eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
|. 🍁'| |' .| . . 🌍}• جهان روشن به ماه و آفتاب است🌙 👥}• جهان ما به دیدار تو روشن...💡 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1637» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . . .مى‌زند رنگـ طلا،💛° صبح به عالم خورشيد☀️° دردل‌تنگَ فلڪ صبح‌بڪاردامّيد👌☺️° بوے گُل تازه 🌹🍃° ڪند روح غم‌آلودهٔ شب🌗° صبحدم بازگَُشايد به‌جهان‌چترسپيد☂ . . ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . <👵🏻> ‏"بیا با هم پیر شیم" <💍> از درخواست ازدواج هم قشنگ‌تره :) 😢😍 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •<      > . . ❄️∫• اولین سال بعد از شہــادت شہیـد زمستان ســرد شده بود و خلاصہ اولین برف زمستــان بر زمین نشست. 🌙∫• یڪ شب پدرشوهــرم آمد، خیلــی ناآرام گفت: عــروس گلم، ناصــر بہ تو قول داده ڪہ چیزی بخــره و نخــریده؟  گفتم: نہ، هیچی  خیلی اصــرار ڪرد؛ آخرش دید ڪہ من ڪوتاه نمی‌آیم،  ☃∫• گفت: بہت قول داده زمستون ڪہ میاد اولین برف ڪہ رو زمیــن میشینہ چی برات بخره؟  چشــم‌هایم پر از اشڪ شد ، گریہ‌ام گرفت،  گفت: دیدی یڪ چیــزی هست، بگو ببینم چی بہت قــول داده؟  👢∫• گفتم: شوخی می‌ڪرد و می‌گفت بذار زمستــون بشہ برات یڪ پالتــو و یڪ نیم چڪمہ میخــرم.  💔∫• این دفعــہ آقاجون گریہ‌اش گرفت، نشستہ بود جلــوی من بلند بلند گریہ می‌ڪرد؛ گفت:   دیشب ناصــر اومد توی خوابم بہــم پول داد، گفت: بہ منيژه قول دادم زمستون ڪہ بشہ براش یڪ چڪمہ، و یك پالتو بخرم؛ حالا ڪہ نیستــم شما زحمتش رو بڪش. 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌>  Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡ ‡ ‡ . . آقامون میفرماینـــــد : نباید بگذارید عفّت زن ڪه مهمترین عنصر براے شخصیت زن استـ مـورد بـےاعتنایـےقرار گیـرد .🗯🔋 ] ✌️🏻🇮🇷 ☺️💖 🌱 . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . میدونی رفیق وقتی یه شخص👤 جدیدے به زندگیت اضافه میشه به این فڪر ڪن ڪه اون مربۍ توئه😎😌 میدونی چرا؟!🤔 چون هر ڪسی با اومدنش و طرز رفتارش قراره یه چیزی رو به تو آموزش بده🤗 مثلا وقتی یه آدم ناراحت و عصبی وارد زندگیت میشه میخواد به تو یاد بده ببین من آرامش وجودمو گم ڪردم؛ میشه آرومم ڪنی؟!!😥 وقتی یه ریاڪار، منافق و دورو وارد زندگیت میشه می‌خواد به تو یاد بده درسته همه رنگا قشنگن اما آدم باید بوے یڪ‌رنگی بده😌 وقتی یه آدم سخت و بد اخلاق وارد زندگیت می‌شه می‌خواد به تو بگه ببین سخت تر از من نیست اما دلم میخواد بتونم مثل همه آدما انعطاف پذیر باشم☹️ وقتی یه آدم وحشت‌زده رو می‌بینی ڪم ڪم قفسه سینتو می‌دی جلو تا بدون اینڪه متوجه بشه بهش بگی ببین من شهامت رو‌به‌رویی با هر چیزی رو دارم😏 تاحالا این‌طوری به آدمای زندگیت نگاه ڪردی؟!!🤓 هر ڪسی هر عیبی هم داشته باشه؛ انسان ڪه هست...باهم مهربون باشید❤️😊 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
🍃💍 •| |• صدا نیست✋ تصویر نیست . . . اصلا اونے ڪه باید باشه نیست... امروز سالگرد ازدواج است. اینم جشن ڪوچڪ دونفره همسرشهید...🙂 پ.ن: شرمنده ایم ڪه به خاطر ما از خوشیاتون گذشتید... •| Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |• 🍃💍
@MAHMOUDKARIMMI_SHAB_MILAD_HAZRAT.mp3
9.12M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 سلام عمه ی سادات مادر شهدا سلام معنی و مفهوم عُروة الوُثقی سلام اَمنیة الله، معدن الرّحمة سلام فخر علی نازدانه ی زهرا ❤️✌️ . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
🌺🍃 | | ✨ | ڪاملے از رمان‌ هآے عاشقانھ‌ھاےحـــلال🌸🍃 تقدیــــم نگاھ قشنگتـونـ😍 •• بھ ترتیبـ😉 رونمایےمیڪنم‌ازبهترین‌رمانهاےایتا😍👇 - اول از همه، رمان حال حاضرمون که توسط خود نویسنده بارگزاری میشه:👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509 -- و بعد رمانهایی که از سال ۹۷ تا ۱۴۰۱ برای شما گلچین شد:👇 📕| رمان ارزشی چنـد دقیقھ دلت را آرام ڪنـ👇💓 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/1083 ❤️| رمان پُرطرفدار ناحلــھ😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482 ( این رمان هم مخصوصا برای کانال ما نوشته شد و منتشر شد!☺️) 📕| رمـان زیبـای عقیــــق👇💎 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/15429 ❤️| رمـان معنوے عارفانھ زندگینامه‌ےشهیداحمدعلےنیری💚👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/29081 📕| رمان عاشقانھ‌ے مسافرعشق در ۶۲قسمــت تقدیم نگاھتونـ🌸👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/30279 ❤️| دسترسےبھ‌رمــــانِ جذابِ سجاده‌ےصبر👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/31157 📕| رمـان نــآبِ ھــــآد😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/23879 ❤️| رُمانِ دوستداشتنی تمام‌زندگی‌مَن👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/36423 📕| تاپروانگــے؛ دلےترین‌رمـــانِ‌عاشقانھ‌ھاےحلالـ😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/37551 ❤️| رمان خوش‌عطرِ حجاب من😊👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/54326 📕| دسترسے‌به‌رمانِ ملیحِ عشق مقدس👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/55352 ❤️| رمان باجذبه‌ے رهایے از اسارت تقدیمتون:🧐👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56119 📕| رمان فوق‌هیجانے تنها میان داعش:👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56657 ●● و در حال حاضر ویژه ترین رمان ِ کانال عاشقانه‌های حلال رو از خود نویسنده بگیرید:👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509 این شما و این رمانِ کانال ما، به نام • توبه نصوح •👆 پ.ن: همراهمون بمونید و یک عاشقانه هاے حلالے شوید و پل ارتباطی شما با ما: [ Harfeto.timefriend.net/16641205359013 ] میزبانتون خواهیم بود!☺️☝️ 😍👌 😌💪 💚 [ @asheghaneh_halal ] 🌺🍃
•[🎨]• •[ 🎈]• . . آرزویم‌برایت‌این‌است... آن‌قدر‌سیر‌بخندی‌که‌ ندانی‌غم‌چیست(؛😍♥️ . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•⟮🌱◔◔࿐
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وهشتم ] بعد از چندین بار تماس گرفتن و ن
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] حوریا از من خواسته بود که خودم را به او ثابت کنم. تمام اسناد و مدارکم را در کیف دستی ام جا دادم و با خودم به مغازه بردم. قبل از زمان اذان و ختم قرآن، به سمت مسجد حرکت کردم. ماشینم را توی همان کوچه ی کنار مسجد پارک کردم و کیفم را جایی زیر داشبرد عمیق ماشینم جا دادم که مشخص نباشد و به داخل مسجد رفتم. با شرم و حیایی که متفاوت بود از همیشه با حاج رسول خوش و بش کردم و کنارش در صف نماز و بعد هم تلاوت جزء مربوطه نشستم. دل توی دلم نبود که حوریا را ببینم. حسی شبیه به مالکیت تمام دلم را گرفته بود. بعد از اتمام ختم، به حاجی گفتم با اجازه اش ساعتی را مزاحمشان می شوم و به منزلشان می روم. به همین خاطر بلافاصله بلند شدم و خودم را به ماشینم رساندم و به قصد خرید گل و شیرینی خیابان های خلوت و مغازه های تعطیل را گذراندم. عجب بی فکری کرده بودم. توی این ساعت کدام گل فروشی باز بود که می خواستم گل هم بخرم؟ تمام محله هایی که می دانستم گل فروشی های خوش سلیقه و نابی در آنجا مستقر هستند را سرک کشیدم و در آخر مجبور شدم از دکه ی گل فروشی جلوی یکی از بیمارستان ها هر چه گل زیبا و تازه داشت با رنگ بندی که خودم می گفتم دسته کند و دسته گل آبرومندی تهیه کنم. چه فکرها داشتم و چه شد. پاکت بزرگ شیرینی خامه ای را دستم گرفتم و دسته گل نسبتا بزرگ گل رز قرمز و سفید و صورتی را روی صندلی کنارم با احتیاط گذاشتم و با یک دنیا امید به سمت منزل حاجی رفتم. لحظه ای که دکمه ی زنگ را فشردم نگاهی به لباس غیر رسمی ام انداختم و با آهی از پشیمانی و سهل انگاری درب به رویم گشوده شد. چرا اینقدر عجله داشتم و سر صبر و با برنامه کارهایم را انجام ندادم. این از دسته گل و این هم از لباس اسپرتی که به تن داشتم. شاید شوقی که توی دلم بود و روزنه امیدی که به رویم باز شده بود باعث این دستپاچه شدن و از هول حلیم توی دیگ افتادن شده بود. سر به زیر از حیاط گذشتم و روی ایوان ایستادم. درست همانجا که شب گذشته حوریا سرش را به سمت آپارتمانم بالا گرفت. بالکن واحدم را از نظر گذراندم که... _ خوش اومدید. صدای زیبایش تمام حواسم را مثل یک تکه کش از بالکن به سمت صاحب صدا پرتاب کرد. برای چند لحظه نگاهمان به هم گیر کرد. سر به زیر انداخت و جلوتر از من وارد محیط خانه شد. مثل یک پسر خوب و محجوب پشت سرش وارد شدم و انگار این خانواده همان ها نبودند که چندین روز با آنها هم سفره شدم. به حدی معذب و خجالت زده بودم که خودم هم تعجبم می آمد. با حاج رسول دست دادم و احوالپرسی کوتاهی با حاج خانوم داشتم. گل را به حوریا دادم و شیرینی را روی اپن گذاشتم و همانجا روی زمین کنار حاجی نشستم. سکوت بدی بود. انگار لازم بود کسی چیزی بگوید که این سکوت شکسته شود. حوریا شیرینی را برداشت و داخل یخچال گذاشت. حاج خانوم هم نزدیک من و حاجی نشست و سکوت کرد. تا اینکه حاجی گفت: _ این چند روز نیومدی مسجد... صدایم مثل همیشه از استرس و خجالت دورگه شده بود. _ مسجد نزدیک پاساژ می رفتم. دلم براتون تنگ شده بود اما... سرش را بیخ گوشم آورد و گفت: _ اما فکر کردی مرغ از قفس پریده... و بلند خندید. سرم را بیشتر پایین انداختم و از شوخی حاجی لبخند به لبم آمد. حوریا نبود. کجا غیبش زد؟! _ روزه ای پسرم؟ به آرامی به حاج خانوم جواب دادم «بله». حاجی حوریا را صدا زد و او با قدم هایی آرام از اتاقش بیرون آمد و کنار مادرش نشست. _ بیاین دخترم. بیاین حرفامونو با حسام بزنیم. اگه قرار به وصلی باشه صحبت یه عمر زندگیه. گوش هایم سرخ شده بود و دهان خشکم خشک تر. صدای آرامش بر محیط غالب شد. همانطور مأخوذ به حیا. همانطور محجوب و سر به زیر چادرش را مرتب به سر انداخته بود و گفت: _ من دیشب هم به آقا حسام گفتم که باید خودشونو بهم ثابت کنن. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_ونهم ] حوریا از من خواسته بود که خودم ر
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] با این حرف حوریا کیف دستی ام را آرام باز کردم و تمام مدارکم را بیرون آوردم و گفتم: _ اینا شناسنامه ی خودم و پدر و مادر مرحومم هستن. می تونید ببینید که صحت صحبتم دستتون بیاد. این سند منزل پدری منه. اینم سند منزل پدربزرگمه که با مرگ پدر و عمه و بچه ش بازم به من رسیده. این سند مغازه ایه که توش دارم کار می کنم و اجناس ورزشی می فروشم. یه ویلا هم هست که... سند ویلا را هم گذاشتم. _ حساب بانکیم رو هرگز چک نکردم. یعنی انگیزه ای برای این کار نداشتم به غیر از یکی از حساب ها که مختص مغازه ست و باهاش جنس میخرم برا مغازه می دونم که رقم قابل توجهی توی حسابای دیگه هست. چهره ی حوریا درهم رفت و خطاب به پدرش یک «بااجازه» گفت و به اتاقش رفت. با تعجب و نگرانی به حاج رسول نگاه کردم و او هم به حاج خانوم اشاره داد بلند شد و به اتاق حوریا رفت برای دلجویی. صدایی نه چندان بلند و واضح از اتاق آمد. (مگه اومده خرید و فروش که سنداشو پهن می کنه جلو دستمون؟) با حالتی که نمی دانم آن را چه بنامم به حاجی نگاه کردم. _ من منظور بدی نداشتم حاجی. چرا ناراحت شدن؟ شناسنامه ها رو آوردم که با شناسنامه ی خودم مطابقت بدید و ببینید قبلا ازدواج نکردم. سندارو گذاشتم که صادقانه بگم اینا رو دارم. من کسی رو ندارم که ضمانتم کنه بخاطر همین اینا رو آوردم که خودم ، خودمو معرفی کنم. _ اگه الآن اینجایی... به ضمانت منه. ناخواسته آنها را ناراحت کرده بودم. انگار چنین برداشت کرده بودند که به پشتوانه ی مالی ام به این مجلس خواستگاری آمده بودم. اما من فقط می خواستم صداقت و حسن نیتم را ثابت کنم. _ خواهش می کنم اجازه بدید با حوریا خانوم صحبت کنم. حاجی خواهش می کنم این فرصت رو به من بدید. اصلا بگید بیان اینجا در حضور خودتون صحبت کنیم. من... من نمی خوام فرصتی رو که خدا بهم داده از دست بدم. حاجی... زیر لب زمزمه ای کرد و حاج خانوم را صدا زد. _ به حوریا بگو حسام میاد توی اتاقش باهم صحبت کنن _ اما رسول جان... حوریا الان آمادگیشو نداره. _ به حوریا بگو به ضمانت من.... بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم. حاج خانوم با نگاهی دلخور بیرون آمد و من توی چارچوب درب ایستادم. با دو انگشتم به در زدم و حوریا چادرش را با همان حالت استرسی خاصی که قبلا از او دیده بودم، روی سرش مرتب کرد و لبه ی تختش نشست. _ اجازه هست؟ سکوت کرد. دو قدم جلوتر رفتم و همانجا ایستادم. نگاهم روی دسته ی گل های رز چرخید که باز شده بودند و توی یک گلدان بزرگ کریستالی پر از آب، روی میز تحریر گوشه ی اتاق قرارداشت. با دیدن گل ها گل از گلم شکفت و بدون اینکه حوریا از گارد دلخوری اش درآید جلو رفتم و صندلی پشت میز را بیرون کشیدم و روی آن نشستم. درب اتاق همانطور باز مانده بود و می دانستم صدای صحبتمان به گوش حاجی و همسرش هم می رسد. _ از من دلخور نباشید. من... منظور بدی نداشتم. صدایش عصبی بود مثل همان روز،توی بیمارستان. _ مجلس خواستگاری اومدید یا خرید و فروش؟ چه لزومی داره دارایی تونو به رخ بکشید؟ _ اشتباه می کنید. چه به رخ کشیدنی؟ من بعد یه ناامیدی بزرگ دوباره زنده شدم. به هیچ وجه با عقل و منطق جور نیست که به این راحتی این موقعیت رو از دست بدم. احساسی برخورد نکنید. ناخودآگاه چهره ام عبوس شد و گفتم: _ از یادآوری اون شب اصلا خوشم نمیاد اما مجبورم. اون شب محمدرضا اصلا احتیاجی نداشت صحبتی بکنه چون پدر و مادرش رو داشت و مجلس دست بزرگترش، پدرش بود. اگه پنجاه درصد به اعتبار خودش رو اون مبل نشسته بود و ادعای خواستگاری داشت، پنجاه درصد دیگه رو به اعتبار خانواده ش و همون شناخت بیست ساله و رفت و آمد خانوادگیش اون شب اومده بود و با شما برای حرف زدن به این اتاق اومد. من چی؟ اگه خودتون حس دخترانه و پاکتون رو قاضی قرار بدید و منو قبول کنید یک عمر با نگرانی پدر و مادرتون چه کنم؟ _ پدرم شما رو ضمانت کردن که این فرصت رو بهتون بدم. _ حاجی به من خیلی لطف دارن. اما ایشون هم کمتر از یک ماهه که منو میشناسن. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
💌🍃 •• | •• بله، رمان توبه‌ی نصوح رمان بسیار ارزشی ای هست یکایک شمارو به خوندنِ این رمان دعوت میکنیم!☺️✋ ⇦ برای حرفهاتون:⇩ @daricheh_khadem کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 💌🍃
「💚」◦ ◦「 🕗」 مـن کبوتـرِ جَلـدِ همیـن حـرمـم!🕌🕊 ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
💌🍃 •• | •• خوشحالیم از این رضایتِ بی‌بدلیتون که درخورِ مخاطبِ فعالِ عاشقانه هاے حلالمون هست!☺️ ⇦ برای حرفهاتون:⇩ @daricheh_khadem کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 💌🍃
«🍼» « 👼🏻» شلام✋🏻 من عه دُل دُعتَره توشولوام🌱 بَسته اوشدِل اودا آفلیده منو همتون میدونم دلتون داله شَعف میله بَلام😎 بوش به اودم و اودا😌 🏷● ↓ دُل: گل شَعف: ضعف بوش به اودمو اودا: بوس به خودم خدا💚:) ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ محبت آمیز صحبت کنیم و هرقشنگی‌ای رو به آفریدن و مهربونیای مهربون خدامون، ربطش و بدیم وبه زبون بیاریم💚:) ‌ . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . [🤗] آغوشِ تُـــــو [🗝] زندانِ مَــــن است [😌] مےخرم به جــــان [😍] حبسِ ابَـــدَش را… 😜🙈 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . ❤️}• دل تو را دوست تر از جان😍 دارد✋ 👤} من از آن دوست ترت😘 می دارم😌 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1638» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
🍁.∫ ∫° .∫ . . -صباح‌الخیر :)💚° -صبـح زمانے ڪه خورشید طلوع می‌ڪند"🌝 فرصتے دوباره براے دوسٺ داشتن خداست"♥ خورشید هم هروز به عشق و فرمان خدا طلوع میکند"⛅️ و در انتظار روز بعد، غروب 🌻'^^ . . ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . 🔸امـام حـسین(ع): مـحبت اهـل بیـت، سبـب ریـزش گـناهان اسـت؛ همـانگونه ڪه بـاد بـرگ درخـتان را مے‌ریـزد🍁🍂 ✍حیاه الامام حسین(ع) . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •<      > . . همیشہ همســردارےاش خــاص بود؛ وقتے مےخواستیم با هم بیــرون برویم، لباس‌هایش را مےچیــد واز من مےخواست تا انتخــاب ڪنم…|💞🍃 و از طرف دیگــر توجہ خاصے بہ مــادرش داشت؛ هیچـوقت چیــزے را بالاتر از مــادرش نمےدیـد…|♥️🍃 تعــادل را رعایت مےڪرد بہ خاطر دل همســرش، دل مــادرش را نمےشڪست و یا بہ خاطر مادرش بہ همسرش بےاحتــرامے نمےڪرد…|💜🍃 🌷شهید مدافع حریم امام عسکریین . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌>  Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡ ‡ ‡ . . 🎥 داستان جالب بی‌بی زهرا 'سلام‌الله‌علیها' و دیدار او با رهبـــــر معظم‌انقلاب♥️✨ . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . با ڪسی ڪه میخواین ازدواج ڪنید حرف بزنید...🤗 خودت حرف بزن...🗣 نگو می‌رن می‌پرسن و جواب میارن؛ نه!👀 👈خانم ها هیچ وقت در مورد انتظارات و توقعات با ڪسی حرف نمی‌زنن مگر ڪسی ڪه بخوان باهاش ازدواج ڪنن...💑 چرا میگم خودت حرف بزن؟!🧐 چون همین توقعات و انتظارات هستن ڪه زندگی تورو می‌سازن...🙂 لطفا جوگیر نشو همه چیز رو قبول ڪن تا به دستش بیاری‌ بعد بگی نه نمی‌تونم...❗️ همین دلیل جنگ و دعواتون می‌شه...😓😣 مورد داشتیم طرف رفته خواستگاری خانوم گفته من مهریه ڪم می‌زارم تا تو خونه بخری و به نامم ڪنی...☺️ آقا هم گفته ان شاء الله...😚 وارد زندگی شدن خانم گفته ڪو خونه؟!🤨 آقا گفته من گفتم إن‌شاءالله🤲 هنوز ڪه خدا نخواسته😂😁😎 👈شـما جوگیر نشيد😅 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
پادکست علمدار.mp3
10.21M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 روایتی از 28 سال مدیریت و راهبری رهبر انقلاب تا سال 1392 روایتگری حاج حسین یکتا در هیئت فاطمیون قم . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑