🎈|• #همسفرانه •|🎈
عشق❤️ یعنی...
حضرت زهرا(س)هر سحر،
قبل ازنماز ساعتی را😊
محو تماشایِ علی(ع)
می ایسـتاد🌸🍃
#عشق_فاطمی💞
•🎊 @asheghaneh_halal 🎊•
[• #ویتامینه ღ •]
ساعت ده، یازده شب بود
ڪہ اومد خونه...
حتے لاے موهاش هم پر از شن بود!!!
ســـــفره رو انداختم تا شام بخوریم، گفتم:
تا شما شروع ڪنے، من میرم لیلا رو بخوابونم...
گفت: نه!
صبر مےڪنم تا بیاے با هم شام بخوریم...
وقتے برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده!
داشتم پوتینهاش رو در مےآوردم ڪہ بیدار شد.
گفت: دارے چیڪار مےڪنے؟
مے خواے شرمندهام ڪنے؟
گفتم: نہ...آخہ خستہاے!
سر سفره نشست و گفت: تازه مےخوام
با هم شام بخوریم....
#شھیدمهدےزینالدین💚
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal
[🍃]
#طلبگی
🌼 : زحمت هایی که ما می کشیم برای ابراز محبت است، هرچه این امور تحقق پیدا کند، از بین نمی رود اما باید توجه داشت که از روی اخلاص باشد. اخلاص اساس همه تاثیرات خوب اعمال از جمله زیارت است.
#استـادتحریرے
✨@asheghaneh_halal✨
[🍃]
🌷🍃
🍃
#چفیه
یادم هست چندنفر از کوچکترهای هیئت می پرسیدند:
چرا وقتی اقا هادی در جلسات هیئت شرکت میکند،
حال و هوای مجلس ما تغییر میکند؟
ما هم میگفتیم به خاطر اینکه او تازه از کربلا و نجف برگشته،
اما واقعیت چیز دیگری بود.
محبت آقا اباعبدالله(ع) با گوشت و پوست
و خون او آمیخته شده بود.
او تا حدودی امام حسین(ع) را شناخته بود.
برای همین وقتی نام مبارک آقا را در مقابل او میبردند
اختیار از کف میداد.
خوب به یاد دارم صبحها برای نماز به مسجد میآمد.
بعد از نماز صبح در گوشهای از مسجد به سجده میرفت.
و در مسجد کل زیارت عاشورا را قرائت میکرد.
هادی هرجا میرفت
برای هیئت امام حسین(ع) هزینه میکرد.
هادی زمانی که ساکن نجف بود،
هر شب جمعه کربلا میرفت ...
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
•🕊• @Asheghaneh_halal •🕊•
🍃
🌷🍃
#ریحانه
🎉❣🎉❣🎉
هرگز نمازت را ترک مکن ‼️
میلیون ها نفر زیر خاک،
بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛
تا " سجده " کنند، فقط یک سجده 🌷
از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند،
انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند👌
قبرها، پر است از جوانانى که
میخواستند در پیری توبه کنند...🤔
#تا_دیرنشده_بشتابید_بسوی_حق💠
@asheghaneh_halal //🍭
[ Photo ]
[• #خادمانه •]
فتنه98 که معظم له سال قبل
از آن صحبت کردند در حال انجام
در #عراق و #لبنان است.🔍🔎
فتنه ای که سوریه را از پا در آورد📌
در این کشورها در حال رخ دادن است.
امشب با ما اینجا👇👇👇👇👇
همراه باشید تا در این موضوع
اطلاعات #محرمانه را برایتان باز
کنیم.✌️✌️✌️✌️✌️
رأس ساعت 21:00
منتظر باشید.✌️✌️✌️
حــقایق را اینجا و با ما #رصـــد ڪنید👇🏻
🌐| @Rasad_Nama
👑🍃
#همسفرانه
همراهت مےآیم تا آخر راه °.(☺️🚙).
و هیـچ نمےپـرسـم هـرگـز °.(🤗🍃).°
بـا تـُـو اول ڪجـاسـت،°.(🙄🙊).°
بـا تـُـو آخـرڪجاسـت!؟°.(😍🌿).°
#خوشحالمکهدارمت😘
👑🍃 @asheghaneh_halal
🍃💐
#خادمانه
خانواده ے بزرگ عاشقانه هاے حلال
ســــــــــــــــــلام😍✋🏻
عزاداریهاتون مقبول درگاه حق
و عیدتون مبارررڪ😜
ایندفعه میخوام خیلے
زود خبر بدم ڪه از امشبببب
رمان جدید داریم😁
خیلے زود لو دادم دیگه
آمــــا آمــــــا باید بگم ڪه این رمانو
هیچ جا نخوندین😌😎
اسمشم لو نمیدممممم🎃
از فرداشب حوالے ساعت 22:00
منتظرمون باشید
التماس دعــا😃
یاعلے💚
@asheghaneh_halal
🍃💐
🌷🍃
🍃
#چفیه
این آخری ها حرف های بوداری میزد.
زمانی که تلگرامش روشن میشد، آن قدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرف هایش دقت نمیکردم، هی مینوشت:
" من یه عمره شرمندتم، شرمندگیام جواب نداره
امام زمانم بهم کار داده، بخدا گیر افتادم!
منو حلال کن!
منوببخش!
توروخدا!
خواهش میکنم!"
ماموریت های قبلی هم میگفت، ولی شاید در کل سفرش یکی دوبار.
این دفعه در هر تماس تلگرامی یا تلفنی، چندین بار این کلمات را تکرار میکرد.
وقتی خیلی طلب حلالیت میکرد، با تشر میگفتم:
" به جای این ننه من غریبم بازیا، بلندشو بیا!"
از آن آدمهایی نبود که خیلی اسم امام زمان "عج" را بیاورد، ولی در ماموریت آخر قشنگ مینوشت:
" واقعا اینجا حضور دارن!
همونطور که امام حسین"ع" شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن، اینجا هم واقعا همون جوریه!
اینجا تازه میتونی حضورشون رو پررنگ تر حس کنی!"
#سالگردشـهـادت
#شهیدمـحـمـدحـسـینمـحـمدخـانے
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
•🕊• @Asheghaneh_halal •🕊•
🍃
🌷🍃
#ریحانه
🍬وقتی که حجاب را به دخترم آموختم .اما عفاف را به پسرم نیاموختم.به پسرم یاد دادم که حیا و نجابت فقط مخصوص زن است
🍬وقتی که به دخترم گفتم که باید به برادرش احترام بگذارد...اما به پسرم نگفتم که به همان اندازه به خواهرش احترام بگذارد.برتر بودن مردانه را به پسرم یادآوری کردم
🍬وقتی که دخترم را برای یک ساعت دیر آمدن به خانه بازخواست کردم...اما به پسرم اجازه دادم که آخر شب به خانه برگردد ...به پسرم آموختم که او بر خلاف خواهرش میتواند خطا کند
🍬وقتی که عشق ورزیدن را برای دخترم نادرست دانستم ...اما از رابطه داشتن پسرم با دختری نامحرم ذوق زده شدم که پسرم بزرگ شده.هوسباز بودن را به پسرم آموختم
🍬وقتی که از کودکی به دخترم یاد دادم که زن باشد، کدبانو، صبور و فداکار باشد...اما به پسرم فقط آموختم که قوی و قدرتمند باشد..تنها نامی از خانواده را به پسرم آموختم نه مسئولیت خانواده را
🍬بله...من هم مقصرم که وظیفه والدین را به درستی انجام ندادم. من هم به عنوان یک پدر یا مادر، مقصرم که به جای اصلاح خودم و تربیت صحیح فقط به جامعه ام انتقاد کردم.جامعه هرگز به خودی خود درست نمیشود.جامعه نمونه بزرگی از همان خانواده است.
#فرزندپروریِ_صحیحُ_صالح👌🏻
// @asheghaneh_halal \\
- - -
🌷🌱
- - -
#قرار_عاشقی
شاها ستایش تو
به عقل و زبان من✍•°
کی میتوان که
وصف تو از عقل برتر است😇•°
- - -
🌷🌱 @asheghaneh_halal
- - -
👑🍃
#همسفرانه
کنار هم ایستادن
زیر باران نیست 🌧|•
عشق آن است که یکی
برای دیگری چتر شود ☔|•
و دیگری
هرگز نفهمد چرا خیس نشد•|😍
#بارانکهمیبارد
#دلمفقطاورامیخواهد
👑🍃 @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃💐 #خادمانه خانواده ے بزرگ عاشقانه هاے حلال ســــــــــــــــــلام😍✋🏻 عزاداریهاتون مقبول درگاه حق
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_اول
وقتی سمانه خانم این خبر رو بهش داد تنش گر گرفت، احساس کرد الانه که از گرما قلبش از حرکت بایسته،
احساس شرم و خجالت باعث میشد آرزو کنه که ای کاش هیچ وقت ازدواج نکرده بود، ای کاش سهیل همین الان
میرفت زیر ماشین تا دیگه مجبور نمیشد هر چند وقت یکبار خبر خرابکاریهاشو از این و اون بشنوه، که خیلی زود به گوشش میرسید.
حالام که همسایه فضولشون براش خبر آورده بود که شوهرت رو دیروز با دختره طبقه بالایی دیدم که داشتن دم
در گل میگفتن و گل میدادن، فاطمه خودش رو از تک و تا ننداخت و خیلی جدی و با حالت عصبانی ای گفت:
-خانم شما چطور به خودتون جرات میدید به مردم تهمت بزنید، حتما شوهر من با اون خانم کار داشتن، شما هر دو
نفری که دارن با هم حرف میزنند رو به چشم بد میبینید؟
-آره، حتما داشتن با هم حرف میزدن!!!احتمالا داشتن در مورد شارژ ساختمون حرف میزدن ،ها؟
- به هر حال این موضوع به شما ربطی نداره
- من دلم برای جوونی تو میسوزه دختر، به خودت رحم نمی کنی به این دو تا طفل معصومی رحم کن که چار روز
دیگه نمی تونن تو جامعه سرشونو بلند کنن.
فاطمه سکوت کرد، نمیدونست چی باید بگه، سمانه خانم راست میگفت، حداقل خودش که میدونست شوهرش اهل
چه برو بیاهاییه، خیلی وقت نبود که فهمیده بود، الان پنج سالی از ازدواجشون میگذشت، اما چون سهیل همیشه برای
ماموریت به شهرهای دیگه سفر میکردهیچ وقت نفهمیده بود که شوهرش چه اخلاقات بدی داره، همیشه فکر میکرد
اختلافش توی اعتقاداتش با سهیل فقط محدود میشد به نماز نخوندن و یا توی ماه رمضون روزه نگرفتن، اما الان
یکسالی هست که به خاطر تغییر موقعیت سهیل، دیگه خبری از ماموریتها نیست و در نتیجه تازه داشت میفهمید چرا
روز ازدواجشون، دختر خالش ازش خواهش کرده بود که با سهیل ازدواج نکنه و گفته بود سهیل اون مرد پاکی که تو
فکر میکنی نیست...
یادش اومد چقدر به مرضیه، دختر خالش توپیده بود که تو حق نداری به شوهر من تهمت بزنی، تو دلشم فکر کرده
بود که حتما به زندگی من حسودیش میشه
آخه سهیل بی نهایت عاشق فاطمه بود، از همون روزی که برای اولین بار توی مهمونی دوست خانوادگیشون، دیده
بودتش یک دل نه صد دل عاشقش شده بود، هر کاری برای به دست آوردن فاطمه کرد،سخت ترین مراحل
خواستگاری رو گذروند، با وجود نارضایتی دو خانواده تمام تلاشش رو کرد که اطمینان دو طرف رو جلب کنه تا بتونه
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_اول وقتی سمانه خانم این خبر رو بهش داد تنش گر گرفت، احساس کرد الانه
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_دوم
به کسی که اینقدر نظرش رو جلب کرده بود برسه، سنگینی و متانت و صبر فاطمه براش تحسین برانگیز بود،
آرزوش شده بود رسیدن به فاطمه که بالاخره هم بهش رسید.
با رفتن سمانه خانم فاطمه به فکر فرو رفت، دیگه خسته شده بود، هیچ وقت به روی سهیل نیاورده بود که من
میفهمم تو چه کارهایی میکنی، اما دیگه صبرش تموم شده بود، توی هر مهمونی ای که میرفتن، توی جمع همکارای
سهیل، همیشه نگاه دخترا روی سهیل عذابش میداد واز اون بدتر نگاههای پنهانی سهیل به اونها، چشمک زدنهایی که
فکر میکرد فاطمه نمی دید، اما فاطمه همیشه میدید و به روی خودش نمی آورد. نمی دونست چرا دوست نداره به
روی خودش بیاره، شاید می خواست به زور به خودش بقبولونه که اشتباه میکنه، سهیل همیشه عاشقش بود و
رفتارش با اون بینهایت عاشقانه بود، هیچ چیز بدی ازش ندیده بود، همیشه احترامش رو نگه میداشت، چه در خلوت
و چه در جمع بهش احترام میگذاشت، پس دلیلی نداشت که بخواد باور کنه که اون چشمکها حقیقی اند، اگر هم
بودند ....
کلافه بود، نه راه پیش داشت و نه راه پس، می تونست طلاق بگیره، اما هر بار که به این واژه فکر میکرد تنش
میلرزید، از آینده بچه هاش میترسید، چه بلایی سر علی و ریحانه میاد وقتی اون از سهیل جدا بشه؟ از مجردی
همیشه با خودش عهد بسته بود بچه هایی تربیت کنه که بی نظیر باشند، بچه هایی پاک با روحی آرام. زمانایی که
باردار بود همیشه برای بچه توی شکمش قرآن میخوند و باهاش عهد میبست که کمکش کنه که بنده خوبی برای
خدا بشه، اگر الان اونها رو ول میکرد و میرفت، چی سر عهدش میومد؟ چی سر این دوتا که بیشتر از خودش
دوستشون داشت میومد، ازون بدتر چی سر دلش میومد؟ سر عشقش؟ سر عشق به کسی که اگر فقط یک روز
صداش رو نمیشنید بی تاب و بدخلق میشد...
اما اینجوری هم نمشد پیش رفت،سهیل هر روز جری تر از دیروز میشه، هر روز براش بی تفاوت تر میشه، اگر یک
سال پیش پنهانی و دور از چشم فاطمه کاری میکرد، الان زیاد ابایی نداشت که اون کار رو جلوی فاطمه انجام بده،
حتی جلوی فاطمه داشت براش عادی میشد، پس فاطمه باید کاری میکرد، به خاطر بچه هاشم
شده باید فکری به حال خودش و زندگیش میکرد.
ساعت 8 شب بود که سهیل خسته از سر کار اومد، فاطمه، علی و ریحانه رو خوابونده بود تا بتونه راحت حرفهاشو به
سهیل بزنه، طبق معمول سهیل که وارد خونه شد، همسر دوست داشتنیش رو در آغوش گرفت و بوسید، اما برای
فاطمه این بوسه ها چند وقتی بود که بوی خیانت میداد، چیزی نگفت و گذاشت سهیل فکر کنه همه چیز خیل عادیه
-خسته نباشی
-مرسی زندگی، امشب چه خوشگل شدی؟
- تو که هر روز همینو میگی
-آخه هیچ وقت واسم تکراری نمیشی
-پس چرا هی دنبال ورژنای جدید تر میگردی؟
سهیل که داشت کتش رو در میاورد، لحظه ای خشکش زد
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
[• #ویتامینه ღ •]
همسرم، شهید ڪمیل خیلے با محبت بود
مثل یه مادرے ڪہ از بچہاش مراقبتــ میڪنه از من مراقبتـ مـےڪرد...
یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم.
خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم
و خوابیدم «من به گرما خیلے حساسم»
خواب بودم و احساس ڪردم هوا خیلے
گرم شده و متوجه شدم برق رفته...
بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنڪے ڪردم و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه...
دیدم ڪمیل بالاے سرم یه ملحفه رو
گرفته و مثل پنڪه بالاے سرم مےچرخونه تا خنڪ بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگے...
شاید بعد نیم ساعت تا یڪ ساعت خواب بودم و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل
هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنڪه روے
سرم میچرخونه تا خنڪ بشم...
پاشدم گفتم ڪمیل تو هنوز دارے میچرخونے!؟
خسته نشدے!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو
چون به گرما حساسے مـےترسیدم از
گرماے زیاد از خواب بیدار بشے و دلم نیومد...💗
#شهیدڪمیلصفرےتبار
#الگوبگیریم
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal