5cc89d14547c7d6ae555c6a8_-2001014540218822874.mp3
2.73M
🔍°•| #شهید_زنده |•°🔎
اینڪهـ حضرت آقا مےفرمایند:)
قطـــار انقلاب در حال حــرڪتهـ
مــا بهـ قـــلهـ مےرسیم.✋
بعضےها در راه از ایــن قـطار در حال حـرڪت پیــاده مےشـوند.✋
راز ایـــن پــیاده شدن چیهـ!!!!؟
راز سقــوط بعضےها چیهـ!!!؟
جـانمونے✋
سقـوط نڪنے✋
شهـــدا تصــاحب شدند.✋
تصـــاحب نڪـــردند.✋
•|🔍|• @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |°🐝
ایـنم یــچ نجـــاه{ نــافژ👀 }بهـ تو ای
تـــلامــپ بےتلبیت ڪهـ دیجـهـ
هےنجے سمـــاها {تلولیست}
هستین.✋✋
هل چےڪه میجے عودتے { بےتلبیت}
بلو یچ دوشهـ بشین حلف نــزن.👊
خــودم نــابودش مےڪنم
خــانم ڪوچولوی دلبــر😍
شمــا حرص نخــور جانِ دلم☺️
استودیو نےنےشو؛
آبـ قنــــ🍭ـد فراموش نشه 👶👇
°🍼° @Asheghaneh_halal
🎯°•| #غربالگرے |•°🎯
گــزارش دیلے بیست:) ترامــپ موسسِ توئیتـــر، جڪ #دورسے را صدا ڪرده ڪاخ سفید و گفتهـ چــرا فالوئرهام ڪم شدن😱
پـــاسخ دورسے✋
اینهــا ربات بودند مــا همشون رو حذف ڪردیم.😉
تــرامـپ از اینڪه فالوئرهاش از اوباما ڪمتره خیلےناراحت شده!!!!
چنــین آدمے☝️☝️
بهـ زعــم خــودش رئیس جمهــور اَبــر قدرت جهـــانهـ😄
آخــےگوگولے نــاراحت شده😁
•|🎯|• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دوازدهم -بعضی وقتا تگری هم میشه -مامانت می دونه تو نمی خوای؟ - بدونه هم
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_سیزدهم
-از کجا می دونی؟
-دیروز سر یکی از کلاس ها دیدمش. داشت درس میداد
شروین استاد را ورنداز کرد و گفت:
-یه کم لاغره ولی خوش تیپه. استاد چی هست؟
-نمی دونم
-موهاش بلنده؟
-عجیبه نه؟
شروین شانه ای بالا انداخت و با نگاهش استاد جدید را تعقیب کرد تا وارد ساختمان کلاس ها شد.
-اینا هم حوصلشون سر می ره. می افتن به جون استادها هی استاد عوض می کنن. به نظرت چیزی بارش هست؟
-خیلی جوونه.به هرحال برای منکه فرقی نمی کنه
بعد سر چرخاند و درحالیکه به ردیف درخت های روبرویش خیره شده بود گفت:
-می دونی؟ چند وقته به سرم زده بی خیال دانشگاه شم. یعنی حوصلش رو ندارم
سعید دستش را روی پیشانی شروین گذاشت و گفت:
-عجیبه! با اینکه تو سایه ایم بازم خیلی داغه!
-تو هم که همه چی رو به مسخره می گیری
-تو یا دیوونه ای که این حرف رو می زنی یا شوخی می کنی؟
- هر جور دوست داری فکر کن
- بعد از سه سال؟ یعنی نمی تونی این یکسال رو تمام کنی؟ حیف این همه وقت و انرژی نیست؟
- حوصلش رو ندارم. اصلاً می خوام انصراف بدم
سعید در حالیکه کش و قوس می آمد گفت:
- حالا چرا انصراف؟ دنگ و فنگش زیاده. همینجوری نیا
شروین کیفش را که به خاطر حرکت سعید افتاده بود برداشت و گفت:
- چقدر وول می خوری؟
بعد در حالیکه خاک کیفش را می تکاند ادامه داد:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_سیزدهم -از کجا می دونی؟ -دیروز سر یکی از کلاس ها دیدمش. داشت درس میداد ش
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_چهاردهم
- اونجوری اگه لو بره مجبورم می کنن برگردم. اگه انصراف بدم همه چی تموم می شه
- به بهونه کلاس بیا بیرون که لو نره
- تا کی؟
- خونوادت چی؟ به همین راحتی قبول می کنن؟
- اهمیتی نداره. فوقش یه کم سر وصدا می کنن. منم یه هفته ای بی خیال خونه می شم تا اوضاع آروم بشه. البته اگر کسی بفهمه که من کلاس نمی رم. نمی کشنم که! اگه بخوان اذیت کنن شاید اصلاً خودم...
سعید نذاشت حرفش تمام شود.
- پاشو بریم کلاس. یه کم دیگه اینجا بمونیم مخت کلاً تعطیل می شه
- کلاس نمیام. حوصلشو ندارم
سعید روبرویش ایستاد و بدون اینکه حرفی بزند با نگاهی عاقل اندر سفیه بهش خیره شد. شروین که خودش هم مردد بود دستش را دراز کرد. سعید دستش را گرفت و کشید و گفت:
-خودم یه فکری برات می کنم
- نمیخواد. زیادی به مخت فشار میاری. عادت نداره می ترکه، خون تو هم می افته گردنم
- خوبه که. اینجوری به جرم قتل اعدامت می کنن. مگه نمی خوای بمیری؟! بذار، خودم یه فکری می کنم که حال کنی
شروین گفت:
-من با هیچی حال نمی کنم
کیفش را روی کولش جابجا کرد و ادامه داد:
-توبرو، منم میام
سعید از پله ها بالا رفت و شروین سلانه، سلانه، به سمت اتاق آموزش رفت. نگاهی به تابلو انداخت. سالن خلوت شده بود. هنوز دو دل بود. چشمهایش را بست و سرش را پائین انداخت.
-ببخشید؟
سربلند کرد. یک نفر جلویش توی قاب در ایستاده بود. شناختش.
-میشه رد شم؟
کنار رفت. استاد جوان لبخندی زد و رد شد. شروین کمی مکث کرد. بالاخره تصمیمش را گرفت. پایش را برداشت که وارد اتاق
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_چهاردهم - اونجوری اگه لو بره مجبورم می کنن برگردم. اگه انصراف بدم همه چی
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_پانزدهم
شود که صدائی آمد. سرش را عقب آورد و نگاه کرد. استاد بود که روی زمین ولو شده بود. ناخودآگاه به طرفش رفت.
-حالتون خوبه؟
- بله، چیزی نیست. پام پیچ خورد. افتادم
کمکش کرد تا وسایلش را جمع کند.
-مشکلی نیست؟
- نه، خیلی ممنون
.می خواست برود که ...
-ببخشید؟
استاد کاغذی را از جیبش بیرون آورد و نشان شروین داد
-شما این آدرس رو بلدید؟
کاغذ را گرفت و نگاه کرد.
- بله، نزدیک امیدیه است!
استاد گفت:
-ممنون می شم راهنمائی کنید
و همانطور که به موهایش که به هم ریخته بود دست می کشید و مرتبشان می کرد گفت:
-بلد نیستم چطوری برم
و خندید. صدای گرم و آرامی داشت. از خنده اش لبخندی روی لب شروین نشست. نگاهی به آموزش انداخت و مشغول توضیح دادن شد. صدای در آموزش بلند شد. آقای نعمتی، مسئول آموزش، بود که داشت از اتاق بیرون می رفت. رو به استاد گفت:
-ببخشید. چند لحظه
با عجله به طرف آموزش رفت.
- ببخشید آقای نعمتی یه کاری داشتم
آقای نعمتی که داشت در را قفل می کردگفت:
-چه کاری؟
-یه برگ انصراف می خواستم
آقای نعمتی کلید را توی جیبش گذاشت و مشغول شماره گیری با گوشی اش شد:
-متأسفم. الان وقت ندارم. باشه برای فردا
-ولی چند لحظه بیشتر طول نمی کشه
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒