل هستند.
#ســردار_قاسم_سلیمانے✋
زندگےڪنیم به سبڪ
یڪ شهید زنده🇮🇷
تـا شهید شویم✋
•|🇮🇷|• @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |°🐝
یه شیزایی شِنُفیده کَلدم😍
مامانی به عاله داشِّش میگفد🙊
پنش تا دیگه بیدال شیم🌞
کنالم آجی ژونم میخوافه جای علوسکم و یدونه دیگه نی نی دال میسیم👼
.
.
پنج تا دیگه بیدارشی تازه میشه پنج روز
باید پنج ماااااه صبر کنی خاله جون😅✋
ماشاءالله به همت شما و افزایش جمعیتتون🌹
.
.
استودیو نےنےشو؛
آب قنــــ🍭ـد فراموش نشه👶👇
°🍼° @Asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_ششم ساعتی به غروب بود که رسید خانه. رفت توی آشپزخانه. -سلام آقا شروین هان
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_هفتم
مامان گفت مرتب بیا
در را بست و رفت.لبخند از روی لبان شروین محو شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به کمد لباس ها و ادکلن های روی میزش. کمی به تصویرش در آینه خیره شد. شانه ای بالا انداخت. دستی به موهایش کشید و با همان لباس از اتاق بیرون رفت. وارد پذیرائی شد، بی توجه به مادرش که با عصبانیت نگاهش می کرد با شوهر خاله اش دست داد، با خاله اش احوالپرسی کرد و سلام خشکی هم به نیلوفر کرد. دورتر از بقیه گوشه پذیرائی نشست. پدر و شوهر خاله اش با هم حرف می زدند. مادر و خاله اش با هم پچ پچ می کردند و نیلوفر هم گرچه وانمود می کرد برای شراره کتاب می خواند ولی در واقع داشت زیر چشمی شروین را می پائید. رو به هانیه که داشت استکان ها را جمع می کرد گفت:
- برای من یه لیوان آب پرتقال بیار
نیلوفر گفت:
-چه جالب، منم هر وقت از خواب پا می شم آب پرتقال می خورم. خیلی می چسبه
شروین نیشخندی زد و با تمسخر گفت:
-واقعاً؟ چه تفاهمی!
و رویش را برگرداند. حوصله اش سررفته بود. کمی از آب پرتقالش را خورد. دلش می خواست از اتاق فرار کند. تلفن که زنگ زد از جایش پرید.
-فکر کنم سعیده
و از پذیرائی پرید بیرون. چند لحظه بعد کسل تر برگشت.
-بابا؟ با شما کار دارن
وقتی پدرش رفت، شوهر خاله اش در حالی که از ظرف میوه بر می داشت گفت:
-خب شروین خان. چه خبر؟ خوش می گذره؟
-ای، میگذره
در حالیکه از نگاههای مادرش خسته شده بود در جواب خاله اش گفت:
-دانشگاه که خبر خاصی نداره. همش باید خرخونی کنی، یه دهی بیاری تا نندازنت بیرون
نیلوفر گفت:
-معلومه خیلی خسته می شی که تا عصر می خوابی
شوهرخاله اش تکه ای سیب توی دهانش گذاشت و گفت:
- سختیش فقط یه سال دیگه است. بعدش تمومه
شروین جوابی نداد ولی صدای پدرش را شنید.
-اتفاقاً اول گرفتاریشه!
خاله اش که وانمود می کرد چیزی نفهمیده پرسید:
-برای چی؟
پدر نشست، پاهایش را روی هم انداخت و جواب داد.
-آخه عیالواری سخت تر از درس خوندنه
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هفتم مامان گفت مرتب بیا در را بست و رفت.لبخند از روی لبان شروین محو شد.
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_هشتم
.بعد دستی به شانه شوهر خاله زد و گفت:
-مگه نه حمید؟
و با هم خندیدند. شروین حواسش به نیلوفر بود. لبخند گوشه لبش او را آزار می داد. خاله اش دست پیش گرفت:
-اول باید از شروین بپرسید. اگر مثل دائی هاش باشه که حالا حالاها باید مجرد بمونه
شروین خنده تمسخر آمیزی کرد و بلند گفت:
-من اصلاً از این کارا خوشم نمیاد، شاید هیچ وقت ازدواج نکنم
پدر گفت:
-ما هم از این حرفها زیاد می زدیم ولی وقتی چشم باز کردیم دیدم ازدواج که کردیم هیچ، بچه هم داریم
شروین که مصمم بود لبخند را از لب نیلوفر پاک کند گفت:
-البته اگر آدم خوبی پیدا بشه شاید بشه یه کاریش کرد ولی تا حالا که چیز دندون گیری پیدا نکردم
به نظرش این حرف ارزش چشم غره مادرش را داشت. شوهر خاله خندید:
-مهران؟ پسرت هم مثل خودت کله شق و یه دنده است
مادرش سعی کرد عصبانیتش از دست شروین را مخفی کند، چشم غره ای به شروین کرد و با لبخندی ساختگی رو به بقیه گفت:
-شروین از این شوخی ها زیاد می کنه من بهش گفتم شوخی بی مزه ایه ولی خب جوونها اونطور که باید به حرف ما گوش نمی کنن
خدا خدا می کرد که این بحث مضحک تمام شود. خوش بختانه زنگ موبایل آقا حمید به دادش رسید. چون وقتی شوهر خاله اش مشغول حرف زدن شد همه چیز به حالت عادی برگشت. پدرش مشغول پوست گرفتن سیبش شد و جواب سوال های شراره را می داد که روی پایش نشسته بود و مادر و خاله اش هم راجع به مدل لباس هایی که تازه دیده بودند حرف می زدند و همانطور که شروین می خواست دیگر از آن لبخند روی لب نیلوفر خبری نبود. آرام از اتاق بیرون خزید. توی حیاط روی پله های ایوان نشست و سرش را میان دستهایش گرفت. مدتی گذشت. صدای باز شدن در آمد و بعدش صدای تق تق کفش. این صدا را خوب می شناخت.
- شروین؟ شام حاضره
سر تکان داد.
- باشه. الان میام
نیلوفر مدتی به شروین خیره شد بعد آن طرف پله ها نشست.
-تو حالت خوبه؟
- آره
-اما من فکر می کنم یه طوریت شده. مثل قبل نیستی. میدونی چند وقته بیرون نرفتیم؟ سرو سنگین شدی
-اشکالی داره؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هشتم .بعد دستی به شانه شوهر خاله زد و گفت: -مگه نه حمید؟ و با هم خندیدند
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_نهم
- اصلاً بهت نمیاد
-مهمه؟
-من از اون شروین بیشتر خوشم می اومد. خودمونی، صمیمی
- هرجور میلته
-یعنی برای تو فرقی نمی کنه؟
-نه!
-می خوای بگی نظر من برات مهم نیست؟
دلش می خواست داد بکشد اما نمی شد. مدتی به نیلوفر خیره شد، بعد سرش را چرخاند.
- شوخی کردم. حالا برو تو منم میام
-داری دکم می کنی؟
کلافه گفت:
-نه، مگه کاری داری؟
-اون حرفهایی که زدی راست بود؟
-کدوم؟
-همون که...
- نه..مامان که گفت .. بیخیال دیگه
- بداخلاق شدی
شروین که کم کم داشت عصبانی میشد گفت:
- خواهش می کنم نیلوفر... .بعدا راجع به این موضوع صحبت می کنیم.من الان اصلا حال و روز خوبی ندارم.سرم درد می کنه، .باشه؟
و در حالیکه سعی می کرد عصبانیتش را مخفی کند ملتمسانه به نیلوفر خیره شد. نیلوفر لبخند زد:
- قیافت خیلی بامزه شده
شروین هم زورکی لبخند زد:
- باشه؟
نیلوفر بلند شد و با لحنی بزرگوارانه ! گفت:
- باشه، هر جور راحتی ولی شوخی هات خیلی بی مزه است. زودی بیا
- اوکی
وقتی رفت شروین نفس راحتی کشید و به آسمان خیره شد:
- خوب داری حال مارو میگیری ها
ماه نیمه بود.دست هایش را دور خودش حلقه کرد.باد خنکی می آمد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
🌷🍃
🍃
#پابوس
امـام صـادق(ع)فـرمـود:
شرافت مـؤمـن در #نمـازشب اوست.
«الكافي، ج3، ص 488»
#سہشنبہهاےجعفرے
#شبیـهشـهـداشـویـم💚
#السلامعلیڪیاجعفربنمحمد
•💗• @asheghaneh_halal