eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
«💕» «🤩» ❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره9⃣ ~ 💚عزیزدلم ~ 🎈تا اومدی تو زندگیم ~ 😍همه چیز بهشت شد _چقدر خوبید شما😄☺️_ . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] حال و حوصله ی مغازه را نداشتم. چند روزی بود که با خودم خلوت کرده بودم و به راهی که در آن چندین سال به اشتباه قدم گذاشتم، فکر می کردم. دوست داشتم از جایی شروع کنم اما نمی دانستم از کجا... اصلا نمی دانستم باید چه چیزی را شروع کنم و اصلا در چه مسیری قدم بگذارم که باز هم به بیراهه نروم. کسی را نداشتم از او راهنمایی بگیرم. دلم را توی مشتم محکم گرفتم و از خانه بیرون زدم. قصد داشتم پیاده کمی قدم بزنم و البته با ماشینم نمی توانستم جایی بروم چون به تعمیرگاه سپرده بودم برای صافکاری و محو کردن آثار خشم شیطان‌. نزدیک مسجد بودم که... _ گفتی بچه ی این محل نیستی که... برگشتم. صدایش را می شناختم اما از دیدنش بیشتر شوکه شدم. _ نیستم... یعنی سلام... _ سلام پسرم... پس فکر کنم خاک این محل دامن گیرت کرده. نمی دانستم چه بگویم. دوست هم نداشتم بیشتر از این دروغ بگویم اما چه کنم که از اول گیر آن دروغ بی موقع بیمارستان افتاده بودم و همینطور زنجیره وار دروغ بود که پشت دروغ بافته می شد. _ اومدم جای زمین افتادنم رو ببینم خندید و گفت: _ خاطرات بد رو خیلی مرور نکن. اصلا ما دوست نداریم از مسجد محلمون چنین خاطراتی داشته باشی. پس... دعوتت می کنم به مجلس ختم قرآن. میدونی که چند روز آینده ماه رمضان شروع میشه... ما میخوایم بعد از نماز جماعت ظهر و عصر، روزی یک جزء از قرآن رو بخونیم و آخر ماه ختمش کنیم ان شاءالله. برات مقدروه بیای؟ دوباره لبخندی معنادار زد و گفت: _ محله تون که خیلی از اینجا دور نیست؟ جواب سوال دومش را ندادم اما در جواب سؤال اولش بی رودرواسی گفتم: _ من اصلا نماز نمی خونم. تا حالا روزه هم نگرفتم. قرآن هم در حد همون آیاتی که تو مدرسه یادمون می دادن، خوندم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: _ با اجازه تون. پیرمردی از جلوی درب مسجد بلند گفت: _ چی شد حاجی؟ چرا نمیای؟ با صدایش میخکوب شدم. _ آهای پسر جون. یه کمکی به ما نمیدی؟ نماز و روزه رو بیخیال شدی... تا حالا به کسی هم کمک نکردی؟ « چی از جونم میخواد؟» با اکراه برگشتم و دیدم جعبه ای چوبی که نقش و نگار خاص و زیبایی روی آن حک شده بود کنار ویلچرش بود. با اشاره به جعبه، لبخندی زد و ویلچرش را به حرکت درآورد و به سمت مسجد رفت. جعبه را برداشتم و پشت سرش بی صدا وارد مسجد شدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] چند نفر از چهارپایه و نردبان بالارفته بودند و مسجد را غبار روبی می کردند و همان پیرمردی که حاج آقا میمنت را صدا زده بود، به جوانی که جاروبرقی استوانه ای و بزرگ مسجد را دنبال خود می کشید، می گفت که از کجا جارو کشیدن را آغاز کند. _ جعبه رو بذار توی اون قفسه. و قفسه ی چوبی ساده ای که گوشه ی مسجد قرار داشت و پر بود از کتاب های کوچک و بزرگ را با اشاره ی انگشت نشانم داد. جعبه را که گذاشتم حسی دو جانبه از حضورم در مسجد داشتم. هم آرام بودم و هم بی قرار که مرا چه به مسجد؟ می خواستم شروع کنم به خوب شدن اما نه از مسجدی که جای تمام مقدسی مآب ها و حاجی حزب اللهی ها بود. مرا چه به این عصاقورت داده های نعلین سعلینی؟ می خواستم از کنار دیوار، آرام از محیط مسجد بیرون بروم که... _ پسرم... سر این بنر رو بگیر و وصل کن به اونجا. پیرمرد که انگار سرایدار مسجد بود این بار وظیفه ای بر من محول کرد. بنر بزرگی بود که نیمی از یکی از دیوار های مسجد را می پوشاند و علاوه بر نقش و نگار و رنگ و لعاب زیبایی که داشت، با خطی زیبا و درشت وسط آن همه نقش گل و بلبل نوشته شده بود « حلول ماه بهار قرآن مبارک باد» بدون شک منظور از ماه بهار قرآن «رمضان» بود اما چرا به بهار قرآن نامیده می شد؟! وسط سوالات ذهنم... _ میخوای بهم بگی چرا نماز نمی خونی یا روزه نمی گیری؟ کمی پا به پا کردم و گفتم: _ چی بگم... من تا چیزی رو نشناسم اصلا طرفش نمیرم. من هیچ شناختی از نماز ندارم حتی بلد نیستم درست بخونم. یا اصلا نمی دونم گرسنگی کشیدن چه فایده ای داره... و این را با پوزخندی بی اختیار بیان کردم. _ میخوای کمکت کنم جواب سوالتو پیدا کنی؟ شاید متقاعد شدی و به ماه بهار قرآن امسال برسونی خودتو... حیفه... سکوت کردم. نه مایل بودم به بیشتر ماندن با این مرد زیرک و نه پای رفتن داشتم. انگار کسی را پیدا کرده بودم تعلیماتی از او بگیرم که تا کنون باید به دیدگاهش می رسیدم. _ دنبالم بیا... اینجا فایده نداره. میریم خونه ی ما و دل سیر حرف می زنیم. فقط یه تماس با خانوادت بگیر بگو نمیای. زن داری؟ خندیدم و گفتم: _ هنوز عقلمو از دست ندادم. البته دور از جون شما _ ان شاءالله که مجنون هم میشی... پس زنگ بزن به مادرت بگو مهمون دوستت هستی. ناهار رو باهم می خوریم و حسابی بحث می کنیم. و گوشی خودش را از جیبش درآورد و مشغول برقراری یک تماس شد _ نمیخوام مزاحم بشم. آدرستونو لطف کنید بعدا میام خدمتتون. با دست به من اشاره ای کرد و طی مکالمه اش با کسی حضور مرا در کنارش اعلام کرد و با هم راهی شدیم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 آقـای امام رضا؛ تو تنها می‌توانے آخرین درمـانِ من باشے و بى شڪ دیگـران بیهوده مے جـویند تسڪینم💕 ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . [😌] قالیچه و ایوان قشنگی دارم [🌧] موسیقی باران قشنگی دارم [🍁] پاییز و هوای خش خش خوشبختی [🤩] من با تو چه آبان قشنگی دارم 😎🧡 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 😌|• ‍‌ز ناز و غمزه در آن چشم هرچه خواهی هست👌 🙈|• ‍‌ولی چه سود اسیــــــــران نگاه می‌خواهند😉 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1618» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
«🍼» « 👼🏻» . . اِملوز توے آینه🖱 عَسڪ هودَمو دیدم😳 شِه قَد شبیه من بود😌 منم به لوش هَندیدم😍😂 🏷● ↓ املوز: امروز هودمو: خودم رو به لوش: به رویّش هندیدم: خندیدم ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 😉|● ‌یڪے از راههايکے ساده و در عين حال بسيار مهم در شڪل گيرے اعتماد به نفس ڪودڪ، تماشاے بازے او است. سعے ڪنید روزانه چند دقيقه را به تماشاے بازے يا ساير فعاليت هاے ڪودڪ خود اختصاص دهيد.|●😌 . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . <❄️> نعمت فقط برف و باران نیست … <✨> گاهی « خدا » <😇> ڪسے را نازل می کند <🌧> زلال تر از باران 😢💦 . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . •{👧🏻}• دختــرمون ۹ روزش بود ڪہ علۍ از منطقہ اومد. براے عقیقـہ ، گوسفنــد خرید و شروع ڪردیم بہ تدارڪات مقــدمات مهمــونۍ. برنامہ ریزےها شد، مهمــون‌ها هم دعـوت شدند. •{☎️}• یہ مرتبہ زنگ زدن گفتند: مأموریتۍ پیش اومده و باید بیاے اهــواز! •{😔}• وقتۍ بہ من گفت خیلۍ نـاراحت شدمو ڪلۍ گــریہ ڪردم. بهش گفتم: ما فــردا مهمـون داریم، برنامہ ریزے ڪردیم. •{🌻}• وقتۍ حــال من رو اینطـور دید بہ دوستــاش زنگ زد و رفتنش رو ڪنسل ڪرد. •{💝}• گفتہ بود: بۍانصــافیہ اگہ همسـرمو تنهـا بزارم، این همہ سختۍ رو تحمــل ڪرده حالا یہ بار از من خواستہ بمــونم. اگہ بیام اهــواز با روح جوانمردے سازگــار نیست...! 🌷شـهـیـد مدافع وطــن سیــد علــی حسینـی . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡ ‡ ‡ . . دفاع‌جانانه‌‌‌ی‌شهاب‌حسینی|😎| |🌿♥️| از ؛)😉🌱 ➖ دمت گرم،بچه سید🖐🏻💚 . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
😍😍🌸 . قسمت اول رمان جذاب و داااغ😍🔥 از اینجا بخونش☘👆 هرشب ساعت ۱۹ منتظر پارت جدید باش😍👌
|•👒.| |• 😇.| . . ‏چرا از آدمای مودی باید فاصله گرفت؟ چون توی شروع ارتباط یه‌جوری خوب و فوق‌العاده‌ان که فڪر می‌کنی🙄 بهترین آدم دنیا رو گیر آوردی🤗 ولی بعد از چند روز جوری تغییر فاز میدن و حس اضافه بودن می‌گیری ازشون.😖 اونی که تا دیروز فڪر می‌کردی عاشقت بود، امروز ازت متنفره!🤭 همین‌قدر شدید و یهویی😕 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
مداحی آنلاین - مناجات ماه رجب - رسولی.mp3
7.09M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 _خدایا به دادم برس...💔 امشب اومدم شکایت کنم...(: اِلـهی... اِلَیْکَ اَشْکُو نَفْساً بِالسُّوءِ اَمّارَةً،"  "خدایا...(: از نفسی که فراوان به بدی فرمان میدهد به تو شکایت می کنم...😔 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• رویاهایِ‌ماتحقق‌خواهندیافت به‌شرطی‌که‌ما‌شهامتِ‌ تعقیب‌آن‌هاراداشته‌باشیم🌸^^ . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . [💕] دوست داشتنت [😋] بدجور به دلم می چسبد [✨] تو یک اتفاق فوق العاده ای [💑] که بودنت تا بی نهایت اوج عاشقیست 😇💛 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره0⃣1⃣ آیا میدانی کسی را که از صمـیم قلـب دوسـتش داری؛ تورا از صمـیم قلبـش دوست دارد؟😄❤️ . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
جدیدامون عرض ارادت داریما🙈😌 سلام و تمنا سلام و نور سلام و رحمت😍😬 شما هم شرکت کنید خوشحالمون کنید😍🔥 یاعلی😍💚✌️
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] هر چه پیش می رفتیم طپش قلبم بالاتر می رفت. مسیر خیابان و کوچه ی ما را پیش گرفته بودیم «ای دل غافل... این همه دروغ گفتم و آبروی خودمو بردم. فقط می خواست سکه یه پولم کنه و بگه بچه جون منو گول می زنی؟ من خودم اهل محل رو میشناسم. وگرنه کی حوصله درس اخلاق و دین و آیین داره توی این دوره زمونه. بازم خریت کردم. بازم خودمو میخوام رسوا کنم.» سر دوراهی می خواستم به داخل کوچه بپیچم که گفت _ کجا میری؟ راستی اسمت چی بود؟ _ حسام... لبخندی زد و گفت: _ چه اسم برازنده ای... حسام. چقدر آشنا... مگه تو خونه ی ما رو بلدی که سرتو انداختی پایین و جلو رفتی؟ باز هم سکوت کردم. _ بیا... این کوچه ی ماست. از این طرف... و به سمت کوچه ی پشتی پیچید. همان کوچه ای که خانه های قدیمی داشت و آن دختر و ساعت شیدایی اش... درست جلوی همان خانه ایستاد. ناخودآگاه چشمانم را بستم و فضای خانه را از بالکن آپارتمانم تصور کردم. _ بیا دیگه... چرا چشاتو بستی؟ زنگ آیفون را زد. صدای زنی توی پخش پیچید «کیه؟» «فرمانده» انگار صدای خنده ی ریزی شنیدم «اسم رمز» «حوریا فرمانده ی فرمانده» «من قربون بابای خوش ذوقم. خودم میام درو باز می کنم» حاج میمنت خنده ای کرد و گفت: _ خدا کنه گیر دخترت بیای ببینی چه لذتی داره با دلش راه اومدن. درب باز شد و یک جفت چشم کهربایی و شفاف بین قاب صورتی مهتابی میان چادری گلدار نمایان شد. لبخندش را جمع کرد و با شرم سرش را پایین انداخت و از جلوی در کنار رفت و هول و دستپاچه سلامی کرد و گفت: _ بابا چرا نگفتید مهمون دارید؟ حاج میمنت بلند خندید و گفت: _ حاج خانوم خبر داشت. بیا تو حسام جان. خونه خودته. بفرما پشت سر ویلچرش وارد حیاط شدم و ناحودآگاه چشمم به سمت ایوان چرخید. ایوانی که محل شیدایی شبانه ی آن دختر بود. حوریا... یعنی این همان دختر بود؟! _ سلام علیکم. خوش اومدین. بفرمایید داخل. چرا تو حیاط موندید. حاج رسول مهمونتونو سر پا نگه ندارید. زنی میانسال که عینکی ریز روی چشمش داشت و قرص و محکم چادر رنگی اش را دور خودش پیچیده بود از روی ایوان مرا خطاب قرار داد. _ سلام... ببخشید مزاحمتون شدم _ این حرفا چیه پسرم. مهمونای حاج رسول رو چشم ما جا دارن. بفرمایید داخل سفره رو پهن کردم. حیاط بزرگتر از آنچه از بالا می دیدم بود. درختان سبز و کهنسالی دور تا دور حیاط را گرفته بودند و حوض کوچکی وسط حیاط بود. یک جورهایی مرا یاد خانه ی مادربزرگم می انداخت البته در غالب کوچکتر آن... _ پسندیدی؟ و خندید. سرم را پایین انداختم و گفتم: _ می تونم دست و صورتمو بشورم؟ _ آره... هم کنار حوض شیرآب هست هم اون گوشه حیاط سرویس بهداشتی هست. من میرم داخل. شما هم زود بیا سفره رو معطل نذاریم بی حرمتی میشه... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] کنار حاج میمنت که حالا می دانستم حاج رسول هم صدایش می زدند، نشسته بودم. همسر و دخترش توی آشپزخانه بودند که حاج رسول صدایشان زد. _ حاج خانوم... حوریا... چرا نمیاید دیگه؟ دختر از کنار درب آشپزخانه با شرم سرک کشید و گفت: _ مامان میگن ما آشپزخونه می مونیم شما راحت باشید _ نمیخواد. حسام از خودمونه. بیاید دور هم باشیم. آرام وسایل باقیمانده را سر سفره گذاشتند و هر دو رو به روی ما نشستند. شرم از حضور ناموقعم، سراپای وجودم را گرفت. اصلا من اینجا چه می کردم؟ چه حس عجیبی بود، وسط یک خانواده بودن و با یک جمع کامل غذا خوردن و هم صحبت شدن. بوی کوفته و نان سنگک و عطر ترشی و بشقاب سبزی و پارچ پر از دوغ هوش از سرم برد و در عین معذب بودن، یک دل سیر غذای خانگی خوردم و غرق شدم در ایام خوشی کودکی ام. _ دستتون درد نکنه حاج خانوم. خیلی خوشمزه بود. سالها بود چنین غذایی نخورده بودم. بلافاصله دستپاچه شدم و گفتم: _ آخه بابام کوفته دوست نداره به همین خاطر مامانم درست نمیکنه. _ نوش جونتون پسرم. ببخشید حاجی دیر به من گفت که مهمون داره. _ اتفاقا عالی بود. ببخشید من ناموقع مزاحمتون شدم حاج رسول گفت: _ بسه دیگه تعارف تیکه پاره نکنین. بریم توی ایوان که یواش یواش بحثمونو شروع کنیم. فرمانده حوریا... میدونی بابا بعد غذا چی میخوره که... _ بله... بابا نمیذاره ویتامین غذا به جونش بشینه چایی رو میریزه روی غذا _ غر نزن دیگه... چاییتو بیار _ چشم... دلم برای حرف هایشان ضعف می رفت. چقدر برای نداشتن خانواده ام حسرت تلنبار شده بود به عمق قلبم. روی فرش ایوان نشستم. حاجی هم سعی کرد خودش تنهایی بنشیند. یک پای او اصلا حرکت یا توانی نداشت اما پای دیگرش سالم بود. توی خانه ویلچر را نمی آورد و با دو عصا و پای سالمش از پس حرکت و کارهایش بر می آمد اما انگار تحمل مسافت های طولانی بیرون از خانه، برای آن پای سالم سخت بود و جور حرکت را به پای ویلچرش می انداخت _ خب... آماده ای شروع کنیم؟ سرم را به نشانه رضایت تکان دادم _ اول از همه بهم بگو ببینم خدا رو چطور میبینی؟ _ خالق... خدا رو بزرگ میبینم و خالق همه ی جهان هستی _ خب به نظرت... آیا این خدای بزرگ که اتفاقا خالق تمام جهان هستی هم هست، به نماز من وشما احتیاجی دارہ ؟ سکوت کردم. _ خدا هیچ احتیاجی به نماز من و شما ندارہ. توی خودِ نماز هم میگیم اللہ الصمد (خدا بی نیاز است) میگن خب، خدا به نماز من نیاز ندارہ،منم ڪه نیاز ندارم،خب خداروشکر،نمیخونم بذار یه مثال برات بزنم. بچه میاد خونه میگه مامان !مامان !بیچارہ معلممون. مادر میگه چرا ؟ بچه میگه انقدر مشق احتیاج دارہ گفته هرکدوم دہ صفحه بنویسید، بیچارہ گناہ دارہ، خیلی مشق میخواد. در واقع معلم به یک نقطه از مشق بچه نیاز ندارہ بلکه میخواد بچه با این مشق نوشتنا با سواد بشه و رشد کنه. خدا به نماز ما احتیاجی ندارہ، ما با نماز قد میکشیم. نماز یک دانشگاهه... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 ‌‌‌ مُ مـریضِ خـودِ خـودِ خـودتُـم نسـخه بنویـس بـوگو شِـفا نِـمِخِے ♥️ ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» ☺️|• سینیدم چه تو عَدمستان •|🇸🇦|• سدوطی دَشن هالووو ها •|🎃|• دِلفتن. 🤔|• یتی نیست بهسون بجه بابا اون بی شِلمان هودش هَلولای•|🧟‍♂|• هالوویی هست؟ ☺️|• فَلی ماماجی مَـ تَدوی•|🎃|• هالوویی لو پَژیده. مَم الان میلم میخولم •|😋|• 🏷● ↓ سدوطی:سقوطی بی شِلمان: بن سلمان هودش: خودش هَلولای: هیولای پَژیده: پزیده، پخته ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره1⃣1⃣ _ آهاے نابغه ترین مرد تااااریخ!🎎 دوستت دارم😌❤️ +واقعاااا؟! منم دوستت دارم☺️😍 🌸 . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . [👫] دستـــــان تُو در دَست من ، [👀] چَشمـان من در چَشـــم تُو [📆] فرهاد و مجنون سال‌هاست، [😍] در حَسرت این لَــــــحظه اند 😌💕 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 😌|• کم میکنی نگاه ولی خوب میکنی☺️ ❣|• قربان طرح و وضع نگه کردنت شوم🌹 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1619» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• 🧐 •] . . ❓( | شماره 3 ): ▫️مهم‌ترین دلیل ترکیه، برای احیای روابط با رژیم صهیونیستی را چه می‌دانید!؟ 🌐 EitaaBot.ir/poll/k62jxi?eitaafly 👥 مشارکت کنید و نظر دهید(لینک فوق☝️) ♻️ بازنشر حداکثری سفیران رصدنما . . 📱 📆 📝 ✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے مطالبه به روش پرسش‌گری😉👇 •🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d