eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• ❗️‏شاید باور نکنید که در قلب اروپا شهری هست، که مردمانش خودشون رو ایرانی تبار میدونند 🏘 اهالی شهر «یاسبرین» در «مجارستان» که بعنوان نماد تیز هوشی شناخته می‌شن و به اینکه اجدادشون ایرانی و از شهر یزد بودند افتخار می‌کنن، حدود ۸۰۰ سال پیش به دلیل حمله مغول‌ها به مجارستان مهاجرت کردند 📮چند سال پیش هم تو یزد یه خیابون رو به نام "یاس برین" نام‌گذاری کردند. . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• هرچه به همسرم محبت می‌کنم اثری ندارد!🧐 ➖ اگر یک فرانسوی قشنگترین حرف‌ها را به زبان فرانسه به یک فارسی زبان بگوید، هیچ اثری نخواهد کرد...😕 ➖ همین گونه است اگر یک زن قشنگترین حرفها را به زبان زنان به همسرش بگوید و یا مرد با توجه به نیاز خودش با همسرش سخن محبت‌آمیز بگوید، مطمئنا تاثیر نخواهد داشت.🙂 ➖ به همین جهت، از کسی که می‌گوید من به همسرم محبت کردم، ولی محبتم بی اثر بود، باید این سوال را پرسید که: «آیا شما بر اساس شخصیت خودت محبت کردی یا بر اساس شخصیت همسرت؟!»🤨 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 یه شب واسمون مهمون اومده بود من تا اومدم اونا رسیده بودن...👨‍👩‍👧‍👧 بعد از سلام و علیک نشستم رو مبل😌 خواهرم واسم شربت آلبالو آورد خیلی غلیظ بود؛ من فکر کردم چاییه☕️ اولش حسابی فوتش کردم بعد گفتم: مامان قند نداریم!!!☺️ همه زدن زیر خنده از خجالت آب شدم😏 . . •📨• • 732 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• کره‌ی‌زمین‌ازت‌تشکر‌میکنه‌چون...🌍🌱 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪• . . •• •• ‌‌‌‌‌‌‌‌'ماه‌ٺرین ‌‌مـاٰهِ جَهانم ٺویے . ...🌙♥️ 🥰❣ . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد کراواتش را شل کرد و پرسید: این که خانواده من وضع مالی شون خوب باشه خوشحالت می کنه؟ به او چشم دوختم و گفتم: نه اصلا _ناراحتت می کنه؟ چه می گفتم. نکند فکر کند حسودی می کنم که او چنین ثروتمند است و من در خانواده ای معمولی بوده ام. شانه بالا انداختم و گفتم: فرقی به حال من داره روزی آدما با هم فرق داره. خدا به هر کسی روزیش رو میده یکی روزیش کمه یکی زیاد. آقاجانم میگه مال دنیا مال دنیاست. باید گذاشت و رفت. پس کمی و زیادیش مهم نیست فقط مهمه حلال باشه و براش زحمت کشیده باشی. میگه داشتن بد نیست ولی با داشته هات نباید دل بسوزونی و دل بشکنی میگه نباید مال رو مال انبار کنی باید تا می تونی دست بگیری و کمکِ بقیه کنی. احمد آه کشید و گفت: آقاجانت راست میگه خیلی خوب میگن مال دنیا رو باید گذاشت و رفت مهم اخلاق و مرام آدمه. من خودم از تجملات و این وضع زندگی کردن بدم میاد. دلم میخواد یه زندگی ساده و معمولی داشته باشم. دلم میخواد ایمان تو زندگیم حرف اولو بزنه نه پول تو جیبم و خونه و ماشینم و ... نفسش را بیرون داد و گفت: خونه به این بزرگی واقعا برای ما زیادیه نصف اتاقاش خالیه ولی مادر این طور زندگی کردن رو دوست داره و آقام هم میگه خونه باید به دل زن باشه تا توش راحت باشه. کراواتش را باز کرد و دور دستش پیچید و گفت: پدر بزرگ مادرم از شاهزاده های قاجار بوده همونا که به اسم وصل بودن به شاه کلی زمین و املاک بی صاحب و با صاحبو برای خودشون مصادره کردن. از تبار این آدما بودن افتخار نداره واقعا ... مادرم از وقتی چشم باز کرده اشرافی زندگی کرده واسه همین آقام نمیخواد از سطح خونه پدریش چیزی کم داشته باشه. مادرم آدم خوبیه ولی تربیتش این طوری بوده. خود آقام هم دلش نیست این جوری زندگی کنیم ولی به خاطر مادرم ... احمد سکوت کرد و بعد گفت: پاشو بریم اتاق. خسته ای از جا برخاست و دست مرا هم گرفت و بلندم کرد. احمد تعارف کرد که قبل از او وارد اتاق شوم. اتاقی تقریبا سه در چهار که بسیار ساده بود و با تمام خانه شان متفاوت بود. زیلوی رنگ و رو رفته ای کف اتاق پهن بود و یک دست رختخواب و یک کمد لباس وسایل درون اتاق بود. گوشه اتاق و روبروی در یک میز مطالعه کوچک بود که رویش پر از کتاب بود. اتاقش سه طاقچه داشت که روی یکی از طاقچه ها آینه، شانه، شیشه های عطر و جانماز کوچکی قرار داشت. دو طاقچه دیگر هم پر از کتاب بود. احمد تعارف کرد بنشینم. نشستم و به پشتی گوشه اتاق تکیه زدم. احمد کتش را در آورد و در کمدش را باز کرد تا آن را آویزان کند.. احمد در حالی که کمربندش را باز می کرد پرده جلوی در اتاق را انداخت و گفت: چادرت رو در بیار راحت باش. احمد شلوارش را در آورد. از دیدنش خنده ام گرفت. مردی که از شب قبل تا آن لحظه او را شیک و مرتب دیده بودم حالا با بیژامه روبرویم ایستاده بودم. متوجه خنده ام شد و با خنده گفت: دیگه همینه عروسکم بیرون اونجوری خونه این جوری خیلی بهم میاد این جوری باشم؟ سر به زیر انداختم و خندیدم. احمد جوراب ها و پیراهنش را هم در آورد و پیراهنش تا کرد و روی میزش گذاشت. گره روسری ام را کمی شل کردم و به او که روبرویم نشست نگاه دوختم. دست جلو آورد و روسری ام را از سرم برداشت و گفت: بذار موهای قشنگت رو ببینم. روی موهایم دست کشید و من از خجالت سر به زیر شدم. همیشه روسری سرم بود و عادت نداشتم بی روسری باشم و حالا روسری ام در دست او بود. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• تمام دیشب بدون روسری بودم و آن قدری که الان معذب بودم اذیت نشده بودم. باید عادت می کردم و با نبودن روسری ام کنار می آمدم. باید به دل او می بودم. او محرمم بود. همسرم بود و بعد خدا بالاترین حق را به گردنم داشت. به موهایم دست کشیدم و به روی احمد لبخند زدم. احمد از جا برخاست و به سراغ کمد رفت. بسته ای روزنامه پیچ شده بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت: اینم ناقابل تقدیم به شما. اگه بده زشته به خوبی و قشنگی خودت ببخش. برایم هدیه گرفته بود؟ با ذوق بسته را از دستش گرفتم و تشکر کردم. سریع روزنامه اش را پاره کردم. برایم لباس هدیه گرفته بود لباس صورتی بلند که آستین هایش کوتاه بود و یقه نسبتا بازی داشت. لباس زیبایی بود. با شادی از او تشکر کردم و دوباره غرق تماشای لباس شدم. احمد گفت: قابل شما رو نداره عروسکم. خوشحالم خوشت اومده. از جا برخاست و لباس و جورابش را از روی میز برداشت و گفت: من میرم این لباسم رو بشورم. شمام راحت باش لباست رو عوض کن تا من بیام. چه گفت؟ انتظار داشت امشب من این لباس با این یقه باز را بپوشم؟ از اتاق بیرون رفت و در را بست. دو دل بودم. به لباس چشم دوختم. من با این لباس از خجالت آب می شدم. لباس را برداشتم و جلوی خودم گرفتم و در آینه اتاق به خودم خیره شدم. به پشت در اتاق رفتم. کلید روی در بود. در را قفل کردم و لباسم را عوض کردم. همراه لباس جوراب های بلند کرم رنگ هم گرفته بود. جوراب هایم را هم عوض کردم و به خودم در آینه چشم دوختم. واقعا زیبا شده بودم اما می دانستم زیر نگاه او تاب نمی آورم و از خجالت آب می شوم. باید خجالت هایم را کنار می گذاشتم. شاید این خجالت کشیدن ها او را اذیت کند. او محرم ترین آدم زندگی ام بود. باید برای او زیبا و خوش پوش می بودم و او را از خودم راضی می کردم. به لباسم دست کشیدم و به جنگ خجالت هایم رفتم. موهایم را باز کردم و کمی با دست مرتب شان کردم و دوباره با گیره بستم. نکند توقع داشت برایش آرایش هم بکنم؟ من که بلد نبودم! او هم که خبر نداشت سرمه و ماتیک همراهم دارم. پس به نظرم لازم نبود. چادرم و لباسم را تا زدم و گوشه اتاق گذاشتم. قفل در اتاق را باز کردم و سر جایم نشستم. قلبم از هیجان به تندی می زد. صدای قدم هایش که به اتاق نزدیک می شد را شنیدم. در را که باز کرد از جا برخاستم. وارد شد و پرده را کنار زد. تا نگاهش به من افتاد مبهوت شد. چند ثانیه حتی چند شاید دقیقه ای محو تماشایم بود و پلک هم نزد. زیر نگاهش معذب بودم اما با لبخند به او چشم دوختم کم کم جلو آمد و از نزدیک نگاهم کرد. مرا غرق در محبت خود کرد و از زیبایی ام تعریف کرد. از او تشکر کردم و گفتم: ممنون ... خیلی قشنگه و خیلی خوشحالم کردین این لباسو کی خریدین؟ _بعد از ظهر یه سر رفتم بازار چشمم بهش افتاد خوشم اومد گفتم حتما تو تن شما قشنگ ترم میشه که همین طورم شد. احمد رختخوابش را پهن کرد و پرسید: خوابت میاد؟ سر جایم نشستم و گفتم: من بعد از ظهر خوابیدم الان زیاد خوابم نمیاد. احمد گفت: من هر کار کردم خوابم نبرد. همون خواب صبحی به اندازه کل عمرم شیرین و دلچسب بود و خستگی رو از تنم در کرد. احمد در رخت خواب نشست و اشاره کرد من هم وارد رخت خواب شوم. ترس همه وجودم را گرفت. یاد حرف های ریحانه، مادر و خانباجی افتادم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) درموردِ نشانه‌های داشتنِ عقل اجتماعی می‌فرمودند: از نشانه‌های آن این است که انسان، غصه‌ها را فرو ببرد و گرفتاری‌های زندگی را تحمل کند 🍃 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ☝️ اصلا فکر نکنید بچه‌ها ذهنشان کاملا خالی است و دغدغه ای ندارند. 👈کودکان ممکن است دغدغه سرما خوردگی عروسکشان🧍‍♀️ ترس از ترکیدن بادکنک ، خراب شدن کفش جدید تا نگرانی از مرگ مادر بزرگ را با خود یدک بکشند اما چیزی نگویند. 👈 ممکن است کوچکترین حرف شما از نداریم"، "نیست"، "گرانی" دنیای آنها را زیر و رو کند ولی به شما حرفی نزنن.❌ . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ❌رویاهای همسرتان را مسخره نکنید❌ حتی اگر از دیدگاه شما احمقانه یا کودکانه به نظر برسند.🤓 به جای دلسرد کردن او،😶‍🌫 به شوهر خود نشان دهید که به او اعتماد و اعتقاد دارید و قصد دارید همه جوره در کنار او باشید🥳🥰 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🌱 آیه های هیچ کتابی📖 دلم را نلرزاند..😌 ⃟ ⃟•✨ جز یک نگاه🪴 عاشقانه ی تــــو..🥰 امید آذر ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1978» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• تلفیق دو عطر ... زندگی یعنی اینـ 😍 لبخند دو چتر ... زندگی یعنی اینـ 😊 پاییز برای عشق فصل خوبی ستـ 🍂 نقطه سر سطر ... زندگی یعنی اینـ! 👌 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• ❇️ امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام: 💕همیشه با همسرت مدارا کن، 🎈و با او به نیکی همنشینی کن 🎊 تا زندگیت باصفا شود. زندگیتون پر از عشق🎉💚 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• /♡/ دســتـ🤝ـانتـ را مےگیرمـ /♡/ و پــ🍃ـرواز مےڪنم به رویایے /♡/ ڪه هیچ بـــ🕊ـالے نمےخواهد /♡/ تا تــ💖ــو همدسـت منے… . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• قشنگ ترین قسم رو سعدی داده وقتی گفت: به وصال‍‍ت به وصال‍‍ت، که مرا طاقت هجران تو نیست ..🤍✨ ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• 🟠 امر به معروف جالب رهبرمعظم انقلاب 🟠 خانم بی نظیر بوتو که خدمت رهبر انقلاب آمده بود، ما نسبت به ایشان ایراد گرفتیم و حتی چادری برایشان پیدا کردیم و ایشان چادر به سر خدمت آقا رسید. 👌🏻 آقا از همان اول در مقام نصیحت برآمدند و فرمودند: {دخترم، تو فرزند اسلام هستی، تو فرزند امیرالمؤمنینی، تو فرزند اهل بیتی، تو فرزند قرآنی، تو مسلمانی، تو شیعه هستی.} همین طور آقا ادامه دادند و کاری کردند که خانم بی نظیر بوتو شروع به گریه و زاری کرد و در حالی که گریه می‌کردمی‌گفت :(یک خواهش دارم وآن اینکه روز قیامت مرا کنید.) آقا بلافاصله فرمودند: «شفاعت مخصوص محمدوآل‌محمد بهترین شفاعت در این دنیا این است که شما مرامتان را با اهل بیت علیهم‌السلام هماهنگ کنید. از زیّ خودتان که مسلمانید، دست برندارید و از لباس دین خارج نشوید..❕ ✍ حجة‌الاسلام موسوی کاشانی، از اعضای بیت تهران . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 👥 در قوم " توجیا " در چین طبق رسمی عجیب عروس، مادر و مادربزرگ عروس باید یک ماه قبل از عروسی هر روز یک ساعت گریه کنند. طبق همین رسم، آنها در روز عروسی باید جیغ بکشند!😟 . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 عمه مامانم یک هفته تو ccu بستری بود مامانم هرکسی رو میدید گریه میکرد میخاست بگه تو ccu هست، میگفت: عمه ام یه هفته هست تو wc نگهش داشتن😁 . . •📨• • 733 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 💌اگر قرار باشه فقط يڪ چيزے رو توے خودت تغيير بدے تا به همسرت نزديڪتر بشی كافيه وقتے درباره مشڪلش صحبت میڪنه فقط به حرف هاش گوش بدے☺️ لطفا نصیحتش نڪن 💞 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• هیچ‌وقت‌برای‌شروع‌یک‌رویا دیر‌نیست(:💙📘 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪• . . •• •• ‌‌‌‌‌ ﮼طُ‌جانانِ‌دلِ‌بی‌قرار‌منی💍💙 ⠀ 🥰❣ . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با ترس وارد رختخواب شدم و دراز کشیدم. احمد برخاست چراغ را خاموش کرد و با کمی فاصله از من در رخت خواب دراز کشید. از داخل حیاط کمی نور به داخل اتاق می تابید و از حجم تاریکی اتاق می کاهید. احمد در حالی که نگاهش به صورتم خیره بود گفت: از دیشب تا حالا چنان بهت وابسته شدم که حد نداره. موندم چه جوری فردا برم تبریز. کمی در فکر فرو رفت و گفت: باید زود کارامو سر و سامون بدم بریم سر خونه زندگی مون وگرنه تحمل دوری از تو برام خیلی سخته. نمی تونم صبر کنم هفته بگذره جمعه برسه و بعد بیام پیشت. دلم میخواد هر لحظه و هر ثانیه عمرم کنار تو سپری بشه. دلم میخواد صبح که میرم سر کار از پیش تو برم و شب با شوق دیدن تو به خونه برگردم. با شنیدن حرف هایش حس خوبی در خودم احساس می کردم. با هر کلامی که می گفت مرا شیفته و دلبسته خودش می کرد. دلم می خواست زمان و زمین از حرکت می ایستادند من تمام گوش می شدم و او سخن می گفت. احمد ادامه داد: بریم خونه مون ان شاء الله نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره نمیگم زندگی مجلل و اشرافی برات می سازم نه ولی همه تلاشم رو می کنم یه زندگی شاد و پر از آرامش برات درست کنم. یه زندگی که همه چیزش بوی خدا بده بوی عشق بده برای هم بال بشیم و همدیگه رو به بهترینا برسونیم. بذار از تبریز برگردم بریم خرید جهیزیه بعدم عروسی می گیریم و میریم سر زندگی مون _قراره این جا زندگی کنیم؟ با پدر مادرتون؟ احمد آه کشید و به پشت دراز کشید و گفت: بابا میگه ولی دلم نمیخواد. دوباره به سمتم چرخید و گفت: درسته اگه این جا باشیم سختی نمی بینی کاری نمی کنی آزرده بشی تو رفاه و آسایشی ولی دلم نمیخواد این رفاه و آسایش به نظرم به درد من و شما نمی خوره ما اهل این زندگی نیستیم. هر جور شده بابا رو راضی می کنم مستقل زندگی کنیم توی یک خونه جدا فقط خودم و خودت باشیم. خودم میشم نوکرت شمام میشی تاج سرم. لبخند همه صورتم را پوشاند. خدا را شکر که او به این زندگی دلبستگی نداشت و دلش نمی خواست در این خانه و اشرافی زندگی کند. خیال این که قرار بود در خانه ای جدا به دور از بقیه فقط من باشم و او شیرین بود. به احمد گفتم: چه خوبه اگه این جوری که شما میگی بشه. مادرم امروز می گفت به زودی برای خرید جهیزیه میرن. راستی مادرم می گفت شما گفتین جهیزیه برام نخرن درسته؟ احمد دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: آره من خواهش کردم. _برای چی؟ لپم را کشید و گفت: چون دوست دارم خودم برای عروسکم جهیزیه بخرم. ببرمت بازار هر چی دوست داری بخری. روی موهایم دست کشید و گفت: من می دونم شما دختر خیلی عاقل و فهمیده ای هستی و می دونم حاجی معصومی براتون هم تو تربیت هم تو معیشت سنگ تموم گذاشته و میذاره اگه من میگم خودم جهیزیه می خرم برای این نیست که فکر کنی منظورم اینه اون چیزی که حاجی می گیره در شأن خانواده ما نیست یا خدایی نکرده حاجی کم میذاره اصلا قصد چنین جسارتی رو ندارم فقط دوست دارم خودم همه چی برات بخرم و همه کار برات بکنم. این قدر تو خوبی و این قدر دوست دارم که دلم میخواد دنیا رو به پات بریزم جهیزیه هم یه بخش از این دنیا. به رویش لبخند زدم و گفتم: دست شما درد نکنه ولی جهیزیه یه هدیه از طرف پدر و مادر به دخترشانه. هر کسی در حد توانش میده کسی هم حق نداره دندون اسب پیش کشی رو بشمره. هر چی بدن یا ندن فقط باید بگیم دست شما درد نکنه. می دونم شما اهل این حرفا نیستی که بگین کم گذاشتن یا بد خریدن می دونم چقدر خوب و .... مهربونین و منو هم ..... خیلی .... میخواین اما آقاجان و مادر من هم اصرار دارند همین طور که این هدیه رو به خواهرام دادن به من هم بدن به عنوان یادگاری از خونه پدری که دختر با خودش به خونه شوهر می بره برای خود من اصلا فرقی نمی کنه آقاجان و مادرم بخرند یا شما بخرین هر کدوم تون بخره منت گذاشته سرم و من قدردان لطفش هستم فقط دلم می خواد ساده باشه مثل بقیه مردم دلم نمیخواد اشرافی و مجلل باشه دلم نمیخواد با وسایل خونه و زندگی ام دل کسی بشکنه . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد دوباره لپم را کشید و گفت: ماشاء الله به این درک و فهمت. لبخندی زدم و گفتم: حالا اگه شما ناراحت نمیشین ازتون میخوام اجازه بدین جهیزیه رو آقاجان و مادرم تهیه کنن. این طوری اونها هم راضی ترن. احمد نگاهم کرد. کمی فکر کرد و بعد نفسش را بیرون داد و گفت: باشه عروسکم هر چند پدر و مادرتون اصلا وظیفه ای ندارن و این نهایت لطف و محبت شونو می رسونه و قلبا و واقعا دوست داشتم خودم برات جهیزیه بگیرم ولی چون شما اینو میخوای و حاجی معصومی این طوری راضی تره دیگه حرفی ندارم. از او تشکر کردم. احمد پیشانی ام را بوسید و چشم بست. طولی نکشید که نفس هایش منظم شد و به خواب رفت. تاریکی اتاق و سکوت باعث شد کم کم پلک هایم سنگین شود و خوابم ببرد. از خواب که بیدار شدم احمد در رختخواب نبود. گوشه اتاق ایستاده بود و نماز می خواند. چشم هایم را چند بار فشردم تا بالاخره توانستم در نور کم اتاق ساعت را ببینم. هنوز تا اذان صبح مانده بود. عرق دور گردنم را پاک کردم و گوشه رختخواب نشستم. می ترسیدم اگر بخوابم دیر بیدار شوم و دیر به خانه برگردم و آقاجان دلگیر شود. من همان طور نشستم و چرت زدم و او در حال خودش نماز می خواند. نمازش که تمام شد سجده شکر تقریبا طولانی رفت و بعد جانمازش را جمع کرد. با لبخند گفت: چه زود بیدار شدی عروسکم هنوز تا اذان مونده. به بازوی برهنه ام دست کشیدم و گفتم: شرمنده مزاحم نماز خوندن تون شدم. _نه عروسکم شما هیچ وقت مزاحم نبوده و نیستی. نمازم دیگه تموم شد. کنار رختخواب نشست و پرسید: خوبی عروسکم؟ از او پرسیدم: چرا به من میگین عروسک؟ _ناراحت میشی؟ _نه ... همین جوری پرسیدم. لبخندی زد و گفت: عروسک ها رو دیدی؟ کوچیکن ولی صورتاشون صورت بچه نیست صورت زنانه است. شما هم همین جوری جثه ات هنوز کوچیکه، ظریفه، هنوز اندامت دخترونه و کوچولوئه ولی صورتت رو به زور زنانه کردن هنوز تو صورتت، تو نگاهت اون معصومیت و ناز دخترونه هست . اگه بهت میگم عروسک قصد بی احترامی یا توهین ندارم. به خاطر ریز نقش بودن و معصومیت چهره ات این جوری صدات می زنم. از یه طرف از خودم ناراحتم که این قدر زود تو رو از دنیای پاک بچگی ات بیرون کشیدم و بار مسئولیت همسری رو به دوشت گذاشتم از طرفی هم خوشحالم که قسمت من شدی محبوبم شدی و افتخار دادی همسرم و تاج سرم بشی. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
هدایت شده از 
●📌تحلیل‌های سیاسی و اخبار روز📑 ●ریز تا درشت اخبار فلسطین 🤯💨 مطالبی که هیچ جای دیگه نمیبنی !!!!!😌👌 ■به جمع " " اضافه شو👊🏽■ https://eitaa.com/joinchat/380895327Cbdd7d7a7e9 خطر‌مُتِحَوِل‌شدن❌💯
هدایت شده از 
پاتوق‌بچه‌ و ازت دعوت میکنم با ذکر به جمع فرزندان مهدی موعود اضافه شی!! ❤️🌿 「 https://eitaa.com/joinchat/380895327Cbdd7d7a7e9 」‌ درود به تو که امامتو فراموش نکردی ! :)