5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👑🍃
🍃
#شهید_زنده
بــرادران و خـواهران همانـا ظهور امام مهدے(عج) و مسیح(ع) در آیندهاے ڪه در حال طلوع اسـت خواهنـد آمد•😃•
امـید،صـبر،یقین و انتظار چیزهایے است ڪہ داشـتن آنها بر مـا واجب است.•✌️🏻•.
#سیدحسننصرللہ
#پایانشبِسیہسپیداست
🍃 @Asheghaneh_halal
👑🍃
🎯°•| #غربالگرے |•°🎯
ســـایهـ خشونتـ
📢 مـــرڪز ثبت آمــار خشونتـ هاے
مسلحــانهـ🔫🔫
در آمـــریڪا اعلام کرد: در
52 تیراندازے؛ 48 ساعت گذشتهـ✋
در ایـــالات های مختلف #آمریڪا
دست ڪم 16 نفر ڪشتهـ و 31 نفر
زخمے شده انــد.👌👌
مــدافعان زنــدگےآرامشبخــش در آمریڪا
ڪجـــایید‼️‼️‼️
رسمـــا میدون جنــگِ😐😐
تو آمریڪا✋
#اسلحـهـ اینجا، اسلحـهـ آنجــا
اسلحـــهـ همهـ جا👌👌
•|🎯|• @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
اووفــــــ😵
چِگـد بیلون گَلمه دالَم میمیلَم از گَلما •😫•
مامانی ته دید گَلممه بهم هندَنه داده •🍉•
میده بخول تا یِتَم خُنت بسی •❄️•
آخیس حالم بِهتل سُد •😍•
فِگَد اَده هندَنه تمام سُد از تُجا بیالم •☹️•
دیده ندالیم تو حونه آخَلیش بود •😢•
نی نی جان هندونه هات تمام شد •🍉•
ناراحت نباشی ها •😉•
باهممیریم از حجره برادرجان میخریم •😅•
فقط باید حواسمون به پیت نفتهای حنیف باشه •😧•
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_ونه کرد. خبری از سعید نبود. دوباره به طرف شاهرخ برگشت. وسط راه
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وسی
جلو رفت و با دستمال کاغذی عرق پیشانی اش را خشک کرد. بعد پشت پنجره ایستاد. نگاهی به شهر و چراغ های روشنش انداخت. شب شده بود. و دود همیشگی اش پیدا نبود. یک دفعه نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت 8 بود.
- لعنتی، دیر شد
گوشی اش را در آورد و پیامکی به سعید داد. بعد پچ پچ کنان گفت:
-حیف شد. از دستم رفت
- همیشه مزاحمم، نه؟
شروین برگشت، شاهرخ که به هوش آمده بود ادامه داد:
-یا می خورم زمین یا غش می کنم
- خوبه لااقل خودت می دونی، بهتری؟
-تا حالا سابقه نداشت اینجوری بشم
- فکر کنم تو عمرت نه پات پیچ خورده بود نه غش کرده بودی
- واقعا بدقدمی. هر دفعه هم بدتر میشه. می ترسم دفعه بعد ناقص بشم
- نترس. دفعه بعد می برمت زیر تریلی، قول میدم هیچ دردی رو احساس نکنی
شاهرخ خندید و پشتش چند تا سرفه. شروین لیوان آبی برایش ریخت و دستش داد. کنارش روی تخت نشست.
- فکر کردم خبر بدی بهت دادن
– تلفن؟! نه اون یه مسئله کاری بود
بعد نگاهی به ساعت اتاق انداخت و گفت:
-هنوز وقت هست. فکر کنم اگر بری می رسی
و کمی آب لیوان را سر کشید.
- فکر نکن خسته می شی. نمی دونم پاتوقشون کجاست. باید با سعید می رفتم که اونم جواب نمیده. فکر کنم از بس خورده قاط زده حالیش نیست
شاهرخ با شنیدن این حرف کمی چهره اش گرفته شده با ناراحتی پرسید:
-خورده؟
- نکنه فکر کردی آب پرتقال می خورن؟ پارتی یعنی همین. برای همین گفتم جای تو نیست
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وسی جلو رفت و با دستمال کاغذی عرق پیشانی اش را خشک کرد. بعد پشت پنجره
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وسی_ویک
شاهرخ لبخند تلخی زد ولی چیزی نگفت. شروین پرسید:
-دوست نداری امتحان کنی؟
-تنها تفاوت من با یه الاغ توی عقله. فکر نمی کنم الاغ شدن چیز جالبی باشه که بخوام وقت و پول بذارم که امتحانش کنم
- اما حال میده
- منطقی نیست شبیه الاغ لایعقل شدن رو حال بدونم
بعد مکثی کرد، در چشمهای شروین خیره شد و با لحنی نگران پرسید:
- پس یعنی تو هم ...
اما حرفش را ادامه نداد. شروین با کمی مکث جواب داد
- آ ... تو چی فکر می کنی؟
شاهرخ نگاهش را به طرف پنجره چرخاند و نفس عمیقی کشید. شروین که می خواست جو را عوض کند پرسید:
-راستی گرسنت نیست؟
شاهرخ که سعی می کرد حالت عادی داشته باشد گفت:
-من غش کردم تو مخت عیب کرده؟ با این همه سرم که ریختن توی حلقم می تونم گرسنه باشم؟
بعد نیم خیز شد و گفت:
-هنوز سرم یه کم گیجه، میشه کمکم کنی؟ باید برم یه جائی!
و نیشش باز شد. شروین برایش دمپائی آورد. سرم را از سر میله برداشت و کمکش کرد تا از تخت پائین بیاید. وقتی شاهرخ رفت شروین دوباره به سعید زنگ زد. جواب نمی داد. از پنجره به بیرون خیره شد. احساس خوبی نداشت. فکر می کرد بین او و شاهرخ شکاف عمیقی ایجادشده. با خودش حرف می زد:
- گندزدی پسر، کاش گفته بودم نه، ضایع شد. آخه خره این که سعید نیست
با خودش حرف می زد و فکر می کرد چطوری افتضاحش را درست کند که صدای شاهرخ را شنید:
-داشتم فکر می کردم احتمالاً تو گرسنت باشه
شاهرخ اِهن اوهون کنان روی تخت نشست.
-نمی خوای بری چیزی بخوری؟
-نه میلم نمی کشه
چند لحظه ای گذشت. شاهرخ دوباره گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وسی_ویک شاهرخ لبخند تلخی زد ولی چیزی نگفت. شروین پرسید: -دوست نداری
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وسی_ودو
-خانوادت خبر دارن اینجائی؟ نگران نشن!
شروین که فکر می کرد شاهرخ ناراحت است و می خواهد او را دک کند گفت:
-خودت می دونی که اونا کاری با من ندارن
بعد برگشت و ادامه داد:
- اگر نمی خوای اینجا باشم کافیه بگی
شاهرخ علت حرفش را فهمید:
-وقتی می گم گرسنته میگی نه. از گرسنگی افتادی به هذیون گفتن
شروین دوباره به طرف پنجره برگشت. چند دقیقه گذشت. صدای شاهرخ را شنید:
-متوجه ای که؟ آره یه کم سرم گیجه. نه چیزی نیست فقط حوصلم سررفته. دوست دارم یکی باهام حرف بزنه. خسته شدم از بس به ستون دراز خاکستری رنگ رو از پشت دیدم!
شروین که تعجب کرده بود برگشت ودید شاهرخ ملحفه اش را بالا گرفته و با قیافه ای کاملاً جدی در حال صحبت با ملافه است. خنده اش گرفت و سری تکان داد...
یک ساعت بعد سرم تمام شد. کارهای بیمارستان را کردند و شاهرخ را به خانه اش رساند.
- ببخشید امشب اذیت شدی. متأسفم
- عادت دارم
- باید یه صحبتی با قندخونم بکنم بی موقع سقوط نکنه
- حق داره. منم اگه غذام کدو آب پز بود و لو می شدم
شاهرخ در حالی که به سمت چپ قفسه سینه اش خیره شده بود و دستش را به طرفش تکان می داد، گفت:
-با توئه ها! یه کاری بکن اینم به ما گیر بده
برای خداحافظی با شروین دست داد اما شروین دستش را محکم گرفت، شاهرخ متعجب نگاهش کرد.
- از من بدت اومد؟!
شاهرخ با نگاهی گنگ به شروین خیره شد. شروین نفسش را بیرون داد و دست شاهرخ را ول کرد، دستش را روی فرمان گذاشت، به جلو خیره شد و گفت:
-توی بیمارستان، سئوالی که پرسیدی، به خاطر اینکه گفتم ...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
[• #ویتامینهღ •]
••🌸
نداشتن
خلاقیت و نوآورے
در رابطه زناشویے، شور
و اشتیاقے رو ڪه بینتون وجود
دارد روز به روز ڪمتر میڪند و
میل به زندگے هر دوے شما
را نیز به تدریج ڪم
خواهد ڪرد.
#یڪمخلاقباشیدخب😃
••🌸
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal