eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
..|🍃 #طلبگی ✨بسم الله مهربون . . . سلام. . .  درراه عشـ💗ـق(یعنی #طلبگی) ک قدم گذاشتے  دیگه شغل
..|🍃 |👤۴یا ۵ ساله بودم که قرآن را یادم داد مادر! کلمه به کلمه وخط به خط. خیلی روان از روی قرآن عثمان طه می خواندم. شاید خیلی برایتان عجیب نباشد ولی آن زمان ها مرسوم نبود بچه ها قبل از مدرسه متن قرآن را از رو بخوانند. هنوز امثال محمد حسین طباطبایی علم الهدی کسی نبود. اصلا آن موقع ها مدرسه قرآنی نبود. یادم است یکبار از این موتوری ها که نوار کاست می فروختند و محلے و ترانه و روضه و قرآن و همه چیز پخش می کردند وارد کوچه مان شد. دویدم سراغ مادر: - مامان پول بده موخام نِوار بِخِروم. نوار عبدلواسِد! (منظورم همان عبدالباسط بود) صد تومان گرفتم رفتم پیش نوار فروش. - حاجِقا نِوار عبدلواسد دِرن؟ نگاهی کرد. مداحی ای که گذاشته بود را درآورد و نوار دیگری گذاشت..... اذا الشمس کورت و اذا النجوم انکدرت...... - همی خودشه حاجقا. چند؟ - ۱۱۰ تومن. بِلدی بِرَم قرآن بُخانی؟ نگذاشتم حرفش تمام شود. بدون هیچ شرم و خجالتی وسط خیابان چهارزانو نشستم و دست هایم را گذاشتم کنار گوشهایم مثل عبدالباسط ..... بیسمی الاهی الراحمانیر راحیمِ لحمدولیلاه ربی العالمین....... ( این پررویی و سر زبانی که الان دارم از کودکی با من بوده!) بلندم کرد و رویم را بوسید. نوار را داد به من و صد تومان را گرفت و گفت: - ده تومنشه از ننه ت بیگیر برو بِرِی خودت چیزی بِخِر! ایَم جایزه ی مو. از این به بعد عشق 💗من شد موذنی و مکبری و قرائت قرآن و تواشیح و گروه سرود! تمام جوایز مدرسه و حتی ناحیه یک را درو کردم. اما این تازه آغاز ماجرا بود. بعد از دوره طلایی راهنمایی با آن همه پیشرفت و جایزه و ممتاز درسی بودن، دوره جدید زندگیم شروع شد. دبیرستان بود هزار و یک سوال جدید که خط فکرم را عوض کرد... ... •• @asheghaneh_halal•• ..|🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
..|🍃 #طلبگی |👤۴یا ۵ ساله بودم که قرآن را یادم داد مادر! کلمه به کلمه وخط به خط. خیلی روان از روی
..|🍃 اول کوچه نوغان – پشت بانک صادرات – بوتیک لباس آقا رضا خراسانی قرار شد مشغول به کار شوم برای سه ماه تابستان. اما نه برای اینکه بعد تابستان بروم مدرسه. چون بعد تابستان بازار خلوت می شد و آقا رضا دیگر نیازی به شاگرد نداشت. ده روز نشد که قیمت ها و لباس ها و چگونگی کل کل با مشتری و فروختن جنس را یاد گرفتم. صبح به صبح کرکره مغازه را بالا می دادم و جارو و طی کشیدن و چیدن لباس ها و مانکن ها هر روز تکرار می شدند.✨ با کسبه محل هم کمابیش آشنا شده بودم. مغازه ما نبش پاساژ کوچکی بود که همه برای رفت و آمد مجبور بودند از جلو مغازه مان عبور کنند.✨ روبروی مغازه آنطرف کوچه نوغان مسافرخانه ای بود - که الان هم همانجاست- که پنجره هایش رو به مغازه ما باز می شد.✨ نوجوان بودم و خام. تازه داشتم خیلی چیز هایی که تابحال ندیده بودم را تجربه می کردم. بهترین دوستم حسین بود که در پارچه فروشی پدرش مشغول به کار بود. ظهرها وقتی خلوت می شد سرمان، با هم نوار گوش می دادیم. سیاوش قمیشی و معین و داریوش. از همان اولش هم از صدای زنان خوشم نمی آمد و گوش نمی دادم. چه دورانی بود......✨ یادم هست پسر مسافرخانه ای روبرو که با حسین دوست بود گهگاهی می آمد و خاطرات کارهای شنیعش با بعضی دختران مسافر را تعریف می کرد! البته کم نبودند زنان هرزه ای که کنار پنجره اتاقشان ما را هم آلوده می کردند از کثافتکاری هایشان!✨ لحن صحبتم عوض شده بود. هر کسی که از خدا دورتر بود بیشتر پیش ما بود. آرام آرام من هم خواستم رنگ عوض کنم. از بهترین نوع پیراهن👕 و شلوار لی 👖 که در مغازه داشتیم برای خودم برداشتم. موهایم را گذاشته بودم بلند شود. آن ها را فرق وسط باز می کردم. آن زمان ها مد شده بود مو ها را کُپ می زدند. با یکی از دوستانم قرار گذاشتیم برویم باشگاه پرورش اندام. به دو ماه نکشید که عضلاتم پف کردند. دیگر هر کسی که مرا با تی شرت و حتی با پیراهن آستین کوتاهی که داشتم می دید می فهمید که اهل ورزشم.✨ نمی دانم چند مدل ژل و روغن و تافت را تجربه کردم تا زیباتر شوم. اما بازهم جلوی آینه وقتی نگاهم خیره می شد در چشمان خودم از خودم بدم می آمد. شده بودم مثل معتادی که از اعتیادش متنفر است و نمی داند چرا هنوز مصرف می کند. اما گمان می کردم جایم را پیدا کرده ام. زندگیم شده بود گوش کردن اهنگ و دمبل و هارتل زدن و شیک پوشیدن و وقت گذرانی جلوی آینه!✨ مادر اما هنوز هم از دستم ناله می زد. نمی دانم مادر ها از کجا می فهمند آدم چه حالی دارد؟! جلویم را می گرفت و با من حرف می زد:  ممد جان چِکار مُکنی؟....... بِریچی انقد قیافه ت عوض شده؟..... سال میه مره یک خط قرآن نُمُخانی..... اصلا دگه نور نِدری........ مُخوام بُرُم امام رضا شکایتته بُکنم! - نِه ننه جان.... ای حرفا چیه؟..... تازه دروم زندگی مُکُنم..... ای همه جِوون دِرَن زندگی مُکُنن. مویَم یکیشان...... مِخِی لامپ 100 قورت بُدُم نورانی بُشُم؟ ها؟!!!! بخند دِگه ننه جان بخند....... در دلم دلهره ای می افتد که نکند مادر نفرینم کند!✨ تازگی ها یاد گرفته بودیم با بچه های پاساژ می رفتیم تا دیر وقت کوهسنگی. قلیانی و چیپس و پفکی و اُسکولی نباتی می زدیم و می رفتیم خانه. یکی از جمع ما به اسم میلاد بود که خیلی قلدر و دعواگر بود. قدش از ماها بلندتر بود و شرارت از نگاهش می بارید. از وقتی باشگاه برو شدم دلم می خواست مثل او هم باشم!✨ ... 💛 •• @asheghaneh_halal •• ..|🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
..|🍃 #طلبگی اول کوچه نوغان – پشت بانک صادرات – بوتیک لباس آقا رضا خراسانی قرار شد مشغول به کار شو
..|🍃 |👤 چند باری دعوا راه انداختیم که به زد و خورد کشیده نشد. البته یکبار با مردی سی و چندساله زد و خورد جدی داشتم که بدجور طرفم را نفله کردم. خدا بگذرد از من!✨ گذشت تا اینکه چند اتفاق عجیب در زندگیم به یکباره افتاد! ......از خواب بلند شدم. خواستم صورتم را بشویم و آماده شوم که بروم سرکارم که مادر جلویم را گرفت. زیر لب گفتم: لا اله الا الله..... باز نصیحتا شروع شد.....✨ چشمانش خیس اشک بود! گریه امانش نداد. دستم را گرفته بود و اشک می ریخت و حرف می زد: - ننه جان ممد انقد بهت مُگم مواظب باش به حرفُم نمُکُنی...... دست و پایم به لرز افتاد! - چی شده مامان؟ -  دیشب خواب دیدُم. خواب دیدُم تو کوچه مان همه دو طرف کوچه به صف واستادَن...... دیدُم از دور دِره امام زمان سِوار یک اسب سیفیدی مِیه. همه واستاده بودن و نِگا مِکِردَن. تا رسید به خانه ما نگاه کِرد به مو و گفت کو او پسرت که مداح بود قاری بود؟...... مویم خودِمه اِنداختوم به پاش گریه کِردُم گفتُم تو رو خدا آقاجان دستشه بیگیرِن...... مبهوت اشک های مادر، خشک مانده بودم. نگاه کرد به صورتم گفت: مِدِنی امام زمان چی گُفت؟ خیره فقط نگاه می کردم. نمی توانستم حتی سرم را تکان دهم. مادر گفت: آقا گفت: ما دستشه گرفتِم. او دِره هی دستشه میکیشه!✨ زانو هایم سست شدند. نشستم و چشم در چشم مادر گریه کردم. های های گریه می کردم. ( خدا می داند که الان هم دارم با اشک هایی که بر گونه هایم می غلطند برایتان می نویسم) می دانید فکرم کجا بود؟✨ باورم نمی شد امام زمانـ💚ـم در اوج کثیفی و پستی و پلشتی ای که بودم هنوز هم دغدغه ام را داشته. باور نمی کردم هنوز دستم به دستشان بود. باورم نمی شد در تمام آن مدتی که غرق در گناه بودم و او دستم را گرفته بوده و من می کشیدم! خدایا! محمد تو کجایی؟!! معلوم هست داری چه کار می کنی؟!!!! انگار با لگد از خواب بیدارم کرده بودند. داشتم دنیای اطرافم را با چشمان باز می دیدم. دیگر هیچ  کدام از زینت هایم برایم رنگی نداشت. دنیا برایم خاکستری شد......✨ آن روز را با حالی عجیب رفتم سرکار. حسین آمد سراغم. ولی زود فهمید که حالم دست خودم نیست. ظهر وقت اذان بعد مدت ها صدای اذان را می شنیدم. نه اینکه اذانی پخش نشده بود. مسجد کنار گوشم بود اما صدای اذان مثل یاسین بود به گوش خر!✨ موذن زاده بود. صدایش را انگار از بهشت پخش می کردند: اشهد ان لا اله الا الله ....... دلم لرزید. حی علی الفلاح....... انگار فقط برای من پخش میکردند. انگار از آسمان صدایم می کردند. بخدا لفاظی نمی کنم. دارم عین احساسم را می گویم. چیزی که آن روز می شنیدم این اذانی نیست که الان می شنویم. صاحب مغازه پشت دخل نشسته بود. از مغازه زدم بیرون. رفتم وضو گرفتم و سر صف ایستادم. شده بودم مثل پسری که از خانه قهر کرده و مدتی در بیابان ها سرگردان بوده و بعد از گذشت ماه ها مسیر خانه اش را پیدا کرده و خسته و خاکی و کثیف به خانه برگشته و سر سفره بین جمع خانواده نشسته و همه دارند او را نگاه می کنند که از خستگی هایش بگوید.✨ انگار حرف ها داشتم که بگویم. اما نه خاطره. بلکه اظهار پشیمانی. ابراز ناراحتی از کاری که کرده بودم. می خواستم داد بزنم که چقدر شرمنده خدایم هستم. می خواستم از خدا تا نشانم دهد آن دلبر از دیده پنهان را که سرم را مقابل پایش آنقدر به زمین بکوبم و بگویم غلط کردم تا بمیرم! پشیمان بودم. به خودم بد کرده بودم. چه نمازی خواندم آن روز. خدایا چقدر دلم برایت تنگ شده بود.✨ ... 💛 •• @asheghaneh_halal •• ..|🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
..|🍃 #طلبگی |👤 چند باری دعوا راه انداختیم که به زد و خورد کشیده نشد. البته یکبار با مردی سی و چندس
..|🍃 |👤روز هايم عوض شد. ساکت تر شده بودم. انگار پشت دخل مغازه که مي ايستادم از جايي که من نمي دانستم زير نظر بودم. انگار يک جايي نزديکي هاي من کسي مرا مي پاييد. ديگر اصلا راحت نبودم که هر کار دلم مي خواست بکنم.✨ کاش يک انسان معمولي بود که هميشه و در همه حال نگاهم مي کرد. احساسم اين بود که امام زمانم دائما مراقب و ناظر بر منند! پرانتز باز: الان فهميدم يعني چه اين جمله ي امام زمان که فرمود: انا غير مهملين لمراعاتکم و لا ناسين لذکرکم......ما از توجه به شما غافل نيستيم و از ياد شما فراموش نکرده ايم! ✨ پرانتز بسته انتهاي پاساژ پارچه فروشي کوجکي بود که در تمام اين مدت گويا اصلا نديده بودمش. جوان متوسط القامه ي نحيفي با صورت گندمگون و محاسني شکيل که هميشه تسبيحش در حال گردش به ذکر بود صاحب آن مغازه بود. اسمش هادي بود و فاميلي اش خوش بيان.✨ يادم است ظهر گرم تابستان در همان روزهاي تحولم جلو مغازه ايستاده بودم و مگس مي پراندم! روبروي مغازه ام براي اولين بار ديدمش. پيراهن ساده اش را روي شلوار انداخته بود و لب هايش ذکر مي گفت. نمي دانم چه شد که فتح باب صحبت کرديم. فقط مي دانم که محوش شدم. يادم است هر دقيقه از کلامش را آيه اي روايتي يا شعر حکيمانه اي داشت.✨ نمي دانم چه مي گفت اما داشتم از زمين بلند مي شدم. انگار تا آن زمان زمين را از روي زمين مي ديدم و با حرف هاي او از اوج آسمان! افق ديدم از سطح خور و خواب و لذت لحظه ام بيشتر رفت و وسعتي گرفت به اندازه ي همه زمان ها. نمي دانم چه گفت اما عظمت وجود خودم را تازه فهميدم. اينکه من هفتاد سال نيستم. من بي نهايتم. تازه دغدغه هاي انساني امام زمانم شد جزو دغدغه هاي من. ديدم که دنيا خيلي بزرگتر از آن چيزي بوده که مي ديديده ام و البته خيلي حقير تر!✨ ... 💛 •• @asheghaneh_halal •• ..|🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💞🍃 🍃 #خادمانه +سلام علیڪم و رحمه الله و برڪاته چرا اینجورے نگا میڪنید😐 میخوام سلامم متفاوت باشه
🍃🎀 💚 مےگوییم از آنکه توسل کرده بود به شیر خواره رباب ، واز دستــان کوچک ،بزرگ مرد بنے هاشم رزق شهــادت را گرفــت. ✨احمد آقا✨ هر آنڪه نیست در این حلقه زنده به عشق‌ به او نمرده به فتواے من نماز کنید عادت کرده ایم. زندگی ما شده است یک ماشین خودکار که صبح ها را به شب می رساند و روز بعد دوباره از نو! دیر زمانی بود که در ایام زندگی، فرصتی برای خودمان می گذاشتیم. کمی فکر می ڪردیم، به گذشته، به آینده،...خدا،...قیامت و... اما حالا تلویزیون و دیگر رسانه ها و اشتغالات خود ساخته، فرصت فکر کردن را هم از ما گرفته اند. راستی چه می کنیم؟! به کجا می رویم؟ نکند علم و تکنولوژی و دیگر ابزار تمدن، ما را در خور و خواب و خشم و شهوت محصور کرده باشد. نکند که روزها را پشت هم طی کنیم و تنها اندوخته ی ما از این دنیا فرصت های از دست رفته باشد. نکند که آخر کار دست خالی از این ویرانه برویم و راهی سفر شویم. نکند اصلا ندانیم که برای چه آمده بودیم. آخر اگر همه ی هدف ما از حضور در این سیاره ی خاکی همین باشد که گفته شد پس چه تفاوتی میان ما و... سید شهیدان اهل قلم می گفت : (( اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر ، پرستویی که مقصد را در پرواز می بیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد... و اگر نردبانی از این خاک به آسمان نباشد ، جز کرم هایی فربه و تن پرور بار نمی آید)). پس اگر قرار است از این ویرانه به سوی جایگاه ابدی خویش عروج کنیم آیا نباید به فکر آبادی آن سرا باشیم؟! مگر نه اینکه اینجا خانه های ناپایدار و آنجا سرای ابد است و ما مسافرانی در کوچ، پس چرا به غفلت عمر را طی می کنیم؟! چرا مهار زندگی ما به دست شیطان سپرده شده؟ چرا برای خودمان وقت نمی گذاریم؟ چرا نمازها و عبادات ما ذره ای در ایمان ما موثر نیست؟ و صدها چرای دیگر که حتی فرصت کردن به آن برای خودمان قائل نمی شویم. ما در این مجموعه میخواهیم به سراغ یکی از خوبان امت برویم. یکی از آنها که در کنار ما بود، شبیه ما زندگی کرد. اما... بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_اول مےگوییم از آنکه توسل کرده بود به شیر خواره رباب ، واز دستــان کوچک
🍃🎀 💚 اما ساده و بے آلایش. او تمام زندگے اش با هدف بود.اوخود را به دست روزمــرگے نسپرد. او زندگے را از منظر دیگرے نگاه کرد.تمام لحظاتش را به خوبے استفاده کرد. او به تمام معنا(عبــد)بود. زندگے و زیبایے هاے ظاهرش نتوانست او را فریب دهد. او از همه‌ی امکانات مادے که در اختیارش بود پلے ساخت برای کمـــال ..برای رسیدن به هدف خلقت.. برای رسیدن به معبـــود.. این جوان در همین نزدیکی ها بود. در محله‌ای در جنـــوب شهر.در کنار بازار مولوی.البته من از قرن‌های گذشته سخن نمیگویم!! اهل افسانه و اسطوره‌سازی هم نیستم.. من از کسی حرف میزنم که در همین ایام معاصر در کنار ما زیست. مانند ما در همین دوران زندگی کرد. درس خــواند،کار کرد. آن قدر ساده و بی‌آلایش که کسی اورا نشناخت.حتی..خانواده‌اش! هیچ کس اورا نشناخت. اما... اما تفاوت او با امثال ما(یقــین)بود. اوراه را شناخته بود. فهمیده بود که در دنیا به دنبال چه چیزی باشد.برای دقــایق عمرش برنامه داشت.زندگی اش را با آنچه خداوند برای انسان ها ترسیم کرده منطبق بود. او پله‌های کــمال را یکی پس از دیگری طی میکرد و فاصله‌اش را با اهالی دنیا بیشتر کرد. میگفت:((چرا اینگونه‌اید؟؟کمی بالا بیایید،بیایید تا ببینید آنچه دیدنی است! چرا به این ویرانه دل خوش کرده‌اید؟چرا؟!)) او میگفت و ما خفتگان در دامان غفلت،فقط به او نظاره میکردیم! هرچه میگذشت... بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_دوم اما ساده و بے آلایش. او تمام زندگے اش با هدف بود.اوخود را به دست رو
🍃🎀 💚 هر چہ مے گذشت نورانیت باطــن او در ڪلام و رفتارش تاثیر بیشترے می گذاشت ؛ زیرا او اسیـــر دام دنیا نشد. براے ما از بالا می گفت. از اینڪہ اگر برای خدا ڪار کنید و اخلاص داشتہ باشید ، چشمہ هاے حڪمت الهے به سوی شما جارے می شود. و ما مطمئن بودیـــم ڪه خودش با تمام وجود از چشمہ های حڪمت الهے نوشیده است. او اهل آسمان شده بود و با اهل زمین ڪارے نداشت. اما دلش به حال ما مے سوخت. مے گفت : روزے باید از این منزل برویـــــم. پس چــرا مهیاے سفر نشده ایم و ما قدرش را ندانستیم. تا اینڪہ او هم مانند بقیہ ے خوبان با ڪاروان شہـــــدا بہ آسمان ها رفت. وقتے ڪه پیڪرش در بازار ومسجد تشییع شد باز هم ڪسی او را نشناختـــ. از برخے علما شنیدم ڪه می گفتند : فقط یڪ نفر او را شناخت آن هم ڪسی بود که این جوان را در دامــان خود تربیت ڪرد ؛ استادالعارفین ، آیت الحق حضــــرت آیت الله حق شناس. مردم وقتے دیدند ڪه ایشان در مراسم ختــم حضور یافتند و در منزل این شهید نیز حاضر شدند و ابعادے از شخصیتـــ او را براے مردم بیان ڪردند ، تازه فهمیدند ڪہ چه گوهـــرے از دست رفتہ حضرتـــ آیت الله حق شناس ڪرامات و خاطرات عجیبے از این بنده مخلص پروردگار بیان ڪردند و گفتند : آه آه ، آقا در این تہران بگردید ببینید ڪسی مانند احمد آقا پیدا مے شود یا ن آرے ، احمد آقا نوزده بهار در ڪنار ما بود تا راه درستــــ زیستن و درستــ سفـــر ڪردن از این عالم خاڪے را بیاموزیم. یادش گرامے. بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_سوم هر چہ مے گذشت نورانیت باطــن او در ڪلام و رفتارش تاثیر بیشترے می گذ
🍃🎀 💚 «تویی که نمے شناختمت» این گــــل پــر پـــــر از کجا آمده از سفـــــر کربـــــ و بـــــلا آمده امروز سوم اسفند سال 1364 است. جمعیت این شعار را میداد و پیکـــــر شهــید را از مقابل منزلش به سمت مسجـد امین الدوله حرکت داد. بعد هم از مسجـد به همراه جمعیت راهی بازار مولوی شدیم. جمعیت که بیشتر آنها از جوانان مسجـد وشاگردان آیت الله حق شناس بودند شدیداً گریــــــه میکردند و طاقت از کف داده بودند. من مدتی بود که به خدمت حضرت آیت الله الحق، حاج آقا حق شناس این استاد اخلاق و سلوک می رسیدم و از جلسات پر بار این استاد استفاده می کردم. سال ها بود که به دنبال یک استاد معنوی می گشتم و حالا با راهنمایی برخی علمای ربانی تهران توانسته بودم به محضر این عالم خود ساخته راه پیدا کنم. شنیده بودم که حضرت استاد این شاگرد خود را بسیار دوست داشته،برای همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهیـد عزیز شرکت کنم. مراسم تشییع به پایان رسید. پیکر شهـید را به سوی بهشت زهرا(س)بردند .من هم همراه انها رفتم. در آنجا به دلیل اینکه شهــید در حین نبرد به شهادت رسیده بود،بدون غسل و کفن با همان لباس نظامی آماده‌ی تدفین شد.. چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز،شهیــد چمران،برای تدفین او انتخاب شد.من جلو رفتم تا بتوانم چهره‌ی شهید را ببینم.. درب تابوت باز شد.چهره‌ی معصوم و دوست داشتنی شهید را دیدم.شاداب و زیبا بود. گویی به خواب عمیقی فرو رفته اصلا چهره‌ی‌ یک انسانی که از دنیا رفته را نداشت. تازه دوستان او میگفتند:از شهـادت او روز میگذرد دست این شهید به نشانه‌ی ادب روی سیـــــنه اش قرار داشت!! یکی از همرزمانش میگفت... بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_چـهـارم «تویی که نمے شناختمت» این گــــل پــر پـــــر از کجا آمده
🍃🎀 💚 یکے از همرزمانش میگفت:در لحظه ی شهـادت ترکشے به پهلویش اصابــت کرد. وقتے به زمین افتاد ازما خواست اورا بلند کنیــم. وقتے روے پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستـش را به سینه نهاد وآخرین کلام را بر زبان جارے کرد : (السلام علیک یاابا عبدالله) بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بے کفن خود رفت. براے همین دستش هنوز به شانه ے ادب بر سینہ اش قرار دارد! براے من عجیب بود. چرا طلّاب علوم دینے وشاگـردان استاد، که معمولا انسان هاے صبور هستند در فراق این دوست ،طاقت از کف داده اند!؟ پیکر شہــید را داخل قبر گذاشتند ولحد راچیدند. شخصے کہ آخریـن لحد را گذاشت، وبیرون آمد، رنگش پریده بود! پرسیدم:چیزے شده؟! گفت:وقتے آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوے عطر فضای قبر را پر کرد. باور کنید باهمہ ی عطـرهاے دنیایے فرق داشـت! امروز مراسم ختم این شہـید است . رفقا گفته اند :خود استاد حق شناس در مراسم حضور می یابند! فراق این جوان براے استاد بسیار سخت بود. من در اطراف درب مسجـد امین الدوله ایستادم. می خواستم به همراه استاد وارد مسجد شوم. دقایقے بعد این مرد خدا از پیچ کوچہ عبور کرد وبه همراه چندتن از شاگردان به مسجد نزدیک شد. این پیر اهل دل در جلوے درب مسجد سرشان را بالا آوردند ونگاهے به اطرافیان کردند. بعد باحالتے نالان و افسرده گفتند: آه آه، آقاجان ... دوباره، آهے از سر حسرت کشیدند و فرمودند:(بروید در این تہران بگردیدو ببینید کسے مانند این احمد آقا پیدا مے کنید؟!) ...شب موقع نماز فرا رسید. درشبہاے دوشنبه وغروب جمعہ ایشان مجلس موعظه داشتند. یک صندلے برایشان مےگذاشتند واین مرد وارسته مشغول صحبت می شد. آن شب بین دونماز سخنرانے نداشتند،اما ازجا بلند شدندو روے صندلے قرار گرفتند. بعد شروع به صحبت کردند. موضوع صحبت ایشان به همین شہـید مربو‌ط می شد. در اواخر سخنان خود دوباره آهے از سرحسرت در فراق این شہید کشـیدند. بعد در عظمت این شہـید فرمودند:(این شہید را دیشب در عالــم رویا دیدم. از احمد پرسیـدم چہ خبر؟ به من فــرمود: تمام مطـالـبے که (از برزخ و...) مے گویند حق است. ازشب اول قبر وسوال و...اما من را بےحســاب وکتـاب بردند. بعد مکثے کردند و فرمودند... بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_پنجم یکے از همرزمانش میگفت:در لحظه ی شهـادت ترکشے به پهلویش اصابــت کر
🍃🎀 💚 بعد مکثی کردند وفرمودند :( رفقا، آیت الله العظمی بروجردے حساب وکتاب داشتند. اما من نمےدانم این جوان چہ کرده بود، چہ کرد که به اینجا رسید!) من با تعجـب به سخنان حضرت استـاد گوش مے کردم. به راستے این جوان چہ کرده بود که اسـتاد بزرگ اخلاق و عرفان این گونه دروصف او اینــگونہ در وصف او سخن مے گوید!؟ بعد از مراســم ختـم به یکے از دوسـتان شہیدگفتم : این شہید چند سالہ بود؟ گفت: نوزده سـال! دوباره پرسیــدم : دراین مسجد چه کار مے کرد؟طلبہ بود؟ او جواب داد:نہ ، طلبہ ی رسمے نبود. امـا از شـاگردان اخلاق وعـرفان حضرت اسـتاد بود. در این مسجد هم کار فرهـنگے وپذیرش بسیج را انجـام مے داد. تعجــب من بیشـتر شد. یعنے یک جـوان نوزده سـالہ چگـونہ به این مقام رسیده کہ استـاد این گونہ از او تعریـف مے کند؟ آن شـب به همــراه چنـد نفر از دوسـتان وبہ همراه آیت الله حق شنـاس بہ منـزل همـان شہـید در ضلـع شـمالے مسجد رفتیـم. حاج آقا وقتے وارد خـانہ شدند در همـان ورودے منـزل روبہ بـرادر شہـید کردند وبـا حالتے افسـرده خاطـره اے نقـل کـردند و فـرمـودند : بہ جز بنده وخـادم مسجد ،ایـن شہـید بـزرگوار هـم کلیـد مسجـد را داشتند. بعـد نفسے تـازه کـردندو فـرمودنـد : مـن یـک نیمہ شب زودتر از ساعـت نمـاز راهے مسجد شدم. به محض اینکہ در را بـاز کـردم دیـدم شخصے در مسجـد مشغول نـماز است. حضـرت آقاے حق شنـاس مکثے کردنـد وادامہ دادند: من دیـدم یــک جـوان در حـال سجـده است، امـا نه روے زمین!! بلکـہ بین زمـین وآسمـان مشغـول تسبیح حضـرت حـق است!! حاج آقا حق شنـاس در حالے کہ اشـک در چشـمانشـان حلقہ زده بـود ادامہ دادند : مـن جلـو رفتـم ودیـدم همیـن احمـد آقا مشغـول نمـاز است.بعـد کہ نمـازش تمـام شد پیش من آمـد و گفت: تا زنـده ام بہ کسے حرفے نزنیـد. بعـد از تایید حضـرت آقاے حق شنـاس بود کہ برخے از نزدیک ترین دوستـان این شہـید لـب به سـخن گـشودند. آن ها آنچہ را به چشـم خـود دیده بودند بیـان کردنـد ومن با تعجـب بسیـار ، فقـط گوش مے کردم. آیـا یک جـوان مے توانـد بہ این درجہ از کمـال بشرے دسـت یابـد!؟ نمے دانم !؟ چـرا مـن بہ طور نا خـود آگاه در تمـام مـراسـم این شہـید حضـور داشـتم. چـرا این عبـارات عجیـب را از زبان این اسـتاد وارستہ وبه حق رسیـده شنیـدم !چـرا؟! شایـد ایـن بـار مسئولیـتے برعہده ی ماسـت . شـاید خـدا مے خواهـد یکے از بندگـان خـالص و گمـنام در گـاهش را کہ بسیـار سـاده وعادے در میـان ما زندگے کرد بہ دیگران معرفے کنیـم . شـاید براے این دوره ی معاصـر کہ غالـب بشر در ورطہ ی حیـوانے خـود دست و پـا مے زند احمــد آقا الگویے شـود براے آن ها کہ مے خواهنـد در مسـیر بندگے باشـند. هـرچنـد از دوران شہـادت ایشـان چندیـن دهه گذشتہ، امـا با یارے خـدا تصمـیم گرفتیـم کہ خـاطـرات این عـبد درگاه حـق الهے را جمع آورے کنیـم. تـازه زمـانے کہ کار شروع شد ،متوجہ دیگـر سختے های کار شدیم. احمـد آقا از آنچہ فکـر مے کردیم بسـیار بالا تر بود. اما اگر استـاد العارفیـن این گـونہ در وصـف این جوان سخن نمے گفت ، کـار بسیار سخت تر مے شد. آنچہ.... بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀