عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وششم ] تا دیروقت نخوابیدم. صدای ماشینی که
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وهفتم ]
تا بیمارستان سکوت بود که فضای ماشین را گرفته بود. جلوی بیمارستان شماره اتاق را از حوریا پرسیدم و از او جدا شدم به قصد خرید. دست خالی که نمیشد ملاقات رفت. با جعبه ی شیرینی و چند پاکت آبمیوه خودم را به اتاق حاج رسول رساندم. دهنی اکسیژن را از روی دهانش برداشت و با لبخند بی جانی گفت:
_ به به... آقا حسام... «سرفه» زحمت افتادی پسرم «خس خس سینه» دیدی فرمانده تبدیل شده به یه سرباز درب و داغون! و خندید و باز هم « سرفه »
حوریا دهنی را روی دهان و بینی حاج رسول گذاشت و کش نگهدارنده را به پشت سر پدرش انداخت و با جدیت گفت:
_ بابا مثل بچه ها رفتار می کنی. دکتر مگه نگفت کم حرف بزن که این ریه ت چهارتا نفس درست و حسابی بتونه بکشه و حالش سر جاش بیاد؟!
حاج رسول دستش را که سرم به آن وصل بود بالا آورد و برای حوریا احترام نظامی گرفت. با اشاره به من تعارف کرد نزدیکتر بیایم و کنارش بنشینم. وسایل را روی میز گذاشتم و با حاج خانوم احوالپرسی کردم. دست حاج رسول را گرفتم و برایش آرزوی سلامتی کردم.
_ طبق قرارمون رفتم مسجد اما شما نبودید. اومدم دم خونه تون که دخترتون ماجرا رو برام گفت. خدا بهتون سلامتی بده. الان بهترید؟
با اشاره ی سر جوابم را داد. حوریا از فلاسک چای ریخت و با شیرینی که من آورده بودم تعارف کرد. من اصلا نمی توانستم توی بیمارستان چیزی بخورم. ناهار نخورده بودم و به شدت هم گرسنه بودم. حاج رسول دوباره دهنی را پایین کشید و گفت:
_ بخور... چاییش تازه دمه. دیشب دم کردن
و خندید و با سرفه دهنی را سرجایش گذاشت. حوریا مثل یک مادر به پدرش نگاهی تذکر آمیز انداخت و حاج خانوم گفت:
_ نه والا رسول جان. خودم الان رفتم از بوفه آبجوش و چایی گرفتم. تازه ی تازه س پسرم حاجی شوخی میکنه. لیوان چای را برای پایان دادن به بحث برداشتم. حاج رسول با اصوات مبهم و خفه شده از پشت نقاب اکسیژن گفت:
_ بحثمون سر جاشه ها... فقط بذار کمی نفسم برگرده برات بلبلی میگم.
_ میدونم حاج آقا... ماشالله خوش صحبت هستین. بی صبرانه منتظرم حالتون خوب بشه و بازم مزاحمتون بشم.
ساعت ملاقات تمام شده بود. حوریا می خواست جایش را با مادرش عوض کند و امشب او مراقب پدرش باشد. ناخودآگاه به زبانم آمد.
_ من میمونم. شما با مادر تشریف ببرید منزل.
و بعد از بیان حرفم پشیمان شدم. « حسام چته جوگیر شدی؟ یه دونه رفیق صمیمی نداری جز افشین که اونم هرچی داره قربون تو میکنه و تو اهمیتش نمیدی! الان چی شده برا اینا پسر خاله شدی سوپر من بازی در میاری؟! » کاری نمی شد کرد از آنها انکار و از من اصرار بالاخره موفق شدم بمانم. حاج رسول گفت:
_ ناهار خوردی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ گرسنه نیستم
حوریا گفت:
_ برای خودم ناهار آورده بودم. توی ماشینه تشریف بیارید همونجا ناهارتونو بخورید
و با اشاره به لیوان پر از چای که سرد شده بود گفت:
_ اینجوری از پا میفتید.
با او همراه شدم و به سمت ماشین رفتیم. کیسه ای دسته دار از صندلی پشت برداشت و یک ظرف کوچک چهارگوش را باز کرد و دو لقمه ی کوچک و پیچیده شده که همراه یک نمکدان کوچک داخل آن بود به سمت من گرفت. لبخندی به لبم نشست.
_ میدونم سیرتون نمیکنه اما از هیچی بهتره.
همانجا سرپایی لقمه ها را خوردم و تشکر کردم و راهی شدم.
_ ببخشید. میشه بگید با پدرم در چه مورد بحث می کنید؟
برگشتم و از همان فاصله چندقدمی گفتم:
_ یه سری مسائل شخصیه دارم باهاشون مشورت میکنم و ازشون راهنمایی میگیرم.
_ اگه مسأله شخصیه، به پدر من چه ربطی داره؟ اگه میشه بگید موضوع بحثتون چیه که پدرم اینجوری مشتاق دیدنتون بود؟
مثل پسربچه ای که وسط یک بازی دخترانه گیرافتاده بود و هر لحظه ممکن بود دختربچه های محله دستش بیاندازند، نمیدانستم چه پاسخی بدهم. انگار دوست نداشتم ضعف این بخش از شخصیتم را نزد او نمایان کنم. یک لحظه توی جلد حسام مغرور رفتم و با اخم گفتم:
_ فکر می کنم تا این حد باید فهمیده باشید که وقتی نمیخوام بگم یعنی به شما مربوط نیست.
و راهم را با پشیمانی از حرفی که ناخواسته به زبان آورده بودم، پیش گرفتم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وهفتم ] تا بیمارستان سکوت بود که فضای ماش
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وهشتم ]
قدم تند کرد و جلویم پیچید. عصبانی بود. با خشم توی چشمم زل زده بود که ناگاه نگاهش را پایین انداخت. نفسی عمیق کشید و گفت:
_ من نمیدونم قصد و غرضتون از نزدیک شدن به پدر من چیه! اما اگه از طرف آقای نیایش اومدید، بدونید که کارتون اشتباهه. نه من نه مادرم نه پدرم یه سر سوزن از کاری که آقای نیایش با یادگارای جبهه انجام میده، راضی نیستیم. اینو به گوششون برسونید.
مات و مبهوت به او خیره شده بودم که به سمت ماشینش رفت و مرا تنها گذاشت. من که از حرف هایش چیزی نفهمیدم اما ادامه ی بحث اشتباه بود. به اتاق حاج رسول رفتم و حاج خانوم را راهی کردم که به حوریا ملحق شود. می دانستم تحمل بیمارستان را نداشتم و شب سختی پیش رویم بود. گرسنه بودم. دو لقمه ی بچگانه ی حوریا هیچ کاری با معده ی خالی ام نکرد. اصلا نمی دانم کجای معده ام گم شده بود؟ از طرفی هم نمی توانستم حاجی را تنها بگذارم و جایی خارج از بیمارستان غذا بخورم. حاج رسول با اشاره به یخچال گفت:
_ حداقل شیرینی و آبمیوه ای که خودت آوردی رو بیار بخور. انقدر دل چرکین نباش. شاید بیمارستان محیطش بوی مواد ضدعفونی کننده بده اما بازم از خیلی جاهایی که توش غذا میخوریم تمیز تره.
_ حاجی داد و بیداد خانوم و دخترتون رو به سرم هوار نکن. این دهنی رو کمتر بیار پایین. چشم. من یه کاریش می کنم.
آدم وسواسی نبودم. اما هیچوقت تحمل محیط بیمارستان را نداشتم. خاطره ای از همراه شدنم با پدر مرحومم ته ذهنم مانده که اصلا از محیط کار پدرم خوشم نمی آمد. بخصوص وقتیکه پدر را با دستکش و کلاه و گان، به سمت اتاق عمل می دیدم حسی منزجر کننده تمام روح کودکانه ام را فرا گرفت. با هزار بدبختی دستانم را توی روشویی اتاق حاج رسول که مشترک با بیماری دیگر بود، شستم و به سمت اسپری وصل شده به دیوار رفتم و الکل را به دستم پاشیدم و منتظر ماندم جذب شود. به سراغ یخچال رفتم و پاکت شیرینی و آبمیوه زردآلو را درآوردم و مشغول خوردن شدم. به خودم که آمدم، نصف پاکت دو کیلویی شیرینی بلغاری تمام شده بود و پاکت آبمیوه ی بزرگ، خالی خالی بود. حاجی می خندید. از ته دل... هم تخت حاجی حال بهتری داشت. اوهم از صدای خس خس خنده ی خفه شده ی حاجی صدای خنده اش به هوا رفت.
_ ماشالله... چه شاهپسری هستی تو...
حاجی به هم تختش گفت:
_ ولش کن جوانه... می تونه بخوره. نوش جونش... اما خدا رحم کرد خودت اینا رو آورده بودی.
با خجالت به حاجی و هم تختش تعارف کردم و پاکت شیرینی را توی یخچال گذاشتم. تا نزدیک غروب با حاجی حرف نزدم. انگار نفسش بهتر شده بود. دو ساعتی هم راحت و بی صدا خوابید. حاج رسول خواب بود، حوصله ام سر رفته بود. گاهی توی فکر می رفتم که چقدر با حسام هفته ی پیش فرق کرده ام. مرا چه به این فداکاری ها... اصلا حریمم آنقدر محکم بود که به کسی اجازه ی ورود نمی دادم جز افشین که همیشه مورد بی مهری ام بود. حالا خودم داوطلبانه این حریم راشکسته بودم و پایم وسط زندگی غریبه ها بود. نمی دانم از تنهایی ام متشکر باشم یا نه؟! اصلا نمی دانم حاج رسول چگونه سر راهم قرار گرفت؟
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وهشتم ] قدم تند کرد و جلویم پیچید. عصبانی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_ونهم ]
مدام توی ذهنم مراحل وضو گرفتن را تصور می کردم و بینابین چهره ی عصبانی و با حیای حوریا وسط وضوهای خیالی ام می آمد. چقدر از من عصبانی بود و نمی دانم مرا با چه کسی اشتباه گرفته بود. می دانم که با او خوب حرف نزدم اما هرگز نمی توانستم ضعف خودم را برایش بازگو کنم و بگویم حسامی با سن و سال نوجوانی، در این سن ۲۵سالگی تازه به یاد این افتاده که بداند نماز چیست و روزه به چه کارش می آید. از پنجره اتاق، بیرون را نگاه می کردم که همان پسر بلند بالایی که آن شب مرا با حاج رسول به بیمارستان رسانده بودند وارد اتاق شد و به سمت حاج رسول رفت. انگار حاجی هم خیلی وقت بود بیدارشده اما خلوت مرا نشکسته بود. رفتار پسری که حالا میدانستم محمدرضا نام دارد، با من خیلی صمیمانه نبود. نه اینکه از او انتظار صمیمیت داشته باشم، بلکه با تمام وجودم حس خصمانه ی کنترل شده اش را نسبت به خودم حس می کردم.
_ دستتون درد نکنه حاجی... من غریبه م؟ باید بهم می گفتین. ظهر که مسجد نیومدین گفتم حتما برا نماز مغرب میاین. نیومدین نگران شدم رفتم دم خونه تون...
سرش را پایین انداخت و باشرمی آشکار آب دهانش را فرو داد و گفت:
_ حوریا خانوم گفتن بیمارستانید.
بعد هم دهانش را نزدیک گوش حاج رسول برد و آرام گفت:
_ چرا به غریبه ها رو زدید، مگه من مردم؟
تا آن لحظه ساکت بودم اما با شنیدن این حرف انگار غرورم تکانی خورد. خودم را به آن سمت تخت حاجی رساندم و گفتم:
_ اولا من غریبه نیستم... با حاج رسول دوست هستم.
و عمدا اسم حوریا را آوردم و با تحکم گفتم:
_ دوما من خودم به حوریا خانوم گفتم و اصرار کردم به جای ایشون، من بمونم. دوست نداشتم ایشون شب رو توی بیمارستان بمونن و اذیت بشن.
به وضوح سرخ شدنش را دیدم. مشتش را گره کرد و با پوزخندی گفت:
_ فکر نمی کنم چند روز و یک دیدار به کسی اجازه بده اسم دوست روی خودش بذاره. ضمنا تا حالا ندیدم حاجی اینجور دوستایی داشته باشه!
و با دست اشاره ای به سرتاپایم کرد. انگار منظورش طرز لباس پوشیدنم بود. کفش اسپرت سفید و شلوار لی مچ دار سنگ شور و تیشرت جذب یقه هفت سفید... تیپم چه ایرادی داشت؟
حاج رسول دهنی را برداشت و گفت:
_ این چه حرفیه محمدرضا جان. حسام از رفقای جدید و صمیمی منه. جای این تیپ آدمایی بین دوستام خالی بود که حسام اومد جنسم جور شد. خیلی هم خوش تیپ و با حیاست. من بارها به تو زحمت دادم. دیشب هم اصرار حاج خانوم و حوریا بود وگرنه حالم بد نبود. الانم حسام زحمت کشیده وگرنه اصلا همراه نمیخوام.
_ بهرحال من اومدم که خودم بمونم پیشتون. ایشون میتونن برن
فرصت خوبی بود از این محیط بیمارستانی فرار کنم اما پای یکدندگی و میدان داری ام وسط می آمد.
_ من هیچ کجا نمیرم. امشب میخوایم با حاجی کلی گپ بزنیم
_ اما حاجی نباید زیاد حرف بزنن آقاپسر...
حاج رسول پا در میانی کرد و گفت:
_ محمدرضا، حسام میمونه. خودمم کارش دارم.
با این حرف مثل یک شکست خورده از حاج رسول خدا حافظی کرد و با اشاره ای به من اتاق را ترک کرد. بیرون رفتم و با فاصله از او ایستادم.
_ ببین آقا حسام... یا هر اسم دیگه ای اگه داری... فقط کافیه بفهمم قصدت از نزدیکی به حاجی در غالب یک دوست، سوءاستفاده بوده. اون وقت من میدونم و کسی که پا توی حریم من گذاشته. حاج رسول و خانواده ش خط قرمز من هستن. بهتره اینو توی کله ت فرو کنی.
حرف هایش چیزی بود شبیه ترس و تهدید حوریا... و چیزی فراتر از حوریا... باید خودم سر در می آوردم
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_ونهم ] مدام توی ذهنم مراحل وضو گرفتن را
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهلم ]
شیرینی و آبمیوه ای که خورده بودم مثل بتن ته معده ام را چسبیده بودند و اصلا احساس گرسنگی نمی کردم. ساعت از ده گذشته بود که حاج رسول کاملا دهنی اکسیژن را برداشت و گفت:
_ کلافه م کرد. فکر کردم امشب خوش میگذره ولی تو از حوریا بدتری. حوصله م سر رفت یه کلمه حرف بزن.
_ وقت برای حرف زدن زیاده. فعلا شما استراحت واجبید. مطمئن باشید ازتون دست بر نمی دارم تازه پیداتون کردم.
_ اگه حرف نمی زنی حداقل گوش بده. ادامه بحثمون رو بگم.
_ حاجی خواهشا منو با حوریا خانوم در نندازین.
_ حالم خوبه... نگران نباش و بیا اینجا بشین.
فکرم آشفته بود از حرف حوریا و آن پسر... محمدرضا. بی مقدمه گفتم:
_ آقای نیایش کیه؟
حاج رسول چهره اش توی هم رفت و گفت:
_ تو نیایش رو از کجا میشناسی؟
_من که نمیشناسم. وگرنه از شما نمی پرسیدم که...
_ یه بنده خدا...
_ حاج رسول، حوریا خانوم و احتمالا این پسره محمدرضا فکر میکنن من از طرف یه نیایش نامی اومدم و میخوام بهتون آسیب بزنم. چون هر چی پرسیدن من با شما چطور صمیمی شدم و باهاتون چیکار دارم، من توضیحی ندادم و بد برداشت کردن. میخوام بدونم نیایش کیه؟
حاج رسول دستش را دراز کرد که کمکش کنم و بلند شود. بالش را پشت او تنظیم کردم که راحت تکیه بدهد. کمی سکوت کرد و گفت:
_ نیایش یکی از هم رزمای دوران جنگه. بچه هایی که توی گردان ما شهید شدن رو میشناسه و نمی دونم به کی وصله که مستندهای زیادی درمورد شهدا ساخته. حالا این که مشکلی نداره خیلی هم خدا پسندانه ست. اما... درمورد ما اسقاطی های جامونده از جنگ... شناسایی مون میکنه ببینه نوبت کیه که پر بزنه، میره قبل از پر کشیدن باهاش مصاحبه میکنه و مستندش رو میسازه اما تا طرف زنده س توی هیچ شبکه ای پخشش نمیکنه. همین که پرید، مستندش رو آنتن میره.
خندید و ادامه داد:
_ فکر کنم نوبت منه... انگار از بچه های جبهه کسی از من درب و داغون تر پیدا نکرده. چند ماهه دنبال وقت ملاقاته که حوریا و حاج خانوم همه جوره حریفش شدن و البته خودمم تمایلی ندارم ببینمش. تو جبهه بچه پاک و تیزی بود. زرنگ و کاری و باخدا... بعد جنگ مدتی ندیدمش تا سرو کله ش تو تلویزیون پیدا شدو باقی ماجرا رو که خودت می دونی. حوریا باهات تند حرف زد؟ محمدرضا چی؟
_ مهم نیست. شاید اگه منم جای اونا بودم همین فکرو می کردم.
_ اونا فکر می کنن هرکی بخواد بهم نزدیک بشه از جانب احمدنیایشه... ای روزگار. خدایا به چشم بهم زدنی ما رو به حال خودمون وانگذار... تنبلی نکن. بیا ببینم وضو رو یاد گرفتی؟
_ آره... حرفاتون تو ذهنم مدام میپیچه
_ یه بار فرضی برام وضو بگیر ببینم.
و من با دقت و آرام مرحله به مرحله وضو گرفتم.
_ اگه بدونی مبحث نماز چقدر شیرینه. هر چی زودتر دست و پا میزنی یاد بگیری و بخونی.
_ بهتره بیشتر از این به خودتون فشار نیارید. استراحت کنید بحثمونم به موقعش...
تخت را مرتب کردم و حاجی را کمک کردم دراز بکشد
_ حاج رسول...
_ جانم
_ ام... نمازی داریم که مثلا نیمه شب خونده بشه؟ چون من هیچوقت نیمه شب صدای اذان رو نشنیدم
_ نماز شب منظورته؟
_ نمیدونم. مگه توی شب چند تا نماز میخونن؟
حاج رسول وعده های نماز واجب را آرام و شمرده برایم توضیح داد و گفت:
_ وقتی آدم به درجه ای از شیدایی و عاشقی خدا برسه، حاضره از خواب شبانگاهی بزنه و بازم نماز بخونه و با خداش حرف بزنه. نماز شب از نیمه های شب تا قبل از اذان صبح خونده میشه و از زیباترین و عاشقانه ترین نمازهای مستحبیه.
حوریا... حوریا... حوریا... چه قهقهه و پوزخندی به قرار عاشقی ات با خدا می زدم و شیشه شیشه ... را سر می کشیدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهل_ویکم ]
تمام بدنم کج و کوله شده بود. بیش از دو ساعت آن هم ناپیوسته، نتوانستم بخوابم. صبح شده بود و منتظر دکتر بودیم که ببینیم حاج رسول را مرخص می کنند یا نه. حوریا و مادرش آمده بودند. چشمان پف کرده و صورت رنگ پریده ام نشان از شبی سخت می داد. محمدرضا هم آمد. حوریا سرسنگین بود و محمدرضا عبوس. اصلا محمدرضا برایم اهمیتی نداشت اما نمی دانم چرا رفتار حوریا آشفته و کلافه ام می کرد. حتی اگر سنگین و بی اهمیت هم نبود باز هم این دختر خیلی با من هم کلام نمیشد اما این رفتار سنگین را نمی توانستم تاب بیاورم. دوست داشتم به او ثابت کنم من از طرف کسی نیامده ام و قصد آزار کسی را ندارم. تمام حرکات من و حتی حرکات عادی حوریا زیر نظر دندان های ساییده شده ی محمدرضا بود و بهتر دیدم آنجا را ترک کنم.
_ حاجی اگه اجازه بدید من میرم.
_ زحمت افتادی حسام. می دونم بهت سخت گذشت، حلال کن.
_ نفرمایید حاجی. شما خیلی به گردنم حق دارید.
_ ماشین داری؟
_ نه... یعنی...
حاج رسول حرفم را قطع کرد و رو به حوریا گفت:
_ فرمانده، حسام رو برسون. خسته س
همزمان با انکار من، محمدرضا هم ناخودآگاه زبان چرخاند و گفت:
_ نمیخواد حاج آقا...
و بعد دستپاچه خودش را جمع کرد و گفت:
_ منظورم اینه خودم می رسونمشون.
قبل از اینکه بر حسب توفیق اجباری، با این برج زهرمار همنشین شوم از حاجی خداحافظی کردم و بیرون زدم. چون نمیخواستم از محل سکونتم هم باخبر شوند. چقدر دوش آب ولرم لذتبخش بود. آب که به چشمم می ریخت، چشمم می سوخت. رگ های قرمز و ریز بیشتر سطح سفیدی چشمم را گرفته بودند. با همان حوله تنی روی تختم ولو شدم و چشم هایم را بستم. ساعت از ۱۴ میگذشت که بیدار شدم. هنوز بدنم درد می کرد اما انگار سرحال تر شده بودم. تدارک ناهار دیدم و چای تازه دمی برای خودم ریختم. گوشی را که نگاه کردم بیش از پنج بار افشین تماس گرفته بود. می خواستم رنگ بزنم که باز منصرف شدم. نمی خواستم مزاحم لحظات خوش او با النا باشم. دلم برای عروسکم تنگ شده بود و از پیاده بودن خسته شده بودم. امروز باید سری به تعمیرگاه می زدم و از وضع ماشینم با خبر می شدم. مغازه هم که... رها شده بود به امان خدا... زندگی ام به هم ریخته بود اما دلم راضی بود از این به هم ریختگی. انگار حسی سبک روی قلب سنگینم نشسته بود که هر لحظه تنفس را برایم راحتتر می کرد و تپش قلبم را آرامبخش تر.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_ویکم ] تمام بدنم کج و کوله شده بود. بیش
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهل_ودوم ]
ماشین را آوردم و سری هم به مغازه زدم. توی بیمارستان شماره موبایل حاج رسول را گرفته بودم. وقتی به آپارتمانم آمدم، یک راست به بالکن رفتم و برق های روشن خانه را دید زدم. خبر نداشتم حاجی را مرخص کرده اند یا نه. با موبایل حاجی تماس گرفتم و خبر ترخیص خود را به من داد و از من قول گرفت طی اولین فرصت فردا به منزلشان بروم. نزدیک ظهر بود که لباس پوشیدم و دسته گلی تهیه کردم و راهی شدم. حاج خانوم درب را به رویم گشود.
_ سلام پسرم خوش اومدی. رسول خیلی وقته منتظرته.
سلام دادم و وارد حیاط شدم. صدای حاجی از روی ایوان به گوش رسید
_ حسامه؟
_ سلام حاجی. خوشحالم برگشتید خونه.
_ سلام رفیق. چرا زحمت افتادی. چقدر دیر کردی!
_ نسل ما تنبلا رو با خودتون مقایسه نکن حاج آقا، در حقتون ظلم میشه.
_ بیا بشین که خیلی خوش اومدی. یه هفته مونده به ماه رمضان. خیلی وقت نداریم.
خندیدم و گفتم:
_ چه عجله ایه؟ من نخوام نماز خون و روزه بگیر بشم کیو باید ببینم؟!
_ بیخود... با این حرفا خودتو دلسرد نکن. حاج خانوم چایی رو بیاره شروع می کنیم.
عطر چای با نفس خوشبوی کلام حاج رسول در هم آمیخت و تمام وجودم گوش شد و حریصانه کلمات را که از حنجره اش بیرون می آمد، می قاپید.
_ میخوام اول درمورد ماه رمضان و قبله یعنی نقطه ای که همه ی ما مسلمونا به سمتش می ایستیم و نماز میخونیم صحبت کنم. چرا به ماہ رمضان میگیم ماہ مبارک رمضان؟! مثلا تاحالا شنیدی بگن ماہ مبارک ذی القعدہ؟! دوتا دلیل دارہ که میگن ماہ مبارک رمضان. اول اینکه، این ماہ، ماہ نزول قرآن هستش
(درسته که قرآن مدام به پیامبر نازل میشد و قرآن فقط در ماہ رمضان نازل نشدہ.اما در ماہ رمضان چیزی که تکه تکه اومدہ بود،یکبارہ بر پیامبر نازل شد)پس دلیل اول اینه که ماہ نزول قرآنه!
یاد بنری افتادم که توی مسجد وصل کردیم«حلول ماه بهار قرآن مبارک»
_ دوم اینکه ما ناخودآگاه توی ماه رمضان خیلی بهتر میشیم. مثلا توی ماہ رمضان نماز های اول وقتمون بیشتر میشه صله رحم بیشتر میشه. دروغ وغیبت کمتر میشه. تو خیابون به نامحرم کمتر نگاہ می کنیم!
و چشمکی حواله ام کرد که مرا به خنده انداخت.
_ ماہ رمضان کلا آدمای بهتری میشیم دیگه... ماہ رمضان دوتا شرافت داره
یک؛ شرافت زمانی یعنی همون (زمان نزول قرآن) دو؛ شرافت رفتاری یعنی مردم تو این ماہ، خیلی ماہ میشن) قبله هم دو تا شرافت داره اول اینکه؛
این نقطه شریف ترین نقطه روی کرہ ی زمینه
_منظورتون کدوم نقطه س؟
_ خانه کعبه رو میگم. قبله ی مسلمونا. به نظرت کعبه رو چه کسی ساخته؟
سکوت کردم.
_ بعضیا فکر می کنن کعبه رو حضرت ابراهیم ساخته. نخیر !حضرت آدم ساخته ! همون روزهایی که از بهشت رانده شدن روی زمین، حضرت آدم از خدا فرمان میگیرہ که اینجا رو بسازہ.
خانه کعبه رو حضرت آدم ساخت، حضرت ابراهیم اونو بازسازی می کنه. دوم اینکه؛ رفتار های ما یه شرافت اضافه و دوبلی به این نقطه میدہ (مثل رفتارهامون تو ماہ رمضان که گفتم)
وقتی میلیون ها مسلمان در طول شبانه روز، رو به یک نقطه می ایستند، یعنی میلیون ها انرژی این نقطه رو بمب باران میکنه! ببین اینم دلیل علمی داره. بر اساس علم فیزیک، تو یه انرژی به سمت کعبه می فرستی، میلیون ها انرژی به سمتت برمیگردہ! ما یه انرژی میدیم، میلیون ها انرژی دریافت می کنیم ولی اگه هرکس به سمتی که دلش میخواد بایسته هیچ وقت این اتفاق نمیفته!
صدای درب حیاط مرا از حرف های حاجی پرت کرد به سمت حوریا که با خستگی تمام مسافت حیاط را طی می کرد و چشمش که به من افتاد، اخمی کرد و زیر لب سلامی داد و به داخل خانه رفت.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_ودوم ] ماشین را آوردم و سری هم به مغازه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهل_وسوم ]
_ ازش ناراحت نشو. دختر بی ادبی نیست. زیادی روی من حساسه. انگار راستی راستی برام مادر و فرمانده شده. وقتی از جبهه برگشتم این پا دیگه برام پا نشد. هم ماهیچه هاش رو ترکش برده بود هم عصبش نابود شده بود. اوایل بیش از حد نفسم اذیتم می کرد. امکانات نبود. کشور اوضاع سختی داشت. ازدواج نکردم. فکر می کردم هرکی زنم بشه بعد مدتی تنهام میذاره. تا اینکه خدا حاج خانوم رو سر راهم قرار داد. بعد ازدواج موافق نبودم بچه دار بشیم. نمی دونم چرا ایمانم ضعیف شده بود و فکر می کردم بابای خوبی نمیشم و حال و اوضاعم به غیر از زنم بچه هامم آزار میده. بازم خدا عنایت کرد بعد از چند سال که از ازدواجمون میگذشت، حوریا شد گل سر سبدمون. همیشه تنها بود و با پدر و مادری که خیلی اختلاف سن داشتن باهاش، بازی می کرد. نه خواهری نصیبش شد و نه برادری. فکر کنم به همین خاطر خیلی حساس شده و میترسه از دستمون بده و تنها بشه. اینا رو گفتم که رفتارشو توجیه کنم و ازش دلگیر نشی.
اگر بحث تنهایی و ترس از دست دادن ها بود، من خوب میفهمیدم و درک می کردم.
_ حسام گوش بده تا ناهار رو میارن این قسمت تموم بشه.
_ من ناهار نمی مونم حاجی؟
_ اصلا حرفشم نزن. من منع بیرون رفتن شدم حتی مسجد. میگن هوا آلوده ست. حداقل هر روز تو میای هم بحثمونو تموم می کنیم هم از تنهایی درمیام. ناهار هم تا شروع رمضان، هم سفره خودمونی. من با این دو تا زن چی بگم بیست و چهار ساعته؟
و ریز و آرام خندید. انگار من هم از خدایم بود. نه اینکه بخواهم و یا عادت داشته باشم روی کسی آوار شوم اما چیزی مثل یک آهنربا مرا وصل می کرد به این منزل قدیمی، آهنربایی که نمی خواستم بدانم دلیل جذب و کشش آن حوریا بود یا حرف های حاج رسول. با حرف حاجی افکارم روی ایوان بازگشت.
_ ما توی بحث هدف میگیم که باید بدونی تو زندگی به کدوم سمت و سو میخوای بری. یکی از درس های نماز در ایستادن رو به قبله اینه که خدا میگه بندہ های من، میخوام تو زندگی هاتون هدفمند باشین! بندہ ی من، باید تو زندگی برای خودت سمت و سوی مشخص داشته باشی نه اینکه بگی حالا به هر سمتی شد میریم! چرا میگم که هدفمندی یکی از درس های نمازہ؟ چون خدا میگه بااااید به سمتی مشخص بایستی و این شاه کلید بحث هدفه. در زندگی جهت خودت رو مشخص کن باید بدونی به کجا میخوای بری تا به جایی برسی. ما باید برای نماز خوندنمون نیت داشته باشیم. روایت داریم که اگه کارهای خوب رو برای خدا انجام بدیم ،هم مزد می گیریم هم مقام. چند وقت پیش چندتا خیر هزینه دادن جهیزیه گرفتیم چند نفرشون گمنام موندن چون برای خدا اون هزینه رو دادن و نخواستن خلق خدا اونا رو بشناسن پس هم خدا بهشون مزدشو میده هم مقامشون بالا میره در نظر خداوند.
لبخندی به لبم آمد.
_ پیامبر فرمودند معیار سنجش اعمال شما، نیت شماست ! نیت اول نماز یکی از درس های دانشگاہ بزرگ نمازہ. چه درسیه؟ این درسه که خدا میگه بندہ های من، میخوام یادتون باشه هرکاری توی زندگی می کنید. برای من باشه!
_ رسول جان... خودتو خسته نکن. حسام هم گرسنه س. سفره رو بیارم یا میاید داخل؟
_ همینجا میخوریم.
سفره را از حاج خانوم گرفتم و پهن کردم. حوریا نیامد. سیری را بهانه کرد و حاضر نشد. حاج خانم هم با نیامدن حوریا، داخل منزل به تنهایی غذا خورد که من و حاج رسول را به حال خودش بگذارد. حس بد و معذبی داشتم. فکر می کردم موجودی اضافه هستم که دختر این خانه میخواهد سر به تنم نباشد. بی اشتها چند قاشق خوردم و صبحانه مفصلی که نخورده بودم را بهانه کردم و عقب کشیدم. پرده ی پنجره ی اتاقی که کنار ایوان میخورد، تکانی خورد و من متوجه شدم. بی شک حوریا بود که انگار ما را دید می زد. دلم یک جوری شد. انگار چیزی توی دلم فرو ریخت و آب شد. چیزی مثل قند.
_ ببخشید حاج رسول... اون پنجره اتاق دخترتونه؟
_ آره. چطور مگه؟
_ مثل اینکه دخترتون از حضور من حس ناامنی میکنه و نگران شماست. انگار گوشه پنجره بازه. میشه صداشون بزنید؟
حاج رسول مات و مبهم حوریا را صدا زد. حوریا هم روسری را روی سرش مرتب کرد و از پس پنجره نیمه باز سرک کشید.
_ حوریا خانوم لطفا پنجره اتاقتون رو کامل باز بذارید و به بحث من و پدرتون گوش بدید.
سرم را پایین انداختم و با حسی پیروزمندانه که انگار مچ کسی را گرفته بودم، منتظر ماندم حاج رسول بحث را شروع کند.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_وسوم ] _ ازش ناراحت نشو. دختر بی ادبی ن
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهل_وچهارم ]
نیم نگاهی به اتاق حوریا و پنجره باز آن انداختم. انگار او هم از خدایش بود با اینکه مچش را گرفته بودم، کنار پنجره نشسته بود و گوشه روسری نیلی رنگی که به سر داشت مشخص بود.
_ مبحث بعدی مون تکبیرة الاحرام یعنی گفتن اللّہ اکبر. دستمون رو تا گوش میاریم بالا و میگیم اللہ اڪبر... ما یه زبان بین المللی داریم «زبانِ ایما و اشارہ» شما هر جای دنیا اینجوری دستت رو ببری بالا، یعنی: نه... هیج جای دنیا نیست که شما وقتی این کارو انجام بدی، بگن این دارہ میگه آرہ.
و خندید و مراهم به خنده واداشت.
_ ما اول نماز، یه نه بزرگ میگیم به کی؟ به چی؟ به شیطان. نفس. گناہ. شهوت پرستی. دنیا طلبی. مقام طلبی. به دنیا نه نمیگیمااا، دنیا خیلی هم خوبه، دنیا مزرعه ی آخرته ،ما اومدیم اینجا تا بکاریم و اونور درو کنیم. دو دستمونو که میاریم بالا پرت می کنیم پشت سرمون انگار داریم همه این بدی ها رو میندازیم پشتِ سر و میگیم که نمیخوامشون. پس چی میخوای؟! توی این حالت دست ها رو به آسمون نشانه میره و میگیم اللہ اکبر. خدایا تورو میخوام... تویی که انقدر بزرگی که قابل توصیف نیستی!
دیدی هرچقدر از چیزی دورتر میشی و بالاتر میری اون چیز برات کوچیک میشه؟ مثلا هرچی از زمین بالاتر بری، چیزایی که روی زمین خیلی بزرگه برات کوچیک میشه. توی هواپیما که نشستی قشنگ تو دوتا انگشتت میگی آخی... تهران ریزہ میزه. این فضانوردا که تو فضا میرن میگن آخی... کرہ زمین چقدر ریزه. اللہ اکبر اول نماز همینه. میگیم خدایا میخوام خطاها رو، نفس پرستی هارو، گناہ هارو بریزم دور... اینارو نمیخوام! با تویی که غیر قابل وصفی، میخوام اوج بگیرم. میخوام اینقدر با تو اوج بگیرم که این چیزایی که رو زمین برای خیلی ها بزرگه ، واسه من کوچیک بشه!
سرفه های حاج رسول شروع شد. لیوان آب را پر کردم و به دستش دادم.
_ کافیه حاج آقا... نمیخوام دوباره حالتون بد بشه. منم اگه اجازه بدید باید برم محل کارم.
کمی که حالش جا آمد با او خداحافظی کردم و از همانجا به مغازه رفتم.
افشین از ماه عسل بازگشته بود. جوری بی قرار دیدنش بودم، که انگار حسام مغرور مرده بود و یک حسام مهربان دوباره متولد شده بود که هر لحظه بیقرار افشینی بود که همیشه او را بی اهمیت می انگاشت. بااوتماس گرفتم.
_ سلام افشین خان. چه عجب که رضایت دادی! ظرف عسلتون تموم شد یا النا دیگه حوصله تو نداشت؟
_ بذار از راه برسم بعد شروع کن. افتخار دادین تماس گرفتین شاهزاده. ما که هرسری زنگ زدیم مخابرات جوابمون کرد... مشترک مورد نظر تحویل نمیگیرد.
_ درگیر بودم هر بار هم که میخواستم زنگ بزنم می ترسیدم مزاحمتون باشم.
_ نه بابا...چه با ادب! اگه می دونستم عامل بی ادبی هات خودمم، زودتر تنهات می ذاشتم و می رفتم ماه عسل.
_ حرف زیادی نزن. میگم تازه دومادی مراعات میکنم. برنامه ی شام که ندارین.
_ نه...میخوای بیای هوارشی سرمون؟
_ نخیر خسیس خان. میخوام با النا شام دعوتتون کنم.
_ پس میاییم...
وخنده ی بلندی سرداد.
_ شعورداشته باش. یه کم تعارف کن. اصلا تو الان عیالواری. با خانومت هماهنگی کن.
_ تو نمیخواد آداب عیالواری به من یادی بدی. تو الان فقط یه مجردی.
آدرس رستوران را برایش فرستادم و قبل از اینکه آنها برسند ربع سکه ای خریدم و به رستوران رفتم و سر میز رزرو شده منتظر نشستم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌 . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_وچهارم ] نیم نگاهی به اتاق حوریا و پنجره
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهل_وپنجم ]
افشین را گرم در آغوش گرفتم.
_ چه رفتارای لوسی... اه... اه...
_ لیاقت داشته باش. حقته همیشه بی محلت کنم.
النا هم با خنده شاهد مزه پرانی های ما دوتا بود
_ خیلی زحمت افتادید آقا حسام. بابت ویلا واقعا ممنون. خیلی جای باصفاییه.
_ خواهش می کنم. افشین کم از یه برادر نیست برام.
_ النا شاخ میبینی رو سرم؟
با خنده به افشین گفتم:
_ آبرومونو نبر. الان خانومت با خودش فکر می کنه بویی از ادب و تعارف نبردم
افشین لنگه ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_ همونو بگو... پس تعارف کردی...
بعد از صرف شام کارت کوچک حاوی ربع سکه را جلوی دست آن ها گذاشتم
_ ناقابله...
به هم نگاه کردند و مکالمه های جدی و تشکر آمیزی بینمان رد و بدل شد
_ حسام این چه کاریه که کردی؟ هزینه ویلا و جای خوابی که از خرجامون کم کردی بزرگترین هدیه بود
_ دیگه اسم ویلا رو نیار. گفتم که مثل داداشمی.
_ آقا حسام خیلی شرمنده کردید
_ مبارکتون باشه. ناقابله.
از جلوی رستوران از هم جدا شدیم و هر کس سمت منزل خود سرازیر شد. صبح ها طبق قرارم با حاج رسول، بی خیال مغازه شده بودم. به حاج رسول پیام دادم که «لطفا به حاج خانوم بگید غذا درست نکنن، من ناهار میارم» دوست داشتم حالا که طی این یک هفته ناهار را با آنها بودم، حداقل برای یکبار هم که شده کمی از دین خودم کم کنم و ناهار خریدم و با خودم بردم. زنگ که زدم بدون اینکه از آیفون هویت شخص پشت درب را بپرسند، درب را زدند و باز شد. با تردید گوشه ی درب را باز کردم و آرام سلام دادم. کسی جوابم را نداد. یک لحظه شخصی را سایه مانند روی ایوان دیدم که خودش را پرتاب کرد به داخل خانه. همانجا میخکوب شدم. انگار حوریا بود. درست متوجه نشدم. با چادر رنگی و شالی کج و کوله روی ایوان آمد. خنده ام گرفت. حوریا خجالت زده و دستپاچه و در عین رگه ای از یکدندگی، گفت:
_ سلام به چی میخندید؟
_ سلام... هیچی. مهم نیست.
_ برای من مهمه. دوست ندارم کسی الکی بهم بخنده.
_ الکی نیست. شالتون...
و دوباره خنده ام گرفت
حوریا به سرعت به داخل منزل رفت و دیگر برنگشت. من هم لبه ایوان منتظر ماندم که کسی در این خانه مرا تحویل بگیرد. نگران غذاها بودم که سرد بشوند. صدایش از سمت پنجره آمد.
_ فکر کردم مامانم برگشته وگرنه همینجوری درو باز نمی کردم. بابام حمومه. مامانمم با همسایه مون کار داشت گفت زود بر می گردم.
_ بی زحمت بیاید این غذاهارو بذارید داخل. یخ میکنه.
با حیا و شالی که مرتب پوشیده شده بود روی ایوان آمد و غذاها را برداشت.
_ زحمتتون شده.
_ زحمتی نیست. این روزا من وبال سفره تون شدم و باعث شدم شما تشریف نیارید غذا بخورید. حاج رسول اصرار میکنن وگرنه اصلا از مزاحمت خوشم نمیاد.
کمی مکث کردم و گفتم:
_ بخصوص اگه بدونم کسی هست که چشم دیدنمو نداره.
_ اصلا اینجوری نیست.
از جواب سریعش غافلگیر شدم و لبخند زدم. به خودش آمد و گفت:
_ منظورم اینه که من فقط نگران پدرم هستم. شما با همه دوستایی که پدرم داشتن، فرق دارید.
_ بهتون اطمینان میدم که از طرف نیایش نیومدم و اصلا نمی شناسمشون. من قصد آزار هیچ کس، بخصوص حاج رسول رو ندارم.
حاج خانوم وارد حیاط شد و حوریا غذاها را به داخل برد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_وپنجم ] افشین را گرم در آغوش گرفتم. _ چه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهل_وششم ]
ناهار خورده شد. بخاطر حاج رسول که سرمانخورد، توی خانه نشستیم. حوریا مدام در رفت و آمد بود. انگار هنوز حسن نیتم به او ثابت نشده بود و با استفاده از محیط داخل خانه و رفت و آمدی که داشت، می توانست کمابیش به صحبت های پدرش گوش دهد و از اصل حضورم مطلع شود.
_ خب بریم سراغ مرحله ی بعد. به من بگو ببینم، الان تو جلوی یه آدم خیلی خیلی بزرگ قرار بگیری، میتونی یه کلمه حرف بزنی؟!
_ مثلا چه آدم مهم و بزرگی؟
_ ببین حسام جان... الان بزرگترین و شریف ترین انسان روی کرہ زمین کیه؟امام زمان عج... الان اگه بگن، حسام بیا بریم آقا میخواد تو رو ببینه، آیا تو در مقابل امام میتونی حرفی بزنی؟ شاید کلی حرف آمادہ کردہ باشی اما اونجا یه دفعه قفل می کنی! حالا اگه امام بیاد و یه دستی به سرت بکشه، قبول داری یه دفعه همه ی اون سختی ها کنار میرہ و میتونی حرف بزنی؟! اینو گفتم که تصور کنی ایستادیم جلوی خدا، باید حواسمون باشه جلوی کی ایستادیم! میگیم بسم اللہ الرحمن الرحیم... انگار خدا اول نماز یه دستی به سرمون می کشه. میگه من مهربون هستمااا، راحت باش. آیا خدا نمیتونست بگه نمازو اینجوری شروع کنید؟ به نام خدایی که گردن میزند و...؟؟! اما در عوض اینجوری شروع میشه که به نام خدای بخشنده ی مهربان، بخشایشگر... بعد میگیم الْحَمْدُللّهِ... خدایا شکرت... خیلی ها الان گمراہ شدن و دیگه نماز نمیخونن، به خودت نگیری ها... خیلی ها هم فکر می کنن که خیلی عارف و روشن فکرن و میگن نمازو میخوام چیکار؟ با این الحمدلله انگار داری میگی... خدایا خیلی ها الان توی مجلس گناہ هستن، ممنونم که توفیق دادی الان من با تو باشم و با تو حرف بزنم.
حرفهایش مثل یک پتک بر سر تندیس لاقیدی ام کوبیده میشد و پیکره ی این تندیس را هر لحظه فرو می ریخت. آنقدر منقلب شده بودم و از خدایم خجالت می کشیدم و آنقدر برای چادر و سجاده ی مادربزرگم دلتنگ شدم که اشکم سرازیر شد. حاج رسول سکوت کرده بود. کمی که حال دلم بهتر شد، همانطور که سرم پایین افتاده بود زمزمه کردم « ادامه بدید حاجی» دستی روی شانه ام زد و ادامه داد
_ رَبِّ الْعَالَمِين... الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ... مَالِكِ يَوْمِ الدِّين... میگیم خدایی که صاحب این جهانه. بعد میگیم خدایی که صاحب اون جهانه. بین این دوتا میگیم الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ... خیلی جالبه. خدا دارہ میگه اینور برای منه، توی این دنیا هیچ کس جز من کارہ ای نیست. توی اون دنیا هم همینطور... حالا میگه از این دنیا (العالمین) تا اون دنیا(یوم الدین)
من مهربونم (الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ) به همتون لطف میکنم... حسام شاید باورت نشه... حالم بهم میخوره از اینایی که فقط ادای دینداری رو در میارن. خداروشکر که بعضیا خدا نشدن، سخنرانی میکنن میگن و اما جهنم! ذوب میکنن، نصفت میکنن، آویزونت میکنن، دوبارہ نصفت میکنن بابا این حرفا چیه؟ خدا خودش داره توی سورہ حمد که اگه نخونی نمازت باطله میگه که ببین اینور مال منه، اونور هم مال منه... اما از این دنیا تا اون دنیا یه خدایی داری سرتاسر مهربانی... نترسی ها... من خیلی خدای باحالی هستم. مگه خدا خودش تو قرآن نمیگه لا تقنطوا من رحمة اللہ! بندہ های خطاکار من، نکنه یه وقت از رحمت من ناامید بشین؟ نکنه فکر کنی که تو خطاکاری و من دیگه باهات کاری ندارم! این یکی از درس های نمازہ، خدای تو خدای کریمه.
حوریا با ظرف میوه به ما ملحق شد. ببخشید گفتم و خودم را به حیاط انداختم. دوست نداشتم اشک هایم را ببیند
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_وششم ] ناهار خورده شد. بخاطر حاج رسول که
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهل_وهفتم ]
آبی به صورتم زدم و کمی توی حیاط قدم زدم. «خدای مهربونی داریم ها...» صدای حاج رسول بود که تمام محفظه ی ذهنم را گرفته بود. کمی که بهتر شدم به داخل منزل رفتم. حاج رسول میوه را برایم پوست گرفته بود و منتظر گوشه ی مبل لم داده بود.
_ بیا حسام جان. یه گلویی تازه کن، طعم دهنت عوض شه... مثلا زنگ تفریحه
و خندید. بی صدا نشستم و تکه ای میوه به دهانم گذاشتم.
_ اگه اذیت میشی، بذارم برا بعد
_ نه... اذیت نمیشم، فقط دارم میبینم چی بودم و چه خدایی داشتم و نشناختمش...
_ می دونی حسام... ما آدما گاهی یادمون میره خدامون چقدر خاص و خارق العاده ست و زود ناامید میشیم. وقتی دوتا گناہ کردی زود ناامید نشو از روزی که تو اومدی توی این دنیا تا قیام قیامت خدایی داری که سرتاسر لطفه!
اِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ پروردگارا تنها تو را میپرستيم، و از تو ياری ميجوييم و بس! علامه طباطبایی از این آیه تعبیر خیلی قشنگی دارن. می دونی چرا اول میگیم ایاک نعبد و بعدش ایاک نستعین؟ خدا دارہ میگه که اول بندگیِ منو بکن، بعد هرچی از من میخوای بخواہ. حدیث قدسی داریم، خداوند فرمودند: من مطیع کسی هستم که از من اطاعت کند. اول إِيَّاكَ نَعْبُدُ، تو از خدا اطاعت کن، خدایا من بندہ ی تو،
از من چی میخوای؟ حجاب؟ چشم پاکی؟ درستکاری؟ إِيَّاكَ نَسْتَعِين حالا خدا میگه تو از من چی میخوای؟ بگو ببین چطور برآوردہ کنم! توی نماز دارہ اینو بهمون یاد میدہ که اول بندگی، بعدش درخواست. اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيم
فرض کن من نابینا هستم،تو اتاق نشستم روی صندلی. میخوام برم بیرون از اتاق، تو رو صدا می کنم که منو ببری، وقتی تو میای، نمیخواد که منو بغل کنی و ببری! اولین کاری که می کنم چیه؟
باید بلند بشم دیگه ،وقتی من بلند میشم یعنی آمادہ ی رفتنم. ما توی نماز می ایستیم، میگیم اهدنا الصراط المستقیم
می گیم خدایا ما نابینا هستیم، ما راست و دروغ رو تشخیص نمیدیم، خدایا بیراهه ها انقدر زیاد شدہ، ایستادن از ما، اعلام آمادگی برای رفتن از ما، مارو ببر توی راہ راست. چرا میگیم ما رو به راہ راست هدایت کن؟! چرا نمیگیم منو؟ چرا میگیم ما؟ اینم یکی از درس های نمازہ، دلیلش اینه که خدا میگه بندہ ی من، خوبی هارو برای همه بخواہ. پس یکی از درس های دانشگاہ نماز اینه که
خودخواهی ممنوع... حالا چرا میگیم ما رو به راہ راست هدایت کن؟ چرا مثلا نمیگیم ما را به راہ قرآن، به راہ دینت،
به راہ پیامبر هدایت کن؟!
خندید و گفت:
_ دیگه این همه ریاضی که خوندیم این یه چیزو یاد گرفتیم که نزدیک ترین فاصله بین دو نقطه؟! خط راست و مسقیمه➖➖ با خدامون میگیم خدایا خودت میدونی بیراهه ها چقدر زیادہ!
من نمیخوام توی زندگی همش چپ برم، بالا برم، پایین برم، انقدر الکی دورِ خودم بچرخم. تا شاید یه روزی هم برسم به سرمنزل مقصود. خدایا من میخوام زود بهت برسم. مستقیم و راست. به خودِ خودت. زودِ زود...
این اشک ها چه بود که داشت آبرویم را می برد.
_ بابا... آقامحمدرضا دم در کارتون داره.
_ بگو بیاد توی حیاط
این پسره اینجا چه کار داشت؟ چطور خودم را خلاص می کردم؟
_ حاجی من رفع زحمت می کنم.
بدون اینکه منتظر جوابشان باشم از نگاه پرسشگر حوریا فرار کردم و در حضور پر از تعجب و کینه توزانه ی محمدرضا کفش پوشیدم و سریع آنجا را ترک کردم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_وهفتم ] آبی به صورتم زدم و کمی توی حیاط
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهل_وهشتم ]
انگار هیچ جا نبودم. توی مغازه بودم و نبودم. همه جا برایم قفس بود. انگار وسط ابرها بودم و چشمم هیچ کجا را نمی دید. گنگ بودم و سردرگم. حسام بودم اما حسام نبودم. حسام یک آدم تنها و خوش گذران بود که مرتب به مغازه اش می آمد و خودش را با عروسکش مشغول می کرد. پایه ثابت پارتی ها بود و نوشیدنی دلخواهش... حسامی که نه سر از کار کسی در می آورد و نه کسی اجازه نزدیک شدن به حریمش را داشت. حسام بودم اما نه آن حسامی که توی ذهنم به او فکر می کردم. به خدا بی احترامی نمی کردم و یا حتی او را انکار نکردم. اما آنقدر از او دور بودم که انگار فکر می کردم خودم تحت اختیار حسام بودنم نفس می کشم. نمی دانم به خودم خرده بگیرم یا بگویم حسام تنها که کسی را برای آموزش به موقع نداشت بهتر از این هم از آب در نمی آمد. دوست داشتم بیشتر بشناسمش. هنوز بلد نبودم نماز بخوانم اما خیلی وقت ها که به خودم می آمدم، می دیدم ساعت ها و دقیقه هاست که توی ذهنم با او حرف می زنم یا به حرف های حاج رسول فکر می کنم و غرق خدایی می شوم که نمی دیدمش. قرار مغازه را نداشتم و قبل از غروب مغازه را بستم. وقتی به خانه بازگشتم، برای اولین بار طی این چند سالی که تنها شده بودم، تلویزیون را روی آنتن ملی بردم. شبکه ها را بالا و پایین کردم و بی هدف روی یک کانال کنترل را رها کردم. مشغول خوردن غذا بودم که صدای تلاوت قرآن و بعد از آن اذان مغرب از تلویزیون پخش شد. بعد از فوت مادربزرگم این اولین بار بود که نوای قرآن و اذان را اینقدر واضح می شنیدم و توی خانه ام پخش می شد. گاهی در آپارتمانهایی که اجاره می کردم و نزدیک مسجد بود، صوت اذان را به اجبار می شنیدم. اما آن بی خیالی و لاقیدی کجا و این بی قراری کجا. روی کاناپه نشستم و تا انتهای اذان به تلویزیون زل زدم. دلم یک جوری بود. حسی داشت مثل شعف و دلشوره. اصلا انگار قاطی کرده بود. بلند شدم و رفتم وضو گرفتم اما نه طریقه درست نماز را می دانستم، نه مهر و سجاده داشتم و نه حتی می دانستم قبله کدام جهت است. خودم را به بالکن رساندم و سرم را به آسمان گرفتم و گفتم:
_ خدایا خسته شدم از خودم. اون راه مستقیمی که امروز حاج رسول می گفت زود زود بهش می رسیم، میخوام اون راه مستقیم رو بهم بدی. من دیگه هیچکس رو به غیر از تو ندارم.
همانجا توی بالکن نشستم و چندین دقیقه با خدا حرف زدم و سبک شدم. ماشینی جلوی منزل حاج رسول ایستاد و افرادی شبیه به یک خانواده از آن پیاده شدند و در آخر پسری بلند بالا که کت و شلوار به تن داشت و سبدی گل از جعبه ی ماشین درآورد، به دست گرفت و زنگ خانه ی حاج رسول را زدند. خوب که دقت کردم، محمدرضا بود. انگار یک لحظه کسی به ته قلبم یک نیشگول محکم گرفت. دهانم تلخ شد و روی صندلی توی بالکن نشستم به تماشا. همه وارد خانه شدند و من از فاصله پنج طبقه بالاتر از آن سطح، با حالی که دست خودم نبود و نمی فهمیدمش به قیافه ی محمدرضا با آن سبد گل توی دستش فکر می کردم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal