eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•☘ ‌عزمِ دیدارِ تو دارد جانِ بر لب آمده💌 ⃟ ⃟•❓ ‌باز گردد یا بر آید چیست فرمان شما😌 حافظ ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1946» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ســحر چون خســرو خــاور علــم بر کـوهساران زد به دسـت مرحـمـت یارم در امیـدواران زد🌸🍁 چو پیــش صبح روشـن شـد که حـال مهـر گـردون چیـست برآمد خـنده‌ای خـوش بر غـرور کـامگـاران زد . . .🌞💛 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• 🪴 امیرالمؤمنین ، امام علے سلام‌الله‌علیہ: زمانى كه قائم ما ظهور كند ، كينه‌ها از سينه‌ی بندگان بيرون مى‌رود🕊 ✍🏻 بحارالأنوار - جلد ۵۲ ، صفحهٔ ۳۱۶ 📚 🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج... . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• همیشه میگفت: به احترام بگذارید که حفظ آرامش و بهترین امر به معروف برای شماست ؛ چادر برای زن یک حریمه ، یک قلعه وَ یک پشتیبان است از این حریم خوب نگهبانی کنید . [ شهید‌ابراهیم‌هادی🌱 ] . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌بزرگ‌ترین بوتۀ گل جهان 133 ساله است! 🌹 یک زوج اسکاتلندی که درسال 1884 به آمریکا مهاجرت کرده بودند، برای رفع دلتنگی‌های خود این بوته را در گرمای صحرای آریزونا کاشتند و پرورش دادند! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 یه دوستی دارم از این معتقد به کائنات و ایناااا... رفته دست گذاشته روی یه حیاط ویلایی توی منطقه ی بالاشهر که قیمتش حداقل نود میلیارده😳 میشینه روبروش و روی کاغذ مینویسه که قراره این خونه برای من بشه😂😂😂😂 . . •📨• • 704 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪
1_6927877756.mp3
1.08M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• به‌تماشایِ‌تویک‌عمر،تعلُّل‌کردم... گفته‌بودندمیایید،تحمّل‌کردم... من‌سرم‌گرمِ‌گناه‌است،توراگم‌کردم... بانگاهی،بطلب،سویِ‌خودَت‌برگردم... کفر،بازآمده،ایمانِ‌مرا‌،پَس‌گیرد... بی‌تو‌این‌نَفْس،گریبانِ‌مَرا‌میگیرد... کاسه‌ی‌صبر،به‌سرآمده‌آقا،برگرد... جانِ‌این‌«قلب»،به‌لب‌آمده‌آقا،برگرد... . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خدا بزرگ‌تر از دردهای ماست🌱✨ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• حس خوبی‌ست که هروقت به یادت هستم مطمئنا خودت آن لحظه به یادم هستی🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ووی چِگَده علوسَچ 😮 به مامانی دُفتم میهام مِشلِ علوسچام لِباشام شولتی🥺باسه لَفته بلام این لِباش👚لو هَریده مم پوسیدمش خوسجل سُدم؟😍😉 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌"‏مَـــن" هَمانَم کـه "تُــــویی" اَز هَمه عالَم جانَش ... ❤️✨ . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🍂 ‌پاییز آمده‌ست که خود را ببارمَت😌 ⃟ ⃟•🍁 پاییز، نامِ دیگرِ «من دوست دارمَت»🥰 سیدمهدی موسوی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1947» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صــ🌤ــبحِ من خِیری ندارد بی‌ طلوعِ چشم تو ذره‌ای چشمـ👀ـانِ خود را باز کن خورشیدِ مَن💛 صبحت دل‌انگیز ، عزیزِ جان!🌻✨ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• شرط ازدواج: • شرط رفتن به سفرهای خارجی رو... قبول نکرد! 😢 • شرط مهریه چندصدتا سکه رو... قبول نکرد 😔 • شرط حق طلاق با من باشه رو... قبول نکرد 😏 توی شرایطی ⛅ ممکنه خواستگار ما با اینکه بنظر می‌رسه نظرش بهمون مثبته، شرط‌های ما رو قبول نکنه... 🌸👈 این یعنی چی...؟ چند تا وجود داره👇🌸 💚 : من زیاده‌‌خواهی کردم ازدواج یه تعهد دوطرفه‌ست بنابراین اگه یکی از طرفین، یعنی دختر یا پسر، حقی بیشتر از حد عرف طلب کنه یا شرط خودخواهانه بذاره، طبیعیه که طرف مقابل اون رو نپذیره 💜 : واقعا شرط‌ها امکانپذیر نیست هرکسی توانایی مالی و اجتماعیِ مشخصی داره و اگه شرط‌های ما برای ازدواج، خارج از توان و قدرت خواستگار باشه، طبیعیه که او شرط‌های ما رو نپذیره 💙 : روحیه متکبر و خودخواه داره گاهی شرط‌های ما، عادی و معقول هستند و چالش خاصی برای خواستگار ایجاد نمی‌کنه، اما او بدون تأمل و فکر اونها رو رد می‌کنه. اینجا این احتمال هست که او، روحیه متکبری داره و کلا سبکش اینه که توی زندگی‌، انعطاف به خرج نده و حرف، حرف خودش باشه...! ‌. . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌عکسی قدیمی از مهران غفوریان نفر دوم "شاهد احمدلو" بازیگر و کارگردان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 اولین زنگ مدرسه بود و توی برنامه "انسان و محیط" داشتیم دبیرش با معلم جغرافیامون مشترکه... رفتیم سر کلاس، گفتن فلانی چرا سیستم و تخته هوشمند رو روشن نکردی، گفتن خب بیا روشن کن بعد از دقایق طولانی که روشن شد رفتم توی پوشه "انسان و محیط" و پی دی اف رو باز کردم...🥲 دبیر گفتن زهرا گفتم جغرافیا بیار🤣 رفتم توی پوشه جغرافیا و پی دی اف رو باز کردم... دوباره دبیر گفتن زهرا پاورپوینت بیار🥲🤣 منم پاورپوینت درس یک رو باز کردم، این بار دبیر با یه حالت کلافگی و خنده گفتن زهرا درس دوم هستیم بیا برو خودم باز میکنم🤣 تمام اون ساعت رو از خجالت و خنده داشتم محو میشدم😞 . . •📨• • 705 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• رؤیاپرداز باش 🌸 و یادت باشه چرا شروع کردی (: 💗 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
nariman-panahi-be-yade-labet(128).mp3
4.93M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• میگفت:تونگاهت‌به‌خداباشه.. خداوهمه‌ی‌نیروهاش‌برای‌توخواهندبود..! . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• هواپیما که نشست حال هر چهارتامون غریب و درهم بود آهسته و با صدایی گرفته گفتم: فقط ده صفحه اش مونده که بعدا میخونم برات و از جا بلند شدم و به تبع من بقیه هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت فعلا سکوت بهترین واکنش بود هیچ چمدانی همراه نداشتیم چون قرار به موندن نبود قرار بود فقط یک شب توی حرم بمونیم در سکوت از فرودگاه خارج شدیم و سوار تاکسی شدیم توی مسیر هم کسی حرفی برای گفتن نداشت سکوت بود تا لحظه ای که ماشین وارد خیابان منتهی به حرم شد و مقابلمون گنبد و گلدسته های طلایی رنگش با ابهتی بی نظیر قد علم کرد ‌اونقدر دلتنگ بودم که حتی یک لحظه هم چشم برنداشتم. اشکهام جاری شد و زیر لب سلام کردم چیزی نگذشت که ماشین متوقف شد و پیاده شدیم تا جلوی بست نواب جلو رفتیم و ایستادیم ژانت که از خوشحالی صورتش به سرخی میزد و جلوتر از همه قدم برمیداشت به عقب چرخید: چی شد چرا ایستادید؟! اشاره ای به تابلوی روبرو کردم: _ اینجا این متن رو میخونیم و بعد وارد میشیم کنارم ایستاد و به تابلو نگاه کرد: _خب چرا؟ _بهش میگیم اذن دخول اجازه ای برای وارد شدن یه جور رعایت ادبه نسبت به حریم امام صورتش جمع شد: _خب من که عربی بلد نیستم بخونم چجوری اجازه بگیرم! لبخندی زدم: من بلند میخونم تو گوش کن دستم رو روی سینه گذاشتم و اون هم به تبعیت از من همون کار رو کرد و شروع به خواندن کردم و وقتی به پایان رسید راه افتادیم سمت ورودی وارد بخش بازرسی که شدیم نگاه ژانت به همه چیز متعحب و شگفت زده بود وقتی وارد حرم شدیم پرسیدم: _ژانت چرا انقد تعجب کردی؟ _آخه... فکر نمیکردم اینجا انقدر بزرگ و منظم باشه _خب اینجا ایامی مثل دیروز و مناسبتهای خاص تا پنج میلیون زائر داره وقتی این میزان از اقبال رو داره باید فضاش فراهم بشه دیگه همین الان حداقل چهار میلیون نفر توی حرم هستن چشم دراند: چهار میلیون نفر؟! کمی بین فضای خارجی صحن ها چشم چرخوند اگر چه بسیار شلوغ بود اما قانع نشد: _ولی این جمعیت به چهارمیلیون نمیرسه مطمئنم! به تصورش خندیدم: ژانت عزیزم! این بخش ورودی حرمه حرم امام رضا(ع) ۹ تا صحن بزرگ داره اونجاها هم پر از آدمه با حیرت گفت: چی؟! خدای من جدی میگی؟! لبخندم عمیقتر شد: بله جدی میگم حالا بیاید بریم صحن آزادی سلام کنیم و بعد بریم صحن جامع برای نماز چون تا حالا حتما بقیه صحن ها پر شده ژانت که هیچ چیز از این اسامی سر درنمی آورد به امید همراهی من دیگه سوالی نپرسید و خودش رو به ما سپرد وقتی وارد صحن ازادی شدیم و سلام دادیم ژانت پرسید: _من توی عکسها دیدم که گنبد و گل دسته کامل دیده میشه ولی اینجا اینطور نیست باز میون اشک لبخندم دراومد: گنبد از صحن انقلاب و صحن گوهرشاد راحت دیده میشه الان توی این شلوغی موقع نماز نمیشه واردش شد. بیاید بریم نماز بخونیم و بعد که خلوت تر شد میریم اونجا تا خوب حرم رو ببینی بعد ان شاالله میریم داخل _میتونیم بریم داخل؟! _آره چرا نتونیم؟! ... نماز جماعت که به پایان رسید بلند شدیم تا خودمون رو به صحن انقلاب برسونیم توی راه ژانت اسامی صحن ها و معانیش رو میپرسید و سعی میکرد به خاطر بسپاره ولی وقتی فهمید حرم چندین در هم داره دیگه درباره اسامیشون کنجکاوی نکرد! وارد صحن انقلاب که شدیم از دیدن قاب طلایی و زیبایی که بر تارک شب میدرخشید قطره اشکی روی گونه ام افتاد سلام دادم و حرفهام با نگاهم به صاحب خانه زدم فارغ که شدم به چهره بچه ها نظری انداختم رضوان ساکت و توی خود فرورفته اشک میریخت و کتایون هم زیر لب چیزهایی میگفت ژانت اما با چشمان خیس تنها نگاه میکرد اشاره کردم تا حرکت کنیم و جای خالی برای نشستن پیدا کنیم که البته اون لحظه اونجا بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا بود همونطور که چشم میچرخوندم ژانت زیر گوشم گفت: _میخوام عکس بگیرم اشکالی نداره؟! _نه بگیر _آخه اون خانومه یه جوری به دوربینم نگاه میکنه رد نگاهش رو گرفتم و به خادمی رسیدم که به ما نگاه میکرد بازخندیدم: عزیزم اون خانوم خادم حرمه اینجا اجازه نمیدن کسی دوربین داخل بیاره مگر اینکه ایرانی نباشه برای همین توی گیت پاسپورتت رو خواستم وگرنه برای ورود به حرم مدرک شناسایی لازم نیست اون خانومم اگر اومد جلو سوال کرد تو نگران نباش من براش توضیح میدم با خوشحالی مشغول گرفتن عکسهاش شد و من بالاخره جایی برای نشستن پیدا کردم با اشاره مقصدمون رو بهش نشون دادم تا بعد از تموم شدن کارش بهمون بپیونده و با بچه ها به سمتش حرکت کردیم همین که نشستیم کتایون پرسید: _اینجا انقدر شلوغه داخل چه خبره؟! رضوان جوابش رو داد: _داخل هم در همین حده _پس برای زیارت نمیشه تا کنار ضریح رفت درسته؟! قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _پس برای زیارت نمیشه تا کنار ضریح رفت درسته؟! وارد بحث شدم: شاید بعد از اذان صبح یا طلوع آفتاب که حرم خلوت میشه شدنی باشه چیزی نگذشت که ژانت هم کنارمون روی فرش فرود اومد و با ذوق گفت: _این معماری فوق العاده ست محشره کلی عکس گرفتم بعد به حرم خیره شد و آهسته تر ادامه داد: هر چند مطمئنم فقط اثر معماری و ترکیب رنگ نیست اینجا حس داره زنده ست مثل نجف و کربلا بعد انگار یاد موضوع مسکوتی که میانمون پیش اومده بود افتاد که بی مقدمه پرسید: _ضحی واقعا اون پلیس آمریکایی امام دوازدهم رو دید؟! _من فکر میکنم آره چون این ویژگی امامه که همه ما رو مثل کف دست میشناسه و به زبان و منطق خودمون هدایتمون میکنه امامی که هم امام همه ست؛ مثل کشتی نجاتی که برای همه ناجیه نه فقط گروه خاصی و هم امام تک تک ماست برای من یه جور امامت میکنه برای تو یه جور دیگه برای کتی و رضوان و اون پلیس آمریکایی و بقیه هم هرکدوم یه جور اونجوری که بهترین روش برای هرکدوم ماست ژانت فکورانه به حرم زل زد و پرسید: _یعنی مایی که برای زیارت امام هایی که از دنیا رفتن اینهمه راه میایم امامی داریم که الان زنده ست و روی زمین راه میره! به ما فکر میکنه و برای ما برنامه داره ولی ما نمیبینمش اینکه خیلی بده! _آره بده امکان بزرگی که از ما دریغ شده ولی ما اصلا متوجه چیزی که از دست میدیم نیستیم فراق ولی بدترین اتفاق ممکنه کسی که میتونه تمام مشکلات ما رو حل کنه! کسی که بقول تو دوستمون داره، به ما فکر میکنه، برای تک تکمون طرح و برنامه داره ولی ما توی خودمون و دنیای خودمون غرقیم لیوانی که مقابل صورتم قرار گرفت به کلامم پایان داد رضوان بود که برای هممون از سقاخانه آب آورده بود اصلا نفهمیدم کی از جاش بلنده شده! با تشکر لیوان رو گرفتم و مشغول خوردن شدم رضوان هم مثل من عاشق این آب بود آبی که همسایه آفتاب بود و از این همسایگی بی نصیب نبود رضوان مشغول جواب دادن باقی سوالات ژانت شد و من به گنبد خیره شدم آهسته زیر لب زمزمه کردم: _خدایا به حق امام رئوف رویای ما رو تعبیر کن مصلح جهانی رو به ما برگردون و زمین رو دوباره احیا کن با حق و عدالت و صلح آمین! ... ژانت با دقت بین آینه کاری ها چشم میچرخوند و با ذوق تمام هر چند ثانیه یکبار میگفت: _فوق العاده ست! لبخندی زدم: _خسته نشدی؟! لبخندی به لبخندم زد: _نه آرامش اینجا مسحور کننده ست آدم دلش میخواد فکر دنیا رو کنار بگذاره و تا ابد همینجا بشینه چقدر حیف که انقدر دیر به اینجا اومدم امروز برای اولین بار آرزو کردم کاش مثل شما توی یک کشور مسلمان به دنیا می اومدم _ولی اشتباه میکنی! _چرا؟! _چون تو الان به ما برتری داری! تو توی شرایط سخت تری ایمان آوردی _خیلی از این بابت خوشحالم که بقول تو این گنج رو پیدا کردم و با محبتی آشنا شدم که قبل از این حسش نکرده بودم دیگه مثل قبل احساس تنهایی نمیکنم رضوان و کتایون از دور پیدا شدن گفتم: _خب اینا هم زیارتشون رو کردن دیگه باید کم کم بریم فرودگاه فکر کنم هوا کامل روشن شده باشه! ژانت انگار اصلا جمله من رو نشنیده باشه خیره به محوطه اطراف ضریح آهسته گفت: _میدونی این تصویر من رو یاد چی میندازه؟! _چی؟! _کندوی عسل یه مکعب طلایی که کلی زنبور عسل دورش میچرخن لبخندی زدم: _چه تعبیر زیبایی میدونستی این تعبیر امیرالمومنینه؟! تعجب راضیش کرد بالاخره چشم از ابن کندوی عسل بگیره: _واقعا؟! _بله امیوالمومنین میفرماید شیعیان ما مانند زنبور عسل هستند اگر میدانستند چه شهدی در دل دارند، هر آینه شکم میدریدند و از شهد خویش مینوشیدند عسل همون محبتیه که تو قلب این مردم موج میزنه ببین با چه عشقی به سمتش میرن چرا انقدر دوستش دارن؟! چرا چیز دیگه ای رو اینطور دوست ندارن؟! بی اون که بدونن جواب محبت امام رو میدن امام دوستشون داشته و بهشون محبت کرده که اونها بهش علاقه پیدا کردن قطره اشکی از گوشه چشم ژانت چکید: _تا چند ماه پیش فکر نمیکردم هیچ کس توی این دنیا دوستم داشته باشه و بهم فکر کنه یعنی باور کنم که...؟ _مطمئن باش اگر دوستت نداشت انقدر سریع دعوتت نمیکرد که به دیدنش بیای! _دلم نمیخواد برگردم! کاش میشد تا ابد اینجا بمونم اینجا خیلی انرژیک و جذابه! این آرزوی قلبی خودم هم بود هربار به مشهد می اومدم آرزو میکردم کاش اهل مشهد بودم و میتونستم برای همیشه زیر سایه گرم امام بمونم ... به محض بازگشت به تهران فهمیدیم زن عمو قرار خواستگاری رضوان رو برای شب جمعه گذاشته و خیالم راحت شد دلم میخواست شاهد عقدش باشم و بعد برگردم کتایون و ژانت هم با من هم نظر بودن و از این بابت خوشحال اما خودش پر از هیجان بود قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• در زلزله‌های زندگی با دل و جان آرام و شمرده، «یا رضا» می‌گوییم❤️ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• من می‌دیلم با ایالِ لااااااحت می‌اوابم 😴 فَگَد تَسی لپای منو نَدُله ها!😕 آحه ایلی دودولی و ناژم😇 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• نمیذاشتن بیاد بخش زنان، میگفت شما نمیدونید اگه من حاج خانوم‌و نازش کنم خوب میشه. واقعا عشق به اون تب وتابای اولش نیست♥️ . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•📖 باید سخن از حقیقت دین گفتن از حرمت قبلۀ نخستین گفتن🕌 ⃟ ⃟•📝 امروز برای شاعران تکلیف است با لهجۀ شعر، از فلسطین گفتن🇵🇸 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1948» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
پارت خود رمانه💕 نامزدش از اون بی کله های غیرتیه🤤🤤 -آقا حساب کنین! ابروهام بالا پرید. پولمو درآوردم و درحالیکه داشتم سمت راننده می‌گرفتم به کناریم گفتم: -نه ممنون خودم حساب...😳 باورکردنی نبود. نگاهم تو نگاه سعید افتاد. این‌جا تو تاکسی چه کار می‌کرد؟ چرا من ندیدمش؟ خدایا اون‌قدر فکرم مشغول بود که اصلا به هیچ کس نگاه نکرده بودم. آب دهنمو قورت دادم. تند شد. ناخودآگاه دستمو بالا آوردم: -سلام. خودم حساب می‌کنم آخه. لبخندی کنج لبش نشوند: -وقتی یه هست کوچیکتر دست توی کیفش نمی‌کنه. پولتون رو بذارین داخل کیفتون! درست همون لحظه...🙈😱 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️«کوچه‌پشتی»❤️ کامله با خیال راحت بخونید👆👆