|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
میدونی رفیق وقتی یه شخص👤 جدیدے به زندگیت اضافه میشه به این فڪر ڪن ڪه اون مربۍ توئه😎😌
میدونی چرا؟!🤔
چون هر ڪسی با اومدنش و طرز رفتارش قراره یه چیزی رو به تو آموزش بده🤗
مثلا وقتی یه آدم ناراحت و عصبی وارد زندگیت میشه میخواد به تو یاد بده ببین من آرامش وجودمو گم ڪردم؛ میشه آرومم ڪنی؟!!😥
وقتی یه ریاڪار، منافق و دورو وارد زندگیت میشه میخواد به تو یاد بده درسته همه رنگا قشنگن اما آدم باید بوے یڪرنگی بده😌
وقتی یه آدم سخت و بد اخلاق وارد زندگیت میشه میخواد به تو بگه ببین سخت تر از من نیست اما دلم میخواد بتونم مثل همه آدما انعطاف پذیر باشم☹️
وقتی یه آدم وحشتزده رو میبینی ڪم ڪم قفسه سینتو میدی جلو تا بدون اینڪه متوجه بشه بهش بگی ببین من شهامت روبهرویی با هر چیزی رو دارم😏
تاحالا اینطوری به آدمای زندگیت نگاه ڪردی؟!!🤓
هر ڪسی هر عیبی هم داشته باشه؛ انسان ڪه هست...باهم مهربون باشید❤️😊
#آرامش
#ازدواج_موفق
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
🍃💍
•| #خادمانه |•
صدا نیست✋
تصویر نیست
.
.
.
اصلا اونے ڪه باید باشه نیست...
امروز سالگرد ازدواج
#شهید_دانیال_رضازاده است.
اینم جشن ڪوچڪ دونفره همسرشهید...🙂
#برای_ایران
پ.ن:
شرمنده ایم ڪه به خاطر ما
از خوشیاتون گذشتید...
•| Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•
🍃💍
@MAHMOUDKARIMMI_SHAB_MILAD_HAZRAT.mp3
9.12M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حاج_محمود_کریمی🎙
سلام عمه ی سادات مادر شهدا
سلام معنی و مفهوم عُروة الوُثقی
سلام اَمنیة الله، معدن الرّحمة
سلام فخر علی نازدانه ی زهرا
#در_آستانه_ولادت
#حضرتزینبڪبرے❤️✌️
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
🌺🍃
| #خادمانه | #شگفتانه✨ |
#لیست ڪاملے از رمان هآے
عاشقانھھاےحـــلال🌸🍃
تقدیــــم نگاھ قشنگتـونـ😍
•• بھ ترتیبـ😉
رونمایےمیڪنمازبهترینرمانهاےایتا😍👇
- اول از همه، رمان حال حاضرمون که
توسط خود نویسنده بارگزاری میشه:👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509
-- و بعد رمانهایی که از سال ۹۷
تا ۱۴۰۱ برای شما گلچین شد:👇
📕| رمان ارزشی
چنـد دقیقھ دلت را آرام ڪنـ👇💓
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/1083
❤️| رمان پُرطرفدار ناحلــھ😍👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482
( این رمان هم مخصوصا
برای کانال ما نوشته شد و منتشر شد!☺️)
📕| رمـان زیبـای عقیــــق👇💎
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/15429
❤️| رمـان معنوے عارفانھ
زندگینامهےشهیداحمدعلےنیری💚👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/29081
📕| رمان عاشقانھے مسافرعشق
در ۶۲قسمــت تقدیم نگاھتونـ🌸👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/30279
❤️| دسترسےبھرمــــانِ
جذابِ سجادهےصبر👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/31157
📕| رمـان نــآبِ ھــــآد😍👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/23879
❤️| رُمانِ دوستداشتنی تمامزندگیمَن👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/36423
📕| تاپروانگــے؛
دلےترینرمـــانِعاشقانھھاےحلالـ😍👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/37551
❤️| رمان خوشعطرِ حجاب من😊👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/54326
📕| دسترسےبهرمانِ ملیحِ عشق مقدس👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/55352
❤️| رمان باجذبهے
رهایے از اسارت تقدیمتون:🧐👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56119
📕| رمان فوقهیجانے تنها میان داعش:👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56657
●● و در حال حاضر ویژه ترین رمان ِ
کانال عاشقانههای حلال رو
از خود نویسنده بگیرید:👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509
این شما و این رمانِ کانال ما،
به نام • توبه نصوح •👆
پ.ن:
همراهمون بمونید
و یک عاشقانه هاے حلالے شوید
و پل ارتباطی شما با ما:
[ Harfeto.timefriend.net/16641205359013 ]
میزبانتون خواهیم بود!☺️☝️
#همھےرمانھادریڪنگــــاھ😍👌
#بخونیدولذتببرید😌💪
#یاعلےمدد💚
[ @asheghaneh_halal ]
🌺🍃
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
.
.
آرزویمبرایتایناست...
آنقدرسیربخندیکه ندانیغمچیست(؛😍♥️
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•⟮🌱◔◔࿐
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وهشتم ] بعد از چندین بار تماس گرفتن و ن
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_ونهم ]
حوریا از من خواسته بود که خودم را به او ثابت کنم. تمام اسناد و مدارکم را در کیف دستی ام جا دادم و با خودم به مغازه بردم. قبل از زمان اذان و ختم قرآن، به سمت مسجد حرکت کردم. ماشینم را توی همان کوچه ی کنار مسجد پارک کردم و کیفم را جایی زیر داشبرد عمیق ماشینم جا دادم که مشخص نباشد و به داخل مسجد رفتم. با شرم و حیایی که متفاوت بود از همیشه با حاج رسول خوش و بش کردم و کنارش در صف نماز و بعد هم تلاوت جزء مربوطه نشستم. دل توی دلم نبود که حوریا را ببینم. حسی شبیه به مالکیت تمام دلم را گرفته بود. بعد از اتمام ختم، به حاجی گفتم با اجازه اش ساعتی را مزاحمشان می شوم و به منزلشان می روم. به همین خاطر بلافاصله بلند شدم و خودم را به ماشینم رساندم و به قصد خرید گل و شیرینی خیابان های خلوت و مغازه های تعطیل را گذراندم. عجب بی فکری کرده بودم. توی این ساعت کدام گل فروشی باز بود که می خواستم گل هم بخرم؟ تمام محله هایی که می دانستم گل فروشی های خوش سلیقه و نابی در آنجا مستقر هستند را سرک کشیدم و در آخر مجبور شدم از دکه ی گل فروشی جلوی یکی از بیمارستان ها هر چه گل زیبا و تازه داشت با رنگ بندی که خودم می گفتم دسته کند و دسته گل آبرومندی تهیه کنم. چه فکرها داشتم و چه شد. پاکت بزرگ شیرینی خامه ای را دستم گرفتم و دسته گل نسبتا بزرگ گل رز قرمز و سفید و صورتی را روی صندلی کنارم با احتیاط گذاشتم و با یک دنیا امید به سمت منزل حاجی رفتم. لحظه ای که دکمه ی زنگ را فشردم نگاهی به لباس غیر رسمی ام انداختم و با آهی از پشیمانی و سهل انگاری درب به رویم گشوده شد. چرا اینقدر عجله داشتم و سر صبر و با برنامه کارهایم را انجام ندادم. این از دسته گل و این هم از لباس اسپرتی که به تن داشتم. شاید شوقی که توی دلم بود و روزنه امیدی که به رویم باز شده بود باعث این دستپاچه شدن و از هول حلیم توی دیگ افتادن شده بود. سر به زیر از حیاط گذشتم و روی ایوان ایستادم. درست همانجا که شب گذشته حوریا سرش را به سمت آپارتمانم بالا گرفت. بالکن واحدم را از نظر گذراندم که...
_ خوش اومدید.
صدای زیبایش تمام حواسم را مثل یک تکه کش از بالکن به سمت صاحب صدا پرتاب کرد. برای چند لحظه نگاهمان به هم گیر کرد. سر به زیر انداخت و جلوتر از من وارد محیط خانه شد. مثل یک پسر خوب و محجوب پشت سرش وارد شدم و انگار این خانواده همان ها نبودند که چندین روز با آنها هم سفره شدم. به حدی معذب و خجالت زده بودم که خودم هم تعجبم می آمد. با حاج رسول دست دادم و احوالپرسی کوتاهی با حاج خانوم داشتم. گل را به حوریا دادم و شیرینی را روی اپن گذاشتم و همانجا روی زمین کنار حاجی نشستم. سکوت بدی بود. انگار لازم بود کسی چیزی بگوید که این سکوت شکسته شود. حوریا شیرینی را برداشت و داخل یخچال گذاشت. حاج خانوم هم نزدیک من و حاجی نشست و سکوت کرد. تا اینکه حاجی گفت:
_ این چند روز نیومدی مسجد...
صدایم مثل همیشه از استرس و خجالت دورگه شده بود.
_ مسجد نزدیک پاساژ می رفتم. دلم براتون تنگ شده بود اما...
سرش را بیخ گوشم آورد و گفت:
_ اما فکر کردی مرغ از قفس پریده...
و بلند خندید. سرم را بیشتر پایین انداختم و از شوخی حاجی لبخند به لبم آمد. حوریا نبود. کجا غیبش زد؟!
_ روزه ای پسرم؟
به آرامی به حاج خانوم جواب دادم «بله». حاجی حوریا را صدا زد و او با قدم هایی آرام از اتاقش بیرون آمد و کنار مادرش نشست.
_ بیاین دخترم. بیاین حرفامونو با حسام بزنیم. اگه قرار به وصلی باشه صحبت یه عمر زندگیه.
گوش هایم سرخ شده بود و دهان خشکم خشک تر. صدای آرامش بر محیط غالب شد. همانطور مأخوذ به حیا. همانطور محجوب و سر به زیر چادرش را مرتب به سر انداخته بود و گفت:
_ من دیشب هم به آقا حسام گفتم که باید خودشونو بهم ثابت کنن.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_ونهم ] حوریا از من خواسته بود که خودم ر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد ]
با این حرف حوریا کیف دستی ام را آرام باز کردم و تمام مدارکم را بیرون آوردم و گفتم:
_ اینا شناسنامه ی خودم و پدر و مادر مرحومم هستن. می تونید ببینید که صحت صحبتم دستتون بیاد. این سند منزل پدری منه. اینم سند منزل پدربزرگمه که با مرگ پدر و عمه و بچه ش بازم به من رسیده. این سند مغازه ایه که توش دارم کار می کنم و اجناس ورزشی می فروشم. یه ویلا هم هست که...
سند ویلا را هم گذاشتم.
_ حساب بانکیم رو هرگز چک نکردم. یعنی انگیزه ای برای این کار نداشتم به غیر از یکی از حساب ها که مختص مغازه ست و باهاش جنس میخرم برا مغازه می دونم که رقم قابل توجهی توی حسابای دیگه هست.
چهره ی حوریا درهم رفت و خطاب به پدرش یک «بااجازه» گفت و به اتاقش رفت. با تعجب و نگرانی به حاج رسول نگاه کردم و او هم به حاج خانوم اشاره داد بلند شد و به اتاق حوریا رفت برای دلجویی. صدایی نه چندان بلند و واضح از اتاق آمد. (مگه اومده خرید و فروش که سنداشو پهن می کنه جلو دستمون؟) با حالتی که نمی دانم آن را چه بنامم به حاجی نگاه کردم.
_ من منظور بدی نداشتم حاجی. چرا ناراحت شدن؟ شناسنامه ها رو آوردم که با شناسنامه ی خودم مطابقت بدید و ببینید قبلا ازدواج نکردم. سندارو گذاشتم که صادقانه بگم اینا رو دارم. من کسی رو ندارم که ضمانتم کنه بخاطر همین اینا رو آوردم که خودم ، خودمو معرفی کنم.
_ اگه الآن اینجایی... به ضمانت منه.
ناخواسته آنها را ناراحت کرده بودم. انگار چنین برداشت کرده بودند که به پشتوانه ی مالی ام به این مجلس خواستگاری آمده بودم. اما من فقط می خواستم صداقت و حسن نیتم را ثابت کنم.
_ خواهش می کنم اجازه بدید با حوریا خانوم صحبت کنم. حاجی خواهش می کنم این فرصت رو به من بدید. اصلا بگید بیان اینجا در حضور خودتون صحبت کنیم. من... من نمی خوام فرصتی رو که خدا بهم داده از دست بدم. حاجی...
زیر لب زمزمه ای کرد و حاج خانوم را صدا زد.
_ به حوریا بگو حسام میاد توی اتاقش باهم صحبت کنن
_ اما رسول جان... حوریا الان آمادگیشو نداره.
_ به حوریا بگو به ضمانت من....
بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم. حاج خانوم با نگاهی دلخور بیرون آمد و من توی چارچوب درب ایستادم. با دو انگشتم به در زدم و حوریا چادرش را با همان حالت استرسی خاصی که قبلا از او دیده بودم، روی سرش مرتب کرد و لبه ی تختش نشست.
_ اجازه هست؟
سکوت کرد. دو قدم جلوتر رفتم و همانجا ایستادم. نگاهم روی دسته ی گل های رز چرخید که باز شده بودند و توی یک گلدان بزرگ کریستالی پر از آب، روی میز تحریر گوشه ی اتاق قرارداشت. با دیدن گل ها گل از گلم شکفت و بدون اینکه حوریا از گارد دلخوری اش درآید جلو رفتم و صندلی پشت میز را بیرون کشیدم و روی آن نشستم. درب اتاق همانطور باز مانده بود و می دانستم صدای صحبتمان به گوش حاجی و همسرش هم می رسد.
_ از من دلخور نباشید. من... منظور بدی نداشتم.
صدایش عصبی بود مثل همان روز،توی بیمارستان.
_ مجلس خواستگاری اومدید یا خرید و فروش؟ چه لزومی داره دارایی تونو به رخ بکشید؟
_ اشتباه می کنید. چه به رخ کشیدنی؟ من بعد یه ناامیدی بزرگ دوباره زنده شدم. به هیچ وجه با عقل و منطق جور نیست که به این راحتی این موقعیت رو از دست بدم. احساسی برخورد نکنید.
ناخودآگاه چهره ام عبوس شد و گفتم:
_ از یادآوری اون شب اصلا خوشم نمیاد اما مجبورم. اون شب محمدرضا اصلا احتیاجی نداشت صحبتی بکنه چون پدر و مادرش رو داشت و مجلس دست بزرگترش، پدرش بود. اگه پنجاه درصد به اعتبار خودش رو اون مبل نشسته بود و ادعای خواستگاری داشت، پنجاه درصد دیگه رو به اعتبار خانواده ش و همون شناخت بیست ساله و رفت و آمد خانوادگیش اون شب اومده بود و با شما برای حرف زدن به این اتاق اومد. من چی؟ اگه خودتون حس دخترانه و پاکتون رو قاضی قرار بدید و منو قبول کنید یک عمر با نگرانی پدر و مادرتون چه کنم؟
_ پدرم شما رو ضمانت کردن که این فرصت رو بهتون بدم.
_ حاجی به من خیلی لطف دارن. اما ایشون هم کمتر از یک ماهه که منو میشناسن.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_اول ] _ در رو پشت سرت ببند با اشاره ی سر و د
● قسمتِ اول این رمان جذابمـون☺️☝️
#رمان_زیباے_توبهینصوح
هر نقد، نظر و پیشنهادی داشتید
ما اینجاییـم:👇
@Daricheh_khadem
💌🍃
•• #خادمانه | #پیامچه ••
بله، رمان توبهی نصوح
رمان بسیار ارزشی ای هست
یکایک شمارو به خوندنِ این
رمان دعوت میکنیم!☺️✋
⇦ برای حرفهاتون:⇩
@daricheh_khadem
کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Eitaa.com/Rasad_Nama
💌🍃
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
مـن
کبوتـرِ
جَلـدِ
همیـن
حـرمـم!🕌🕊
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
💌🍃
•• #خادمانه | #پیامچه ••
خوشحالیم از این رضایتِ
بیبدلیتون که درخورِ
مخاطبِ فعالِ
عاشقانه هاے حلالمون هست!☺️
⇦ برای حرفهاتون:⇩
@daricheh_khadem
کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Eitaa.com/Rasad_Nama
💌🍃
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شلام✋🏻
من عه دُل دُعتَره توشولوام🌱
بَسته اوشدِل اودا آفلیده منو همتون میدونم دلتون داله شَعف میله بَلام😎
بوش به اودم و اودا😌
🏷● #نےنے_لغت↓
دُل: گل
شَعف: ضعف
بوش به اودمو اودا: بوس به خودم خدا💚:)
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
محبت آمیز صحبت کنیم و هرقشنگیای رو به آفریدن و مهربونیای مهربون خدامون، ربطش و بدیم وبه زبون بیاریم💚:)
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
[🤗] آغوشِ تُـــــو
[🗝] زندانِ مَــــن است
[😌] مےخرم به جــــان
[😍] حبسِ ابَـــدَش را…
#زندانےترمڪن 😜🙈
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
❤️}• دل
تو را دوست تر از جان😍
دارد✋
👤} من
از آن دوست ترت😘
می دارم😌
#اوحدی_مراغهای /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1638»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
-صباحالخیر :)💚°
-صبـح زمانے ڪه خورشید طلوع میڪند"🌝
فرصتے دوباره براے دوسٺ داشتن خداست"♥
خورشید هم هروز به عشق و فرمان خدا طلوع میکند"⛅️
و در انتظار روز بعد، غروب 🌻'^^
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
🔸امـام حـسین(ع):
مـحبت اهـل بیـت، سبـب ریـزش گـناهان اسـت؛ همـانگونه ڪه بـاد بـرگ درخـتان را مےریـزد🍁🍂
✍حیاه الامام حسین(ع)
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
همیشہ همســردارےاش خــاص بود؛ وقتے مےخواستیم با هم بیــرون برویم،
لباسهایش را مےچیــد واز من مےخواست تا انتخــاب ڪنم…|💞🍃
و از طرف دیگــر توجہ خاصے بہ مــادرش داشت؛ هیچـوقت چیــزے را بالاتر از مــادرش نمےدیـد…|♥️🍃
تعــادل را رعایت مےڪرد بہ خاطر دل همســرش، دل مــادرش را نمےشڪست و یا بہ خاطر مادرش بہ همسرش بےاحتــرامے نمےڪرد…|💜🍃
🌷شهید مدافع حریم امام عسکریین #مہــدی_نــوروزی
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
🎥 داستان جالب بیبی زهرا 'سلاماللهعلیها'
و دیدار او با رهبـــــر معظمانقلاب♥️✨
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
با ڪسی ڪه میخواین ازدواج ڪنید حرف بزنید...🤗
خودت حرف بزن...🗣
نگو میرن میپرسن و جواب میارن؛ نه!👀
👈خانم ها هیچ وقت در مورد انتظارات و توقعات با ڪسی حرف نمیزنن مگر ڪسی ڪه بخوان باهاش ازدواج ڪنن...💑
چرا میگم خودت حرف بزن؟!🧐
چون همین توقعات و انتظارات هستن ڪه زندگی تورو میسازن...🙂
لطفا جوگیر نشو همه چیز رو قبول ڪن تا به دستش بیاری بعد بگی نه نمیتونم...❗️
همین دلیل جنگ و دعواتون میشه...😓😣
مورد داشتیم طرف رفته خواستگاری خانوم گفته من مهریه ڪم میزارم تا تو خونه بخری و به نامم ڪنی...☺️
آقا هم گفته ان شاء الله...😚
وارد زندگی شدن خانم گفته ڪو خونه؟!🤨
آقا گفته من گفتم إنشاءالله🤲
هنوز ڪه خدا نخواسته😂😁😎
👈شـما جوگیر نشيد😅
#آرامش
#ازدواج_موفق
#خواستگاری
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
پادکست علمدار.mp3
10.21M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حاج_حسین_یکتا🎙
روایتی از 28 سال مدیریت و
راهبری رهبر انقلاب تا سال 1392
روایتگری حاج حسین یکتا در هیئت فاطمیون قم
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
روا بود☝️🏻
همـھ
خوبانِ آفرینش را
ڪه پیشِ
صاحب ما،
دست بر ڪمر گیرند!👀∫•°
#سعدی
#خوب_منی❤️
#بععلهههاینطوریاست😌💓
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد ] با این حرف حوریا کیف دستی ام را آرا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_ویکم ]
با اینکه برایم سخت بود اما ترجیح دادم پاک و صادقانه پیش بروم هرچند به ضررم تمام می شد و حسابی غرورم به خاطر اشتباهات گذشته ام له می شد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ پیج اینستامو دیدین؟
با انگشتش بازی می کرد که با شنیدن این حرف چادرش را توی مشتش مچاله کرد و گفت:
_ بله... بابا درمورد گذشته تون... و... توبه تون کاملا برام توضیح داده.
سرم را بالا گرفتم و به چشمان کهربایی اش خیره شدم.
_ آخرین باری که پست گذاشتم بیشتر از دو ماهه میگذره و... بیشتر از دوماهه که از همه چی پاکم. همه چی... خیلی خوش شانس بودم که یکی مثل حاج رسول سر راهم قرار گرفت.
_ بعد از دیدن عکس هایی که توی پیجتون بود حقیقتا دلم لرزید. گفتم این قضیه به جایی راه نداره و... امیدی به تکیه گاه شدن و مرد زندگی بودن این شخص نیست. اما وقتی به توبه تون و نماز خالصانه و عمیقی که پله پله یاد گرفتین و می خونین و اراده تون برای روزه گرفتن فکر کردم، کمی دلگرم شدم. به همین خاطر انتظار داشتم رفتار خودتون و ثبات شخصیتی که تازگی بهش رسیدید، بهم ثابت بشه و دیگه سراغ گذشته تون نرید. وقتی حرف به سندا و حسابای بانکیتون رسید خیلی عصبی شدم که چرا فکر کردید اینجوری باید خودتونو ثابت کنید. من از بعضی رفتارا متنفرم. یکی مثل محمدرضا رو بخاطر غرورش و اینکه فکر می کرد همه چی تمومه و من باااید چشم بسته بهش بله رو بگم، جواب منفی دادم و خواستگاریشو رد کردم. من و مامان و بابام همینجوری هم خوشبختیم و چیزی رو به غیر از سلامتی حاجی، کم نداریم.
حس کردم بغض کرده سکوت کردم. بعد از مدتی گفتم:
_ چطور می تونم خودمو بهتون ثابت کنم؟ من... اصلا نمی خوام از دستتون بدم.
رنگی از شرم و حیا روی چشمان کهربایی اش نشست. چقدر دلم تو را می خواست و چقدر نگران بودم برای از دست دادنت.
_ بهم فرصت بدید بشناسمتون. باید خیالم راحت بشه انتخابم درست خواهد بود. توی محله نمی تونم باهاتون رابطه یا رفت و آمد خیلی خاصی داشته باشم. خودتون می دونید حاج آقا میمنت و خانواده ش برای همه شناخته شده و زیر ذره بین اکثر هم محله ای ها هستن، پس مجبورم دورادور رفتارتونو ببینم و بشناسم و به یقین برسم و البته... این به منزله ی جواب مثبت نیست.
تمام حرف هایش مثل خون تازه به رگ هایم جان می داد و جمله ی آخرش موجی از نگرانی را به روحم کوبید. حسی عجیب و دوگانه داشتم. عشق و ترس با هم ادغام شده بود و بین امید و ناامیدی معلق بودم. این دیگر به جنم حسام بستگی داشت که به حوریای دلواپسش بفهماند، حسامی که رو به رویش ایستاده گرچه ظاهرش و تیپ و قیافه اش فرقی نکرده اما باطنش زمین تا آسمان با آن حسامی که توی عکسهای اینستاگرامش در حال خوردن... و دورتادورش پر از دختران برهنه وسط رقص نور پارتی ها بود، تفاوت داشت. نگاهی به گلها کردم و گفتم:
_ چندین روزه منتظر امروز بودم و کلی برنامه ریخته بودم. اینقدر با عجله و سر به هوا اومدم که نه لباسمو عوض کردم نه دسته گل خیلی خاصی آوردم.
_ از این گل های رز خاص تر؟ اینهمه گل خریدین... یکی از یکی زیباتر...
به پهنای صورتم لبخند زدم. حوریا... تو برای من لیلی باش ببین چگونه مجنون ترین مجنون می شوم. از آنها خداحافظی کردم. هرچه اصرار کردند برای افطار نماندم. ظرفیت قلب بی تابم برای اینهمه احساسات لبریز شده، تکمیل شده بود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_ویکم ] با اینکه برایم سخت بود اما ترج
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_ودوم ]
بعد از افطار مثل مرغ سرکنده بی قرار حوریا بودم. شرطی که برایم گذاشته بود کار سختی نبود. فقط باید خود حسام، حسام واقعی را به او می شناساندم. حسامی که اگر پدر پزشکش زنده می ماند، اگر مادر خوش قلب و سراسر ادبش برای تربیتش وقت می گذاشت و زنده بود، حسامی که چنین مادربزرگ با اخلاق و با خدایی داشت، اگر طبق آداب آنها پیش می رفت به این حد از لاقیدی پوچ و بی آبرویی نمی رسید. باید آن حسام می بودم. بخاطر حوریا و بخاطر خودم و پیشینه ی خانوادگی ام و چقدر راضی بودم از این حسام جدید و چقدر آرامش داشتم و دیگر ذره ای ترس از تنهایی نداشتم. با پیامی به حوریا دلم را آرام کردم. « سلام حوریا خانوم. حالا که شماره تونو دارم می تونم گاهی بهتون پیام بدم؟ » طولی نکشید که جواب داد « سلام شبتون بخیر. موردی نداره » دلم لبریز شد. کی می توانستم بی اغراق و با نهایت صمیمیت به تو بگویم دوستت دارم؟ شاید برای من خیلی راحت تر از اینها بود که حتی همین الآن پشت پیامی تمام الفاظی را که برای حوریا آرزویش را داشتم، ردیف کنم و با یک عاشقتم و دوستت دارم اوج احساساتم را به او منتقل کنم اما رفتاری که از این دختر دیده بودم دست و پایم را می بست و مرا وادار می کرد به خویشتن داری. همین خویشتن داری در برابر حیای حوریا اوج احترام به او بود و دختر حاج رسول قطعا این را می فهمید پس نباید تنها با یک کلمه عجولانه خاطرش را مکدر کنم یا خودم را برای همیشه از داشتن دختری که حالا عشقم شده بود، محروم سازم. « می تونم تماس هم داشته باشم » این بار جوابی دریافت نکردم. خواسته ام را در اوج احترام بیان کردم پس نگران دلخوری اش نبودم. فقط سکوتش را به نشانه ی نظر منفی اش تلقی کردم. پیام دیگری ندادم. بیش از یک ساعت گذشته بود که « اینم موردی نداره آقاحسام. با پدرم در این مورد صحبت کردم گفتن برای شناخت بیشتر چون نمی خوایم خیلی رفت و آمدی توی محله داشته باشیم تماس تلفنی بهتره. البته در چارچوب و به اندازه » با خواندن هر یک از کلمات رسمی اش طنین صدای زیبا و دخترانه اش توی گوشم می پیچید. خودم را توی بالکن انداختم و بلافاصله تماس گرفتم و قبل از اولین بوق ممتد جواب داد. خنده ام گرفته بود و فهمیدم هنوز گوشی توی دستش بوده و منتظر جواب پیام یا تماس من...
_ سلام حوریا خانوم. حالتون چطوره؟
_ سلام. ممنونم. شما خوبین؟
_ من؟؟؟؟ من عاااالی ام. مگه می تونم خوب نباشم؟
سکوت کرد. چشمم را بستم و چهره اش را وقتی شرمگین می شد یا خجالت می کشید از ذهنم گذراندم.
_ باید قربون چند نفر برم
باز هم سکوت...
_ اول خدا که نمی دونستم انقدر بامرامه... بعدم... حاج رسول که یه فرشته نجات شد برا زندگی من و بخاطر داشتن دخترش که شما باشید. می دونید چیه... با وجود اون همه دارایی و البته خوش گذرونی همیشه احساس تنهایی کردم اما حالا با وجود این همه تنهایی فقط با به یاد آوردن خدایی که فراموش شده بود انگار خود خدا داره باهام زندگی میکنه و اتفاقا در تدارکه یه خانواده واقعی هم بهم ببخشه. آدما خیلی وقتا بیش از حد از خدا ناسپاس میشن و آلزایمر میگیرن. حوریا خانوم...
_ بله. گوشم با شماست.
_ اگه شما خدایی نکرده جای من بودید چطور می شد آینده و زندگی تون؟
_ واقعا نمی دونم. شاید بدتر شایدم خیلی بهتر. به نظرم اینا مهم نیست. وقتی زمانی که سپری شده رو به اسم گذشته نام گذاری شده، یعنی گذشته دیگه... می تونست خوب بگذره، عاقلانه و سنجیده بگذره اما الان این مهم نیست آقا حسام. مهم اینه برنامه ریزی کنید و با اراده و محکم حال و آینده تونو بسازید و شکرگزار باشید که به اشتباهتون پی بردید. راستش خیلی به گذشته تون فکر کردم. چندین بار عکسای پیجتونو زیرورو کردم. با هر بار دیدنش هم حقیقتا اذیت شدم و یه ترس عجیبی به دلم می افتاد اما چیزی که الآن برای من مهمه آینده شماست.
دل حوریایم را لرزانده بودم آن هم از ترس؟! اولین کاری که بعد از قطع تماس باید انجام دهم حذف اکانت آن پیج لعنتی بود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
💌🍃
•• #خادمانه | #پیامچه ••
سپاسگزاریم از حسن نظری که
نسبت به کانال خودتون دارید.🌸🙏
پیام شما قوت قلبِ خادمینِ
مجموعهی فانوسِ ماست!☺️❤️
⇦ برای حرفهاتون:⇩
@daricheh_khadem
کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Eitaa.com/Rasad_Nama
💌🍃
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
🌎 از کـل جـهان
🌊 مقـصد قلـبم،
🕌 حـرم توسـت
💌 این عـشق
♥️ کـه دارم
☘ به تو هـم،
🌸 از کَـرم توست!
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦