eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
#همسفرانه من ڪہ شاعـ✍ـر نیستم در وصف او غوغــایی ڪنم...🍃🌹 واِن یڪـ✨ـادش را بخــوانید دلبـ💘ـر من محشــر است...👌 #دلبــر_شیرین_من💞😌 (😎( @Asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😠] اصَـن حولِـصه ندالمـ😒 هیچ تَـسے باهام صُبتـ نتُـنه خیلے هم عبَـصانـےام😤 یه سیـزے بیالیـن بِخولَـمـ☹️ وَجَـلنـَه میزنمتونـ👊 [😎] چـیه؟ هـاااا؟ چرا دعوا دارے؟😳 آخه نے نے اینقدر عصبـانے😅 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 سرمو انداختم پایین و: _خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون. چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه . هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید . تیغای ماهی و که برداشتم،ماهی و براش تو بشقاب ریختم. رفتم دستم و شستم و خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم. نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم. یه پرتقال برداشتم و نشستم پیش بابا ومشغول خوردن شدم که بابا گفت: _چرا غذا نمیخوری؟ واسه اینکه دروغ نگم گفتم _خب الان پرتقال خوردم . نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد. تلویزیونو روشن کردم و در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت +آروم بگیر بچه . سرم گیج رفت. مگه سرِ جنگ داری با کنترل! _نه اقاجون . نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم! یه لبخند رو لباش نشست . غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه. آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود! رفتم تو اتاقم. میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود ‌ حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون یکیشو باز کردم. دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد. چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم. چرا یادم رفته بود مامانمو...! مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که.... من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟ عکس دست جمعیمون بود. مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود. بیچاره زنداداش نرگس!! بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود. از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما. به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود‌. روصورت مامان دست کشیدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. دلم میخواست محکم بغلش کنم و دردامو براش بگم. تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد با همه ی مشکلات و سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود. به چهره خودم نگاه کردم . اون موقع تازه بیست و یک سالم شده بود. ینی دقیقا روزِ تولدم بود. دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن... همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما. همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود‌ برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما‌. دو سال ازم کوچیک تر بود. ولی .... از خامی و بچگی خودم خندم گرفت. چه پسر بچه ی تندی بودم . باورم نمیشد من با اون همه تند و آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آروم و آروم پسند شده. باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم. چقد دیوونه بودم! به ریحانه پیامک زدم : _فردا بریم سر مزار مامان ،که بعد چند دقیقه گفت : +باشه‌. از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود. تلویزیونو خاموش کردم و رو بابا پتو کشیدم‌. خودمم رفتم‌تو اتاق نشستم و لپ تاپ و روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم ساعت دم دمای ۱۲ بود‌ به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم. دوربین و گوشیم وبه لپ تابم متصل کردم. عکسای شهدا و خوزستان وبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهتر و انتخاب کردم و توگوشی کپی کردم. رسید به عکسای عقد ریحانه! عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم. رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود! زوم شدم رو خودم . چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم... درکل تو عکس خیلی خوب افتادم. عکسو عوض کردم عکس بعدی از من و روح الله و بابا و ریحانه بود. دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان! ان شالله همیشه بخندن و خوشبخت زندگی کنن. عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود. خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم . روسری سرش بود. صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد. با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود. بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ ارایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا. چقدر سختی کشید از دست من. دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم. پی سی و باز کردم و مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش. اسمش چی بود ... اها فاطمه‌! فوری عکسُ بستم. بہ قلمِ🖊 💙و 💚
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم . لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم... بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین. ۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم. بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن. ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست! چند صفحه که خوندم قران و بستم. رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه. مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...! هر کی به کاره خودش مشغول شد ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم! زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم حوصله ام سر رفته بود ناهار و که خوردیم دیگه نتونستم تو خونه بمونم. ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا... نشستم روی سنگچینای کنار ساحل. انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه! به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن نماز مغرب و که خوندیم وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم . سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنش و نداره. داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران. چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت! ریحانه رو صدا زدم جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟ باباهم به جاده خیره بود تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم . ۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون! حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت ریحانه با وسایلی که آورده بودیم شام درست کرد بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون بابا رو فرستادم بخوابه. واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم. وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم. رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود. پیشونیش و بوسیدم‌. نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد. حس میکردم از نبودش خیلی میترسم. دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود. قران وبوسیدم و بستم. بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 با تمام وجودم از خدا خواستم‌ بابا رو برام‌نگه داره به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم همش به ساعتم‌نگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم. خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد. یه ساعت بعد چشمام خسته شد . قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم وقتی دیدم خبری نشد از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها تو سالن انتظار نشسته بودن ریحانه سرش و رو شونه ی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد روح الله هم به رو بروش خیره شده بود. علی با دستاش سرشو میفشرد. زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره. قوت قلب گرفته بودم . سعی کردم روحیه شونو عوض کنم باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن. اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم چتهه آبغوره گرفتی ؟ خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!! مکان عمومیه !!! علی با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد. ریحانه هم گفت : + ولم کن محمد _چی و ولت کنم پاشو ببینم بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن لیوان و پر آب سرد کردم یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد : + اهههه محمددد!!! یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم : _خواهرم به جای گریه بشین دعا کن گریه میکنی که چی بشه ؟ چیزی نشده که باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی عرضت که چیزی نمیگه که به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم : _بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی بقیه ی آب و هم دادم دستش و گفتم : _اینو هم بخور لبخند زد ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم : _ بدین من فرشته رو خسته شدین زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم ، میخوندم بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود انقدر خوندم و راه رفتم که هم سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد دادمش دست باباش خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت : +عمل خوبی بود خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله منتظر جوابی نموند و رفت خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم در گوشش گفتم : _ اییش دختره ی لوس!! انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد فاطمه: کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هر هفته یه کیلو کم میکردم از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم شده بودم چوب خشک کتابم و که میدیدم کهیر میزدم واقعا دیگه مرز خر خونی و گذرونده بودم از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم دیگه جونی برام‌نمونده بود دراز کشیدم‌تو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون یه نفس عمیق کشیدم خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم واسه امشب دیگه توانی برام‌نمونده بود. تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم‌ هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد +پاشو پاشو امتحانت دیر میشه‌ پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم _یا خدا چرا بیدارم نکردین؟ +خیلی خسته بودی بیدارت کردم ولی نشدی محکم زدم تو سرم و _بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی من دوره نکردم این کتاب کوفتیو بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت : +بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز چرا انقدر سخت میگیری!؟ جوابی ندادم فرم مدرسمو تو پنج دیقه پوشیدم‌ مشاورم همیشه میگف واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دیقه وقت بزاری و تایم درس خوندنتو هدر بدی بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ @asheghaneh_hala
°🌙| #آقامونه |🌙° مهـمـ نیـسـتـ ــ{❌}ــ آنـ بیــرونـ چـه خبـر استـ ــ{👌}ــ دشمـنند یـا دوسـتـ ــ{😔}ــ مهــربـانـ یا نامـهـربـانـ ــ{😒}ــ منـ بہ گشــوده شـدنـ ــ{👇}ــ تمـامـ گـره‌ها ایمـانـ دارمـ ــ{😍}ــ چــونـ علمــدار ایـنـ انقـلابـ ــ{😉}ــ امـامـ خامنه‌اے سـتـ ــ{💚}ــ #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(103)📸 🌹| @Asheghaneh_Halal
قسمت اول رمان زیباے 🌸🍃ناحلــہ🍃🌸
#صبحونه فرقے نمیڪند😌👌 شبـ🌙 چگونه گذشتـ هرصبح باز #زنده میشومـ😍 صبـ🌤ـح مثل معجـ💫ـزه میماند آغـاز یڪ زنـدگیسـتــ🌸ـ ڪه به پایان رسیده بود😊✋ #امروزتون‌سرشارازحس‌خوب‌زندگے💐 🍃💖|| @asheghaneh_halal
#همسفرانه /°💚°\با تــو /°😍°\ خوشبخت ترین /°🌸°\آدم این قافله ام /°☹️°\ڪَم نشو..دور نــشو /°🌎°\بے تو جهانم خاليسٺ #والا‌ڪجامےخواے‌برے🔨😶 #بیشین‌سرجات‌دیگه😅 \°🎀°/ @asheghaneh_halal
#پابوس دِلـَم شِڪسته،دلـم را نمےخـری آقا!؟💔 مرا به صحن بهشتـت نِمی بَری آقا!؟😓 اگـرچه غـَرقِ گناهـَم ولے خبـر دارم✋ تـو آبـِـروی کسـے را نمے بـَـری آقا💚 #دلتنگ_مشهدالرضا♥️ @asheghaneh_halal {💕🍃}
💚🍃 🍃 #مجردانه قرار نیست زندگے بعد از ازدواج، مدینه فاضلہ‌اے باشد ڪہ تمام نیازهایتان را برآورده ڪند و شما را صددرصد خرسند و خوشحال ڪند نہ این‌طور نیست آن جوانے ڪہ نمے‌خواهد از غرور و خودخواهے و صفات بد خود عقب‌نشینے ڪند، همان بهتر ڪہ براے همیشہ مجرد بماند...😐 #پست_ریپلاے_شده_رو_بخونید پ.ن: #امروزاصلاشاعراعصاب_نداره😁 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° این را بدانید ڪه هیچ چیز|👌 همیشه عالے و بدون نقص نیست همیشه اختلاف عقاید و مخالفت و جود دارد|☺️ زمان هایے هست ڪه ممڪن است همسرتــ|💍ـان چیزے بگوید|🗣 یا ڪارےڪند ڪه موجب رنجش شما شود|☹️ زن و شوهر شاد درباره این اختلافات صحبت و راه حل آن را پیدا مےڪنند...|😍 😌 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
🕊🌷 🌷 #چفیه مسعود همیشھ مےگفت: ما نباید بھ گناه نزدیڪ بشیم و باید براے خودمون ترمز بذاریم! اگھ بگیم فلان ڪار ڪھ بھ گناه نزدیڪھ ولے حروم نیست رو انجام بدیم تا گناه فاصلھ‌اے نداریم...✋ پس باید براے خودمون چند تا ترمز و عقب گرد موقع نزدیڪ شدن بھ گناه بذاریم تا بھ راحتے مرتڪب گناه نشیم🌸🍃 #شهید_مسعود_عسگرے #شهدا‌ر‌ا‌یا‌دڪنیم‌با‌ذڪرصلوات 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ] 🌷
💜💙💛❤️💚 #بکانه #امام_حسین_جآن♥️ فـــوق العاده زیبا😍 چه دلبره😄👌 🌈🎈| @asheghaneh_halal 💚💛❤️💜💙
😜 •| |• ڪاشـ میزاشتنـ تنها 24 ساعتـ از پیشنهــاد پرزیدنت ترامپ بگذره👇 بعــدشـ اظهـار رضایتـ و خوشحـالے ڪنند🎤 بسـ نیستـ اینهمه تجربـــه در برابـــر آمریڪا😒 خیلـــیا الان مےگن بایــــد مذاڪره ڪنیمـ قطعا اوضاعــــمون برمےگرده سرجــــاش😏 •||خندیــــــ😜شـــــه نوشتـــ✍||• ڪور خونـــدین😒 دیــــگه خبرے نیست این تو بمیریــــا از اون تو بمیــریـا نیست ایندفـــعه دیگـــه خبرے از مذاڪره نیست و نخواهد بود 💪💪 نمےزاریـــــم 😏😏😏 فقط ڪافیـــه پاتونو ڪج بزاریـــن😎 اولیــــن ڪارے مےڪنیم👇👇 پالایشگاه عربستــان و از طریــق یمــن مےزنیمـ👊 ثابتـ ڪردیمـ 👇 پهباد👈 ڪشتے👈 غرق👇 آرامڪـــو 👈 شرڪتـ نفت👇 عربــــستان 👈 تائید ڪـــرد👇 این از عربـــستان ڪه نابود مےکنیم✊ از تپه هاے جولان👈 سوریــــهـ👇 اسرائیلــــو مےزنیمـ👊👊 حالا مردشے پاتو ڪج بزار💪💪 ڪلیڪ نڪنے پشیــــمون میـشے👇🗣 •|😜•| @asheghaneh_halal
#شهید_زنده قطعـا شما قدرتمندترینـ💪 سـردار جهانے🌎 ••| آنگـونه ڪه بعد از سخنرانے📢طوفانے شما در یـــادواره شهــدای همــدان اینگـونه ابر قدرت توخالے عقب ڪشیده😇 و بـه مذاڪرات راضے شده حقـا ڪه شایسته شماست سربـازے رهبـر بودن😊✋ ~[رهبـرے چون سیدعلے سربازے مانند شما میخواهـد]~ (🕊) @asheghaneh_halal
اعضاے جدید رمان رو از دست ندین🎤🎤👌👌
°🌙| #آقامونه |🌙° •| #امام_خامنه‌اے •[حقیقتاً این نمازهایے ڪهـ ما مےخوانیمـ •[در واقعـ اداے بندگان خـ💕ـدا را در مے آوریمـ): •[بنده به خودمـ ڪهـ مراجعهـ میڪنمـ اینطورے میبینمـ •[چون بندگان برجسته ے خدا طور دیگرے نماز میخوانند؛ •[تسبیح ڪهـ میڪنند، تسبیح از دل و جانشان برمیخیزد؛ •[سجده ڪهـ میڪنند، در واقعـ دلشـ❣ـان سجده میڪند... ولایتےـا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇 🍃:🌹| @Asheghaneh_Halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😉] میـدونیـنــ خِلسـ🐻ـے لَواشڪے بِهمـ چے دُفـتـ❓ دُفـتـ تـِه بهـتـون بِجـَمـ سُـمـا رو تِـیــ😍ــلے دوســـــــدالـه 🙈 [😎] بعــله👌 عاشــ💕ـقانه حـلالـے ها محـبـوبــ همـه اند استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه‌ بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گف +بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی ازش گرفتمو تشکر کردم یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم رفتم تو سالن امتحانات به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم‌ ریحانه رو هم ندیدم از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش‌ آیت الکرسی پخش میشد تو دلم باهاش خوندم بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم‌ بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت +بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن‌ پنج دقیقه از وقتمون مونده بود سه بار از اول نگاه کردم به ورقه هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون. خیلی حالم بد بود بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟ مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من رفتم دم مدرسه دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه دلم نمیخواست نگام کنه منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم پنج دقیقه صبر کردم اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم محکم زد رو شونم و گفت : +بله بله؟ فاطمه تویی؟ اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟! ناچار بغلش کردم یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد: +وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟ بسه بابا انقد خر نزن چیه اخر خودت و به کشتن میدیا _بیخیال ریحانه جان تو خوبی؟ بابات خوبن؟ + اره‌ ما هم خوبیم چه خبر؟ _خبر خیر سلامتی چشاش گرد شد با تعجب گفت +عه عینکی شدی؟ از کی تا حالا _از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون +عه !ببین چیکارا میکنیا میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد هر دومون خیره شدیم بهش میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد +عه داداشم اومد. من دیگه باید برم فعلا عزیزم. موفق باشی وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد ! خیلی وقت بود که ندیده بودمش دلم خیلی براش تنگ شده بود برگشتم سمت ریحانه و _مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش! تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده مخصوصا این معلمِ لعنتیش! قاجارِ احمق! با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ی استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم‌ که مامان گفت: +فاطمه خیلی زشت شدی به خدا‌ این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟ رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟ دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛‌ هم نتونم تمرکز کنم سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم‌ و گفتم _بریم بابا ؟ بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در از مامان خداحافظی کردم و رفتم کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران دیگه نزدیکای مدرسه شدیم بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت از ماشین پیاده شدم برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود منو ریحانه جدا بودیم من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع کردم به سیاه کردن ورقه کلافه ورقه رو دادم و از کلاس زدم بیرون. همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم حس بد همه ی وجودمو گرفته بود از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین. سرمو گذاشتم رو زانوم اخه اینم امتحانه؟؟ بلند گفتم چه وضعشههه کصافطای عقده ای کسایی که دم در بودن اومدن سمتم. یکیشون گف +عه فاطمه چرا گریه میکنی؟ سرمو اورم بالا و نگاهش کردم. ساجده بود.یکی از هم کلاسیا کلافه گفتم _شما چیکار کردین امتحانو؟ خوب دادین؟ همه یه صدا گفتن +ن بابا رها داد زد ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده +تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟ _گریه نداره؟ +نهههه اصلا ب درک ول کن بابا ‌ به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم جیغ زد : یوهووو آخریش بود!!! کی فکرشو میکرد تموم شه ؟ واقعا کی فکرشو میکرد؟؟ دستمو گرفت و از زمین بلندم کرد‌ که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتش و از بقیه بچه ها خدافظی کردم تو دلم یه پوزخند زدم‌ از زندان آزاد شدیم؟ از امروز تازه من زندانی شدم‌ رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد آب دهنمو بزور فرو بردم و مشغول شدم تو دلم غر زدن تو این همه روز اینجا نبودی که!! یه روز که من وااااای نشستم تو ماشین و محکم درو کوبوندم. اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدش رو عوض کرد به مامان نگاه کردم که گفت +سلام گریه کردی؟ چیشده؟ چرا سرخ و بر افروخته ای؟ چیزی نگفتم دستم و گرفتم جلو صورتم و نفس عمیق کشیدم مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت +عه عه این و نگاه کن _اههه مامان ولم کن تو رو خدا وقت گیر آوردی؟ حوصله ندارم +باز کدوم امتحانتو گند زدی داری خودکشی میکنی؟ _عربی مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه محمد: این هوای گرم خال آدمو بد میکرد منتظر به در مدرسه زل زدم این دختره هم که همش ما رو میکاره بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن‌ جلب شد یه دفعه رفتن کنار و یه نفر از رو زمین پا شد و حرکت کرد سمت من این دیگه کیه‌ به چهرش دقت کردم فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود‌ یه ۲۰۶ نوک مدادی چشم ازش برداشتم به ساعتم نگاه کردم و مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین با ی لحن عجیب گف +سلام علیکم چطوری داداش؟ _چه عجب تشریف اوردین شما ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار +اره دیگه یه داداشِ عشق و یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه _بله خسته نباشید واقعا +ممنون _میگم ریحانه +جانم داداش؟ _هیچی +خب بگو دیگه _هیچی +محمد میزنمتا _این رفیقت ناراحت بود فکر کنم +کدوم _همون دیگه +عه از کجا فهمیدی؟ _خب دیدم داشت گریه میکرد با ناراحتی گفت +عه حتما یه چیزی شده‌ دستشو دراز کرد سمتم و +یه دقیقه گوشیتو بده _چه خبره ان شالله؟ +میخوام زنگ بزنم بده بدو! _اولا اینکه این گوشیِ منه خطِ منه و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زد بیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟ ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن! و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن! قربون ابجیم برم به قیافه پر از خشمش نگاه کردم یه چشم غره ی غلیظ داد و روشو برگردوند با لبخند گفتم _عه آقا! نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه‌ ریحانه هم باهام خندید و +خیلی پررویی محمد! خیلی !! دستمو بردم سمت ضبط و ی چیزی پلی کردم تا خونه ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن بالاخره از سپاه دل کندم و از محسن خداحافظی کردم از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ ، سمت ماشینم تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود موتور محسن هم از دور چشمک میزد در ماشینو با دزدگیر باز کردم و نشستم استارت زدمو روندم سمت خونه امشب قرار بود بریم خونه داداش علی دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده کنارش پارک کردم و قرصایی که میخواستمو یه پاکت ازش گرفتم‌ زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرون و بشینن تو ماشین درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه .ریحانه هم رفت پشت نشست. دوباره سر جام نشستم و بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° "فاطمه " فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا. انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی؛ خوبی؛خوشی و شادی سیر شدم واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه. ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره. شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره خیلی وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود اصرار میکردن روزه نگیرم ولی به حرفشون گوش نمیکردم یکم که دور زدیم خسته شدم بهشون گفتم برگردیم دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم چون هرچی که بلد بودم‌و یادم میرفت کارت ورود به جلسه ، سنجاق قفلی؛کارت ملی ؛شناسنامه و چندتا مداد و پاکن برداشتم و گذاشتم رو میز پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم چندتاشو که خوردم خوابیدم رو تختم هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسی و حمد و توحید خوندم فایده ای نداشت بدترین شب زندگیم بود انگار یکی داشت مچالم میکرد سرم و با دستام فشردم دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم هرکاری کردم بخوابم نتونستم انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد پاشدم رفتم سمت دستشویی و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم لباسام رو از تو کمد برداشتم طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم مامان واسم عدسی درست کرده بود حس کردم انرژی گرفتم مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم حس میکردم نفسام منظم نیست واقعا هم نبود ترس و اضطراب و بغض وجودمو گرفته بود پشت هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت پیاده شدم برام آرزوی موفقیت کردن و رفتم داخل جو واقعا استرس زا بود مادر و پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشم میخوردن کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام شماره صندلیم و با هر زوری که شد پیدا کردم و نشستم کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام نفهمیدم چقدر گذشت که دفترچه سوالای عمومی وپخش کردن یه خورده گذشت یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم‌ بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم یه آیت الکرسی خوندم و شروع کردم اضطرابم کمتر شده بود خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن یه زمان کوچولو دادن برای تنفس دوباره تنظیم وقت کردم تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم خیلی از سوالا رو شک داشتم استرسم دوباره برگشت و دستام میلرزید به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم داشتم سکته میکردم از ترس و اضطراب در گیر سوال هایی بودم که بیجواب مونده بودن نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام بابهت سرمو آوردم بالا آقایی که پاسخ نامه روجمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک ترمیشد گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه روجواب بدم مشغولش شدم که چهره جدی و اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت وقت تمومه به ذهنم هم خطور نمیکردکه انقدر زود وقتمون تموم شه سرگیجه گرفته بودم دستم روروی صندلی ها گرفتم و رفتم بیرون مامان وبابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم بدون‌اینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین بالبخند همراهیم کردن نشستیم توماشین بی اراده گریم گرفت نمیدونستم دلیلشو خوشحال بودم یا ناراحت فقط تاجایی که میتونستم اشک ریختم احساس کردم بدنم میلرزه همینجوربی صدا اشک‌میریختم رسیدیم خونه ازماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم پتومو پیچیدم دورخودم دندونام بهم میخورد حس میکردم دارم میسوزم ولی نمیدونستم چراسردمه چشام سیاهی رفت ودیگه متوجه چیزی نشدم باصداهای اطرافم چشمامو بازکردم تارمیدید یه تصویرمحوی از مامانم رو دیدم چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت دوباره پلکای داغو سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم به سقف سفید بالای سرم خیره شدم سرمو چرخوندم دیگه چشمام تار نمیدید یه سرم بالای سرم دیدم وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم یه پرستاری اومد تواتاقم و با سرنگ یه مایعی و تو سرمم خالی کرد چشمای بازم رو که دید گفت : چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
. بسمه تعالے جهت دسترسے به سایر بخش هاے رمان روے هشتڪ ڪلیڪ ڪنید. سپاسگزارمـ. .
°🌙| #آقامونه |🌙° °| بیـهــوده زدیـــد -{👌}- /° ڪه شــــور و شیـنـے بشـود -{😅}- °\ محـــو از دلـ مـــا -{⚠️}- °| نـامـ "خمیــنـے" بـشـود -{😔}- °| ایــنـ رهـبــــر مـا -{😍}- °\ صـبــــر حســنـ(ع) دارد -{💚}- /° واے بر شما -{😎}- °| اگـر حسیــــنے بـشــود -{👊}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(104)📸 🌹| @Asheghaneh_Halal
✍ بچـــه هاے حزبـ اللهے و انقلابے🎤 بشـــتابیـــد🗣🗣 امشبـ بحثـ سیاسے داریمـ🎙 اونمـ داغهـ داغ☕️☕️☕️ بعضیـــارو بایـــــد بشوریــم و خشڪ ڪنیمـ و پهن ڪنیمـ یه اتو هم روش😂 چـــون زیـــادے پاشــونو از گلیمشونو درازتــــر ڪردنـ😅😄😎 بچـــه حزب اللهے بایــد بصیرتـ داشتهـ باشهـ😇😎 پس عجلهـ ڪنینـ👇👇👇 امشبـو از دســــت ندیــن به هیچ وجه🎤 موضوعـ⬅️ تحلیل اتفاقات پیش رو👇 راسـ ساعت: 23/45 ڪاناݪ👇 دوم👈 عاشقانه هاے حـــلال 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47