عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🇵🇸𓆪• . . •• #خادمانه •• تعداد ذکر ختم شده ۸۲۸۶ شما هم در ختم شریک باشید🌿 @Daricheh_Khadem . .
🖤یه یاعلی بگید تا آخر شباین ختم تکمیل بشه
تعداد اذکار باقیمونده👈
۱۷۱۴
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🇵🇸𓆪• . . •• #خادمانه •• سلام این روزها دلهای همه آزادگان دنیا پرخون و پر از درد شده😔 حسی داریم ک
•𓆩🇵🇸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
تعداد ذکر ختم شده ۹۰۰۰
تعداد باقی مانده ۱۰۰۰
شما هم در ختم شریک باشید🌿
@Daricheh_Khadem
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🇵🇸𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🇵🇸𓆪• . . •• #خادمانه •• سلام این روزها دلهای همه آزادگان دنیا پرخون و پر از درد شده😔 حسی داریم ک
ممنونم از همدلی تون با مردم مظلوم غزه 🥀
الحمدلله ختم تکمیل شد✅
انشاءالله بزودی خبر فتح قدس و ظهور مولامون رو میشنویم💚
به امید اون روز🥲
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🇵🇸
وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ
قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
و صابران را بشارت ده، همان کسانی
که چون به حادثه سخت و ناگواری
دچار شوند گویند : ما از آن خدا
هستيم و به سوى او باز مىگرديم.❤️🩹🌱
◾سوره بقره : آیه ۱۵۵ ،۱۵۶
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
اگر یکدل شویم، صبح ظهور نزدیک است انشاءالله!🌼
🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج...
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
أنت جميل كوطن محرر
و أنا متعب كوطن محتل !
زیبایی! چونان وطنی آزاد شده
و خستهام! چونان وطنی اشغال شده!
سيده مارال بابائى
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
•𓆩✨𓆪•
•• #همسفرانه ••
.
.
[💕]من به خاطر ندارم که حتی یک شب، نماز شب ایشان قضا شده باشد.
[💫]دوستان ایشان که در منطقه کردستان با یکدیگر بودند، میگفتند که احمدآقا در قبرهای خالی در قبرستان نماز میخواندند و گریه میکردند.
#همسر_شهید_احمد_سلیمانی
.
.
𓆩توخورشیدےوبـےشڪدیدنتازدورآساناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩✨𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
🚨 پاسخ به شبهه رایج؛
گیر دادین به حجاب🤬
📌 خیلی خوب بود جوابش
️.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 سال ۱۹۶۲ بیروت؛
زمانی که بهش میگفتن پاریس خاورمیانه
سال ۲۰۲۱ بیروت؛ همون مکان!
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
1686270704421534952454.mp3
2.31M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
مارا بخر به خاطر این چند قطره اشک
کاری به غیر ِگریه بلد نیستیم حسین : ))
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_یازدهم چادر سفید ضخیمی بود که از زیرش چیزی
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دوازدهم
شروع به خواندن سوره نور کردم.
عاقد هم شروع به خواندن خطبه و وکالت گرفتن شد:
دوشیزه مکرمه سرکار خانم رقیه معصومی آیا وکیلم شما را با مهریه معلومه، یک جلد قرآن کریم، یک جفت شمعدان و آیینه و 14 مثقال طلای ساخته شده شما را به عقد دائمی آقای احمد صفری در بیاورم؟
کسی گفت:
عروس رفته گل بچینه
برای بار دوم وکالت گرفت و ولوله ای در دلم افتاد.
صدای عاقد در گوشم پیچید:
برای بار سوم می پرسم
سرکار خانم رقیه معصومی ... آیا وکیلم؟
سکوت محض اتاق را فراگرفته بود و فقط صدای ساییده شدن قند روی سرم به گوشم می رسید.
در دل بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و بعد با صدایی که به زور از حنجره ام بیرون می آمد گفتم:
با اجازه آقاجانم ... مادرم ... بله
صدای کل در فضای اتاق پیچید.
عاقد بلند گفت:
لطفا ساکت.
بعد گفت:
آقا داماد، آقای احمد صفری وکیلم؟
با صدای مردانه اش که گوش هایم برای شنیدنش تیز شده بود گفت:
با توکل به خدا، بله
دوباره همه کل کشیدند.
عاقد گفت:
لطفا ساکت!
یکی از مواقع استجابت دعا موقع خواندن خطبه عقده.
هر کس هر حاجتی داره از خدا بخواد.
عروس و داماد هم برای خودشان، خوشبختی شان، حاضرین در مجلس، ملتمسین دعا و تعجیل در فرج امام زمان دعا بفرمایند.
و بعد مشغول خواندن خطبه عقد شد.
همه چیز انگار دور سرم می چرخید.
در دل فقط دعا می کردم.
وقتی عاقد بلند گفت صلوات فهمیدم تمام شد.
من و او، من و احمد به هم محرم شدیم.
من شدم زن او، مال او و او شد همسرم، شوهرم و به تعبیری همه کسم.
عاقد رفت و همه شروع به کل کشیدن و دست زدن کردند.
اقدس خانم هم دف می زد.
مادر دستم را گرفت و از جا بلندم کرد.
آقاجانم که جلو آمده بود چادرم را از سرم بردتشت.
از خجالت سرخ شدم.
تبریک گفت، مرا بوسید و دستم را در دست او گذاشت.
دست های یخ کرده ام میان دست های گرم او جای گرفت.
انگار از دستش حس آرامش و صمیمیت به تمام وجودم منتقل می شد.
آقاجان با او هم روبوسی کرد.
بعد از آقاجان پدرش-پدر احمد- آمد با من روبوسی کرد و برای مان آرزوی خوش بختی کرد.
بعد هم مادر و مادرش، خواهرانم و کلی افراد دیگر جلو آمدند، تبریک گفتند و روی مان را بوسیدند.
هر کی با ما روبوسی می کرد عکس هم می گرفت.
در تمام مدت هم دست من در میان دست او بود
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیزدهم
انگار نمی خواست دستم را رها کند.
من هم تمام مدت از خجالت سرخ و سفید می شدم.
دوباره هدیه دادن ها شروع شد و دست و گردنم پر از طلا شد.
تقریبا همه با ما عکس گرفتند و رفتند.
خانباجی نیامده بود.
از مادر خواستم خانباجی را صدا کند که او هم بیاید و با ما عکس بگیرد.
خانباجی که گوشه ای ایستاده بود با شادی کنارم آمد مرا بوسید چادرش را مرتب کرد و عکس گرفتیم.
صدای دف اقدس خانم در گوشم بود.
به خانباجی گفتم که بگوید اقدس خانم هم بیاید.
خانباجی رفت و صدای اقدس خانم از ته مهمانخانه به گوش رسید که با تعجب بلند پرسید:
چی؟ رقیه میخواد منم باهاش عکس بگیرم؟!
بعد با شادی سریع خودش را به من رساند.
محکم مرا بوسید کنارم ایستاد و عکاس عکس گرفت.
اقدس خانم یکی از همسایه های مان بود که از جوانی همسرش را از دست داده بود.
چند فرزند داشت که در خانه ای کوچک در انتهای کوچه مان زندگی می کرد و با کارگری در زمین های کشاورزی، در خانه های مردم و گاهی دف زنی در مجالی خرج زندگی شان را در می آورد.
زن خوب و خوش اخلاقی بود با این که کمتر از 40 سال داشت ولی چهره اش بسیار پیر و شکسته شده بود.
مادر با وجود این که اهل دف و مطربی نبودیم برای این که به او کمکی کرده باشد از او برای دف زنی دعوت کرده بود.
همه عکس گرفتند و رفتند اما من هنوز صورت او را ندیده بودم.
نمی دانستم دستم در دست چه کسی است.
مادر احمد جلو آمد.
دست راست مرا گرفت و مرا به سمت او چرخاند و دست دیگرمان را هم در دست هم گذاشت.
برای اولین بار با هم رخ به رخدشدیم.
نیم نگاهی به او کردم و سرم را پایین انداختم ولی انگار او به من خیره شده بود.
همان نیم نگاه برایم کافی بود.
با نگاهی که سرشار از آرامش بود به من نگاه می کرد.
ابروهایی کشیده و پر، چشمانی نه خیلی درشت و نه خیلی ریز، بینی عقابی، با لب و دهانی معمولی که لبخند ملایمی بر آن نقش بسته بود.
ته ریش و پوستی گندمی داشت.
همه اجزای صورتش معمولی بود نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچک.
انگار خدا در خلقت او همه چیز را میانه آفریده بود.
چهره اش در همان نگاه اول به دلم نشست.
کت و شلوار سیاه، پیراهنی سفید با کراواتی مشکی با خال های زرد رنگ پوشیده بود.
عکاس صدا زد:
عروس خانم و آقا داماد میخوام عکس بگیرم چند لحظه به صورت هم نگاه کنید.
با هزار شرم و خجالت دوباره سرم را بالا آوردم.
نگاه مهربانش همراه با لبخند ملایمی که روی لبانش نقش بسته بود بر روی صورتم خیره مانده بود.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•