eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_ششم حسام با کمی تردید گفت: _ حوریا جان _ بله؟! _ نمیشه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . صدای بم و مردانه اش با آن لحن شیک و جنتلمنانه روحم را به پشت تماس تلفنی کشاند _ چی شد ساکت شدی حوریا جان؟ یه دست تکون بده ببینم خنده ام گرفته بود. سرم را بالا گرفتم و هیبت زیبایش را از دور نگاه کردم و آرام دستی تکان دادم. اصلا دوست داشتم فقط او حرف بزند بسکه زیبا و پرمهر کلمات را ردیف می کرد و من مانده بودم چه جوابی بدهم که حق او را ادا کرده باشم _ دردت به دلم یه چی بگو صداتو بشنوم. _ چی بگم. دوست دارم شما حرف بزنی خنده ی زیبایش توی گوشی پیچید. این پسر حتی خنده اش هم دلبرانه بود. شاید هم من بعنوان اولین تجربه، ندیده بودم و این حرکات و وجنات حسام برایم رویایی بود _ اگه تو دوست داری، چشم... من همش حرف میزنم و تا خود صبح قربونت میرم. خجالتی شده بودم و از داغی صورتم کلافه بودم. با صدایی آرام گفتم: _ عکسای امشب رو دارید؟ _ نه عزیزدلم. عکسا توی گوشی الناست. اون عکس گرفت. دلم کمی گرفت و گفتم: _ من که شماره شو ندارم. دوست داشتم ببینم لحظات توی عکس رو. صدایش جدی شد و گفت: _ یه لحظه قطع می کنم. بعدا زنگ می زنم. و بدون اینکه منتظر خداحافظی من باشد، تماس راقطع کرد. سرم را بالا گرفتم توی بالکن نبود. من هم دلخور به داخل خانه آمدم و توی اتاقم خزیدم. سعی کردم فکر بدی نداشته باشم و دلخور نشوم. شاید کاری ضروری برایش پیش آمده باشد. توی ذهنم، خودم را دلداری می دادم و کار حسام را توجیه میکردم که بیش از پنجاه پیام مجازی به صفحه ی گوشی ام هجوم آورد. صفحه را که باز کردم، اسم (آقا حسام) روی گوشی ام حک شد و دانه به دانه ی عکس ها شروع به دانلود شدن، کردند. لبخند پهنی روی لبم آمد و با دیدن پیام آخرش سرشار از مهر شدم. « عکسا رو از النا گرفتم. میذارم دونه دونه شو تماشا کنی و لذت ببری. منتظر تماستم. هر وقت دیدن عکسا تموم شد، اگه نخوابیدی بهم زنگ بزن عروس زیبای من » اینکه لب تَر کرده بودم خواسته دلم را فراهم کرده بود، دلم را قرص می کرد. بعضی از عکس ها چقدر جذاب و با احساس بودند. اصلا نمی دانم النا این عکسها را چه وقت گرفته بود اما بابت تک تکشان دوست داشتم او را بغل کنم و ببوسم و تشکر کنم که چقدر ماهرانه شکار لحظه ها را انجام داده و ثبت خاطره کرده بود. علی الخصوص یکی از عکس ها که من در حال درست کردن روسری ام بودم و حسام تماما غرق بود توی چهره ام و با لبخند دندان نمایی مرا نگاه می کرد. چقدر حالتش دوست داشتنی بود. نا خودآگاه به ذهنم جاری شد ( آقای دوست داشتنی من ) [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتم صدای بم و مردانه اش با آن لحن شیک و جنتلمنانه روحم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حسام می گوید ) همه ی عکس ها را از النا گرفته بودم. چقدر از او متشکر بودم که چنین عکس هایی گرفته بود. بادیدن عکس ها انگار امروز برایم تکرار شد و چه تکرار شیرینی. از میان عکسها با ولع غرق حوریا می شدم. با حالت های مختلف و در زاویه های متفاوت. چقدر خواستنی بود برایم. مثل یک شیء قیمتی... نه... حوریا مثل یک حس ناب و زنده بود و چقدر از داشتنش به خودم می بالیدم و قلبم لبالب از حس عشق می شد. نیم ساعتی گذشته بود که اسم ( زندگیم ) بر گوشی ام حک شد. بلافاصله تماس را وصل کردم. با لحنی هیجان زده و در عین حال محجوب گفت: _ آقا حسام نمی دونم چی باید بگم. خندیدم و گفتم: _ بگو حسام جون عاشقتم. خنده ی ریزی توی گوشی پیچید. _ می خندی؟! خب بگو حسامم، آقایی من، مرد رویاهام، دوسِت دارم. عاشقتم هوار هوار... با همان خنده جوابم را داد. _ چه خود تحویل گیری جالبی. _ یعنی میخوای بگی نیستم؟ _ سر به سرم نذارید. حالا شااااید بعدا یه چیزایی بهتون گفتم. _ باشه. من صبرم زیاده. ولی یادت باشه خانومم هستی. محرمم هستی. عشق دلم هستی. حوریای خودمی... نفس هایش هیجان زده و سنگین بود و به شماره افتاده بود. دوست داشتم بیشتر اذیتش کنم. _ حوریا خانومم... می دونی خیلی دوست دارم؟! می دونی عاشقتم؟! می دونی دارم دیوونه ت میشم؟! می دونی هر دقیقه دوست دارم کنارم باشی و... _ آقا حسام. لطفا... قهقهه زدم و گفتم: _ خواستم بگم دوست دارم کنارم باشی که باهم غذا بخوریم. حوریا هم خندید. دلم نمی آمد تماس را قطع کنم اما صدای خسته ی حوریا مرا ناچار کرد از او دل بکنم و تماس را قطع کنم. برای هزارمین بار عکسها را زیر و رو کردم و روی چهره ی حوریا زوم می شدم. روسری صدفی براقی که پوشیده بود با آن چادر رنگی روشن، او را خیلی معصوم و فرشته سا کرده بود. در باورم نمی گنجید، همین لحظه که عکسهایش را می بینم او نامزد من شده و صیغه ی محرمیتی بینمان خوانده شده. درست مثل یک رؤیای دست نیافتنی بود. با همین رؤیا به تختم رفتم و خوابم برد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتم (حسام می گوید ) همه ی عکس ها را از النا گرفته بودم.
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . صبح شده بود. حسام بین خواب و بیداری گوشی اش را نگاه کرد. ساعت از نه صبح گذشته بود. برای حوریا پیامی فرستاد « سلام خورشید زندگیم. صبحت بخیر » هر چه منتظر جواب ماند، خبری نشد. بلند شد صبحانه ای الکی خورد و راهی مغازه شد. در حال رسیدگی به مشتری هایش بود که موبایلش زنگ خورد. بی توجه به صاحب تماس، جواب داد. _ بله؟! حوریا از لحن حسام مچاله و مردد شد. با تردید گفت: _ سلام. خوبین؟ بدموقع مزاحم شدم؟ صدای حسام رنگ عشق گرفت و لحنش تغییر کرد. _ سلام عزیزدلم. خوبم به خوبیت. کجایی خانوم پیام میدم جواب نمیدی؟ نگاه ریزبین چند تا از مشتری ها روی حسام ثابت ماند. حسام خجالتی شد اما برای اینکه غرورش را نشکند با همان لحن ادامه داد: _ تازه بیدار شدی خانومم؟ حوریا که انگار به خودش آمده باشد با لحنی شوخ مآب گفت: _ خیر... بنده بعد از نماز صبح نخوابیدم دیگه. کلاس داشتم الانم دارم از دانشگاه برمیگردم که پیامتونو دیدم. گفتم زنگ بزنم بهتره. حسام که از محبت پنهانی و زنگ حوریا به وجد آمده بود گفت: _ من الان مغازه م. اگه کاری نداری پاشو بیا اینجا، باهم بر می گردیم. و بعد از مکالمه ای کوتاه تماس را قطع کرد. چند مشتری ثابت حسام که تا به حال کسی را با حسام ندیده بودند کنجکاوی شان سر به فلک کشیده بود بفهمند حسام به چه کسی اینگونه بی محابا عشق میداد؟! خانم فدایی مربی یکی از باشگاههای زنانه ی محله ی بالاشهر که در مغازه حضور داشت و کش ورزشی را برای شاگردانش به صورت عمده از حسام می خرید با لحنی لوند گفت: _ ازدواج کردید آقای قیاسی؟ حسام همانطور که بسته های کش ورزشی را جلوی دستش می گذاشت به تک کلمه ای پاسخش را داد. _ بله خانم فدایی لب های پروتز شده اش را ورچید و گفت: _ چند وقته؟ حسام اخمی به پیشانی اش افتاد و لب زد: _ رسما یه روزه. خانم فدایی موهایش را دستی زد و با خنده گفت: _ غیر رسمی چی؟ حسام سکوت کرد و سراغ مشتری بعدی رفت اما این زن دست بردار نبود. حسام دوست داشت هر چه زودتر و قبل از ورود حوریا به مغازه، این زن فضول و سمج را راه بیاندازد و برود اما وقت کُشی های او بابت پُرُو چند ست ورزشی بر تلاش حسام چربید و حوریا به مغازه رسیده بود. انگار فدایی می خواست بداند طرف مقابل حسام قیاسی چه کسی می تواند باشد که دل او را به دست آورده. علی رغم تلاش ها و نخ دادن هایش هیچ وقت نتوانسته بود حسام را به خودش جذب کند که با دیدن حوریا خشکش زد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_نهم صبح شده بود. حسام بین خواب و بیداری گوشی اش را نگاه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا که در حال خوش و بش با حسام بود و صورتش گل انداخته بود، نگاه سنگین کسی را روی خود احساس کرد. سرش را به سمت نگاه چرخاند و روی چشم های کشیده ی زنی ثابت ماند‌. خودش بود. خانم فدایی مربی باشگاه آسمان. لبخندی زد و محجوبانه سری تکان داد و سلامی گفت. خانم فدایی که انگار تازه به خودش آمده بود با اکراه سری تکان داد و لباس هایی که پرو کرده بود روی پیشخوان گذاشت و با لبخندی عمدی رو به حسام گفت: _ همه رو میبرم. حسام سر به زیر و نگران از رفتار زن، لباس ها را تا زد و در پلاستیک مخصوص مغازه اش گذاشت که با صدای حوریا توجهش جلب شد. _ خانوم فدایی منو نشناختید؟ خانم فدایی بی تفاوت گفت: _ حوریا میمنت هستی. مربی باشگاه نفیس. هنوز به بچه ها آموزش میدی؟ ورژنت بالا نیومده؟ حوریا متوجه لحن خصمانه و تمسخرآمیز او شد و البته که دلیل این رفتار را نمی دانست. لبخندی زد و گفت: _ کار با بچه ها که افتخار منه. اما بخاطر درس و دانشگاه فرصت نمی کنم تایم بیشتری بگیرم که بزرگسالان رو هم آموزش بدم. شما هم که... افتخار ندادید این یه سال باقیمونده رو بیاید و در خدمتتون باشیم. خانم فدایی ابرویی نازک کرد و گفت: _ وقت ندارم. باشگاه خودمو چیکار می کردم؟ همه که مثل شما... حسام میان صحبت اش دوید و گفت: _ البته که حوریا جان هم گفتن وقت نداره و دانشگاهش مزید بر علته. وگرنه توی این دوره زمونه هیچکی وقت کار اضافه نداره مگه اینکه مثل این خانوم خانوما عشق پشت کارش باشه. حوریا از حرف حسام ذوق کرد و محجوبانه سر به زیر انداخت که حسام ادامه داد: _ از این روزاست که باشگاه خودش رو داشته باشه. و حوریا به تندی سرش را بالا گرفت و در چشم های حسام غرق شد و با صلابت گفت: _ شما که لطف دارید. اما من باشگاه خودمم داشته باشم از تایم بچه ها نمی زنم. بالاخره توی اون باشگاه قد کشیدیم و بزرگ شده ی همون محلیم. به مردمش دین داریم و باید کاری کنیم. و رو به خانم فدایی گفت: _ این طور نیست خانم فدایی؟ خانم فدایی دندان روی هم سایید و گفت: _ من خیلی وقت پیش دینمو ادا کردم. همینکه چند بار براشون مقام آوردم از سرشون هم زیادیه و رو به حوریا گفت: _ تبریک میگم. دختر حاج رسول عجب شاه ماهی تور کرده. حوریا از برخورد او عصبی و ناراحت بود که حسام گفت: _ اگه منظورتون از شاه ماهی منم، که باید بگم برای این فرشته ی آسمونی خیلی کمم و بیچاره شدم تا یه بله از ایشون گرفتم. منت گذاشتن پیشنهادمو قبول کردن. دختر حاج رسوله دیگه، شوخی که نیست. ماندن خانم فدایی و ضایع شدنش بی فایده بود. کیسه ی پلاستیک را برداشت و بدون خداحافظی از مغازه بیرون زد. حسام صدایش را بلند کرد و با لحنی جدی گفت: _ پرداخت نمی کنید؟ خانم فدایی بی تفاوت گفت: _ بزنید به حساب. حسام به کنایه گفت: _ یک سوم مبلغ پیش قسطه، شما که قانون و شرط قسطی رو می دونید. خانم فدایی به سمتشان برگشت و با چهره ای برافروخته و لبخندی کج و تمسخرآمیز گفت: _ به شکرانه ی ازدواج فرشته ی آسمونی و جناب شاه ماهی، یه شیرینی به ما بدید. سر برج میام همه رو یه جا پرداخت می کنم و از مغازه بیرون رفت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دهم حوریا که در حال خوش و بش با حسام بود و صورتش گل اندا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا عصبی و برافروخته بود که دست حسام روی مشت گره شده اش نشست و آرام مشت حوریا را باز کرد و پنجه اش را به دست یخ زده ی حوریا قلاب کرد و گفت: _ اگه یه روز از مغازه برگشتم و اعصاب نداشتم، بدون که با همچین مشتری های زبون نفهمی مواجه شدم. و خنده سر داد. حوریا از شوخی حسام حالش بهتر شده بود و قفل انگشتان حسام در دستش داشت رفته رفته جان را از قالب تنش بیرون می آورد و نفسش را به شماره می انداخت که با ورود مشتری جدیدی حسام پنجه اش را باز کرد و دست حوریا را رها کرد. (حوریا می گوید ) از حرکت خانم فدایی تمام جانم را خشم گرفته بود. علنا مشخص بود که به حسام چشم داشته و ناکام مانده. دوست داشتم سرش داد بزنم و از مغازه بیرونش بیاندازم. اصلا دوست داشتم کیسه ی پلاستیک لباس ها را از او بگیرم و بگویم که دیگر حق ندارد پایش را توی این مغازه بگذارد که نشستن دست حسام بر مشت گره کرده و سردم، روحم را از جانم بیرون کشید. کم مانده بود غش کنم. حسام آرام مشتم را باز کرد و پنجه اش را میان انگشتانم گره زد و با انگشت شصتش روی دستم را نوازش می داد. حس عجیبی بود این برخورد و این تماس. دستان زنانه ام میان انگشتان محکم و مردانه ی حسام گم شده بود و رفته رفته دست سردم داغ و پر حرارت می شد که با ورود مشتری، حسام دستم را به نرمی رها کرد و از من فاصله گرفت. تمام جانم یک قطره ی آب شده بود که دوست داشت به زمین بچکد و محو شود. شرم شیرینی روحم را احاطه کرده بود که حتی خجالت می کشیدم با حسام چشم در چشم شوم. بعد از راه انداختن مشتری، مغازه را تعطیل کرد و از من خواست به مادرم اطلاع دهم ناهار را با حسام هستم و قرار شد مرا به رستوران ببرد. دوست داشتم به سفره خانه ای برویم که روز تولد امام حسن ما را به افطاری دعوت کرد و به هرکداممان هدیه داد. دوست داشتم حالا که به حسام محرم شده ام یکبار دیگر لذت غذا خوردن با او را در آنجا تجربه کنم اما نمی دانستم به چه رویی مطرح کنم. با هم راهی پارکینگ پاساژ شدیم. درِ جلوی ماشین را برایم باز کرد و بعد از سوار شدن، آن را بست و خودش پشت فرمان نشست. مثل یک پسر نوجوان پر از خوشحالی، لبخند می زد و حرکاتش هیجان زده بود. آرام به سمتم برگشت و گفت: _ خب... دستور بفرمایید خانومم. جایی مد نظرت نیست؟ انگار حرف دلم را فهمیده بود. با این وجود گفتم: _ هر جور صلاح می دونید. فرقی نداره. حسام اخمی ساختگی به ابرویش داد و گفت: _ فرق داره که پرسیدم. دوست دارم اگه جایی در نظر داری بهم بگی، بدون تعارف و خجالت. آرام لب زدم: _ اون... سفره خونه که... بدون معطلی گوشی اش را از روی هولدر برداشت و با جایی تماس گرفت. بعد از هماهنگی تختی که رزرو کرد، ماشین را به پرواز درآورد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_یازدهم حوریا عصبی و برافروخته بود که دست حسام روی مشت گر
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حسام می گوید ) رو به رویم نشسته بود. مثل یک رؤیای شیرین. هنوز باور نداشتم این وصال را. ناخودآگاه چشمم را بستم و بعد از چند ثانیه چشم باز کردم و دیدم رو به رویم نشسته و به من نگاه می کند. هنوز نشسته بود. داشتمش. واقعی بود. خنده اش گرفت. دستش را با ظرافت جلوی دهانش گرفت و صدای خنده اش را کنترل کرد. با لبخند و چشمانی که او را تماما تمنا می کرد خودم را به کنارش کشیدم و شانه به شانه اش نشستم. انگار خودش را جمع کرد. بی توجه به حرکت خجولش، دستم را روی پشتی پشت سرش انداختم و سرم را به پشتی پشت سر خودم تکیه دادم و تا آمدن پیشخدمت، چشمم را بستم. با آمدن پیشخدمت و دیدن لیست غذاها و انتخاب غذا، خودم را جمع کردم و کمی متمایل به حوریا نشستم و گفتم: _ خب... بگو ببینم. چند روز در هفته کلاس داری؟ کمی راحتتر شده بود و لحن شرمگینش را کنار زد و با نگاهی کوتاه به چشمم گفت: _ پنج روز. ولی ساعتاشون فرق داره. بعضیا صبح تا ظهر یکی دوتاشونم عصر. _ دانشگاهت دوره. با چی میری؟ _ بعضی وقتا با سرویس دانشگاه بعضی وقتا هم ماشین بابا رو میبرم. _ از این به بعد خودم میام دنبالت. لبخندی زد و گفت: _ نمی خواد. زحمت نمیدم نگاهی آمرانه به او انداختم و گفتم: _ هیچ مسأله ای که مربوط به تو باشه برا من زحمت نیست. _ آخه دوتاشون هشت صبحه باید هفت و نیم از خونه بیرون بزنم و این یعنی باید هفت به بعد بیدار باشید. با آوردن غذا و چیدن سینی غذای سنتی روی سفره، گفتم: _ خوبه دیگه. دو روز در هفته رو بعد از نماز صبح نمی خوابم و سحرخیز میشم. و با این حرفم لبخند زد و سکوت کرد. غذا که خورده شد بلند شدیم و به قصد خانه به راه افتادیم. ماشین را جلوی خانه ی حاج رسول نگه داشتم. حوریا پا به پا کرد و گفت: _ امروز خیلی خوش گذشت. ممنونم. دستش را گرفتم. کمی جمع شد و سرش را پایین انداخت. دستم را زیر چانه اش زدم و سرش را بلند کردم. نگاهش را دزدید. صدایش زدم. _ زندگیم... نگاهتو ازم ندزد. من و تو الان محرمیم. خیلی خوشحالم که بهت خوش گذشته. روز و ساعت کلاساتو برام بفرست که وقتمو تنظیم کنم بیام دنبالت. هول و دستپاچه خداحافظی کرد و من با فکر حوریا ماشین را به حرکت درآوردم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دوازدهم (حسام می گوید ) رو به رویم نشسته بود. مثل یک رؤی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (محمدرضا می گوید) حوریایی که متعلق به من بود حالا جلوی ماشین حسام، مثل یک عروسک خجالت زده نشسته بود و دست حسام زیر چانه اش نشسته با او حرف می زد. دوست داشتم شیشه های ماشینش را خُرد کنم و حوریا را با موهای پوشانده شده اش آویزان. این حق من نبود که مثل یک ناکام حسرت زده نظاره گر لحظات عاشقی منفورشان باشم. این چند سال چقدر خودم را به حاج رسول نزدیک کرده بودم و همه ی اهل محل عقد من و حوریا را توی ذهنشان سفت و محکم بسته بودند و به حق می دانستند که حوریا مال من باشد. این دختر سهم من بود با وجود تمام ایثارگری هایی که در حق خانواده و پدر معلولش کرده بودم. چه شبهایی که پیش حاج رسول در بیمارستان ماندم و به سختی شبم را صبح کردم. چقدر او را دکتر می بردم و کارهایش را انجام می دادم و دور دستش بودم به این بهانه که خودش دو دستی دخترش را تقدیمم کند. نمی دانم بلای عظیم حسامِ لعنتی کی بر کاخ داشته هایم آوار شد و زیباترین دارایی ام را از من ربود. خودم را پشت دیواری مخفی کردم که ماشین حسام از جلویم عبور کرد و من با حرص قلوه سنگی را بانوک کفشم به سمتش شوت کردم و از قضا سنگ به گلگیر ماشینش برخورد کرد. دست و پایم را گم کردم اما همین که حسام متوجه و پیاده شد، چهره ای حق به جانب گرفتم و دو دستم را به جیب شلوارم فرو دادم و با سر و گردنی که عمدا عقب نگه داشته بودم نگاهش کردم. از چهره اش حرص و عصبانیت می بارید. پس روی ماشینش نقطه ضعف داشت. ناخودآگاه از این فکر کج خندی زدم و حسام عصبی تر به سمتم غرید. _ چه غلطی کردی؟! بدون حرف و با همان لبخند به او خیره شدم. _ می خندی؟! بیشتر خندیدم و این حسام را عصبی می کرد. بدم نمی آمد از داد و بیداد دعوایمان خانواده ی حاج رسول هم بیرون بیایند و رفتار دامادشان را با من ببینند. آن وقت، قیافه ی حاج رسول و حوریا دیدنی می شد. حسام به سمتم خیز برداشت و یقه ام را گرفت و مرا به کنار گلگیر ماشینش کشاند. _ مرتیکه ببین چیکار کردی؟! با دیدن رنگ پریده ی گلگیر، گل از گلم شکفت و قهقهه ی کوتاهی زدم و گفتم: _ خوشگل تر شد. صدای دندان های حسام را به وضوح شنیدم. دوست داشت سر به تنم نباشد. چهره ی سرخ از خشم و چشمان دریده اش را به من دوخته بود و با حرص نفس می زد. منتظر بودم نقشه ام عملی شود و اولین مشت را حواله ام کند و دعوایمان شروع شود اما چشم بست و با همان حرص یقه ام را رها کرد و به سمت ماشینش رفت. متعجب از کارش، یقه ام را درست کردم و گفتم: _ وجودشو نداشتی؟! در حین سوار شدن گفت: _ آدم از یه سوراخ چند بار گزیده نمیشه. نمیذارم توی این کوچه دعوا راه بندازی و خاطر اهالی اینجا رو مکدر کنی. کورخوندی پسر... و با سرعت از کوچه خارج شد. از اینکه دستم را خوانده بود حرصی شدم و راه خانه را پیش گرفتم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سیزدهم (محمدرضا می گوید) حوریایی که متعلق به من بود حالا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام کلافه به آپارتمانش بازگشته بود. از عصبانیت کله اش سوت می کشید. از خدا که پنهان نبود، دوست داشت خرخره ی محمدرضا را می جوید و از دست و پای شکسته آویزانش می کرد. پسره ی احمق، پاک زده بود به سرش. با یادآوری پریدن رنگ گوشه ی گلگیر، پفی کشید و سری تکان داد و دوباره توی ذهنش با محمدرضای خیالی دعوا کرد و او را کشت. داغ کرده بود. هوا رو به گرمی می رفت و کولر آپارتمان را هنوز راه نینداخته بود. دست برد و دکمه های پیراهنش را یکی یکی با حرص باز کرد و رکابی را پشت بندش از تن درآورد و در بالکن را باز کرد و تن برهنه اش را روی تخت انداخت بلکه کمی خنک شود. می دانست تنفر محمدرضا از او، ممکن است برایش دردسر ساز شود اما چیزی ته دلش می گفت شاید یک لجبازی موقتی باشد. ساعت از پنج عصر گذشته بود که بیدار شد. برای رفتن به مغازه حسابی دیر شده بود. پنجشنبه بود و فکری به سرش زد. گوشی موبایل را برداشت و با حاج رسول تماس گرفت. _ سلام حاجی وقتتون بخیر _ سلام حسام جان. عاقبتت بخیر. _ حاجی زیاد وقتتو نمی گیرم. خواستم بدونم می تونید جایی همراه من بیاید؟ البته... شما و حاج خانوم و حوریا... خانوم منظورمه. وقتشون آزاده که بیام دنبالتون؟ _ خیره ان شاءالله حسام جان؟ کجا می خوای بری؟ من و من کرد و گفت: _ والا گفتم پنجشنبه س زیارت اهل قبور بریم. بالاخره باید پدر و مادرمو ببینید دیگه... هر چند، سنگ مزارشون. _ خدا رحمتشون کنه. باشه پسر... من با اهل منزل حرف میزنم اگه شد که میگم حوریا خبرت کنه. بعد قطع تماس حسام خودش را به حمام انداخت و دوشی سریع گرفت. در حال سشوار کشیدن موهایش بود که گوشی اش زنگ خورد. هنوز از زنگ های حوریا دلش غنج می رفت و شوری غیر قابل وصف بند بند جانش را می گرفت. _ سلام خانومم. خوبی؟ _ سلام آقا حسام. ممنونم. شما خوبین؟ _ من که عالی. خب... بگو ببینم نتیجه چی شد؟ _ میایم باهاتون. فقط بی زحمت نیم ساعت دیگه بیاید دنبالمون چون مادرم داره خیرات آماده می کنه. _ زحمت نکشید. خودم سر راه یه چی می خریدم. _ نه دیگه... مامانم حلواهاش حرف نداره. منم دارم خرما و گردو آماده می کنم. شما هم هر چی خواستی بگیر. حسام لبخندی زد و در دل بوسه ای به نوک انگشتان حوریا زد که گردو و خرما را آماده می کند. قرار ساعت را با آنها گذاشت و خودش به گل فروشی محل رفت و یک دسته ی بزرگ گلایول سفید خرید و به دنبال حوریا و خانواده اش رفت. لحظه ی سوار شدن به ماشین حسام، حاج رسول به اصرار صندلی عقب نشست و حوریا را کنار دست حسام نشاند. حوریا و حسام هر دو خجالتی شده بودند و مدام می گفتند بخاطر شرایط حاج رسول، جلو نشستن راحت تر است. حاج رسول رگ شوخی اش بالا زده بود و گفت: _ خیلی حسودین. چند ساله من و حاج خانوم مثل عروس و دوماد کنار هم ننشستیم، حالا هم شما نمیذارین. و با این حرف، حسام و حوریا به گفته ی حاج رسول اطاعت کرده و حوریا با شرم صندلی کنار حسام جای گرفت . [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهاردهم حسام کلافه به آپارتمانش بازگشته بود. از عصبانیت
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . لحظه ای که حوریا شش سنگ مزار یکسان را در کنار هم دید، هول و هراسی به دلش چنگ انداخت. پدر،مادر،عمه،شوهرعمه،دخترعمه و در آخر مادربزرگ حسام، در کنار هم بی صدا و خاموش آرمیده بودند. حتی نمی دانست سینی خیرات را بر سر کدام مزار بگذارد. این قبرها، تنهایی و بی کسی حسام را یکجا به رخ حوریا و خانواده اش می کشید و باورشان می شد که وقتی حسام می گفت کسی را جز خدا ندارم، یعنی چه؟! وقتی به حوریا می گفت همه کس و کارم شده ای، زندگیم شده ای یعنی چه؟! حسام سینی خیرات را از حوریا که محزون و بغض آلود به قبرها خیره شده بود گرفت و از حاج خانم تشکری کرد و گفت: _ همیشه خیرات رو روی مزار مادربزرگ میذارم که از همه شون بزرگتره. و سینی را روی مزار مادربزرگش گذاشت و شروع کرد روی هر سنگ مزاری چند شاخه از گلایول سفید را گذاشت و فاتحه ای خواند. حوریا تحمل دیدن حسام را نداشت. چرخید و پشت به حسام قطرات اشکش را که پی در پی و بی اختیار از پلکش می افتادند پاک می کرد. خودش را حتی نمی توانست جای حسام و حجم تنهایی اش بگذارد. دیدن آن همه قبر، با تاریخ وفات یکسان دلش را داشت می ترکاند. سنگ قبر متفاوت و سفیدرنگ مادربزرگ حسام انگار آخرین کورسوی امید حسام بود که خاموش شده باشد. کمی که آرام شد چرخید و نگاه نگران حسام را روی خود احساس کرد. چشم چرخاند و نگاه حسام را شکار کرد و طولانی ترین نگاهش را به آن گره زد. حسام متوجه حال منقلب حوریا شده بود و برای اینکه او را از این حال درآورد گفت: _ حوریا خانوم زحمت می کشی گلا رو پرپر کنی؟ من میرم آب بیارم که بشورم سنگا رو. و از آنها دور شد. خودش هم بغض داشت. دوست داشت با صدای بلند حوریا را به خانواده اش معرفی کند اما از حضور پدر و مادر او شرم داشت. گالن آب را از پشت ماشینش برداشت و به آنها پیوست. حاج رسول با صوت خوش و بلندی در حال قرائت قرآن بود و حاج خانم سینی خیرات را بین مردم می چرخاند. حوریا گلها را پرپر می کرد و منتظر بود حسام کارش را انجام دهد که بتواند پره های گل را با سلیقه روی هر مزار بچیند. کم کم شروع کرد در دل خودش با پدر و مادر حسام حرف زدن. _ فکر نمی کردم انقدر پسرتون تنها باشه. می دونستم کسی رو نداره اما فقط با دیدن مزار شما این واقعیت به رخم کشیده شد. پسرتون خیلی قویه که تونسته توی این تنهایی دوام بیاره. من عروستونم، حوریا... به هم موقتی محرم شدیم و قراره بعدا عقد دائم کنیم. حسام میگه همه کس و کارش شدم. می دونم جای هیچ کدومتونو نمی تونم پر کنم اما... تنها کس و کارش شدم. قول میدم... یه قول واقعی و جانانه... مراقب پسرتون باشم و نذارم از این به بعد تنهایی بکشه. شما هم دعامون کنید زندگیمون خوب باشه. حسام متوجه بود که حوریا غرق این سنگ مزارها شده. در سکوت اجازه داد با آنها انس بگیرد و آشنا شود. بعد ازآنجا به درخواست حاج رسول به مزار شهدا رفتند و راهی منزل شدند. حسام رو به حاج رسول گفت: _ حاجی شام بریم رستوران؟ نفس حاج رسول کمی گرفته بود. گفت: _ کمی خسته م حسام جان. من و حاج خانوم رو برسونید. اگه خواستی خودت با حوریا برو. حوریا برگشت و به چهره ی رنگ پریده پدرش نگاه کرد و گفت: _ منم نمیرم. برمی گردم خونه. کپسول اکسیژنتون پره؟ حاج خانم تایید کرد و گفت که نگران نباشد. حسام گفت: _ پس با اجازه تون شام میگیرم میارم خونه شما. اگه اجازه بدید به افشین و النا هم میگم بیان. خندید و ادامه داد: _ این افشین مخ منو خورده از دیروز بسکه گفته شام نامزدیتو ندادی بهمون. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پانزدهم لحظه ای که حوریا شش سنگ مزار یکسان را در کنار هم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حاج رسول روی مبل دراز کشیده و اکسیژن به دهانش، نفس هایش را تنظیم می کرد. افشین خانه را روی سرش گذاشته بود. در حال چیدن سفره و کمک به حاج رسول که بتواند از روی مبل بلند شود و کنار سفره بنشیند، گفت: _ حاجی می فهممت. تازه فهمیدی حسام کیه و چه هیولاییه که کارت به این کپسول اکسیژن کشیده. نگران نباش حاجی... کم کم به این غول عادت میکنی. چه میشه کرد دیگه... مال بده و بیخ ریش صاحابش. حسام که صاحاب نداره پس میفته به بیخ ریش شما... و قهقهه ای زد و حاج رسول بی جان می خندید. شمرده شمرده گفت: _ اتفاقا دیدن حجم صبر و مردونگیش منو از پا درآورد. و با یادآوری مزار گفت: _ با دیدن اون سنگ مزارها واقعا ته دلم خالی شد برای این پسر. خدا رحمتشون کنه، کم داغی نکشیدی حسام جان. و حسام سر به زیر و بی صدا زوم گل های سفره شده بود. غذاها که پخش شد حاج رسول گفت: _ قبل از خوردن غذا برای خانواده حسام یه فاتحه قرائت کنید. حمدوسوره که قرائت شد حاج رسول گفت «بسم الله» افشین با لحن شوخی گفت: _ خب این غذا که خیرات شد. پس... شیرینی نامزدیت می مونه برا یه وقت دیگه. و موذیانه خندید و جمع را به خنده وا داشت. حسام می خواست به او جواب دهد که حاج رسول گفت: _ از این لحظه کسی حرف شیرینی نامزدی رو پیش بکشه با من طرفه. و دوباره همه خندیدند و افشین دستش را به حالت تسلیم بالا گرفت. بعد از شام حال حاج رسول بهتر شده بود و به پیشنهاد النا همه برای خیابان گردی حاضر شدند. حاج رسول و حاج خانم منزل ماندند و خستگی را بهانه کردند و آنها را با هم راهی خوشگذرانی کردند. به پیشنهاد حسام، همگی راهی پارک کوهستانی شدند که حسام سرگشتگی اش را آنجا جا گذاشته و با توبه ای نصوح از آنجا راهی خانه اش شده بود. به انتهای جاده که رسید دست حوریا را گرفت و دامنه ی کوه را به او نشان داد. _ اونجا بود که از خودم رها شدم. همونجا توبه کردم و از خدا کمک خواستم. فکرشم نمی کردم یه روز دستت رو بگیرم و بیارمت اینجا و بگم خدایا شکرت که خوب برام ساختی. بوسه ای نرم روی دست حوریا کاشت و با هم از ماشین پیاده شدند. بلال های کبابی که افشین خرید با هزار شوخی و مسخره بازی خورده شد و بعد از ساعتی وقت گذرانی از افشین و النا جداشدند و راهی محله ی خودشان شدند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شانزدهم حاج رسول روی مبل دراز کشیده و اکسیژن به دهانش، ن
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام دوست داشت حوریا را به آپارتمانش ببرد اما می دانست برای این حرف خیلی زود بود و ممکن بود حوریا نسبت به او بدبین شود و گارد بگیرد. به همین دلیل زیر لب و با لحنی شوخ و غیر جدی گفت: _ کی میشه زندگیمو ببرم آپارتمانم ای خدا... حوریا صدای حسام را شنید. نمی دانست چه کند. امروز به پدر و مادر حسام قول داده بود مراقب حسام باشد و با دلش راه بیاید اما این پرده ی حیایی که بینشان بود را نمی خواست به این زودی بردارد و از طرفی دوست داشت حسام را سر ذوق بیاورد. به سختی لبخندی زد و گفت: _ خدا میگه چشم رو هم بذاری خانومتو میبری تو آپارتمانت. حسام از جواب حوریا متعجب و ذوق زده بود و حوریا خجل با چهره ای سرخ فقط رو به رو را نگاه می کرد. شیطنت حسام گل کرده بود که سر ماشین را به سمت کوچه ی خودشان کج کرد و گفت: _ قربونت برم خدا جونم تا حالا ده بار چشم رو هم گذاشتم پس دیگه وقتشه؟ حوریا نمی دانست چه کار کند و سکوت کرده بود و از اینکه حسام مجبورش کند به آپارتمانش برود به خودش می لرزید. دیدن حال حوریا برای حسام لذتبخش بود و با دیدن گونه های گل انداخته و چشمان نگران این دختر پاستوریزه توی دلش قند آب می شد. به آرامی کوچه ی خودشان را دور زد و وارد کوچه ی حاج رسول شد و ناخودآگاه، حوریا نفسی از سر آسودگی کشید. صدای قهقهه ی حسام کل ماشین را پر کرد _ الهی دورت بگردم حوریا. عاشقتم که انقدر خجالتی و پاستوریزه ای تو دختر. حوریا دستپاچه لبخندی به روی حسام زد و قصد داشت پیاده شود که با صدای حسام برگشت _ میشه نری؟ بدون حرفی نگاهش کرد. حوریا جوابی برای بی قراری و تنهایی حسام نداشت. حسام هم خودش می دانست حرفش بچگانه است. لبخند بی جانی زد و گفت: _ میدونم. نمیشه. فقط حرف دلمو گفتم. برو زندگیم. مامان بابات منتظرن. حوریا پیاده شد و گفت: _ به محضی که رسیدین زنگ بزنین. تلفنی که میتونم باهاتون حرف بزنم. اینجوری تا هر ساعتی دلتون بخواد وقتم براتون آزاده. حسام لبخند قدرشناسانه ای تحویلش داد و منتظر ماند حوریا به داخل منزل برود و بعد آنجا را ترک کرد. توی آپارتمانش از دست گرما به بالکن اتاقش پناه برد. فردا حتما باید کولر را راه بیاندازد. با حوریا تماس گرفت. _ سلام عسل بانو... _ سلام خوبین؟ _ خوبم قشنگم. لباساتو عوض کردی؟ _ آره. کجایین؟ _ توی بالکنم. _ وایسید الان میام توی ایوان _ نه نه نمی خواد. همون توی اتاقت بمون. خودت گفتی امشب زیاد حرف می زنیم. می ترسم وسط حرفامون خوابت بگیره. پس آروم توی تختت دراز بکش که وقتی صدایی ازت نیومد و جواب حرفامو ندادی بفهمم خوابت برده و تماس رو قطع کنم. دل حوریا از اینهمه توجه بی ریا و شیرین مالامال از عشق شد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفدهم حسام دوست داشت حوریا را به آپارتمانش ببرد اما می د
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . اواسط خرداد بود و امتحانات حوریا شروع شده بود. نزدیک به یک ماه از محرمیت سه ماهه و نامزدی شان می گذشت. حسام تماس ها و دیدارشان را کم و کوتاه کرده بود که حوریا بتواند با تمرکز بیشتری درسش را بخواند. به همان رساندن حوریا به جلسه ی امتحان و برگرداندن او به منزل اکتفا می کرد. بی قرارش بود اما می دانست شرایط حوریا مناسب وقت گذرانی و دل دادن به حسام نبود. یک هفته از امتحانات سخت حوریا می گذشت که حال حاج رسول بد شد. با حسام او را به بیمارستان رساندند و همان لحظات دردناک پیشین برایشان تکرار شد. با این تفاوت که این بار حمایت تمام و کمال حسام را داشتند. دو پاکت کوچک آبمیوه را جلوی حوریا و حاج خانم گرفت و به اصرار مجبورشان کرد از آن بنوشند که حالشان جا بیاید. دستگاههای تنفسی به حاج رسول وصل شد و از او اسکن گرفتند و آن را به کمیسیون پزشکان بیمارستان رساندند. پزشک معالج حاج رسول در جریان درمان و اوضاع وخیم او بود و نگاه نگرانش بین نتیجه ی اسکن و خانواده ی حاج رسول می گشت. حسام خودش را به دکتر رساند. _ نتیجه ی کمیسیون چی شد آقای دکتر؟ دکتر تأسف آمیز سری تکان داد و گفت: _ شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ حسام با تردید گفت: _ دامادشون هستم. یعنی نامزد دخترش... _ پس لطفا با اعضای خانواده شون بیاید به اتاقم. باید مفصل صحبت کنیم. حسام به همراه حوریا و مادرش به اتاق دکتر رفت و دکتر صراحتا شرایط حاج رسول را شرح داد. _ اوضاع رضایت بخشی ندارن. بخشی از ریه کاملا عفونت کرده و مقداری از ریه هم آب آورده، البته خیلی نیست ولی میتونه خطرناک بشه. اما... سری به برگه ی کمیسیون کشید و ادامه داد: _ مسأله ای که بیشتر نگرانمون کرده وجود چند توده ی کوچیک و نامنظمه که قبلا توی اسکن ریه شون نبود و انگار تازه پدید اومده. با این حرف دکتر، حوریا و مادرش وا رفتند مشت حسام گره شد و از چیزی که شنیده بود می هراسید. دکتر گفت: _ اگه فقط قضیه عفونت ریه و آب آوردن جزئی اون بود، همینجا توی همین بیمارستان مداوا رو شروع می کردیم اما قضیه ی این توده های ناشناس، روند درمان رو شک برانگیز میکنه. حسام با اخمی که ناخواسته به صورتش آمده بود، گفت: _ چی دستور میدید آقای دکتر؟ دکتر دستش را قلاب کرد و گفت: _ با یه معرفی نامه، اورژانسی باید برید تهران یا شیراز. حالا هر شهری که براشما راحتتره. باید سریع نمونه برداری بشه و اونجا روند درمان رو همزمان آغاز کنند. اینجا امکانات لازم رو نداریم. وقت رو هدر ندید و اگه موافقید همین الان من معرفی نامه رو مینویسم. حسام بدون توجه به حوریا و مادرش گفت: _ شما معرفی نامه رو برای شیراز بنویسید که ماهم دنبال کار جا به جایی باشیم. حاج خانم معترضانه و مستأصل گفت: _ حسام جان... حسام نگاه غیرتمندش را از چشمان اشکبار حوریا به نگاه غمزده حاج خانم داد و گفت: _ حاج رسول خدا رو شکر به هوشه. تا دکتر معرفی نامه رو مینویسن میریم باهاش شرایطو میگیم و در جریان قرارش میدیم. نباید تعلل کنیم. شنیدید که آقای دکتر چی گفتن. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal