eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊😍•° 🎈∫ ‌∫🎈 جانـم زینـب‌♥ هرڪسے ڪھ دختر زهــرا نمیشود☺️ زینب شدی ڪھ زینت عالـم شوے♥ پ.ن: ولادت حضرت عمه‌ی ساداتﷺ به شما اهالی عاشقانه‌هاےحلال ویژه مبارڪ☺️😍🍃 [ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ] 🎊💛•°
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_ودوم ] بعد از افطار مثل مرغ سرکنده بی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] _ من بهتون قول میدم، قسم میخورم دیگه هرگز طرف اون روزهای زندگیم نمیرم و توبه مو تا ابد نگه میدارم. اون روزی که ناخودآگاه راه کوه رو پیش گرفتم خیلی درمونده بودم. نمی دونستم با یه توبه ی ته دلی از کوه بر می گردم. _ منم براتون دعا می کنم. مطمئن باشید منم اگه قصد رد کردن خواسته تونو داشتم همون اول بهتون جواب منفی می دادم و اینهمه زمان و ثابت کردن رو پیش نمی آوردم. پس به خاطر خودمم که شده عمیقا دعاتون می کنم. صدایش می لرزید تا حرفش را تمام کرد. لبخند رضایت از ابراز احساس مبهمش روی لبم نقش بست و ترجیح دادم سکوت کنم که اورا خجالت زده نکنم. کمی گذشت گفتم: _ میاید روی ایوان؟ بدون حرف بعد از چند لحظه این بار با روسری که به سرداشت و نه با چادر رنگی روی ایوان آمد لحظه ای سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت و گفت: _ چند وقته خونه مون رو می بینید. _ نمی دونم. چند باری توی دوره ی جاهلیت. خندیدم و ادامه دادم: _ و هر شب در دوره ی حریت. فاصله مان خیلی زیاد بود و متوجه واکنشش نمی شدم اما تمام قلبم راضی بود از این لحظات نابی که برایم رقم می خورد. _ چرا با وجود اون دو تا خونه مستأجرید؟ _ تا حالا از تنهایی... تحمل اون خونه ها رو توی تنهایی نداشتم که عزیزانم نبودند. از درد تنهایی هم آروم و قرار نداشتم تقریبا هر سال جا به جا شدم و محله مو عوض کردم اما اینبار محاااااله جا به جا بشم و هر دو خندیدیم. من مردانه و او ظریف و محجوب و دخترانه. _ دوست نداشتین درس بخونین؟ _ تقریبا انگیزه ای نداشتم و اینکه بچه که بودم با همون فکر و خیال بچگانه و توی اوج تنها موندنم، مدام با خودم می گفتم پدرم اگه پزشک و جراح نبود اون شب برای عمل نمی رفتن و حداقل الان پدر و مادرم رو داشتم. منم تا دیپلم بیشتر نخوندم. البته اگه بخواید سعی می کنم بخونم هر چند هیچ علاقه ای ندارم. _ خواسته خودتونم مهمه. شما آدم موفقی هستید و شغل مناسبی دارید و گلیمتونو از آب می کشید بیرون. این به نظرم مهمتره. حالا هر وقت تمایل داشتین ادامه تحصیل هم بدید که خیلی بهتر میشه و صد البته برای خودتون. ادامه داد: _ چرا از من سوالی نمی پرسید؟ همش من دارم می پرسم. یک لحظه هم از او چشم بر نمی داشتم. انگار نمی توانستم در حد یک پلک به هم زدن نگاهم را از دیدنش محروم کنم بخصوص الان که خودش هم می دانست من کجا هستم و اورا می بینم. اما او خیلی خویشتن دار بود و فقط گاهی سرش را بالا می گرفت و بقیه حرف هایش را همانطور که توی ایوان ایستاده و به ستون ایوان تکیه داده بود می گفت. _ خب خودتون از شرایطتون بگید. من همین حوریایی که دیدم با همین حد شناخت، پسندیدم. دوباره بالا را نگاه کرد و گفت: _ دانشجوی سال دوم حسابداری هستم. بیست سالمه و البته مربی باشگاه هم هستم. _ چه عالی... پس شما هم ورزشی هستین؟ _ بله. از همون بچگی شروع کردم و حالا توی همون رشته مربی ام. _ چه رشته ای؟ _ تکواندو... باشگاهمون دو تا کوچه بالاتر از مسجده. بچه های سه تا ده سال رو مربیگری می کنم. _ عالیه... موفق باشین. پس هر زمان چیزی لازم داشتین درب مغازه من به رو تون بازه. _ ممنونم. شاید برای خرید وسایل و لباس بچه های جدید بعدا مزاحمتون بشم. آقا حسام من باید قطع کنم. دیروقته برا سحر بیدار نمیشیم. دلم نمی خواست قطع کند. تازه جان گرفته بودم‌. دوست داشتم او بگوید و بگوید و بگوید و من تا ابد بشنوم و با طنین صدای دخترانه اش غرق رویا شوم. بی تابش می شدم و بی قرار بودنش. اصلا انگار دوست نداشتم از بالکن اتاقم که به داخل آپارتمان می آمدم، حوریا را توی محیط خانه ام نبینم. می دانستم این حس غیرمنطقی است اما بعد از چند سال تنهایی و یکنواختی انگار روحی تازه به زندگی ام دمیده شده بود و دوست داشتم از این حس یک نفره بودن و هر گوشه ی خانه، حسام را دیدن، خلاص شوم. تماس که قطع شد مثل هر شب چیزی خوردم و ساعتم را برای نماز صبح تنظیم کردم و خوابیدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وسوم ] _ من بهتون قول میدم، قسم میخورم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] تماس های تلفنی و دیدار هرروزه در مسجد و بی قراری برای همان دیدار ساده و در چارچوب مرا به آرامشی رسانده بود وصف ناشدنی. کم کم باورم می شد حوریا مال من شده چرا که محبت کلام اوهم گاهی هر چند کوتاه و ناخواسته از پشت فرکانس های صوتی، به من منتقل می شد و من فهمیده بودم درست پیش رفته ام و این حس اعتماد، هم برای حوریا و هم خانواده اش تاحدودی فراهم شده بود. به نیمه ی ماه رمضان رسیده بودیم. به شدت وزن کم کرده بودم اما بدنم تازه به این وضع عادت کرده بود. بعد از مجلس ختم قرآن چند نوجوان و یک مداح، شعر هایی درمورد امام حسن خواندند و اعلام کردند که تولد امام حسن مجتبی است. فرصت را غنیمت شمردم و به حاج رسول گفتم شام و افطار را مهمان من هستند و به حاجی اطمینان دادم اتفاقی نیفتد و ماجرای رستوران تکرار نشود. توی حیاط با حاج رسول به حوریا و مادرش پیوستیم. از دور که آنها را دیدیم برای یک لحظه نگاهم غرق حوریا شد و حوریا با نگاه من ناخودآگاه لبخند زد. بعد از دعوت رسمی ام از آنها برای شام و افطار، از آنها جدا شدم اما نگاه سنگین و آزار دهنده ای وجودم را هدف گرفته بود. جلوی شبستان مسجد را نگاه کردم، محمدرضا ایستاده بود و خصمانه و عبوس مرا نگاه می کرد. بی تفاوت به او از مسجد بیرون رفتم. کلی کار داشتم و برنامه... این بار باااید درست و آبرومندانه برنامه هایم را می چیدم. بعد از استراحت کوتاهی از خانه بیرون زدم. به قنادی رفتم و یک سینی کوچک افطار سفارش دادم که حاوی زولبیا و بامیه و خرما بود. یادم بود که منزل حاج رسول در آن شب آزاردهنده و دعوت محمدرضا، نان و پنیر و سبزی هم به طرز زیبایی درست شده بود اما من از این کارها بلد نبودم. جایی هم نمی شناختم که این چیزها را بشود خرید. به همین دلیل چند نوع میوه خریدم و راهی پاساژی شدم که مغازه ام در آن قرار داشت. دوست داشتم به بهانه ی این عید، یک کادوی زیبا برای حوریا بخرم و اولین کادوی زندگی ام را به او بدهم اما بخاطر اینکه خجالت نکشد برای حاج رسول و حاج خانوم هم کادو خریدم. یک پیراهن شکلاتی رنگ برای حاجی و یک کیف دستی برای حاج خانوم. برای حوریا از دل و جان دوست داشتم حلقه یا انگشتری بخرم که دیگر کسی به او نگاه چپ نیندازد اما چه کنم که هنوز صورت خوبی نداشت اگر این کار را می کردم. چهار مدل روسری انتخاب کردم که جنس و رنگ و طرح زیبا و دوست داشتنی داشت. یک عروسک کوالای سفید خیلی کوچک و یک بلوز به رنگ زرد اخرایی که عجیب به دلم نشست. از جلوی گالری نقره که رد شدم، نتوانستم روی دلم پا بگذارم و نیم ست زیبایی که طرح قطره بود و نگین های ریز سفید دورش داشت و یک نگین سبز زمردی تک تکشان را زینت می داد، خریدم. دوست داشتم کل پاساژ را خالی کنم. چه حس جالبی بود که تاکنون تجربه اش نکرده بودم. از وقتی مادربزرگم فوت شده بود برای هیچکس کادو نخریده بودم. آن هم کادویی که اینگونه با وسواس انتخاب شود. جعبه کادویی متوسطی که مکعبی مخملی با توپک های زرد رنگ بود خریدم و سر مسیر از گل فروشی یک باکس گل شش تایی و کوچک که توی جعبه ی کادویی جا شود تهیه کردم. نزدیک همان پارک کوهی که در یکی از خروجی های شهر واقع بود، سفره خانه ای خانوادگی، بین مردم اسم و رسمی پیدا کرده بود. به آنجا رفتم و محیطش را دید زدم. برای افطار و شام و لحظاتی که می خواستم رقم بخورد عالی بود. یکی از لژها را رزرو کردم و به آپارتمانم آمدم. هنوز یک ساعتی وقت داشتم. پیراهن حاجی و کیف دستی حاج خانوم را که همانجا کادو پیچ و روبان زده تحویلم دادند اما کادوهای حوریا را یکی یکی تا زدم و توی جعبه چیدم و عروسک را گوشه ای گذاشتم و جعبه ی کوچک نیم ست را توی باکس گل گذاشتم و باکس را بالای همه ی خرید ها گذاشتم. می خواستم روی یکی از روسری ها کمی از ادکلن خودم را بپاشم اما ترسیدم ناراحتش کنم و با پخش شدن بوی ادکلن، خجالت بکشد. راضی از کارم به حوریا پیام دادم و ساعت قرار را اعلام کردم. به حمام رفتم و موهایم را سشوار کشیدم و لباسی رسمی و مرتب انتخاب کردم و پوشیدم. کت و شلوار طوسی رنگ با پیراهن سفید. آنقدر رسمی که حس دامادی به من دست داد. میوه های شسته شده و سینی افطار را روی صندلی عقب گذاشتم و راهی منزل کوچه پشتی شدم [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
💌🍃 •• | •• شکرخدا که این رمان روی کیفیت نمازهامون تاثیر بسیار مثبتی گذاشته، برای صاحب قلم و خادمین مجموعه دعای خیرتون رو دریغ نکنید🙏🌸 ⇦ برای حرفهاتون:⇩ @daricheh_khadem کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 💌🍃
💌🍃 •• | •• عزیزانِ محترم باید بگیم که رمان توبه‌ی نصوح به زودی به اتمام میرسه اما ان شاالله با استقبالی که داشتید نویسنده‌ی محترم تصمیم به نوشتن توبه‌ی نصوح ۲ (فصل دوم) رو دارند و ان شاالله که این اتفاق رقم بخوره!☺️ ما هم از منتظرانیم!☺️🤝 ⇦ برای حرفهاتون:⇩ @daricheh_khadem کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 💌🍃
「💚」◦ ◦「 🕗」 امام رضا(ع) ‌از بین ویژگے هاے اخلاقے به خیلے سفارش داشتند و به یاران خود می‌فرمودند: تواضع آن است که با مردم آنطور رفتار کنے که دوست داری با تو رفتار کنند😌 ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
💌🍃 •• | •• لطفِ بی‌دریغِ شما و پیامهاتون، برای ما بسیار باارزشه.💚 اینجا و دیگر کانالهامون کانال خودتونن! راحت باشید!☺️ خداروشکر که شاهد رضایتِ شما از رمان و عملکرد کانال هستیم. ⇦ برای حرفهاتون:⇩ @daricheh_khadem کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 💌🍃
🇮🇷🌱 ایـران خاڪ دلیـرانـ🐆•

ایـ🇮🇷ـران
غـرشِ شیـرانـ💪•
پ.ن: بیایید به ما بگید: اگه ایران ببره... ••ادامه رو شما کامل کنید☝️ و به آیدی زیر بفرستید قبل از شروع بازی کار میشود🤞🏻⇩ @Daricheh_khadem 💚 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 🇮🇷🌱
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🇮🇷🌱 #خادمانه ایـران خاڪ دلیـرانـ🐆• ایـ🇮🇷ـران غـرشِ شیـرانـ💪• پ.ن: بیایید به ما بگید: اگه ایران
🇮🇷🌱 | ⚽️ با دعای ملت ایران همیشه پیروزیمـ💚☺️ پ.ن: بیایید به ما بگید: اگه ایران ببره... ••ادامه رو شما کامل کنید☝️ و به آیدی زیر بفرستید قبل از بازی کار میشود🤞🏻⇩ @Daricheh_khadem 💚 | Eitaa.com/Asheghaneh_Halal | 🇮🇷🌱
🇮🇷🌱 | ⚽️ یه برگ برنده برای ما، توسل به حضرت زینب سلام الله، که حروف ابجدشون ۶۹ هست کمترین کاره ممکن اینکه امشب نفری ۶۹ صلوات برای برد ایران بفرستیم ان شالله. ان شاءالله از حضرت عیدی بگیریم☺️❤️ پ.ن: بیایید به ما بگید: اگه ایران ببره... ••ادامه رو شما کامل کنید☝️ و به آیدی زیر بفرستید قبل از بازی کار میشود🤞🏻⇩ @Daricheh_khadem 💚 | Eitaa.com/Asheghaneh_Halal | 🇮🇷🌱
🇮🇷🌱 | ⚽️ ان شاالله امشب هم تیم ملی ما چشم ملت رو روشن کنند😍✌️ پ.ن: بیایید به ما بگید: اگه ایران ببره... ••ادامه رو شما کامل کنید☝️ و به آیدی زیر بفرستید قبل از بازی کار میشود🤞🏻⇩ @Daricheh_khadem 💚 | Eitaa.com/Asheghaneh_Halal | 🇮🇷🌱
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . قرارِ جانی و غوغای بی‌هیاهویی شکار کرده‌ مرا آن دو چشمِ آهویی کمال و فضلِ تو‌ را عاشقم که در همه‌حال عفیفه‌ای و خوش‌اندیشه‌ای و حق‌جویی من از دلی که گرفتارِ توست می‌گویم تو با من از هنر و درس و بحث می‌گویی به غیرِ عطرِ تو در شامه‌ام نمی‌پیچد نمی‌دهم به جهان از تو تارِ گیسویی بیا که جانِ من از اشتیاق لبریز است بیا که زندگی‌ام بسته بر سرِ مویی گمان مبر به کسی جز تو می‌سپارم دل به غیرِ کوی تو این دل نمی‌رود سویی @qalamhayeashegh ڪانال شاعر خوش ذوقمون😍👆🏻 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
«🍼» « 👼🏻» شلام مامانی‌دونی مو اوشِلامو شونه تَده الانم میعوام بِلَم پشت پندِلِه توعه حَعاطِمونو نِداه تُنَم بابایی‌دونَ‌مو ببینم اوشال بشم😍 🏷● ↓ امشب نداریم😌 ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌. . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
🇮🇷🌱 | ⚽️ به به افتخار میکنیم به داشتن چنین مخاطبانی👏 پ.ن: بیایید به ما بگید: اگه ایران ببره... ••ادامه رو شما کامل کنید☝️ و به آیدی زیر بفرستید قبل از بازی کار میشود🤞🏻⇩ @Daricheh_khadem 💚 | Eitaa.com/Asheghaneh_Halal | 🇮🇷🌱
🇮🇷🌱 | ⚽️ و این قسمت دعای مخاطبین دانش آموز و دانشجو‌‌!☺️🤝 پ.ن: بیایید به ما بگید: اگه ایران ببره... ••ادامه رو شما کامل کنید☝️ و به آیدی زیر بفرستید قبل از بازی کار میشود🤞🏻⇩ @Daricheh_khadem 💚 | Eitaa.com/Asheghaneh_Halal | 🇮🇷🌱
🇮🇷🌱 | ⚽️ ماشاالله، دبیـرامون هم دارن سنگ تموم میزارن!♥ چقدر از اشتراک حس و حالتون لذت میبریم☺️👌 پ.ن: بیایید به ما بگید: اگه ایران ببره... ••ادامه رو شما کامل کنید☝️ و به آیدی زیر بفرستید قبل از بازی کار میشود🤞🏻⇩ @Daricheh_khadem 💚 | Eitaa.com/Asheghaneh_Halal | 🇮🇷🌱
|. 🍁'| |' .| . . 😎}• من خلق شدم☺️ تا هوادار⚽️ تو باشم...💚 |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1640» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
🇮🇷🌱 | ⚽️ قسمت دوم از خوشحالی دانش‌آموزان!😂 به جهاد علمی‌تون برسید فقط قبلش، زیارت‌عاشوراتون هم اینطوری به راه باشه مثل ایشون‌ برای برد تیم ملی‌مون!☺️👌 پ.ن: بیایید به ما بگید: اگه ایران ببره... ••ادامه رو شما کامل کنید☝️ و به آیدی زیر بفرستید قبل از بازی کار میشود🤞🏻⇩ @Daricheh_khadem 💚 | Eitaa.com/Asheghaneh_Halal | 🇮🇷🌱
🇮🇷🌱 | ⚽️ این قسمت: و چگونه یڪ عاشقانه هاے حلالے خوبے باشیـم😎✌️ تازه ماهیگیری‌ هم یادتون داده!👏 پ.ن: بیایید به ما بگید: اگه ایران ببره... ••ادامه رو شما کامل کنید☝️ و به آیدی زیر بفرستید قبل از بازی کار میشود🤞🏻⇩ @Daricheh_khadem 💚 | Eitaa.com/Asheghaneh_Halal | 🇮🇷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°🍁.∫ ∫° .∫ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍🎉 نام زینب، خاک را زر می کند ❣🦋 دخت حیدر، کار حیدر می کند 🎉✨ نام زینب، دلنشین و دلرباست 🌸🌿 دختر مشکل گشا، مشکل گشاست •|✨🎈♥️|• میلاد با سعادت حضرت زینب کبری( سلام الله علیها)و روز پرستار مبااااااااارک• •|✨🎈♥️|• تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . قـال َ امـام رضـا (ع)ـ✨ هـر ڪه از خـدا بـهشت خـواهـد ولـے در بـرابـر سـختـے هـا پـایـدارے نـورزد بـے گـمان خـود را ریـشخند ڪـرده است ــ🌸ــ . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . °🍃° این پا و آن پا مۍڪرد، انگار ســردرگــم بود؛ تازه جــراحتش خوب شده بود. تا اینڪہ بالاخره گفت: «نمۍدانم ڪجاۍ ڪارم لنگ مۍزند، حتماً باید نقصـۍ داشتہ باشم ڪہ شـہیـــد نمۍشــوم، نڪند شما راضۍ نیستۍ؟» °🍁° آن روز بہ هر زحمـتۍ بود سوالش را بۍپاسخ گذاشتم. موقع رفتــن بہ منطقــہ بود؛ زمان خـداحافظـۍ بہ من گفت: «دعــا ڪن شہیــد بشم، ناراضۍ هم نباش!» °✨° این حرف محمـدرضا خیلۍ بہ من اثــر ڪرد؛ نمۍتوانستم دلم را راضۍ ڪنم و شہــادتش را بخواهم! °🌱° اما گفتم: «خــدایا هرچہ صلاحت است براۍ او مقــدر ڪن.» و براۍ همیشہ رفت… 🌷شهید مدافع حرم . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‡🎀‡ ‡ ‡ . . وقتے با چادر سیاهم در خیابانها میان این عروسک هاي رنگے راه میروم…🎎 طعنه ها، چادرم را نشانه میگیرند…🏹 اما چادرمن محڪم تراز این حرفهاست😇 ڪـه با این طعنه ها، خراش بردارد…🙃 چادر مـن…♥️ ازیاد نبرده چفیه هایي را ڪـه برای چادرے ماندنم خونے شده اند…🥲🖤 +باچادرم!♥️ . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡