°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
💬 سلاااااام. عیدتون مبارک
سوتی داغ داغ دارم🤣 راستش خونواده
همسرم یعنی خاله ها دایی ها همیشه
دورهم جمع میشن بعد واسه عید هم روز
اول همگی میریم خونه مادربزرگ همسرم خلاصه غروب براشون مهمون اومد بعد من تا مانتومو پوشیدم طول کشید رفتم به مهمونا سلام کنم شوهر فامیلشون میخواست ازجاش بلندشه هول شدم گفتم توروخدا نشینین🤣🤣 به جای اینکه بگم توروخدا بلند نشین حالا بلافاصله گفتم بلندنشین ولی دیگه دیر شده بود آقاهه بین زمین وهوا بود😂😂🤣🤣 ولی بنده خدا بلندشد ازجاش🙊
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 589 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
2853_1552226920.mp3
9.25M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حسین_طاهری🎙
بوۍسیبـــ
و حـــرم حبیبــــــ
وحــسیـــــنِغریبـــــــ وڪربوبلا…(:💚
#عیــدکم_مبــروک🎉💚
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
عیدشمامبارک(:♥️
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
ز کوے یار مےآید
نسیم باد نوروزی..😍💓
+عیدتون مبارک باشہ
ان شاالله سال جدید برای همہ
عاشقا وصال صورت بگیره😌
#سالنومبارک🌸
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وششم ( حسام می گوید ) حوریا از من چه می خواست؟ برا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاه_وهفتم
سکوتی بین جمع چهار نفره شان حاکم بود. حسام درخواست حوریا را از جانب خودش مطرح کرد و حوریا هم موافقتش را اعلام کرد. حاج رسول به گفتن «خیره ان شاءالله» اکتفا کرد اما حاج خانم توی خودش رفت و گفت:
_ فقط یه ماه فرصت مونده؟ مگه مجبوریم؟! به این فکر نکردین که خرید جهیزیه و خریدای عقد و عروسی و تدارک مراسم و خونه و چیدمان و... چقدر طول میکشه؟
حوریا انتظار این مخالفت را داشت و حسام را آماده کرده بود. هر دو با احترام در برابر دغدغه و نگرانی حاج خانم، پاسخگو شدند. حسام گفت:
_ می دونم درخواستمون غیر منتظره بود اما یک ماه هم وقت کمی نیست. کلی کار میشه انجام داد. به امتحانش می ارزه.
حاج خانم سعی می کرد لحن دلخورش را کنترل کند.
_ می تونید مدت نامزدی و صیغه رو تمدید کنید و با حوصله کاراتونو انجام بدید. ما فقط داریم و یه حوریا... نامزدیش که اونجوری... الانم مراسمات بعدیش... نمیشه که.
حسام به آنها حق می داد اما فکر نمی کرد برای نامزدی شان کم گذاشته باشد. سکوت کرد و با کمی دلخوری بدون ادامه ی بحث، سر جایش نشست. حوریا نمی خواست این بحث بین مادرش و حسام فاصله و کدورت بیاندازد. از طرفی هم نمی توانست در حضور پدرش، علت این عجله را حالِ وخیم پدر معرفی کند. حاج رسول با خواسته ی حسام و حوریا دلش راضی بود اما از طرفی به همسرش هم حق می داد که بخواهد برای تنها فرزندشان وقت به خرج دهد و سنگ تمام بگذارد. نگاهی به حسام انداخت و گفت:
_ حاج خانوم منظوری نداره. نامزدی شما هیچی کم نداشت. اتفاقا برای دخترمون سنگ تموم گذاشتی و خاطره ی قشنگی براش ساختی. ما خودمون تصمیم گرفتیم کسی رو دعوت نکنیم و دعوتیا رو بذاریم برای مراسمات بعدی تون. وگرنه تو که نگفتی مهمون داشته باشیم یا نه. خودمون خواستم نامزدی خودمونی باشه. حاج خانوم هم تمام نگرانیش اینه که به صورت شایسته ای دخترشو بفرسته خونه ی بخت. وگرنه درسته که دامادمون شدی، اما جای پسر نداشته ی مایی و این مدت کم اذیتت نکردیم.
حسام از لاک خودش بیرون آمد و شرمگین از حرف های حاج رسول گفت:
_ حاجی خودت میدونی من به شما مدیونم. حال خوش امروزمو به واسطه ی شما دارم. حاج خانوم هم کم مادری در حقم نکردن و درک میکنم نگران و ناراحت بشن. به هر حال این یه پیشنهاد بود. وگرنه صلاح من و حوریا جان دست شما بزرگتراست. شما هم بزرگ حوریایی، هم من. هر چی شما تصمیم بگیرید به دیده ی منت ما هم میگیم چشم.
با شنیدن حرف های حسام حاج خانم هم از دلخوری بیرون آمد و تصمیم گیری را موکول کردند به شب که حسام از مغازه باز می گردد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وهفتم سکوتی بین جمع چهار نفره شان حاکم بود. حسام د
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاه_وهشتم
حوریا هم دیگر پاپیچ مادرش نشده بود. فقط وقتی مادرش به اتاقش آمده و پیگیر شده بود چطور به این تصمیم رسیده اید، حوریا کوتاه و مختصر گفته بود نمی خواهد پدرش را آرزو به دل بگذارد و دوست دارد او را توی لباس عروس ببیند. سکوتی بین اعضای خانواده حاج رسول برقرار بود تا اینکه حسام برگشت. شام خورده شد و مشغول نوشیدن چای شدند که حوریا آورده بود. حسام ترجیح داد دیگر بحث را پیش نکشد تا خودشان آن را مطرح کنند، هر چند شعف ظهر که حوریا به او گفته بود دوست دارد هر چه زودتر به خانه ی خودشان بروند، در دلش مثل یک حس سرکوب شده در جوش و خروش بود. حاج رسول چای را مزه مزه کرد و گفت:
_ خب... بریم سر اصل مطلب.
و خنده ی بی جانی سر داد. همه منتظر بودند حاج رسول حرف بزند. دفترش را از روی میز عسلی برداشت و آن را باز کرد.
_ حسام جان... تو که رفتی مغازه من نشستم با دقت کارای قبل از مراسم و کارای تدارکات جشن رو لیست گرفتم که دونه دونه بخونم و درموردش حرف بزنیم.
همه علی الخصوص حسام از این برنامه ریزی حاج رسول خوشحال و ذوق زده منتظر بازگویی حاج رسول ماندند.
_ خب... اول از همه... مسأله خونه ست. باید بگم که... من با اینکه داماد سر خونه بشی هیچ مشکلی ندارم
و دوباره قهقهه زد. حسام هم خندید و گفت:
_ حاجی... از شما به ما زیاد رسیده اما... من به حوریا جان هم گفتم هم خونه ی مادربزرگمو دارم هم خونه ی بابامو.
همه زیر لب «روحشون شاد» گفتند.
_ اما سالهاست از اون دوتا خونه دل کندم و نمی تونم در نبودشون اونجا رو تحمل کنم که جفتشو اجاره دادم. به حوریا جان گفتم هر جا دستور میده بگه که من یه خونه بخرم.
حاج رسول میان صحبت اش آمد و گفت:
_ خونه خریدن به وقت کافی احتیاج داره. الان چند ماهه که به این آپارتمان اومدی؟
_ حدودا چهار ماهه.
_ بسیار خب... قراردادت یکساله س؟
_ نه حاجی... من بعد عید اومدم توی این خونه. صاحبخونه گفت باید تا آخر خرداد سال بعد قرارداد ببندی که اونموقع مشتری بهتری براش پیدا بشه. تقریبا قراردادمون یک سال و سه ماهه ست که چهار ماهش گذشته یازده ماه دیگه دارم.
_ خیلی هم عالی... فعلا برید توی آپارتمان خودت تا این مدت باقیمونده بگردید یه خونه مناسب پیدا کنید برای خرید ان شاءالله.
فکر بی نظیری بود که به موافقت جمع رسید. بقیه ی کارها هم بازگو شد که با نظر جمع به نتیجه ی مطلوب رسیدند و فقط می ماند بحث خرید جهیزیه که از همه بیشتر حاج خانم را پریشان می کرد. حسام با تردید گفت:
_ یه چیزی میگم، خواهش میکنم ناراحت نشید. روزی که من با سند دارایی هام اومدم دیدنتون و حوریا جان ناراحت شد که من دارم مال و اموالمو به رخ میکشم، مناعت طبع و عزت نفستون بهم ثابت شده، پس خواهش میکنم از این حرفی که میزنم برداشت بدی نکنید.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
اولین صبح سال نو با شوق
آمدم گوشهی حرم، آقا
تا بگویم که سال نو تبریک 😍
تا بگویم سلام ای مولا...✋
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شَلام بَشهها😁
این لباش اوشِلارو ماماندونی بابادونی بَلام عَلیدَن😍 مامانی دون بَلام پوشوندن و من عوابم بُلده☺️ اَدَم عَتس دِلِفتَن📷
اودا دونَم ممنونِدَم😍
لاستییی عِدِتون مُبالَـــــــَــــــَـــــــــَـــــت😍🌸🌱
🏷● #نےنے_لغت↓
عَلیدَن: خریدن🌸
عوابم بُلده: خوابم برده
اَدَم: ازم
دِلِفتَن: گرفتن
ممنونِدَم: ممنونتم😁
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
ناخن جویدن دلایل متنوع و زیادی داره.
مهمتریناش استرس، اضطراب، نگرانی، تنش، تشویش، ترس و مواردی از این قبیل هست.
تنبیه کلامی و بدنی والدین🤬 به شدت به کودک تنش و اضطراب میده و باعث میشه تا ترس و نگرانی خودشونو از طریق جویدن ناخن کاهش بدن.
بهترین راهکار برای ترک «ناخن جویدن» چیه؟
🌱از بین بردن منابع استرس
🌿قطع هرگونه تنبیه کلامی و بدنی
🏃♂افزایش بازی با کودکان
🎉تخلیهی انرژی کودکان
🖐🏻تخلیهی انرژی دستهای کودکان با خمیربازی و نقاشی
#عـیـد_نـوروز 🌸🌸••
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
وقتی دلبری میکنه ازت
با شعر مثل #مولانا بگو:
+از دل چه خوش دل می بری...
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
•|: عید نوروز🌱
همه در پی👇
دیدار همند👥
•|: کاش💫
دیدار تــو هم🥰
سهم دل من میشد😌
#فرهاد_شریفی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1750»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°🌸.∫
∫° #صبحونه .∫
صبـ🌤ـح شد
برخیز😊🤚🏻
و بنشین روبروی آینهـ⚡️
تا ببینے
بهتر از خورشـ☀️ـید
رویارویِ توستــ😍👌🏻
#حسین_منزوی
#صبحـتون_متعالے🥰🍃
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🌸.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
✍امام رضا علیه السلام
هر گـاه مے خواهۍ دعایت به عرش برسد و مستجاب گـردد ، اول در حق پـدر و مادرت دعا ڪن .☺️❤️
✍بحار الانوار ج ۶۱ ص ۳۸۱📚
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
☎️• کاش زمانی که تلفن آخرش را زد میتوانستم جواب بدهم. شاید دلیل اینکه نشد جواب بدهم این بود که به واسطه من دلش اینجا میماند و نمیتوانست دل بکند.
🌟• همه اینها نشانه است. اینکه خبر شهادتش را در سالگرد عقد به من میدهند. نشانه است یعنی من در همان تاریخ دارم زندگی جدیدی را شروع میکنم.
🥺• مادرم حتی به من گفت که کم کم لباسهای حمیدآقا را جابه جا کن. گفتم برای چی این کار را بکنم؟
گفتم: جا دارم میخواهم زندگی کنم چیزی از من کم نشده است.
🌱• هرکسی هم میآید میگویم امیدوارم انرژی و ایمانی که دارم همچنان ادامه داشته باشد.
🪴• افکار و اعتقادات همسرم خیلی زیباتر و وسیع تر از این بود که با زیرخاک رفتن تمام شود. من باید این افکارها را حفظ کنم تا بتوانم حمیدهای دیگری تربیت کنم.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #حمیدرضا_اسداللهی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
✨حجاب وصیـــت شهدا✨
وصیت من به دخترانی است ڪه
عڪس هایشان در فضای مجازی پخش میڪنند❗️❌
این ڪار شما باعث میشود ~
امام زمان عج خون گریه کند...💔
[شهید مدافع حرم محسن رعد]
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
• تو ازدواج نه افراط خوبه نه تفریط✌🏻🌱
یه عده تفریط میکنن ، بدون هر چون و چرایی جواب مثبت میدن.
یه عده هم افراط میکنن و به وسواس دچار میشن .
تو زندگی خوبه که کامل گرا باشیم . 👌
یعنی اقدام کنیم و به مرور زمان خود و زندگی خودمون رو کامل کنیم نه اینکه منتظر کامل شدن بمانیم و سپس بخواهیم شروع کنیم .
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
💬 سلام و احترام؛ عیدتون مبارک و ان شاءالله امسال سال ظهور حضرت حجت باشه و پر خیر برای هممون...
شب عید ما همه خونهی یکی از اقوام دور جمع شده بودیم... خونشون یه مقدار نقلی بود اما شدیدا با صفا... همگی دور که نشسته بودیم اما همه توی دل همدیگه بودیم😂💔 من برای سال تحویل قرار شد برم نماز بخونم ... و چون نماز حضرت زهرا باید سال تحویل رو بین نماز باشی، من هی طولانی میکردم که نماز تموم نشه...
وقتی سلام رو دادم همه بلند شده بودن برای روبوسی و تبریک🙄😬
توی اون فسقل جایی که بود ۲۵ نفر آدم قیام کردن یهو... همه میخندیدن میگفتن الان خانوما آقایون قاطی میشه...
بعد که همه رو بوسی کردن خواهرم اومدن من رو بغل کنند و تبریک بگن 😍
من حس کردم یه دور رو بوسی کرده بودیم😂
گفتم آبجی من هم الان بغلت نکردم؟🤣
جالبیش این بود که خواهرم هم یادشون نمیومد در نتیجه ما دوباره شروع کردیم به روبوسی کردن...
و اگر یکی از آقایون دست به شیرینی نمیشدن این چرخه تا صبح طول میکشید...
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 590 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
enc_16372030929800793648515.mp3
3.91M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#مهدی_رسولی🎙
احتیاجی به حضور واعظ و مداح نیست. . .
روضه ات شبهای جمعه ذکر میخواهد فقط :)
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
💚سالِ تحویلِ ما
لحظهی سبز شیدایی
💛هم دعا میکنم
هم حدس میزنم اینجایی
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
📝به جای بهانهگیری با همسرتون صحبت کنید. برای عنوان کردن شکایاتتون زمان مناسبی رو انتخاب کنید.
📝 سر سفره غذا، هنگام مهمونی رفتن و یا موقع دیدن تلویزیون فرصت خوبی برای طرح شکایات نیست.
📝 به همسرتون فرصت استراحت و آرامش بدین و بعدش به طرح دلگیریها و شکایتها بپردازید.
#پ.ن:همسربهانهگیرنباشید.😉
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وهشتم حوریا هم دیگر پاپیچ مادرش نشده بود. فقط وقتی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاه_ونهم
حسام رو به حاج خانم گفت:
_ مادر... خدا میدونه اندازه مادر خودم براتون احترام قائلم. میفهمم می خواید حوریا جان سربلند باشه و خیالتون از بابتش راحت باشه. من الانم توی آپارتمانم به هیچ وسیله ای احتیاج ندارم. چند ساله دارم تنها زندگی می کنم و همیشه لوازم و مایحتاجمو از جاهای مرغوبی تهیه کردم و مدرن زندگی کردم. حوریا جان آپارتمانمو دیده. میدونه منظورم چیه. به غیر از چند تا وسیله ی جزئی، به هیچ وسیله ای احتیاج نیست.
حاج خانم خودش را جا به جا کرد و گفت:
_ نمیشه دخترمو بدون جهاز بفرستم خونه ی بخت.
حسام لبخندی زد و گفت:
_ بدون جهاز نفرستید. فقط یه زحمت بکشید تشریف بیارید آپارتمانم همه رو وارسی کنید، هر کدوم احتیاج به معاوضه داشت جایگزین می کنیم و هر چی لازم بود و من نداشتم لیست بگیرید و فقط اونا رو بخرید. من درک میکنم که این مراسم یهویی تحت شرایطی که الان درگیرش هستیم هزینه زیادی می طلبه چون در حال درمان حاج رسول هم هستید.
حاج رسول با طمأنینه گفت:
_ نگران چیزی نباش حسام جان. برای حوریا همیشه پس انداز داشتم که توی همچین شرایطی لنگ نمونم.
حسام به سمت حاج رسول چرخید و گفت:
_ مطمئنم همینطوره که می فرمایید. اصلا غیر از این بود تعجب می کردم. با این همه درایت و آینده نگری و برنامه ریزی، قطعا همین کار رو انجام دادید. اما حاجی... به خدا که اصرافه. بعضی وسایلم انقدر مرغوبن و تمیز نگهشون داشتم که حتی با این مرغوبیت توی بازار دیگه پیدا نمیشه. ضمنا... من که خانوادم نیستن بخوان ببینن عروسشون چی داره چی نداره. این جهیزیه های مجلل فقط برا چشم مردمه وگرنه خیلی از مواردی که تهیه می کنن اصلا براشون کاربرد نداره. شما یه روز همراه خانواده قدم رنجه کنید و بیاید خودتون از نزدیک ببینید. اینجوری هم من شرمندتون نمیشم بابت خرید کل جهیزیه هم خرید موارد کمتر، وقت و هزینه ی کمتری صرف میشه و وسایل مرغوب منم همچنان قابل استفاده می مونن.
حاج خانم گفت:
_ فامیل خودمون که میان جهیزیه رو ببینن چی؟
حسام گفت:
_ قرار نیست کسی بفهمه نصف جهیزیه مال منه. سخت نگیر مادر. شما خیلی فهمیده تر هستید که حرف مردم براتون مهم باشه. مطمئنم جهیزیه ی حوریا جان از تموم دخترای فامیل بهتر و مرغوبتر و شیک تر میشه. من حوریا رو با همین یه دست لباس تنش قبول دارم و هیچی جز عشق و زندگی ازش نمیخوام.
حوریا با حرف های حسام سرخ شده بود و علی رغم اینکه دلش غنج می رفت، سرخی خجالت تمام صورتش را احاطه کرده بود.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_ونهم حسام رو به حاج خانم گفت: _ مادر... خدا میدونه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_شصت
حسام آپارتمانش را برق انداخته بود و منتظر حوریا و خانواده اش بود که به خانه اش بیایند. میوه و شیرینی و تنقلاتی که خریده بود، روی میز چید و با پوشیدن لباسی آراسته خودش را توی آینه دید می زد که زنگ آپارتمان به صدا درآمد. مثل دختری که خاستگارش بیاید هول کرده بود و برای آخرین بار توی خانه نگاهش را چرخاند و در را باز کرد. انگار نه انگار که هر روز ناهار و شامش را با آنها بود. محجوب و خجالتی تعارفشان کرد که بنشینند. سینی لیوان های شربت را آورد و روی میز گذاشت. خوش و بش معمول و هر روزه رد و بدل شد و مأخوذ به حیا تلویزیون را روشن کرد و با حاج رسول گرم صحبت شد. حوریا بلند شد و مادرش را به تک تک اتاقها و آشپزخانه برد که وسایل را چک کند. حق با حسام بود. هم سلیقه اش در خرید وسایل خوب بود هم وسایل هنوز برق و درخشندگی نو بودن را داشتند. لوازم برقی آشپزخانه، فرش و تلویزیون مشکلی نداشتند. فقط می ماند تعویض مبلمان و خرید سرویس خواب و وسایل جزئی غذاخوری و چیدمان دو اتاق. حسام از حوریا خواهش کرد غذا درست کند و آنها برای شام بمانند. از فردا طبق برنامه ریزی حاج رسول باید به کارها می رسیدند و وقت را هدر نمی دادند. اولین کار هم نظافت منزل حسام و فروش لوازمی بود که باید تعویض می شدند. حوریا مشغول پخت قیمه بادمجان بود که صدای قهقهه ی خنده ی حاج رسول و حسام توجهش را جلب کرد. از آشپزخانه سرک کشید. از دیدن رابطه ی پدر و پسری که بین حسام و پدرش ایجاد شده بود راضی بود و به حال خوبشان لبخند زد. تمام سعی اش را کرد که بهترین قیمه بادمجان عمرش را درست کند.
سفره را به کمک حسام پهن کرد و با دقت غذا و سالاد و نوشیدنی را به همراه وسایل غذا خوری روی سفره چید. حال عجیبی داشت. انگار واقعا پدر و مادرش مهمان خانه اش بودند. دلش غنج می رفت. نه می توانست تعارفشان کند نه اینکه بی تفاوت باشد. حس دوگانه ی جذابی بود که هم خودش را صاحبخانه و میزبان فرض می کرد و هم مهمان. حسام رو به حوریا گفت:
_ خودت برای پدر و مادرت غذا بکش و تعارفشون کن. من حواسم پرت بشقابمه و هول غذایی ام که شما پختی خانوم. خودت که این وجه اخلاقمو میدونی. هیجان زده م. یادم میره تعارف کنم. خودت حواست باشه دیگه...
و خندید و مشغول غذایش شد. انگار حرف دل حوریا را زده بود که از این حس دو گانه خلاصش کند و به او اجازه ی میزبانی می داد و با ذوق حسام را نگاه می کرد که دیس پلو را خالی کرد و با ولع از غذا می خورد. حاج رسول با خنده گفت:
_ حسام جان عجله نکن، خفه نشی یه وقت.
لیوان نوشابه را دستش داد و گفت:
_ اینجوری پیش بری سر ماه نکشیده از این در تو نمیای.
و قهقهه زد. حسام خندید و لپ های بادکرده اش که سبک شد گفت:
_ تقصیر دخترتونه که انقدر دست پختش معرکه س...
و رو به حاج خانم گفت:
_ همیشه گفتن مادرو ببین دخترو بگیر... بی راه نگفتن. دست پرورده ی ایشونن.
و با این حرف حسام، هم حوریا و هم حاج خانم لبخند زدند. همه به این حال خوب احتیاج داشتند و هر کس در ذهنش مشغول یک خیالپردازی و دلخوشی بود و حسام این حال و هوای خانه اش را دوست داشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
شوق پابوسیتان برده از این قلب، قرار🌙
کاشکی زائرتان باشم هر فصل بهار🌸
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
مثل جامي توجهت رو ابراز کن ؛
گرچه باشم ناظر از هر منظری
جز تو در عالم نبینم دیگری ..
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗