∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
واحد شمارش صبـ💛ـح
آفتاب نیستـ👌🏻
دلـ💖ماست
صبح هر روز
با آهنگـ🎼َ دل ما
بیدار میشود
و بالبخندهاے ما☺️
حیاتـ💚میگَیرد
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
..💚
•مـآهَـمہبَنـــدهواینقـــومخُـداوَندانَند
•مآهَمہخآڪ،وَلےعَرشِمُعَلّےحَسَناَست
#ڪریمآلاللھ¹¹⁸
#دوشنبه_های_امام_حسنی
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
من همـان رودم 🌊
ڪہ بهـر دیدنت 👀
مـرداب شـد ... 🏜
مـاهِ من ! 🌙
بـس ڪن 🚫
ندیدن هاےِ 😣
بـے اندازه را ...
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
😮\• وقتی اولین بار بحث خواستگارے را مطـرح ڪرد، شوڪه شدم. همین را هم از شهیــد پرسیدم ڪه بحث عـلاقه را پیش ڪشید و بعدها به من گفت اگر با خصوصیات اخـلاقیات از قبل آشنا شده بودم، خیلی زودتر به خواستگارےات میآمــدم.
🙃\• اما من پاســخ این سؤال را نه از زبان شهید ڪه در وقــایع زندگیام متــوجه شدم. بعدها اتفاقهایی در زندگیام رخ داد ڪه فهمیدم ازدواجـم با شهید احمدے حڪمتی داشته ڪه از آن بیخبــر بودم.
😌\• انگار او با رفتــار و حرفهایش من را از خوابی چندین ساله بیــدار ڪرد. به نظرم شهیــد احمدے میدانست دارد چه ڪار میڪند. آن قدر با دل من بازے قشنگی ڪرد ڪه درون خودم متوجه خلأ و ڪاستیهاے زندگیام شدم.
💗\• شهید با دل من ڪاری ڪرد ڪه به انتخاب خودم چــادر به سر ڪردم و فلسفه حجــاب را با دل و جــان پذیرفتم. میتوانم بگویم سبڪ زندگی من قبل از ازدواج با شهیـد احمدے طور دیگرے بود.
💚\• در دو سالی ڪه با ایشان زندگی ڪردم طور دیگرے و بعد از شهــادتش هم به گونه دیگرے شد.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #فریدون_احمدی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
📽کلیپ
آقای دهنوی👳♂
◀️آیا در خواستگاری لازم است تمام مواردی را که در گذشته داشته ایم ، به طرف مقابل بگوییم؟⁉️
جوابرو از زبان آقای دهنوی بشـنوید☺️😊
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
توصیهے امامخمینےبه زوجےڪه تازهعقد
ڪردهبودند:👇
بروید با هم بسازید.🙂
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 یه بار سوار تاکسی شدم اول صبح بود
خیلی گشنم بود همش تو فکر بیسکووییت
ساقه طلایی بودم گفتم پیاده شدم یکی
میخرم اقا اومدم پولو بدم به رانند گفتم
ببخشید یه ساقه طلایی😂
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 575 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
ای مهدی صاحب زمان، لبیک لبیک || حاجمیثممطیعی_۲۰۲۲_۰۳_۱۷_۱۶_۵۵_۲۴_۰۲۱.mp3
2.43M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
#میثم_مطیعی🎙
از مادر شهید حسن باقری پرسیدند:
چی شد که پسری مثل آقا حسن تربیت کردی؟! جمله خیلی قشنگی
گفتند:
نگذاشتم امام زمان (عج) در زندگیمان گم شود.♥️🍃
#امامزمانم
#دوروزتامیلادصاحبالزمان
#عیدڪممبروڪ🎉
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
𝐁𝐄 𝐁𝐄𝐀𝐔𝐓𝐈𝐅𝐔𝐋 𝐈𝐍 𝐘𝐎𝐔𝐑 𝐎𝐖𝐍 𝐖𝐀𝐘!
به روش خودت زیبا باش!😌🤌💙
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
روئیده ای در قلب من
بهسان گل کوچکی
که کنار دیوار میروید؛
همینقدر ناخواسته،
عاشقت شدم... .💗
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . ا#توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وششم چشم که باز کردم آفتاب تا وسط قالی هال آمده بو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وهفتم
حسام نگاهی به روحیه ی خوب حوریا کرد و گفت:
_ امتحانتو خوب دادی؟
حوریا لبخندی زد و گفت:
_ نه... خوب نبود، عالی بود.
حسام میخ خیابان شد و گفت:
_ این خوشحالی حقته چون تا دیروقت تلاش کردی و درس خوندی.
حوریا میان لحن حسام دنبال دلخوری بود اما حسام عادی و بی غرض حرف می زد. به سمت حسام چرخید و گفت:
_ آقا حسام...
_ جون آقا حسام.
حوریا خجالتی شد اما سعی کرد عادی باشد. قصد داشت برای حسام جبران کند.
_ منو که رسوندید، میرید مغازه؟
_ چطور مگه؟ کار خاصی داری بگو انجام میدم.
جان حوریا داشت به لبش می رسید که گفت:
_ نه... کار خاصی ندارم. فقط...
حسام منتظر ماند که حوریا ادامه ی حرفش را بگوید.
_ خب الان ساعت ۱۱ ظهره تا برید مغازه رو باز کنید میشه ۱۲، دیگه بی فایده ست. میگم که... یعنی می خوام بگم که... باهم بریم خونه که یه ناهار آماده کنم عصر برید مغازه.
نفس لرزانش را بیرون داد و حسام که محو این حرف و درخواست خجول و پر از عشق حوریا بود لبخند محوی روی لبش آمد. آرام دست حوریا را گرفت و گفت:
_ یعنی الان ازم میخوای که مغازه نرم و در جوار بانو باشم؟
حسام خوب منظور حوریا را متوجه شده بود و دوست داشت بیشتر سر به سرش بگذارد اما وقتی شرم و سکوت او را دید به همان در سکوت دست حوریا را گرفتن اکتفا کرد و کم کم متوجه شد حوریا هم پنجه ی دستان گرمش را میان دست حسام فشرده بود و نمی خواست حسام دستش را رها کند. میانه ی راه حسام کمی تنقلات و میوه و وسایل مایحتاج منزل را خرید و با حوریا به خانه بازگشتند. بعد از اینکه ماشین را توی حیاط پارک کرد و وسایل و خرید ها را به داخل برد به آپارتمانش بازگشت که دوش بگیرد و ساعتی حوریا را تنها گذاشت. موهایش را که خشک کرد و حالت داد شیشه ی ادکلن را روی خودش خالی کرد و با وسواس دنبال لباس مناسبی بود که بیشتر به چشم حوریا بیاید. دستش روی تیشرت یقه هفت بلوطی رنگ ثابت ماند و آن را به تن کرد. شلوار مچ دار مشکی زغالی را پوشید و خودش را ورانداز کرد. خوش تیپ به نظر میرسید. دوباره ادکلن را برداشت و زیر گلویش چند پیس دیگر پاشید. در آپارتمان را قفل کرد و راهی خانه ی حاج رسول شدند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وهفتم حسام نگاهی به روحیه ی خوب حوریا کرد و گفت: _
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وهشتم
(حوریا می گوید)
خودم را به حمام انداختم و سریع دوش گرفتم. وقت چندانی نداشتم. باید غذا را آماده می کردم. مامان همیشه می گفت مرغ زغالی را خوب درست می کنم. قبل از حمام مرغ را از فریزر بیرون آوردم و برنج را خیساندم و زعفران را روی سماور گذاشتم که دم بکشد. نتوانستم موهایم را خشک کنم. آب موهایم را با حوله چیدم و بلوز و شلوار ست اسپرت صورتی رنگم را که گاهی برای باشگاه می پوشیدم، به تن کردم. بلوز، جذب تن و شلوار کیپ اندامم بود. کمی آستینش را بالا زدم و شال سفیدی روی موهای خیس و پریشانم انداختم. رژ صدفی شد چاشنی صورت سفیدم که هنوز براقیت حمام را به گونه ام نگه داشته بود. مشغول آشپزی شدم و با خودم تمرین می کردم از حضور حسام خجالت نکشم. گوشی را برداشتم و با مامان تماس گرفتم و از اوضاع آنها مطلع شدم. باز هم اسکن و آزمایشات مربوطه را تکرار کرده و کمیسیون تشکیل داده بودند. دلم فشرده شد و اشکم از اوضاع پدرم سرازیر شد که متوجه صدای زنگ شدم. تماس را قطع کردم و اشکم را با پشت دست پاک کردم و در را برای حسام باز کردم و خودم را به آشپزخانه انداختم. نمی دانستم با این لباسها و موی پریشان و نمداری که از زیر شال کاملا بیرون زده بود چطور در حضور حسام ظاهر شوم که او را در چارچوب در آشپزخانه دیدم. من محو پسر زیبا رو و شیک پوش رو به رویم بودم و او درسته داشت مرا با چشمهای شیطنت بارش می بلعید. چقدر خطوط گردن و سیبک گلویش توی این تیشرت یقه هفت زیبا به نظر می آمد و بوی عطر خنک و دلفریبش هوش از سرم می پراند. نگاهم طولانی شده بود که به سمتم آمد و بوسه ای روی سرم کاشت. کمی خودم را عقب کشیدم و گفتم:
_ خوش اومدی. عافیت باشه.
تحسین آمیز نگاهم کرد و گفت:
_ خانوم ورزشکار خودم چطوره؟ شما هم عافیت باشه. موهاتو چرا خشک نکردی سرما میخوری جلو باد کولر.
خندیدم و مشغول غذا شدم و گفتم:
_ وقت نکردم. حالا خودش خشک میشه.
صندلی ناهارخوری را بیرون کشید و من از خدا می خواستم بیرون آشپزخانه برود تا از خجالت آب نشده ام.
_ چایی دم کنم یا شربت؟
دست زیر چانه گذاشت و گفت:
_ البته که شربت.
شربت پرتقال را درست کردم و لیوان را جلوی دستش گذاشتم.
_ پس خودت چی؟
_ من فعلا نمی خورم. این غذا رو جا بندازم خیالم راحت بشه.
لیوان به دست از روی صندلی بلند شد و کنارم ایستاد. لیوان شربت را به سمت دهانم آورد و گفت:
_ خانوما مقدم ترند.
دل به دلش دادم و چند جرعه از شربت را نوشیدم و با شیطنت لیوان را چرخاند و لب به جای لبم گذاشت که کمی از رژ لب روی لیوان رد انداخته بود و شربت را یک نفس سرکشید و « آخییییییش عجب مزه ای داد » را حواله ام کرد. انگار متوجه حالت شرمم شده بود که بیرون رفت و تنهایم گذاشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
امام رضا(ع)
به ملاقات با یکدیگر
سفارش میکردند
و میفرمودند:
دیدار با دوستان و آشنایان
موجب نزدیک شدن به من است😌
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
املوژ مامانی و بابای منو آبُلدَن تِنالِ دَلیا 🏝
اَبَلین بالَم بود تِه دَلیا لو میدیدم👀
اِیلی اِیلی بُژُلگ و آبیِ آبی بود💙
لوی ماشِه ها هم با اَندُشت های کوشولوم نَداشی تِسیدَم😁
بَلی دَلیا اومد پاتِشون تَلد🙁
مامانی دُفتن اسم اونی تِه اومد نَداشی هامو پات تَلد موج بوده🧐
بابایی اَم بِهِم دُل دادن تِه منو باژم بیالَن دَلیا😃
شُکلت اودایا بلای اَمه ی شیزای دَشَنگ 🤲🏻
مَصوصاً دَلیا های دَشَنگت😇
🏷● #نےنے_لغت↓
☁️ دَلیا : دریا
☁️ اَبَلین : اولین
☁️ اَندُشت : انگشت
☁️ نَداشی : نقاشی
☁️ پات : پاک
☁️ دُل : قول
☁️ دَشَنگ : قشنگ
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋 امام موسی كاظم ( عليه السلام ) میفرمایند:
هرگاه به كودكان وعده داديد ، بدان وفا كنيد ؛ چرا كه آنان بر اين باورند كه شما روزى شان را مى دهيد.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
⌠ ز یک دم با تو بودن💚
کی تسلی میشوم از تو😉
تو را با خویشتن میخواهم😌
و بسیار میخواهم💯⌡
#قراری_گیلانی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1735»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
اے صبـ🌤ـح من
از طعم ڪلامت شـ🍭ـيرين
هر لحظه
به اعتبار نامت شيرين😊👌🏻
لبخند بزن، بخند
از قـنـ🍬ـد لبـتـ😍
هر #صبحبخير
و هر سلامت شيرين
#سلام_صبحتون_شـیرین😋🍪
🍃🍊|
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
✅°• مہمترین معیـارم اخــلاق و ایمــان شخــص بود و برخلاف جـوانها؎ امروز؎ ڪه شغــل خواستگار برایشان مہم است،
برایم مہم نبود.
🦋°• به نظرم اخــلاق و ایمــان در هر شغل و جایگاهی میتواند برا؎ انسان خوشبختی را فــراهم ڪند.
🌺°• دختــران و پســران باید معیار و ملاڪ خود را پیش از ازدواج مشخــص ڪنند و در این امر ســردرگم نباشند.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #مهدی_بختیاری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563